در حال بارگذاری ...
نقد نمایش حماقت ایکاروس

توهم دانایی و نمایان شدن خورشید حقیقت که می سوزاند

ایران‌تئاتر - سید علی تدین صدوقی: ایکاروس یکی از داستان‌های اسطوره‌ای یونان است. ددالوس مخترعی بزرگ و دانشمندی با هوش است که به پادشاه خدمت می کند. او همانی است که لابرینت یا هزار تویی را برای  پادشاه می سازد. بر اثر اتفاقاتی که می افتد پادشاه او و پسرش ایکاروس را به قلعه‌ای دور افتاده در بالای کوه سعب العبور در جزیره ای متروک  تبعید می کند.

او به همراه پدر تصمیم می‌گیرد تا از زندان مینوس بگریزد. پدرش برای او بال‌هایی از جنس موم می‌سازد تا با آن‌ها بگریزد. پدر به او توصیه می‌نماید تا از تکبر، غرور، خود شیفتگی و از خود راضی بودن بپرهیزد؛ در ضمن از پرواز در ارتفاع خیلی پایین و خیلی بالا دوری کند. با این وجود او به توصیه پدر گوش نمی کند و به خورشید نزدیک می شود، موم ها آب می‌گردند و بال‌ها جدا گشته و به دریا سقوط می‌کند و جان می‌بازد. پدر به او می گوید که مواظب باشد تا بیش از حد مغرور نشود و به خورشید نزدیک نگردد چون بال هایش خواهد سوخت؛ اما ایکاروس که از پرواز خود لذت می برد، مغرور از این دانش و دانایی و هوشی که منجر به پروازش شده و او را رهانیده به این فکر می افتد که به خورشید نزدیک شود.

داستان ایکاروس داستان غرور بشری است. داستان کسانی است که در کسب دانش، معرفت، فضیلت و قدرت به موفقیت می‌رسند و در نهایت دچار افسون موفقیت می‌شوند و غرور و خودشیفتگی باعث می‌گردد که به وهم همه چیز دانی و توهم همه چیز توانی دچار شوند و این نقطه سقوط آن ها است. یکی از حکمای چینی می گوید: هر چیز که به اوج خود برسد، ضد خود را ایجاد می‌کند. ایکاروس می‌خواست به محدویت‌های بشری خود غلبه کند و به خورشید برسد اما نتوانست و در نهایت در ژرفنای تاریک آب های اقیانوس غرق می شود. اگر فراموش کنیم که بشری هستیم گرفتار محدودیت، ضعف و خطا پذیری، هر موفقیت و پیشرفتی می تواند مغرورمان کند و در چنین شرایطی موفقیت‌های پی در پی و انبابشت آنها نه تنها ما را به سمت سعادت پیش نخواهد برد؛ بلکه روزی ما را دچار گیجی، مستی، مدهوشی و سرخوشی کاذب ناشی از پیروزی‌ها و دانسته‌هایمان خواهد کشاند و تا به آنجا ما را با خود می برد که برای خویش حقوق فرابشری قائل خواهیم شد. غرور و خودشیفتگی انسان را به تباهی می کشاند. آدم هایی که فکر می کنند چون به دانشی رسیده اند؛ پس همه چیز را می دانند و دقیقا همین جاست که به راه خطا می روند و دچار لغزش های فراوان می شوند.

