در حال بارگذاری ...

گفت‌ و گوی‌ پاریس‌ ریویو با ادوارد آلبی، نمایشنامه‌نویس‌ آمریکایی-بخش اول:‌چه‌ کسی‌ از ویرجینیا وولف‌ می‌ترسد؟

«چه‌ کسی‌ از ویرحینیا وولف‌ می‌ترسد؟»عنوانی است که از نام ادوارد آلبی جلو زده است. امروز خیلی ها این عنوان را شنیده اند بی آنکه بدانند این عنوان متعلق به نمایشنامه نویسی آمریکایی به نام ادوارد آلبی است.

ویلیام‌ فلاناگان‌
ترجمه: مجتبی‌ پورمحسن‌
«چه‌ کسی‌ از ویرحینیا وولف‌ می‌ترسد؟»عنوانی است که از نام ادوارد آلبی جلو زده است. امروز خیلی ها این عنوان را شنیده اند بی آنکه بدانند این عنوان متعلق به نمایشنامه نویسی آمریکایی به نام ادوارد آلبی است.
ادوارد آلبی، نمایشنامه‌نویس‌ آمریکایی‌ دوازدهم‌ مارس‌ سال‌ 1928 در واشنگتن‌ به‌ دنیا آمد و رید آلبی‌ فرزند ادوارد فرانکلین‌ آلبی‌ تهیه‌ کننده‌ نمایش‌های‌ ادوارد را به‌ فرزند خواندگی‌ پذیرفت.
آلبی‌ در بیست‌ سالگی‌ به‌ گرینویچ‌ نیویورک‌ رفت‌ و شغل‌های‌ عجیبی‌ را از پادویی‌ تا نوارفروشی‌ تجربه‌ کرد تا اینکه‌ در سال‌ 1959 نمایش‌ داستان‌ باغ‌ وحش‌ را به‌ روی‌ صحنه‌ برد.
او با این‌ نمایش‌ و نمایش‌های‌ دیگری‌ نظیر جعبه‌ی‌ شنی‌ (1959) و رویای‌ آمریکایی‌ (1960) تئاتر پوچی‌ آمریکا را متولد کرد. بدین‌ ترتیب‌ آلبی‌ رهبر حرکت‌ نوی‌ تئاتر آمریکا لقب‌ گرفت‌ و او را جانشین‌ بزرگانی‌ چون‌ آرتور میلر، تنسی‌ ویلیامیز ویرجین‌ اونیل‌ دانستند.
از دیگر آثار آلبی می توان به تعادل خوشایند(1966) و سه زن قد بلند ( 1994) اشاره کرد. او تا به حال سه جایزه ی پولیتزر ، یک جایزه ی اوبی و یک جایزه ی تونی را به دست آورده است:
یکی‌ از رمانهای‌ اخیر شما اقتباسی‌ از رمان‌ مالکولم‌ نوشته‌ی‌ جیمز پوردی‌ بود. نمایش‌ تقریبا صد در صد بد بود. شکست‌ تجاری‌ و پایان‌ پیش‌ از موعد اجرا چه‌ تاثیری‌ روی‌ احساس‌ شما نسبت‌ به‌ این‌ نمایش‌ داشت؟
ازهمین‌ ابتدا شمشیر را از رو بسته‌اید. خب‌ من‌ همه‌ نمایشهایم‌ را به‌ خاطر دارم‌ که‌ نشان‌ از عشق‌ من‌ به‌ آنهاست. هیچ‌ وقت‌ از اینکه‌ نقدها متفق‌ القول‌ نمایشی‌ مثل‌ مالکولم‌ را بد دانسته‌اند یا اینکه‌ همه‌ از نمایش‌های‌ دیگرم‌ تعریف‌ کرده‌اند احساس‌ وحشت‌ نکرده‌ام.
احساسم‌ نسبت‌ به‌ مالکولم‌ تغییری‌ نکرده‌ است. خوشحالم‌ که‌ از کتاب‌ پوردی‌ اقتباس‌ کرده‌ام. کشمکش‌هایی‌ برای‌ اجرا داشته‌ام‌ اما معمولا این‌ نوع‌ برخوردها در مورد تمام‌ نمایشهایم‌ وجود دارد. به‌ غیر نمایش‌ کوتاه‌ جعبه‌ی‌ شن‌ که‌ اجرایی‌ سی‌ دقیقه‌ای‌ داشت‌ فکر نمی‌کنم‌ هیچ‌ کدام‌ از نمایشهایم‌ از کار در آمده‌ باشد.
