در حال بارگذاری ...
مروری ایران تئاتر بر فعالیت بازیگران زن در 1398

سال زنان مقتدر و خلاق برصحنه تئاتر

ایران تئاتر- رضا آشفته: در سال گذشته بازیگران زن در کنار بازیگران مرد نشان دادند که از اقتدار ویژه ای در صحنه برخوردارند و می توانند در ارائه نقش های خلاقه کوشا باشند.

به هر تقدیر بالا رفتن سطح آموزش و ارائه کارهای بیشتر و امکان حضور بازیگران در صحنه های بیشتر شاید این فرصت را فراهم کرده باشد که بازیگران بتوانند در بهتر شدن بازی هایشان بکوشند. خواه ناخواه کارهای بسیاری در کنارو گوشه پایتخت اجرا می شود اما در یک بازنگری در می یابیم که کارهای با کیفیت هنوز بیشتر نشده اند و بسیاری از کارها حتی توان یکبار دیده شدن را نیز ندارند و یا آنقدر سرگرم کننده اند که مجالی برای تامل و اندیشیدن و یافتن لحظات خلاقه را به وجود نمی آورند. در این مجال نگارنده کوشیده است برگزیده ای از بازیگران زن را که در سال 98 بهتر از دیگران در فتح صحنه کوشیده اند نقد و تحلیل کند. هرچند امکان دارد که برخی از بازی های خوب نیز به دلیل دیده نشدن از قلم افتاده باشند.

رومینا مومنی. بیگانه در خانه

بیگانه در خانه نوشته و کار محمد مساوات نمایشی درباره غربت نشینی در یک کشور بیگانه هست و اینکه در خانه یک زن و مرد خارجی به تدریج یک فرد بیگانه نفوذ می کند و روابط خانوادگی آنها را از هم می پاشاند. زن به دلیل ورود غیر قانونی در خانه می ماند و زبان آن کشور را می آموزد، اما مرد شاغل است و در زمان حضور در خانه به دنبال آزمودن عواطف زنش او را به بازی می گیرد بی آنکه بداند دارد تیشه به ریشۀ روابطش می زند.

بازی رومینا مومنی‌، در نقش زن در حدی است که هم باورمندی شرایط و موقعیت را قابل لمس تر کند و هم ما را در صحنه هایی با ترس و دلهره بیش از حد مواجه می کند که در آن ژانر وحشت تداعی شود. او می داند که در این خانه محبوس است و می داند که شوهرش او را در آن فضای مجازی به چالش کشیده است و هم می داند که مردی و شاید روحی در این خانه سرگردان است که درواقع می تواند شوهر از جنگ برنگشتۀ همان پیرزنی باشد که انگشترش را از انگشت درآورده و آن را گم کرده بنابراین حالا باید منتظر عواقب رنج این گمگشتگی ها باشد. انگشتری که از دست شوهر این زن ایرانی هم درآمده و گمشده و حالا این روزهای دشوار را دنبال می کنند اما انگشتر شوهر آن پیرزن بعدها توسط دوربین و درواقع مرد فیلمبردار پیدا می شود و او جای آن شوهر وارد زندگی زن ایرانی خواهد شد. رومینا مومنی هم باید ترس را بازی کند که از همه کس و همه چیز می هراسد و هم بازی با یک بیگانه یا یک شخصیت فیک و قلابی را بتواند با زیرکی تمام سروسامان دهد و از عهده این مهم برمی آید و نبض جریان بازی را دست می گیرد و برخوردار از حس و حال درست غریب شدن موقعیت را به ما گوشزد می کند و گاهی تلنگری می زند که انگار نه انگار نمایشی در میان است و یادآوری های ما به ازاهای بسیار این روزها داغی تلنگر را نیز بر جای خواهد گذاشت و بازیگری رومینا مومنی را برایمان زیباتر از هر بازی باری به هر جهتی در ذهن مان ثبت خواهد کرد.