وجه دیگر داستان ایکاروس رسیدن به حقیقت است؛ این که حقیقت چون گرمای خورشید و نور آفتاب سوزاننده، خیره کننده و کور کننده است. نمی توان بدین سادگی ها به حقیقت نزدیک شد؛ چون امکان دارد که بال هایمان بسوزد و سقوط کنیم و در برابر گرمای حقیقت تاب نیاوریم و ذوب شویم. این که با چه دیدگاه، دانش و وسیله‌ای به سوی کشف حقیقت برویم نیز مهم است. زمانی که با موم بال درست می کنی؛ پر واضح است که  تکیه بر دستاویزی ناشی از دانشی ضعیف کرده ای. چرا که در برابر گرمای سوزاننده خورشید موم‌ها تاب مقاومت ندارند و آب خواهند شد. در واقع دانش محدود بشر نمی تواند به کنه حقیقت جهان هستی و به طریق اولی خداوند راه یابد. بشر حتی نتوانسته آنگونه که باید خود را کشف کند. این دانش و دانایی، این دانسته های اندک تکیه گاه محکم و معتبری نیستند. حقیقت چون آفتاب جذب کننده، زندگی بخش، خیره کننده، زیبا و در عین حال سوزاننده است. همین که به خود غره شویم و فکر کنیم این تنها ما هستیم که با دانش و هوش سرشار خود حقیقت را در یافته‌ایم و دیگران در حد ما نیستند و به دیده حقارت به آنها بنگریم، قافیه را خواهیم باخت. در واقع غرور ما و خود شیفتگی ما موجب سوختنمان خواهد شد و آیا این توهم دانستن و دانایی از حماقت انسان نیست؟ چرا که اصولا جنس حقیقت را نشناخته ایم و گرمای ذاتی آن را نتوانسته‌ایم بازشناسیم و نمی دانیم که ما ذره بسیار کوچک و خردی هستیم در برابر عظمت خورشید حقیقت که گرمایش جهان را روشن می کند؛ از این روست که غرور ما کم دانشی ما و توهم ما از آنچه که می دانیم و به واسطه آن خویش را دانا، خردمند، دانشمند و فرهیخته می پنداریم موجب شکست و مرگ ما و چه بسا زیان به دیگران می شود و در نهایت گرمای خورشید حقیقت بال های ضعیفی را که به زعم خود از دانشمان فراهم آورده ایم خواهد سوزاند و ما سقوط خواهیم کرد و خواهیم مرد.

بخش دیگر این داستان بسیار نغز، پرمعنا و مفهوم ایکاروس و ددالوس، هزار تویی است که ددالوس برای شاه ساخته است.  لابیرنت یا هزار تو به واقع کنایه از هزارتوی پیچیده افکار و ذهن آدمی و توهم دانستن و دانایی است که به واسطه همین ذهن بیمار و توهم دانش اندکی که فکر می کند دارد به آن دست می یازد و خویش را دچار عواقب آن کرده و دیگران را نیز می آزارد. هزار تویی که در جهان درون، ما را به خود مشغول داشته و می خواهیم توسط آن لابرینت‌های جهان بیرون و عالم هستی را کشف کنیم و بازشناسیم؛ غافل از آنکه ما در هزار توی خود اسیر گشته ایم، هزارتویی از افکار پیچ در پیچ، از روابط پیچیده انسانی، از ذهن آشفته که در هر لحظه به هزار اطوار ما را به خود مشغول می دارد. من ذهنی‌ای  که نمی گذارد به من اصلی و خدایی‌مان، به من انسانی‌مان که در ما به ودیعه نهاده شده دست یابیم و لاجرم ما را به سوی افکار پلید و شیطانی می‌کشاند و همین است که توهم دانایی و دانش از اندک دانسته های ناقصمان به ما دست می دهد. توهم اینکه ما آدم زرنگ و زیرکی هستیم و می توانیم با دست یازیدن به ترفندهای مختلف و بکارگیری فریبکاری‌ها و افکار پلید و ابلیسانه در مناسبات اجتماعی و روابط‌مان هماره نفع خود و مطامع خود را جستجو کرده و بدست آوریم  و نام این حماقت، ابلهی، شیطان صفتی، پستی و فریبکاری را زیرکی، زرنگی و عقل بگذاریم؛ چرا که به ظاهر به همه خواسته ها و لذایذ زندگی دست یافته‌ایم و از این جهت به خود می بالیم و سرشار از غرور و لذت می شویم. باید گفت این نهایت بدبختی، شوربختی و نادانی موجودی به نام انسان است.