حالا که‌ می‌گویید احساس‌ شما تغییر نمی‌کند، آیا واکنش‌های‌ منفی‌ منتقدین‌ سوالاتی‌ را در ذهنتان‌ ایجاد می‌کند؟
دارم‌ فکر می‌کنم‌ اگر ما یک‌ دانشکده‌ نقد در این‌ کشورداشتیم‌ که‌ نظرات‌ منتقدین‌ این‌ دانشکده‌ شباهت‌ بیشتری‌ با ارزش‌ کارهای‌ مورد بررسی‌ داشته‌ باشد - شاید داشته‌ باشیم‌ - اما چون‌ اغلب‌ نداریم، نسبت‌ نزدیکی‌ بین‌ اثر هنری‌ و نقدی‌ که‌ درباره‌اش‌ نوشته‌ می‌شود نمی‌بینم. هر نویسنده‌ای‌ به‌ چیزی‌ که‌ منتقدین‌ درباره‌اش‌ می‌گویند توجه‌ می‌کند چون‌ نقد این‌ منتقدین‌ واکنشی‌ است‌ که‌ تماشاگر درباره‌ی‌ نمایش‌ احساس‌ می‌کند. و نمایشنامه‌ نویس، بخصوص‌ نمایشنامه‌ نویسی‌ که‌ کارش‌ مستقیما با تماشاگر سر و کار دارد باید به‌ پاسخ‌ تماشاگر توجه‌ کند نه‌ اینکه‌ لزوما چیزی‌ درباره‌ی‌ حرفه‌اش‌ یاد بگیرد بلکه‌ صرفا بفهمند که‌ خلق‌ و خوی‌ زمانه‌ چه‌ طور است‌ و چه‌ چیزهایی‌ تحمل‌ می‌شود.
ممکن است زمانی‌ از یکی‌ از آثار نمایشنامه‌ نویسان‌ بزرگ‌ آمریکایی‌ که‌ می‌پسندید اقتباس‌ کنید؟
نه‌ نمی‌توانم‌ فکر کنم. من‌ به‌ دو دلیل‌ آثار اقتباسی‌ام‌ را نوشته‌ام: اول‌ برای‌ آزمودن‌ کلی‌ اقتباس‌ و اینکه‌ بفهمم‌ که‌ اقتباس‌ چه‌ جوری‌ است‌ و دوم‌ به‌ این‌ خاطر که‌ دو کتابی‌ را که‌ اساس‌ اقتباسم‌ بوده‌اند خیلی‌ دوست‌ داشتم. تصنیف‌ عاشقانه‌ی‌ کافه‌ حزن‌انگیز و مالکولم. فکر می‌کردم‌ این‌ دو اثر به‌ صحنه‌ تعلق‌ دارند. می‌خواستم‌ آنها را روی‌ صحنه‌ ببینم. مطمئن‌ بودم‌ که‌ من‌ بیش‌ از هر کس‌ دیگری‌ توانایی‌ اقتباسی‌ نمایشی‌ از این‌ دو کتاب‌ را دارم.
یکی‌ از منتقدین‌ بعد از اجرای‌ مالکولم، آن‌ را «نمایش‌ امسال‌ آلبی» نامید. او با به‌ کار بردن‌ این‌ عبارت‌ در واقع‌ ادعا می‌کرد که‌ آلبی‌ قصد دارد هر سال‌ یک‌ نمایش‌ روی‌ صحنه‌ داشته‌ باشد.
