در حال بارگذاری ...

علی راضی: ما خویشان را چه شده که در هم افتاده ایم؟

کارگردان قدیمی تئاتر با آن همه یال و کوپال و نشان بین المللی به راحتی گروهش را بی آبرو می کند و یک مشت دلار فرنگی به رخشان می کشد

ما خویشان را چه شده که در هم افتاده ایم؟ کارگردان قدیمی تئاتر با آن همه یال و کوپال و نشان بین المللی به راحتی گروهش را بی آبرو می کند و یک مشت دلار فرنگی به رخشان می کشد.دوستمان ، همکارمان که حالا مسوولیتی گرفته را پیرپکاجکی نویس می خوانیم و همه آن جه می تواند تئاتر ایران را کمی تکان دهد به باد مسخره می گیریم.اگر چون جشنواره امسال غیر رقابتی شده انگیزه ای وجود ندارد باید خیلی افسوس خورد و نا امید بود که حتی صاحب خانه ها هم به حال خانه دل نمی سوزانند و دلشان به آن چند پله ی کوتاه شب اختتامیه خوش است.واقعا کدام اخلاق حرفه ای؟ کدام سابقه ی حضور بین المللی؟ این ها سوا ل های بنیادی هستند.وقتی همه چیز سر و ته تعریف شده و جشنواره هر سال مبدا تئاتر ایران است و نه مقصد اصلا کدام تئاتر؟وقتی جشنواره برای همه این همه اهمیت پیدا کرده باید از خیلی چیز ها دل برید.من می پرسم چرا کسی به دکتر نشان از طرف سوله های ایرانشهر نامه نمی نویسد؟ که آقا اینجا باید تئاتر باشد نه متروکه...چرا هیچ گروهی در همه این سال ها نخواسته تئاتر ایران از تئاتر دولتی حداقل به سمت تئاتر ملی حرکت کند؟ یعنی جشنواره این قدر مهم است؟ یا طرح استقرار گروه ها این قدر غیر عملی که دوستان این جوری رفتار می کنند...منوشکین سرش را جلوی توپ گذاشته تا اسلحه خانه تئاتر شود...شرو ادئون را جارو زده...لوسرنر را آجر به آجر ساخته اند...سطح تئاتری که هفته پیش در یک دخمه دیدم از کمدی فرانسه یا حتی آخرین کار رابرت حسین خیلی بالاتر بود...حالا همه چیز شده تئاتر شهر و جشنواره فجر؟ خدا را شکر من نه سکه و سالن گیرم می آید نه در این سال ها در ایران کار کرده ام.چند وقتی هم می شود که در مطبوعات ایران کم تر از گذشته می نویسم هیچکدام شما نپرسیده چرا و چون...از طرفی به همه شما ارادت دارم و با خیلی ها رفاقت...حالا هم فقط دارم به عنوان یک عضو از این خانواده ناراحتی خودم از این جوی که در آن احترام کم شده را بیان می کنم...تئاتری بودن آسان نیست.همه شما مسوولید که سوله های ایرانشهر متروک مانده.کدام یک از شما سروران برای این که تئاتر کمی از تئاتر شهر خارج شود تلاش کرده اید؟...این اخبار اینترنتی مدام روی اعصابم راه می روند...وای آربی عزیز چقدر دلم می خواهد همین امشب تو را ببینم.ولی حیف که فعلا رفته ای...مدام به یاد روزی می افتم که بیرون باران می آمد تو سه ساعت حرف زدی و من گوش بودم...نبوده و ندیده چقدر دلم برای کارگاه نمایش تنگ می شود .هنوز نمی خواهم باور کنم داریم ساعت به ساعت می رسیم...ساعت به ساعت می پوسیم و در این قصه ای نهفته است...نه خدا کند امسال بهمن هم برف بیاید...امسال بهمن هم برف بیاید...دنبال قربانی نگردیم.یک روز هم نوبت ما خودملن خواهد شد...وقتی مسوولیت دست اهالی تئاتر افتاد من فکر کردم حالا ماجراهای اصلی مهم می شوند جشنواره که همیشه هست...چقدر پیشنهاد هم که دادم...کارگاه،دوره مشترک...ولی جشنواره...جشنواره...جشنواره ی دوست داشتنی فجر همه تئاتر ما نیست...این دعواهای بیهوده را تمام کنیم...آبرو نگاه داریم...اخلاق حرفه ای واقعا مهم است...ما خویشان را چه شده که در هم افتاده ایم؟