نقد نمایش «غم نومه وطن و تن» به کارگردانی «جواد خاکسار» حاضر در فجر38
روزی که چشم گشودی
غم نومه وطن و تن
غم نومه وطن و تن
ایران تئاتر - احسان زیور عالم :اجرا فضایی نسبتاً ماورایی به خود گرفته است. آینهها به شکل مدور صحنه را محصور کرده و هر حرکتی تصویری متکثر پدید میآورد. حالا مشخص نیست که این داستان در کجا نقل میشود. هر چند اسمها و ادبیات گواه بر جایی در ایران است و پوشش انتخابی نیز از یک دهه خاص تاریخی حکایت میکند.
سلمانی شهر، اسیر بدسیرتی حاکمان شده است. سی سال به چله نشسته و اکنون بازمیگردد تا فرنگیس خود را بیابد. فرنگیسی که همه شهر بدو دل دادهاند و با شایع و دروغ، از شوی سلمانش او را جدا ساختهاند. اما پس از سی سال فرنگیس کجاست؟ مرد سلمانی پشت نقاب کهنسالی، با جادو و جنبل دشمنان دیروزش را جوان میکند و در ازای این معجزه، سرنخی مییابد. سرنخی که او را به یک بنبست سوق میدهد. به جایی که حاکم شهر، موجود نامرئی و نادیدنی، چیزی شبیه برادر بزرگ 1984، فرنگیس را از آن خود کرده و دیگر جادوهای مرد سلمانی پاسخگویش نیست. این یک پایان تلخ برای مردی است که سی سال صبوری کرده است.
نویسنده اذعان کرده که نمایش، اقتباسی از یک داستان بریتانیایی است. همان داستانی که «تیم برتون» از دلش موزیکال «سوئینیتاد» را آفریده است. در آنجا نیز «بنجامین بارکر»، آرایشگر مورد ظلم قرار گرفته، با هیبتی تازه بازمیگردد تا انتقام پاپوش قاضی را بگیرد و هر آن کس که در جدایی او از همسر و فرزندانش دخیل بوده را مجازات میکند. «جواد خاکسار» همین خط داستانی را گرفته و آن را با اشکال فولکوریک ایرانی تمزیج کرده است. به جای آن موسیقی غربی و برآمده از اپرا، به سراغ نغمههای کوچه بازاری رفته است. کارش چیزی شبیه به «شهر قصه» بیژن مفید است. نزدیک به بحر طویل و ریتمهای ضربی است. گویی نمایش قرار است یکی از داستانهای را جن و پریان نقل کند. از آنها که ابتدایش میگویند یکی بود و یکی نبود و در انتهایش با قصه ما به سر رسید، ختم به خیرش میکنند. اما قرار نیست آنچنان هم داستان ختم به خیر شود. پس یکی بود و یکی نبودی هم در کار نیست.
نمایش با مبارزه مرد سلمانی با مار غاشیه آغاز میشود. او نمیخواهد کینجویی کند. اما زنی در ماورا او را ترغیب میکند. از همین جا افتراق میان داستان انگلیسی و اثر ایرانی پدید میآید. برای ایرانی متافیزیک همواره حرف نخست را میزند. زنی اثیری در نمایش حضور دارد که عنان مرد سلمانی را به دست میگیرد و او را هدایت میکند. زن در میان آینهها تکثیر میشود و با زلف نیمی سفید و نیمی سیاه، وجه ماورایی به خود میگیرد. او به جای مرد سلمانی تصمیم میگیرد و او را به سوی انتقام سوق میدهد. در «سوئینی تاد»، خانم لاوت در مقام دستیار بنجامین یک موجود زمینی است. او قربانیان تیغ آرایشگری را بدل به خوراکی میکند. یک فرآیند و چرخه اخلاقی که در نمایش «غم نومه وطن و تن» پدیدار نمیشود. خاکسار در عوض معجزه را دستمایه قرار میدهد. بار دیگر فرصتی برای متافیزیک و جدا شدن از ماتریالیسم داستان اصلی به دست می آید.
به نمایش بازگردیم. اجرا فضایی نسبتاً ماورایی به خود گرفته است. آینهها به شکل مدور صحنه را محصور کرده و هر حرکتی تصویری متکثر پدید میآورد. حالا مشخص نیست که این داستان در کجا نقل میشود. هر چند اسمها و ادبیات گواه بر جایی در ایران است و پوشش انتخابی نیز از یک دهه خاص تاریخی حکایت میکند. اما روایت خان و خانسالاری نمایش با پوشش و ادبیات همخوانی ندارد. پس همه چیز قرار است فاقد تاریخسازی باشد. یکی گیجی دراماتیک و دور شدن از رئالیسمهای سانتیمانتال تلویزیونی. از همانها که در آن خان گیلانی، دخترک زیبای رعیت را استثمار میکند و عاشق دخترک را به صلابه میکشد. اینجا نوعی فانتزی حاکم است که با معجزه و جادو و پری گره خورده است.
با این حال نمایش آنچنان از فانتزی خود بهره نمیبرد. تعداد اندک بازیگران نمایش، برای یک ساعت کارساز نیستند. روایت هم چندان کلاسیک نیست. هیچ شباهتی با قصههای جن و پریان هم ندارد. عموماً این داستانها از یک الگوی ثابت بهره میبرند که در نمایش «غم نومه وطن و تن» شاهدش نیستیم. خاکسار گویی قرار است به یک زیباشناسی امروزی دست یابد. پس بیخیال پراپ و اندیشههایش میشود. دیگر از آن شخصیتهایی که کنشگری قهرمان را تحریک میکنند خبری نیست. حتی خبری از آنتاگونیست اصلی هم نیست. اصلاً مرد سلمانی دستش به خان زندزد نمیرسد. این همانجایی است که نمایش میخواهد خودش را از تصویر بازتابی خلاص کند. از یک جهت حسابی ایرانی میشود و از سوی دیگر مسیر مدرنی را طی میکند.
همین وضعیت دوپهلو شاید به نمایش آسیب میرساند. صحنه ایستا و تخت میشود. فضا و اتمسفر نمایش نه رعب و وحشتی به همراه دارد و نه غم و اندوهی. همه چیز در یک سیاهی فرورفته است. پیکرههای درهم فرورفته، تداعی کرختی زمانه میشوند. باید پذیرفت که مرد سلمانی دست به کنش میزند و این کنش دیر و آهسته رخ میدهد. فرشته نگهبان هم که یک جا ایستاده و دستور میدهد. در نهایت هم مرد سلمانی راه به جایی نمیبرد. یک بیهودگی که انگار نمایش از همان ابتدا آن را اعلان میکند. نیاز به تغییر دراماتیک برای رسیدن به این نقطه به شدت احساس می شود، تغییری که البته رخ نمیدهد.
* کارگروه نقد آثار سی و هشتمین جشنواره بین المللی تئاتر فجر