یادتان‌ هست‌ که‌ در کارتون‌ توبر، مرد نگاهی‌ به‌ سگ‌ پلیسش‌ انداخت‌ و گفت: اگر تو سگ‌ پلیسی‌ نشانت‌ کجاست؟ وظیفه‌ی‌ نمایشنامه‌ نویس، نوشتن‌ است. بعضی‌ از نمایشنامه‌ نویسان‌ تعداد زیادی‌ نمایشنامه‌ و برخی‌ دیگر تعداد کمی‌ نمایشنامه‌ می‌نویسند. من‌ قصد ندارم‌ سالی‌ یک‌ نمایش‌ بنویسم. گاهی‌ در عرض‌ یک‌ سال‌ دو نمایش‌ می‌نویسم. یک‌ بار هم‌ یک‌ سال‌ و نیم‌ طول‌ کشید و من‌ فقط‌ نصف‌ یک‌ نمایش‌ را نوشتم. اگر فعال‌ بودن‌ من، بعضی‌ منتقدین‌ را ناراحت‌ می‌کند مشکل‌ از آنهاست. همیشه‌ این‌ خطر وجود دارد که‌ باید یک‌ نمایشنامه‌ نویس‌ در جامعه‌ی‌ ما به‌ چیزهای‌ حاشیه‌ای‌ توجه‌ کند. چیزهایی‌ که‌ بیش‌ از آنکه‌ به‌ اثر هنری‌ ربط‌ داشته‌ باشد درباره‌ی‌ محیط‌ انتقادی‌ و زیبایی‌ شناسی‌ است‌ - که‌ شاید باید ناراحت‌ آب‌ و هوا باشد یا اینکه‌ نگران‌ باشد خیلی‌ تند ننویسد. شاید او پیش‌ از وقوع‌ شکست‌های‌ اجتناب‌ناپذیر باید نگران‌ این‌ باشد که‌ نمایشهای‌ زیادی‌ را به‌ روی‌ صحنه‌ نبرد.
منظورتان‌ از شکست‌های‌ اجتناب‌ناپذیر چیست؟
اگر کارنامه‌ی‌ کاری‌ نمایشنامه‌ نویسان‌ را در بیست‌ و پنج‌ تا سی‌ سال‌ گذشته‌ بررسی‌ کنید. درباره‌ی‌ کمدی‌ نویسان‌ حرف‌ نمی‌زنم. اشاره‌ام‌ به‌ نویسندگانی‌ است‌ که‌ کارهای‌ جدی‌تری‌ می‌نویسند. می‌بینید که‌ تقریبا همه‌ی‌ نمایشنامه‌ نویسان‌ از سوی‌ منتقدین‌ تشویق‌ شده‌اند البته‌ تا زمانی‌ که‌ این‌ افراد فکر می‌کنند به‌ اندازه‌ی‌ کافی‌ برای‌ فلان‌ نویسنده‌ تبلیغ‌ کرده‌اند و وقتش‌ رسیده‌ که‌ دوباره‌ کله‌ پایش‌ کنند. و اتفاقی‌ زشت‌ رخ‌ می‌دهد: نمایشنامه‌ نویس‌ می‌بیند به‌ خاطر آثاری‌ از پای‌ در می‌آید که‌ اگر بهتر از آثار قبلی‌ مورد تایید منتقدین‌ نباشد بدتر از آنها نیست. بسیاری‌ از نمایشنامه‌ نویسان‌ وقتی‌ مورد تایید منتقدین‌ قرار نمی‌گیرند آثار گذشته‌شان‌ را تقلید و تکرار می‌کنند یا سعی‌ می‌کنند کار کاملا متفاوتی‌ بنویسند که‌ دراین‌ موارد از سوی‌ منتقدین‌ متهم‌ می‌شوند که‌ چرا کارهای‌ خوب‌ قبلی‌شان‌ را تکرار نمی‌کنند.
پس‌ در هیچ‌ صورتی‌ برنده‌ نخواهد بود؟
البته‌ ارزیابی‌ نهایی‌ یک‌ نمایش‌ هیچ‌ ارتباطی‌ با واکنش‌ فوری‌ تماشاگر یا منتقد ندارد. نمایشنامه‌ نویس، نویسنده، آهنگساز و نقاش‌ در این‌ جامعه‌ باید نگاهی‌ خصوصی‌ به‌ اثر خودش‌ داشته‌ باشد. او باید پیش‌ از همه‌ صدای‌ خودش‌ را بشنود. او باید نسبت‌ به‌ مدهای‌ زودگذر و چیزهایی‌ که‌ زیبایی‌شناسی‌ انتقادی‌ نامیده‌ می‌شوند هشیار باشد.