شیوا مکی نیان. پارتی

نمایش پارتی نوشته و کار آرش عباسی به فروپاشی خانواده پرداخت. شاید مهمترین نکته اجرا این بود که باید به بازیگرانی اشاره کرد که در ظاهر امر به درستی برای چنین نقش هایی انتخاب شده اند. یک عده هم سن و سال که در دانشکده با هم بوده اند و حالا با هم ازدواج کرده اند اما از آن آسیب هایی خورده اند و در این بین، بازی شیوا مکی نیان نسبت به بقیه برجسته تر می شود چون هم نقش پردازش دشوارتری داشته است و او باید هم مصرف مواد مخدر و هم طلاق پنهان مانده اش با حمید را بازی کند و هم گستاخی و بی پروایی اش را که در آن دست همه را باید آشکار کند و باید نشان دهد چرا همه دچار چه مصیبت هایی شده اند. او بازیگری است که بنابر همین شیوه کمینه گرا کمترین احساسات را برای بروز کنش هایش در نظر گرفته و اصطلاحا بازی ضد حسی را آشکار می کند که در آن بغض فروخورده ای همه را متوجه دردهای آشکار در صحنه و درواقع زندگی خواهد کرد که پیامدش جز فروپاشی آشکار نخواهد بود.  اما شیوا مکی نیان فرصت بهتری برای جولان دادن و پردازش نقش یافته است و پذیرفته که تیزبینانه تر مابه ازاهای موجود را با درنگ واقع بینانه تری به چالش بکشد چنانچه در متن هم او باید چنین کارکردی داشته و پتۀ همه را روی آب بریزد. اشکهای فرو خفته و خنده های هیستریک و در عین حال مهار احساسات با یک بغض شدید ما را به خود می آورد که چه بازی سختی است این دردناک شدن روابط و چه بسا این لحظات را در زندگی واقعی بارها شاهدش بوده ایم و نمی توانیم انکارش کنیم. او یک لیلای دردمند و فرو پاشیده است و این روزهایش با متادون دردناک تر می شود.

شیوا فلاحی. امروز روز خوبیست برای مُردن

نمایش امروز روز خوبیست برای مُردن، نوشتۀ سارا سجادی، جمال و کمال هاشمی و کار کمال هاشمی دربارۀ جنگ و مهاجرت است. آدمهایی که در ناملایمات جنگ به ناگزیر آواره شهر و کشورهای دیگر می شوند اما دنیای پس از جنگ فرصتی است برای مرور و ترمین نابسامانی های روحی و روانی آن روزهای سخت.

شیوا فلاحی، بازیگر در نقش یلدا، به تدریج مرکز ثقل کارهای کمال هاشمی شده و به درستی می تواند ذهن و روان مخاطبان را در این تلاطم روحی به بازی بگیرد و نگذارد از این راه بلند و بی پایان به بیرون نگاهی بیندازد، باید که همه هوش و حواسش به دنبال کردن همین راهی باشد که فلاحی در نقش یلدا برایمان تدارک می بیند. او دارد مرگ را بازی می کند و یا آهسته آهسته به دنبال مرگ می رود. این مرگ خود خواسته از یک نقطه ای که آوار را بر سرش می بینیم و لمس می کنیم که این دگرگونی ها دارد پایان خوبی می یابد و خیری هست در تکامل این فرد، به نوعی دارد رستگاری فردی اش را نمایان می کند بی آنکه بخواهد انکار کند که در آن بیرون، رستگاری اجتماعی ممکن نیست و با رفتن مونا، انگار همه چیز با همان آوارگی ها، فقر زدگی ها و بیچارگی ها دنبال خواهد شد و تنها یلداست که در بلندای نامش که یک شب بلند و بی مانند را تداعی می کند که در آن سرور و شادکامی روی می دهد، مرگش نیز بیانگر چنین حال و هوایی است. مرگی که در آن، آغاز و زایش دوباره ای خواهد بود که انسان می تواند به معنای دقیق تر خویشتن نزدیک شود.

سارا سجادی. امروز روز خوبیست برای مُردن

سارا سجادی در نقش مونا درواقع نقش بازیگری را بازی می کند که کاملا نقش دشواری نیز هست. کار او سخت است برای اینکه باید در برابر دوربین مختصری از زندگی اش را بگوید که هیچ آدمی را تاب شنیدنش نیست.  کودکی سرشار از خوشبختی در آبادان که با هجوم هواپیماهای جنگی و بمباران این شهر از بین می رود. اینها جنگزده اند و به شهر شیراز پناه می برند، شهری که در آن باید ریشه بگیرند اما نمی گیرند. پدری که در این شهر می میرد و مادر را دچار جنون می کند که دست به خودکشی بزند یا در تیمارستان نگهداری شود چون خواسته دخترش را بکشد! عشقی که باید در همان آغاز به دلیل بی خانمانی مونا از بین برود و بعد هم تنهایی و تداوم آوارگی در تهران! همین کلمات و روایت دیگر اتکایشان به یک قصه خطی نیست بلکه در مدار رنج هایی است که باید لمس و باور شود. اگر بازیگر این زندگی را نفهمد از بار شهودی کلمات و درواقع سنگینی درد حامل روایت ها کاسته خواهد شد. بنابراین بازیگر شاید به ظاهر بی تفاوت  و درواقع در باطن دردمند به این روایت ها هویت می بخشد و فضا را اشباع میکند از حس و حالت هایی که هم یلدا و هم ما را متاثر می گرداند. 

