در حال بارگذاری ...

یادداشت پری صابری در آستانه نوروز باستانی

دنبال دو ماهی کوچک قرمز دویدم. کنار حوض نشستم. یک ماهی بیشتر نبود؟ به انتظار نشستم. زمان گذشت... گذشت... گذشت... ماهی گم شده همچنان گم بود. دخترم پرسید: دنبال که می‌گردی؟ گفتم: دنبال جوابم- بودن یا نبودن؟

پری صابری نویسنده و کارگردان پیش‌کسوت و مطرح تئاتر کشورمن با یادداشتی که به طور اختصاصی در اختیار سایت ایران تئاتر قرار داد، فرا رسیدن نوروز باستانی و فصل بهار را تبریک گفت.
به گزارش سایت ایران تئاتر یادداشت صابری را می‌خوانید:

به باغ حیات نگریستم. به درخت انتها. به سرزمین‌های زمردین. دوستداران در تار و پودم تنیده‌اند. فردوسی، عطار، خیام، سعدی، مولانا، حافظ ... کنار من نشسته‌اند. زمان می‌شکند. پرس و جو می‌کنیم. به مشکلات می‌پردازیم. به کاستی‌ها می‌خندیم. به تماشای تلخی‌ها می‌نشینیم. اشک می‌ریزیم. به والایی شناخت می‌رسیم. در میعادگاه ستیزه‌جویان، ‌خوش‌اندیشان را می‌بینیم که در سرزمین‌های رحمت، زیر سایه‌های درختان سبز، حیران به آسمان می‌نگرند. از خود می‌پرسیم: از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ بودن یا نبودن چیست؟ در پیچیدگی ابهام ازلی مانده‌ایم. زندگی را به یاد می‌آوریم و می‌دانیم که روزی آن را ترک خواهیم گفت و درست در همان لحظه با روز رستاخیز رابطه برقرار می‌کنیم به گذشته‌ها می‌رویم. به سرزمین پهناور آبا و اجدادی‌مان: خفته‌گان تاریخ. غروب را فریاد می‌زنیم.
"نرگس" زیبا صنم، رنگ باخته، در شروع عزیمتی محرمانه آخرین قطرات وجودش را روان می‌ریخت در ضیافت اوهام بهار، همراه پونه‌های نشکفته، سفر کرد و هیچ نگفت و در سکوت مطلق به طهارت رسید. همراه گلبرگ‌های سفید به ابدیت پیوست. کنارش نشستم. ماهی‌های قرمز نوروزی‌اش را از جام بلورین بیرون آوردم و به نیت رهایی‌اش به حوض انداختم. آوای رسای کلامش را شنیدم که می‌گفت: من به سفر رفتم. سفری غریب. نگفتنی. دنبال دو ماهی کوچک قرمز او دویدم. کنار حوض نشستم. یک ماهی بیشتر نبود؟ به انتظار نشستم. زمان گذشت... گذشت... گذشت... ماهی گم شده همچنان گم بود. دخترم پرسید: دنبال که می‌گردی؟ گفتم: دنبال جوابم- بودن یا نبودن؟ خندید و گفت: نگاه کن جوابت داده شد! آب به حرکت درآمد. ماهی سرخ پنهان شده از لابه‌لای دایره‌های مواج سبز و کبود تودرتوی حوض نمایان شد. به باغ نگریستم. از انتهای زمین، شاخه‌های درهم شکسته درختان خفته در گورهای برف زمستان؛ جوانه می‌زدند. ضیافت بهار بود. غوغای جرقه‌های نور... سوسوی کرم شب‌تاب... شکوفه‌های سیب و هلو و گیلاس... عطر و بوی سکرآور نرگس و شب‌بو... ثروت اعماق زمین، علف‌های سوخته را مانند لبان خشک کودکان خاموش؛ طراوت می‌داد. خورشید از درون ابرهای تیره سر به آسمان فیروزه‌ای بلند می‌داشت.
در خوابی دیگر آن را دیده بودم. کنار درخت انتها!
صدا... صدا... صدا...
بانگ حیات... عمو نوروز... نقل و نبات و باقلوا...
تربچه و ریحان و نعنا و ترخان... روشنایی... چهچهه بلبلان... ارتباط دو پرنده در کاج‌های بلند... غوغای صاف قلب‌های رقیق... نوازندگان کوچه و بازار... تنها صدا... آخرین کلام شاعران!