فکر می‌کنید چرا منتقدین‌ این‌ قدر علیه‌ نمایش‌ مالکولم‌ نوشتند. در حالی‌ که‌ خیلی‌ ساده‌ می‌شد آن‌ را به‌ عنوان‌ نمایشی‌ خوب‌ تایید نکرد؟
به‌ نظر من،منتقدین‌ از بعضی‌ چیزها متنفرند. برای‌ من‌ خطرناک‌ است‌ که‌ بگویم‌ آنها به‌ چه‌ خاطر از بعضی‌ چیزها متنفرند. فکر می‌کنند این‌ منتقدین‌ هستند که‌ باید جواب‌ بدهند که‌ آیا این‌ تنفر از یک‌ نمایش‌ بر اساس‌ چیزهایی‌ غیر از شایستگی‌ها و نقص‌های‌ نمایش‌ شکل‌ گرفته‌ است‌ یا نه.
وقتی‌ خودتان‌ می‌گویید که‌ نمایش‌ بد اجرا شد...؟
از کارگردانی‌اش‌ خوشم‌ نیامد. این‌ تنها نمایش‌ من‌ بود که‌ کاملا از دستم‌ خارج‌ شد. به‌ کارگردان‌ اجازه‌ دادم‌ تا کار را به‌ دست‌ بگیرد و نمایش‌ را آن‌ طور که‌ باید باشد اجرا کند. برای‌ تجربه‌ چنین‌ کاری‌ کردم.
یعنی‌ چی‌ برای‌ تجربه‌ این‌ کار را کردید؟
یک‌ نمایشنامه‌ نویس‌ باید چنین‌ تجربه‌ای‌ داشته‌ باشد تا بفهمد که‌ آیا کارگردان‌ می‌تواند به‌ طور خلاقانه‌ در نمایش‌ سهم‌ داشته‌ باشد یا نه.
اعتقاد دارید که‌ یک‌ کارگردان‌ شور خلاق‌ خودش‌ را دارد؟
خب‌ این‌ سوال‌ به‌ قول‌ «روزولت» خیلی‌ «پا در هوا»است، فکر می‌کنم‌ این‌ یک‌ اصل‌ متعارف‌ است‌ که‌ نمایش‌ هر چه‌ بهتر باشد کمتر به‌ خلاقیت‌ کارگردان‌ نیاز دارد.
هیچ‌ وقت‌ شد به‌ این‌ نتیجه‌ رسیده‌ باشید که‌ روش‌ کارگردانی‌ خاص‌ برای‌ اجرای‌ روشنگرانه‌ است؟
نمی‌توانم‌ به‌ این‌ سوال‌ صادقانه‌ جواب‌ دهم‌ چون‌ اتفاقات‌ عجیبی‌ رخ‌ می‌دهد. در تمرین‌ها من‌ آن‌ قدر غرق‌ در واقعیتی‌ هستم‌ که‌ در صحنه‌ می‌گذرد که‌ وقتی‌ نمایش‌ به‌ طور رسمی‌ روی‌ صحنه‌ می‌رود معمولا نمی‌دانم‌ چه‌ قدر بین‌ آنچه‌ انتظارش‌ را داشتم‌ و نتیجه‌ی‌ کار فاصله‌ وجود دارد.
از کنترل‌ کامل‌ بر نمایش‌هایتان‌ گفتید. منظورتان‌ این‌ است‌ که‌ توی‌ ذهنتان‌ تجسم‌ می‌کنید که‌ مثلا این‌ صحنه‌ باید این‌ طور اجرا شود؟
اصلا توجهی‌ ندارم‌ که‌ کدام‌ شخصیتها در گوشه‌ی‌ راست‌ صحنه‌ قرار می‌گیرند.این‌ چیزی‌ نیست‌ که‌ سعی‌ می‌کنم‌ بفهمم. بیش‌ از موفقیت‌ کازان‌ - ویلیامز، ویلیامز با کازان‌ اختلاف‌ نظرداشت‌ و کازان‌ در فکر این‌ بود چاره‌ای‌ بیندیشد که‌ نهایتا باعث‌ شود نمایش‌ خوب‌ از کار در بیاید.