ناهید مسلمی. یک مرد و یک زن

در نمایش یک مرد و یک زن کار هوشند هنرکار که داستانی عاشقانه را روایت می‌کند؛ دو شخصیت حضور دارند که کاظم هژیرآزاد و ناهید مسلمی ایفاگر نقش آن‌ها خواهند بود. عاشقانه ای جذاب، لطیف و طنازی است برای میانسالی. لیدیا (ناهید مسلمی) بیمار آسایشگاهی است که رادیون (کاظم هژیرآزاد) مدیر آن است و نمایش قصه ارتباط متفاوت، زیبا، عاشقانه و طنزآمیز این دو است.

بازی های کاظم هژیرآزاد و ناهید مسلمی در یک زن و یک مرد تماشایی است و خیلی متمرکزند که این زوج را از یک تلاقی و تصادف به پیوندی ابدی و شورانگیز نزدیک تر کنند. این همان روالی است که می تواند بستر نمایش را قابل باور سازد و ما به تدریج از تماشایش دچار حس وحال خوبی شویم.

ناهید مسلمی به خود رجوع می کند و این خودبینی در تمنای امیال و آرزوهای یک زن میانسال است که همچنان می خواهد به زندگی امیدوار باشد و خود را از تنهایی و ماندن در پشت دیوارهای بلند آسایشگاه برهاند. این مسیری لبریز از عواطف است که بسیار انگیزه می بخشد و زن را وامی دارد تلاطم عاشقانه ای را یکبار دیگر تجربه کند. بازی عشق در میانسالی می تواند خطرآفرین باشد اما تن دادن به آن است که حضور آدمی را معنای دوباره می بخشد و تداوم حیات را ممکن می سازد. ناهید مسلمی در این عشق پروبال می گیرد و خودی می نماید که ما نیز در مقام تماشاگر بیشتر متوجه وجوه کارآمد عشق در روزگار دلمردگی ها باشیم. ناهید مسلمی حضور عاشقانه ای دارد و همین خود عاملی برای زیبا جلوه کردن این نمایش خواهد شد و حضور بازیگر را برایمان را پر رنگ و برجسته می نماید و بازیگری دقیقا در چنین فازهایی نمود ملموس تر و عینی تری خواهد یافت.

از سوی دیگر این دو بازیگر و هوشمند هنرکار ریشه در مکتب تئاتری آناهیتا دارند که حالا به ضرورت اجرایی در کنار هم قرار گرفته اند که به گونه ای آن روزگار به سرانجام نرسیده از سوی مصطفی و مهین اسکویی را در یک اجرای کوچک، ساده اما بسیار موثر پیش رویمان قرار دهند. به هر روی این هم بخشی از هویت تئاتر ماست که همچنان ریشه دار مسیر خود را می پیماید و  با چیره شدن بر سدها و برداشتن آنها، همچنان تئاتر را به شکل درست و آرمانی و با تکیه بر اصالت هایش پیش رویمان قرار می دهد.

الهام شعبانی. کمیته نان

کمیته نان نوشته و کار لیلی عاج به فقر و آوارگی کُردها در تهران می پردازد. الهام شعبانی یک پیرزن قلدر است که قلندرانه دارد این خانه را سمت و سو می دهد. با آنکه نامادری را بازی می کند اما به واقع یک مادر هست که این خانه و خاطرات و میراثش را با جان و دل پذیرفته است چون پدر این بچه ها به او فهم عاشقانه بودن را آموخته است. گرفتن عصا و با طمانینه راه رفتن بخشی از این پیرسالی و شاید غم دوری و یا از دست دادن پسر را تداعی می بخشد. اما زن اقتدار ویژه ای دارد و این را با کار کردن برای آشپرخانه رستوران و همچنین با بیان تند و قاطعی می رساند. او در عین حال مادر است و مادرانگی در مهر وریزیدن هایش مشخص می کند نسبت به عروس پا به ماهش و پسر خوانده هایش که در خانه مانده اند و روزگار مشترکی اما دردآوری را با هم سپری می کنند. همین نابسامانی هاست که بازی اش را بیشتر بعد می بخشد که دردهایی هم هنوز پنهان است در این روابط آشکاری که در آن لبریز از آه و چالش است.  

