خاطره بازی در تئاتر – 4
از کتک خوردن مقابل سفارت آمریکا تا اجرای نمایش «بازرس» در جبهه

ایران تئاتر- حسین سینجلی: وقتی صحبت از بازی در تئاتر میشود معمولا من بغضم میکنم چون واقعا دلم برای صحنه تنگ شده و این را از ته دلم میگویم که اگر حضور من در تئاتر از نظر اقتصادی زندگی من را تامین کند باور کنید شاید در یک بار جلوی دوربین بروم.
محمد شیری برای بسیاری از متولدین دهه هفتاد به اینسو بیشتر بواسطه نقشهای طنزی که در سریالهایی مثل «ساختمان پزشکان»، «شبهای برهبره» و... شناخته میشود اما او نیز مانند بسیاری دیگر از بازیگران توانمند کشورمان، هنرمندی است که در شخصیت هنریاش در تئاتر شکل گرفته و پیش از آنکه بخاطر بازی در سریالهای تلویزیونی به چهرهای دوستداشتنی تبدیل شود، یک تئاتری دوست داشتنی بوده است. چند سال پیش گفتوگویی با او درباره فعالیتهایش در تئاتر داشتم که از آن گفتوگو دو اتفاق ویژه را به نقل از محمد شیری برایتان نقل میکنم؛ یکی کتک خوردن بخاطر بازی در یک تئاتر خیابانی مقابل سفارت سابق آمریکا و دومی اجرای نمایش در جبهه برای رزمندهها.
شیری گفتههایش را درباره تئاتر اینگونه آغاز کرد: اول اینکه باور کنید وقتی صحبت از بازی در تئاتر میشود معمولا من بغضم میکنم چون واقعا دلم برای صحنه تنگ شده و این را از ته دلم میگویم که اگر حضور من در تئاتر از نظر اقتصادی زندگی من را تامین کند باور کنید شاید در یک بار جلوی دوربین بروم.
- ماجرای اول: بعد از انقلاب اولین نفری که در حوزه تئاتر با او آشنا شدم صادق هاتفی بود. در اداره تئاتر (قسمت اطلاعات در ورودی) آقایی بودند به نام مرحوم احمد اباذری که با ما به خاطر سالها رفت و آمد در آنجا دوست شده بود. یک روز که من اتفاقی آنجا ایستاده بودم آقای هاتفی آمدند و از او پرسیدند آیا بازیگری را میشناسی که موسیقی و ریتم را هم خوب بشناسد که آقای اباذری همان لحظه به من که در همان نزدیکی ایستاده بودم اشاره کرد. آقای هاتفی اول فکر کرده بود که دارد با او شوخی میکند اما بعد که با هم صحبت کردیم گفت که میخواهد یک نمایش خیابانی را اجرا کند و من هم پذیرفتم. اجرای این نمایش خیابانی مصادف شده بود با درگیریهای ۱۳ آبان و جریان تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجوها و خلاصه خیلی شرایط عادی نبود که سر بازی در آن نمایش خیابانی من یک کتک مفصل هم خوردم. داستان از این به این شکل بود که قرار بود که ما در این نمایش پشت صحنه را نشان بدهیم و نقش من اول این بود که با یک ردایی خاص و بلند در حالیکه یک طبل بزرگ هم به گردن انداخته بودم بروم روی یک کیوسک تو خیابان طالقانی و ضمن اینکه با یک ریتم خاصی طبل میزنم، جار میزدم که بشتابید تا چند لحظه دیگر نمایش ما شروع میشود که ناگهان دیدم چند نفر دارند میآیند به سمت کیوسک و با فریاد رو به من که فلان فلان شده بیا پایین داری چه کار میکنی که من دیدم اصلا نمیتوانم برای آنها توضیح بدهم که جریان از چه قرار است. خلاصه با آن لباس و طبل به آن بزرگی پریدم پایین و فرار و خلاصه ریختند و من هم یک کتک مفصل خوردم و خلاصه نمایش به هم خورد و واقعا شانس آوردم که توانستم خودم را به یک کوچه خلوت برسانم.
- ماجرای دوم: در زمان آقای علی منتظری که رئیس مرکز هنرهای نمایشی بودند و واقعا برای تئاتر زحمتهای بسیار زیادی کشیدند، اعلام کردند که میخواهند دو گروه تئاتر برای اجرا به جبهه بفرستند و هر کس تمایل دارد اعلام آمادگی کند. من هم به دلیل اینکه بسیار دوست داشتم که جبهه را از نزدیک ببینم و آن را حس کنم خیلی سریع اعلام آمادگی کردم. از طرفی خسرو شجاعزاده، مجید مظفری، زندهیاد رضا کرم رضایی، زنده یاد فریدون نوری، زندهیاد ناصر شاگردی، محمد یگانه، منوچهر علیپور، آتش تقیپور و چند نفر دیگر هم برای این کار اعلام آمادگی کردند. نهایتا با یک مینیبوس نمایش «بازرس» را که رضا کرم رضایی آن را دراماتورژی کرده بود با کارگردانی شجاعزاده برای اجرا به مناطق جنگی بردیم. ما دو گروه بودیم که اول به کرمانشاه رفتیم و از آنجا تقسیم شدیم و گروه ما به گیلا ن غرب رفت و وقتی رسیدیم آتش بارانی بود که اصلا نمیتوانم آن را وصف کنم. اما نهایتا ما ۲۱ بار نمایش «بازرس» گوگول را در جبهها اجرا کردیم. اما درباره واکنش رزمندهها هم باید بگویم که بینظیر و خیلی جالب بود. من میدیدم که با دیدن نمایش ما، سربازها خستگیشان در میرفت و دیدم سربازی را که هنوز خون دوستش که مجروح یا شهید شده بود روی لباسش بود و میآمد نمایش ما را میدید و به سنگر برمیگشت. این را هم بگویم که یکی از افتخارات من در زندگی هنریام بازی در نمایش، آن هم در جبههها برای رزمندهها است و بهترین لذتی که من از تئاتر بردم در جبهه بود. همه بچهها با عشق داشتیم میرفتیم و همه ما وصیتنامههای خودمان را نوشته بودیم و جالب است بدانید کسی که به ما روحیه میداد زندهیاد رضا کرمرضایی بود. خدا شاهد است که در اتوبوس که داشتیم به سمت جبهه میرفتیم کرمرضایی برای ۵ ، ۶ دقیقه حالش بد شد و باور کنید از دنیا رفت و ما مانده بودیم که چه باید بکنیم که خوشبختانه ناگهان بلند شد و گفت من تا این نمایش را در جبههها اجرا نکنم نمیمیرم. نگران نباشید باید این کار را برای رزمندهها اجرا کنیم.