آیا مطمئنید که‌ طرح‌ کازان‌ بهتر از ایده‌ی‌ اصلی‌ ویلیامز بود؟
بنا به‌ ادعای‌ خود او، بله.دیدگاه‌ بعضی‌ نویسندگان‌ نسبت‌ به‌ مسایل‌ به‌ موفقیت‌ نتیجه‌ی‌ نهایی‌ بستگی‌ دارد.اما مرز مشخصی‌ بین‌ نشان‌ دادن‌ چیزی‌ و تحریفش‌ وجود دارد و همیشه‌ باید خیلی‌ مراقب‌ باشید چرا که‌ تئاتر از مجموعه‌ای‌ از آدمهای‌ مغرور ساخته‌ می‌شود و ممکن‌ است‌ باعث‌ تحریف‌ واقعه‌ شود. نمایشهای‌ زیادی‌ را دیده‌ام‌ که‌ قبل‌ از اجرا متن‌ نمایشنامه‌ را خوانده‌ام‌ و بعد از آنچه‌ روی‌ صحنه‌ بر سرشان‌ آمده‌ شوکه‌ شده‌ام. در تلاش‌ برای‌ ساده‌ و قابل‌ فهم‌ کردن‌ نمایش‌ و مهیا کردن‌ مقدمات‌ موفقیت‌ تجاری‌ نمایش‌ چیزهای‌ زیادی‌ از دست‌ می‌رود. در تئاتر که‌ به‌ نوعی‌ آش‌ در هم‌ جوش‌ است‌ باید مراقب‌ بود. نباید سخت گیرانه‌ و خودخواهانه‌ فکر کرد که‌ هر ویرگولی‌ مقدس‌ است‌. اما همزمان‌ از یک‌ سو خطر از دست‌ رفتن‌ کنترل‌ نمایش‌ وجود دارد و از سوی‌ دیگر می‌ترسید نکند نمایش‌ دیگری‌ - نه‌ نمایش‌ شما - به‌ روی‌ صحنه‌ برود.
چرا تصمیم‌ گرفتید نمایشنامه‌ نویس‌ شوید؟ شعرهایی‌ بسیار معمولی‌ می‌نوشتید و ناگهان‌ تصمیم‌ گرفتید یک‌ نمایش‌ بنویسید: داستان‌ باغ‌ وحش.
خب‌ شش‌ سالم‌ بود که‌ تصمیم‌ گرفتم. نه‌ اینکه‌ حتما باید اینکاره‌ شوم‌ اما با نوعی‌ تواضع‌ معمول‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدم‌ که‌ نویسنده‌ هستم. شش‌ سالم‌ بود که‌ نوشتن‌ شعر را آغاز کردم‌ و در بیست‌ و شش‌ سالگی‌ کنارش‌ گذاشتم‌ چون‌ شعرهای‌ خیلی‌ خوبی‌ نمی‌نوشتم. پانزده‌ ساله‌ که‌ بودم‌ هفتصد صفحه‌ از یک‌ رمان‌ خیلی‌ خیلی‌ بد را نوشتم. کتابی‌ بسیار بامزه‌ که‌ هنوز هم‌ خیلی‌ دوستش‌ دارم. بعد در نوزده‌ سالگی‌ دویست‌ صفحه‌ از رمانی‌ دیگر را نوشتم‌ که‌ خیلی‌ خوب‌ نبود. هنوز هم‌ تصمیم‌ داشتم‌ نویسنده‌ شوم‌ و وقتی‌ که‌ خودم‌ را نویسنده‌ می‌دانستم‌ و در بیست‌ و نه‌ سالگی‌ نه‌ شاعر خوبی‌ بودم‌ نه‌ رمان‌ نویس‌ ماهری، فکر کردم‌ بختم‌ را در نمایشنامه‌نویسی‌ امتحان‌ کنم‌ که‌ به‌ نظر می‌رسد نتیجه‌ی‌ بهتری‌ داشت.