در نمایش حماقت ایکاروس نویسنده متن مهدی معبودی، ددالوس را چونان نویسنده خالقی عرضه کرده است که در قصه هایش شخصیت هایی را آفریده که نمی تواند آنها را تغییر دهد یا بکشد و از بین ببرد؛ پس ناچار است با آنها زندگی کند. از یک منظر خالق بودن ددالوس با مخترع بودن و دانشمند بودن او در قصه اصلی می تواند به نوعی همخوان باشد. ایکاروس که پسر اوست می‌خواهد از چهار دیواری‌ای که پدر ددالوس برای او تدارک دیده بگریزد و به آزادی برسد. پدر می ترسد که او را به درون جامعه بفرستد چرا که ترس آن را دارد به او آسیبی برسد. در جامعه هر نوع آدمی پیدا می شود و هر خطری می تواند در کمین باشد. آدم‌هایی که چون گرگ، انسان‌های دیگر را پاره می‌کنند و می درند. ددان و دیوان آدم‌نما با افکار پست، شیطانی، فریبکارانه، امیال شهوانی، انواع غرایز و خواسته‌های پلید و پست مادی و دنیوی ددالوس می خواهد پسرش را از  همه این خطرات حفظ کند و مصون بدارد؛ اما رفتن پسر اجتناب ناپذیر می نماید. او به دنبال حقیقت می گردد و یافتن حقیقت و رسیدن به آزادی، سختی ها و خطرات خود را در پی دارد. در نهایت ددالوس خویش را قربانی می کند تا شاید راهی برای تغییر پیدا شود.

نمایش در شیوه ای مدرن با تلفیقی از ویدیو پروژکشن و تئاتر به صحنه کشیده شده است. سعید داخ در نقش ددالوس سعی کرده است که بازی کلاسیکی را ارائه دهد و از عناصر شیوه بازی در متون کلاسیک بهره گیرد. این در بازی اش مشهود است؛ چه به لحاظ بیانی و بدنی چه رفتار و ایست‌ها و نوع میزان و حرکات. جواد یحیوی نیز توانسته با طنز ظریفی که در بازی‌اش بکار برده لحظات نابی را خلق کند. او در واقع آن روی ددالوس است؛ مخلوقی از شخصیت‌های ددالوس که حالا خود ادعای خدایی و خالق بودن می کنند و ددالوس تکلیفش را با او نمی داند. در واقع به دیگر سخن تمامی افکار و اعمال و رفتار ما در زندگی و دراین عالم هستی می‌توانند به طریق اولی مخلوقات ما باشند که نمی توانیم منکرشان شویم و نمی دانیم که با آنها چه باید بکنیم. زمانی که فکر یا عمل اشتباهی از ما سر می زند دیگر کار از کار گذشته است و پشیمانی سودی ندارد و هیچ بهانه ای نمی تواند ما را از عقوبت و عکس العمل رفتارها و اعمالمان باز دارد. هرچند که ما در این مواقع دیگران را مقصر می دانیم و به دنبال شریک یا دست آویزی می گردیم که خویش را به نوعی تبرئه نمائیم و دلیل رفتار و اعمال ناپسند و زشت و شیطانی‌مان را به آن نسبت دهیم. اما این نوع خود فریبی‌ها کاری از پیش نمی برند و ما عقوبت اعمال و افکار پلیدمان را خواهیم دید و این همان قوانین جاری در قاموس طبیعت و عالم هستی است. حتی اگر به ظاهر زمان آن به تعویق بیفتد اثر رفتار و اعمال پلیدمان در ظاهر فیزیکی‌مان و در روحمان نمایان خواهد شد و تاثیر نامطلوب، مخرب و زشت خود را خواهد گذاشت و چهره ما را آنگونه زشت و پلشت خواهد کرد که با هیچ گریم و آرایشی پوشانده نخواهد شد. نمایش از ریتم نسبتا خوبی برخوردار است؛ هرچند که در جاهایی ایستا می نماید و می شد میزان و حرکات دراماتیزه‌تری را بنا بر درامانورژی و تحلیلی خاص این داستان اسطوره ای طرح ریزی نمود. در واقع نمایش به یک دراماتورژی همه جانبه نیاز دارد.
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




نظرات کاربران