مژگان خالقی. بیوه سیاه. بیوه سفید

بیوه سیاه، بیوه سفید نوشته مژگان خالقی و کار حسن جودکی درباره زن افغانستان است که نمایندگی می کند دردهای بزرگ زنانه را. مژگان خالقی، بازیگر، برای بازی در این نمایش به لهجۀ افغانستانی مسلط شده است، شاید در زمان تفکیک صداها دارد کم می آورد و به خوبی نمی تواند آدمهای دیگر را با تفاوت صدا بازی کند... شاید قصد و غرض چیز دیگری بوده و ما به درستی متوجه هویت خجسته و دیگر آدمها نشده باشیم... اما تا آن جایی که او خجسته را بازی می کند تمام تلاشش این هست که جلز و  ولز زدنها یک زن بخت برگشته را به تماشا درآورد. هدف غایی بیوه سیاه، بیوه سفید هم جز این نبوده است. زنی که بین انتخاب و انتخاب شدن وامانده و زمانی که می خواهد جانب عشق را بگیرد، انگار که همه چیز دیر شده باشد یا هنوز زمان این نو بودن ها در مزار شریف مهیا نباشد. بنابراین به ناچار در این رویارویی سنت و مدرن باید بازنده ای باشد و این بازنده درواقع یک قربانی است.

ما بازی این بازیگر را نمی بینیم مگر در همان چادر سیالی که مثل اسپند روی آتش دارد بالا و پایین می پرد و شاید بیشتر صدای دردمندی هست که به دنبال نجات خود از یک فاجعه ضد انسانی و اما ناموفق باشد. «بیوه سیاه، بیوه سفید» با موضوع خشونت علیه زنان، به مصائب زندگی یک دختر افغان می‌پردازد که به دلیل تعصبات قومی و مذهبی کشته می‌شود.

انسان، انسان است و فرقی نمی‌کند با چه جغرافیا، فرهنگ و زبانی باشد؛ چیزی که در خاورمیانه و امپراطوری بزرگ ایران اتفاق می‌افتد همچنان یکسری سرفصل مشترک است و می‌تواند همچنان مساله‌برانگیز باشد و پیوند فرهنگی ایجاد کرده و ما را کنار هم قرار دهد. اگر در افغانستان دختری آواز می‌خواند و ممنوعیت خواندن دارد در تمام خاورمیانه این قضیه صادق است و کسی هم که با این ممنوعیت دچار چالش شود، امکان  دارد که جانش را از دست می‌دهد، و با ارفاق بدنام می شود.

این دختر از طریق عشق می‌خواهد این صدا را منتشر کند اما سیاست و فرهنگی که در زمان طالبان حاکم بر افغانستان شده است تاکید دارد که این عشق و رابطه نباشد و این صدا شنیده نشود و این بر ماجرا غالب می‌شود. در این داستان ما می‌خواهیم یک تراژدی ببینیم. این تراژدی در سقوط و فروپاشی است. اگر این زن با جلیل (پسرعمویی که عاشقش بود) ازدواج می‌کرد، شاید می‌توانست در حایی دیگر با عشق زندگی کند و صدایش شنیده شود. شنیده شدن صدا در همه کشورهای اسلامی ممنوع نیست اما سلطه‌ای بر این قضیه وجود دارد.

سامره رضایی. در میان آبها

نمایش در میان آبها نوشته و کار سامره رضایی از باورمندی درستی برخوردار است چون نویسنده آنچه را لمس و زندگی کرده به قلم آورده است و در اینجا هدف او این است که نسبت به وضعیت خود طرح پرسش کند. مساله سامرۀ رضایی مساله یک سال و دو سال نیست و این مساله را نزدیک به یک قرن است که در خاورمیانه مشاهده می کنیم.