درباره‌ی‌ داستان‌ باغ‌ وحش، آیا مهارت‌ و قدرت‌ و موفقیت‌ این‌ نمایش‌ باعث‌ تعجبتان‌ شد؟
نظرم‌ را جلب‌ کرد اما هیچ‌ چیز به‌ خصوصی‌ متعجبم‌ نمی‌کند. اصلا با یک‌ پیش‌ فرض‌ چنین‌ مهارت‌ و قدرتی‌ را به‌ نمایش‌ منتقل‌ نکردم. نمی‌خواهم‌ درباره‌ی‌ وجود یا عدم‌ وجود این‌ ویژگی‌ها در نمایش‌ قضاوتی‌ داشته‌ باشم. اما اصلا برایم‌ تعجب‌ آور نبود که‌ این‌ نمایش‌ را من‌ نوشته‌ام. باید به‌ یاد داشته‌ باشید که‌ من‌ مدتهای‌ طولانی‌ افراد زیادی‌ را دیده‌ام‌ و حرفهایشان‌ را شنیده‌ام. چیزهای‌ بسیار جذاب. تنها واکنش‌ من‌ این‌ بود: «اوه، این‌ همان‌ چیزی‌ است‌ که‌ قرار است‌ باشد. اینطور نیست؟»
مهمترین‌ خبر در حال‌ حاضر درباره‌ی‌ شما، فکر می‌کنم‌ موفقیت‌ فیلم‌ ویرجینیا وولف‌ است. گویا توافق‌ به‌ سختی‌ حاصل‌ شد اما خودتان‌ فیلم‌ را پسندیده‌اید؟
وقتی‌ نمایش‌ را برای‌ ساختن‌ فیلم‌ فروختم‌ دلواپس‌ بودم‌ که‌ چه‌ اتفاقی‌ می‌افتد. حدس‌ می‌زدم‌ فیلم‌ را بدهند به‌ دوریس‌ دی‌ یا شاید راک‌ هادسن،‌ نگران‌ بازیگرانی‌ که‌ برای‌ فیلم‌ انتخاب‌ می‌شدند هم‌ بودم. به‌ ویژه‌ الیزابت‌ تیلور. از اینکه‌ ریچارد بارتون‌ در فیلم‌ بازی‌ می‌کند خبرداشتم‌ اما به‌ نظرم‌ کمی‌ عجیب‌ می‌آمد که‌ الیزابت‌ تیلور در سن‌ سی‌ سالگی‌ نقش‌ زنی‌ پنجاه‌ و دو ساله‌ را بازی‌ کند.
نگران‌ مایک‌ نیکولاس، کارگردان‌ فیلم‌ هم‌ بودید.
می‌خواستم‌ بدانم‌ چرا کسی‌ را انتخاب‌ کردند که‌ هیچ‌ وقت‌ فیلمی‌ نساخته‌ بود. نیکولاس‌ فقط‌ تجربه‌ کارگردانی‌ فارس‌ در برادوی‌ را داشت. نمی‌دانم‌ چرا او را انتخاب‌ کردند که‌ براساس‌ نمایش‌ جدی‌ فیلم‌ بسازد. فکر می‌کنم‌ جوابم‌ را گرفتم: او به‌ دلیل‌ اینکه‌ نسبت‌ به‌ مدیوم‌ سینما معصوم‌ بود نمی‌دانست‌ چه‌ طور اشتباهات‌ معمول‌ را مرتکب‌ شود. دلایل‌ دیگری‌ هم‌ برای‌ نگرانی‌ داشتم. همه‌ می‌دانند که‌ وقتی‌ متنی‌ به‌ هالیوود می‌رود چه‌ بلایی‌ سرش‌ می‌آید. وقتی‌ دو سه‌ ماه‌ پیش‌ از اکران، فیلم‌ را در هالیوود دیدم‌ جا خوردم. فهمیدم‌ که‌ اصلا فیلمنامه‌ای‌ نوشته‌ نشده‌ و نمایش‌ تقریبا کلمه‌ به‌ کلمه‌ به‌ فیلم‌ تبدیل‌ شده‌ است. فقط‌ چند برش‌ کوتاه‌ برش‌ ساده‌سازی.
