در حال بارگذاری ...
دلنوشته‌ای برای روز مادر

پروانه‌ای که انار است

ایران تئاتر - علی اکبر عبدالعلی زاده: مادرم را از بالکن رو به حیاط می بینم. تنگ غروب یک روز داغ تابستان است، موزائیک‌های نیمه گرم را آب می‌پاشد.

در حیاط چهل‌تکه پهن می‌کند عباس آقا ده سالش نشده دست کمک مامان است. بوی نم خاک همراه گرمای روز از دل زمین می‌آید بالا و از روی صورتم بالا می‌رود و بی‌فاصله پی آن هوای خنک صورتم را گس می‌کند.
مادرم می‌رود و می‌آید تماشایش می‌کنم؛ پروانه‌ای پران که دنیا با تمام سختی روزگارش، همیشه بدهکار او بوده و هست. دنیا که بدهکارش باشد ما خاک‌پایش هم نیستیم می‌دانم. آنجا روی بالکن در کودکی‌ام هم می‌دانستم.
 سفره گلی افطار پهن می‌شود، سبزی و پنیر و خرما و هندوانه و زولبیا و بامیه و شامی‌های معطر را خواهرها می‌آورند. حالا وقت سماور جوشان نفتی است با قوری و سینی و جام و استکان‌ها. سماورش کار مادر است. کسی نباید دست بزند.

نان تازه هم می‌رسد. همه‌چیز پیچیده در سفیدی مه خاطرات کودکی ‌اما زنده و پررنگ. همه نشسته‌اند دور سفره از بالکن طبقه دوم روی حیاط، همه‌چیز جادویی است. یک جمع پر جنب‌وجوش مثل سماور نفتی کنار سفره. صدای اذان از رادیو این افسون را کامل می‌کند.

حالا مادر یک‌به‌یک خواهر برادرها را صدا می‌زند مثل همیشه همه را به سفره فرامی‌خواند. همه هم آمده اند ها، اما مادر انگار این کار را دوست دارد. مادر تک‌فرزند است مثل بابا برای همین جمعیت را جمع می‌خواهد. من هنوز روی بالکن از لای نرده‌های آهنی چکش‌خورده و دست‌ساز، جمع خانواده را تماشا می‌کنم و مادر را با آن لباس نخی بلند گل آبی نفس می‌کشم. بوی انار می‌دهد. اصلاً خود انار است ؛ پروانه‌ای که خود انار است.

حالا مرا صدا می‌کند؛ ته‌تغاری آن روزها را ..."علی‌اکبر "... "علی‌اکبر "... صدا در گوشم می‌پیچد...‌. دوست دارم صدایم کند. فقط مادر است که اسمم را کامل صدا می‌زند ... بچه‌ها با چشم و ابرو به بالا اشاره می‌کنند ، یعنی دوباره آن بالاست ... مادرم سر به آسمان می‌چرخاند ... با ناز و کمی کشدار می‌گوید ... "علی‌اکبر " ... خودم را عقب می‌کشم که مرا نبیند و دوباره صدایم کند. "علی‌اکبر"..."علی‌اکبر "... می‌داند که دوست دارم صدایش را ... اخم‌ها و قهرها و دوباره آشتی و بوسه‌هایش را ... می‌داند دوست دارم بازهم صدایم کند.
دیگر تحمل نمی‌کنم می‌دوم. تمام عرض اتاق را تا آن درب چوبی و بعد توی پاگرد بزرگ می‌پیچم... ۴ پله اول و ۱۲ پله دوباره عمارت را می‌دوم تا راهرو پایین که به حیات می‌رسد ...بله، بله ... گویان می‌دوم.

نور چراغ آویزان از سقف چشمم را می‌زند...چه زود از خواب می‌پرم ...نور خورشید افتاده روی پرده حریر اتاق ... خواب شیرینی روزگار ماضی بود، کاش بیدار نمی‌شدم ... کاش تا آخرش دوباره در همان روزگار ماضی زندگی می‌کردم همان‌جا روی بالکن در آن اذان ماه مبارک، چه حس غریبی است غم دورافتادگی از دوران خوش کودکی...خدا را شکر، امروز می‌روم دست‌بوس...‌. سوی چشم‌های مادرم رفته و سخت راه می‌رود، اما فرصت هست هنوز؛ مثل بچه‌ها می‌شوم، سر روی پایش می‌گذارم تا نوازشم کند و بازهم بگوید " علی‌اکبر"..."علی اکبر "...




مطالب مرتبط

نظرات کاربران