بازیگری در اجرای در میان آبها خودش یک رکن اساسی و ارتباطی است و سامره رضایی که دارد خود را بازی می کند، با جذابیت می تواند روایت برگرفته از زندگینامه اش را آشکار کند و با بی پروایی دارد نمایندگی می کند بخشی از جامعه میلیونی آوارگان افغانستانی را؛ و این خود دلیل موجهی برای بازنمایی یک وضعیت تراژیک است که به گونه ای هم مستند باشد و به گونۀ دیگر آمیخته با واگویه های اکسپرسیونیستی است و اینها بیانگر دو پیرنگ موازی است که برای این دوستان ساکن ایران مشکلاتی را بنابر بد رفتاری های برخی از ایرانیان به دنبال داشته و همچنین افغانستانی های مقیم ایران از این بی شناسنامه بودن و محدودیت در رفت و آمد میان شهرها و عدم تحصیل در دانشگاههای دولتی (مگر با پرداخت شهریۀ سنگین آن هم به دلار) دارای رنج دو چندانی شده اند و حالا تصمیم گرفته اند که به اروپا بگریزند و... سامره رضایی درد آوارگی و مهاجرت در دنیای مدرن را که خود نیز با آن هم آوا و هم نفس است بازی می کند. مسیری که در ان پیوسته مرگ بر کف دست قرار داد و با آنکه هدفش گریز از مرگ هست اما درواقع همواره با نوعی جنگ همراه می شود و همین تهدید مرگ را برای آوارگان دو چندان می سازد.   

میترا حجار.  مختلف الاضلاع

نمایش مختلف الاضلاع چند ایپزود دارد و درباره آدمهای دو نفره ای است که در تاریخ نقش داشته اند یا حضورشان در گمنامی نیز می توانسته نامیرا جلوه کند. میترا حجار در کنار نادر فلاح این دو نفره ها را در پنج موقعیت متفاوت نسبتا طنز و کمدی بازی کرده و در نهایت مخاطبش را با این باور درست همراه کرده که زن مردپوش نیز در تئاتر همچنان می تواند گویای نقش های تیپ باشد و موقعیت های خرد اما با محتوا را برایمان باورپذیر کند. در مجالس شادی آور زنانه، زنان به ناچار باید مردپوش می شدند و در نمایش های روحوضی و تعزیه که در میان عموم تماشاگران اجرا می شدند، مردان جوان خوش سیما با صدای نازک زن پوش می شدند و البته در تمامی نمایش های مشرق زمین همواره استفاده می شده و حالا یک تکنیکی است که می تواند در دنیای امروز همچنان آن را مدنظر قرار داد چنانچه برشت از اپرای پکن چین چنین تکنیک هایی را در نمایش اپیک خود استخراج و مورد بهره وری قرار داده است. الان هم نادر فلاح بهتر دیده که دنیای نمایشش را با حضور میترا حجار شدنی تر کند و اتفاقا او نیز در ارائه نقش سانچو با صدا سازی و در مقش هیملر با فیگور و استفاده از شیئی مانند دوربین و لباس گشاد بر تن سربازی خود را افسر عالی رتبه و مقام دوم پس از هیتلر در آن دوران می انگارد که به باور تماشاگر هم تبدیل می شود و دیگر زن بودن هم در این دو بازی محسوس نیست.

زهرا آقاپور. کد سیزده

نمایش کد سیزده نوشته عماد رجبلو و کار سوگل جعفری درباره مسائل حاد دختران دبیرستانی است. سنی که در آن بلوغ جنسی و عواطف و احساسات بیشتر دست و پاگیر می شود و شرایط مدرن نیز همخوانی ندارد با سنت های ما که در نهایت اسباب زحمت و دردسرهای غریب خواهد شد. بازیگران همگی در این نمایش خوب هستند اما زهرا آقاپور بیشتر از بقیه تکاپو دارد تا خود را در میان جمع نشان دهد بی آنکه چنین قصد و غرضی داشته باشد. درواقع انرژی درست او در روال بازی است که توان زهراآقاپور را بر ما مسجل می سازد که هم دانش بازی دارد و هم حس و حال درستی را برای یک نقش دبیرستانی به خود رواداشته و شاید هم بهتر است بگوییم که در ارجاع به خود دورۀ دبیرستانش را بازی می کند. به هر حال بازی اش نسبت به بقیه بسیار چشمگیر است. زهرا آقاپور در کد سیزده نقش آهو دختر شاداب و مهربان را بازی می کند. دختری که مشنگی دورۀ تین ایجری اش را با جورابهای زرد رنگ نشان می دهد و شاید هم کند ذهنی اش را طوری بازی می کند که انگار مدام در حال خواندن بخشی از تاریخ رنسانس هست که نمی تواند آن را خیلی زود به خاطر بسپارد و شاید تاکید کارگردان بر آن هست که این دختر خواهان و امیدوار به  نوگرایی و اصلاح اتفاقات ناگوار از دنیای پیرامونش باشد.  




نظرات کاربران