ساده‌سازی؟
بله. می‌خواهم‌ در یک‌ دقیقه‌ این‌ مساله‌ را توضیح‌ دهم. ارنست‌ لمن‌ که‌ فیلمنامه‌نویس‌ مشهوری‌ هم‌ هست‌ فقط‌ بیست‌ و پنج‌ کلمه‌ نوشت.واقعا فیلمنامه‌ای‌ در کار نبود و این‌ خوشحالم‌ می‌کرد. این‌ یک‌ سوم‌ نبرد بود. اولین‌ خوشحالی‌ام‌ این‌ بود که‌ نمایش‌ کلمه‌ به‌ کلمه‌ به‌ تصویر تبدیل‌ شده‌ است. دوربین‌ در ده‌ متری‌ بازیگران‌ قرار نداشت‌ تا همه‌ی‌ اتفاقات‌ فیلم‌ در یک‌ صحنه‌ اتفاق‌ بیفتد. درباره‌ی‌ این‌ کار دقیقا مثل‌ یک‌ فیلم‌ عمل‌ شد. در واقعا ویرجینیا وولف‌ یک‌ فیلم‌ است. چند نما، کلوزآپ‌ و تمهیداتی‌ که‌ در صحنه‌ی‌ تئاتر امکانپذیر نیست. پس‌ از آنکه‌ فهمیدم‌ که‌ نمایش‌ دست‌ نخورده‌ باقی‌ مانده، دومین‌ دلیل‌ خوشحالی‌ام‌ این‌ بود که‌ فهمیدم‌ مایک‌ نیکولاس‌ نه‌ تنها نمایش‌ بلکه‌ اهداف‌ مرا هم‌ درک‌ کرده‌ است‌ (البته‌ با ساده‌سازی‌ مجدد) و می‌داند چه‌ طور از دوربین‌ و مدیوم‌ سینما که‌ اولین‌ بار در اختیارش‌ قرار گرفته‌ بود استفاده‌ کند. و اما سومین‌ دلیل. خوشحال‌ بودم‌ که‌ الیزابت‌ تیلور در فیلم‌ بازی‌ می‌کند چون‌ او می‌توانست‌ تصویر زنی‌ زیبا را نشان‌ دهد و بهتر از فیلمهای‌ دیگرش‌ بازی‌ کند. بقیه‌ی‌ بازیگران‌ هم‌ کمابیش‌ خوب‌ بودند، دنیس‌ و سیگال. معدود مشکلاتی‌ با تاویلهایشان‌ داشتم‌ که‌ در مقایسه‌ با کل‌ کار بسیار کوچک‌ بودند.
به‌ نظر می‌رسد فیلم نسبت به نمایش ،‌ با استقبال‌ بهتر منتقدین‌ فیلم‌ مواجه‌ و بهتر درک‌ شد. آیا ممکن‌ است‌ این‌ ساده‌سازی‌هایی‌ که‌ شما درباره‌اش‌ صحبت‌ می‌کنید و مایک‌ نیکولاس‌ و یا افراد دیگر را مقصر می‌دانید باعث‌ روشن‌تر شدن‌ وجوه‌ نمایش‌ شده‌ است؟
فکر می‌کنم‌ وقتی‌ چیزها را ساده‌تر کنید، ساده‌تر فهمیده‌ شوند. اما بدون‌ اینکه‌ تقصیر را بیندازیم‌ گردن‌ کسی، فیلم‌ به‌ نوعی‌ نمایش‌ را ساده‌ کرده‌ بود که‌ من‌ نمی‌پسندیدم. برای‌ مثال‌ در جایی‌ از نمایش‌ که‌ کیفیت‌ احساسی‌ و اندیشمندانه‌ اتفاق‌ می‌افتد، در فیلم‌ تنها جنبه‌ی‌ احساسی‌اش‌ منعکس‌ می‌شود و شالوده‌ی‌ اندیشمندانه‌اش‌ واضح‌ نیست. در بازی‌های‌ عشق‌ و نفرت‌ جورج‌ و مارتا در فیلم، لذت‌ عقلانی‌ آنها از شجاعتشان‌ آن‌ طور که‌ در نمایش‌ هست‌ نشان‌ داده‌ نمی‌شود. در اکثر نمایشها به‌ اعتقاد من‌ آدمها دو یا سه‌ کیفیت‌ را همزمان‌ نشان‌ می‌دهند. اما در صحنه‌های‌ مختلف‌ فیلم‌ «چه‌ کسی‌ از ویرحینیا وولف‌ می‌ترسد؟» یک‌ یا دو کیفیت‌ از بین‌ رفت. برای‌ نمونه‌ در پایان‌ فیلم‌ با کشف‌ نبود بچه‌ و نابودی‌اش‌ اهمیت‌ عقلانی‌ داستان‌ آن‌ طور که‌ باید، تصویر نشده‌ است. در هیچ‌ کجای‌ فیلم‌ به‌ چیزی‌ جز ارزش‌ احساسی‌ شخصیت‌ها، اهمیت‌ چندانی‌ داده‌ نشده‌ است. به‌ نظر من‌ وجه‌ احساسی‌ و عقلانی‌ باید دست‌ در دست‌ هم‌ پیش‌ می‌رفتند اما اینچنین‌ نشد. «چه‌ کسی‌ از ویرجینیا وولف‌ می‌ترسد؟» واقعا فیلم‌ خوبی‌ است. چند نکته‌ی‌ جزیی‌ هست‌ که‌ کاش‌ اتفاق‌ نمی‌افتاد.