در حال بارگذاری ...
مرور بهترین تجربه های سال 98 در اجرای نمایشنامه‌های تاٌلیفی

همگرایی و همدلی چند نسل مولف

ایران تئاتر- رضا آشفته: سال گذشته سال رقابت شدید بین متون قدیمی تر با متن های جدیدتر بود و اینکه چند نسل متفاوت در کنار هم متون شان به اجرا در آمد که می توانست نویدبخش حرکت های بهتری باشد.

این قیاس کردن ها و همگرایی ها برای بهتر شدن وضعیت نمایشنامه نویسی ماشت و اینکه چگونه می شود برای رسیدن به مدارج جهانی گامهای قابل باورتری را برداشت. وقتی متونی مانند جمعه کشی از اسماعیل خلج و جنگنامۀ غلامان بیضایی از دو دهۀ 50 و 60 به اجرا درمی آید، می تواند نسل امروز ما را ترغیب کند که در ادامۀ همین متون قابل تامل دست به نگارش متون خود شوند. همچنین بودن و حضور قطب الدین صادقی و هما جدیکار که چهار دهه حضور پر رنگ در صحنه دارند، می تواند نسل های امروزی تر را ترغیب کند که همچنان در یک هم تنیدگی غیر قابل گسست دنباله روی مسیری باشند که در پیوستگی با هم ادبیات نمایشی ما را هم تقویت کند و هم عامل پیشرفت های چشمگیرتری باشد.

به هر روی چهره های ناشناخته تری مانند مسعود صرامی و پویا سعیدی (لانچر 5)، عمادالدین رجبلو (متساوی الساقین) و وحید منتظری (هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد) که خودشان متن هایشان را کارگردانی کرده اند در کنار چهره های مطرح شده قرار گرفته اند که اتفاقا آنها نیز خودشان از پس اجرای درست تر متون شان برآمده اند. آرش عباسی (پارتی) و لیلی عاج (کمیته نان)، بارها متون خودشان را کار کرده اند و موفق نیز بوده اند. در عین حال رضا بهرامی در اجرای کریمولوژی نوشتۀ مهران رنجبر، حسین مسافر آستانه در اجرای برگشتن نوشتۀ خیرالله تقیانی پور، حسن جودکی در اجرای بیوه سیاه، بیوه سفید نوشتۀ مژگان خالقی و سعید حسنلو در اجرای پروانه های الجزایری نوشتۀ پیام لاریان در جهت راست آزمایی متون دیگران موفق بوده اند و شاید رضایت نویسندگان این متون را نیز جلب کرده باشند. به هر روی می دانیم که نویسندگان اغلب از شیوه های اجرایی کارگردانان و نوع نگاهشان به متن ابراز ناراحتی و حتی بیزاری می کنند. در این بین، رابطه کمال هاشمی در کنار جمال هاشمی و سارا سجادی نمونه ای از مشارکتی ترین تجربۀ ممکن است که مسیر تازه ای را برای ارائه آثار مطمئن تر پیش رویمان قرار می دهد.

مسعود صرامی و پویا سعیدی. لانچر 5

ژانر نمایشنامه لانچر 5 بیشتر حالت تلفیقی دارد و ما در آن ژانرهای معمایی، جنایی و پلیسی را می بینیم که در دل یک موقعیت تراژدی- کمدی توجه مخاطب را به خود جلب می کند و ما را ذره ذره با ماهیت آدمها و رُخدادها آشنا می گرداند. این روالی است که بر جذابیت ظاهری و ایجاد حس تعلیق در دنبال کردن این لحظات تاثیر گذار است.

سه تا سرباز کشته شده اند اما نمی دانیم چرا؟ تا اینکه اداره بازرسی ارتش (مستقر در یک پادگان) مامور شده که با سین جیم کردن همه سربازان و فرمانده شان پرده از این کشتارها بردارد... حالا هر یک روایت خود را دارد که راست و درستش بماند. در این بین یک مقصر هم به نام کمالی در بازداشتگاه است. سیاوش کشته شده؟ یا بویراحمدی و حداد خود را کشته اند؟ پای سربازی به نام کمالی در این وسط گیر هست؛ او احتمالا این دو تا (حداد و بویراحمدی) را کشته باشد اما سیاوش چرا کشته شده است؟ کمی پیچیده است همه چیز اما به ناگهان روایت آن چیزی نمی شود که تاکنون شنیده ایم بلکه قضایا طور دیگری پیش می رود و زیبایی اش هم در همین پیچ و خم دادن به پیرنگ است و اینکه قصه پردازش شده با مسائل و مصایب به ظاهر مفرح و شیرین در قالب طنز در کنار تراژدی هایی که همراه با خشم، خشونت و شکنجه است، ما را تحت تاثیر قرار می دهد؛ و به نوعی دارد فضای ملموسی از گروتسک را ایجاد می کند. همه این موارد دست بر قضا دارد یک جریان درست و اصیل تئاتری را شکل می دهد که ما در مقام تماشاگران با یک تئاتر همراه شده ایم و این رودررویی بسیار غنیمت است چون مثل و مانندش را کمتر می بینیم که همه چیزش از خودمان باشد و این گونه بشود با جدیت تمام انسان ایرانی را در یک برهۀ اجتماعی و معاصر با عمده نقص های درونی اش (هامارتیا) به صحنه آورد و به همین دلیل هم ته ماجراها را طور دیگری رقم زد که هدف القای یک حقیقت تحت پوشش یک درام نیست بلکه استیلای خواست و نظر طبقۀ حاکم است که آنگونه که انتظار دارند سرنوشت محتوم را روایت می کنند...

عمادالدین رجبلو. متساوی الساقین

نمایشنامۀ متساوی الساقین نوشتۀ عمادالدین رجبلو درباره تربیت فرزندان است و به همین دلیل خیلی ساده یکی از معضلات اساسی دورۀ نوجوانی را به چالش می کشد. سن دبیرستان و همراه شدن با بلوغ فکری و جنسی دورۀ بسیار حساس و پر تنشی است برای اینکه احساسات و عواطف در این دوره با غلیانی غیر قابل باور همراه می شود و چه بهتر که با شناخت این دوره و پیامدهای حاصل از آن بشود به کسانی که در آن به سر می برند کمک کرد که به راحتی از آن گذر کنند. خواه ناخواه میل به دیگری یکی از این اتفاقات است که با شناخت و سمت و سو دادن درست قابل مهار شدن است و عدم شناخت امکان بروز هر نوع رفتار منحرفانه ای را دامن خواهد زد. بنابراین باید پیش از رسیدن به این دوره درباره اش ذره ذره گفت تا در رسیدن به آن بشود نکات بارزی را برای پیشگیری از برخی از اتفاقات ناگوار رقم زد. وگرنه عدم شناخت ممکن است افراد را دچار سراشیبی تند و با شتابی کند که لغزیدن در آن گاهی با مشکلات غیر قابل جبران مواجه می شود. به ناچار باید گفت دوران دشواری است این نوجوانی و آغاز شناخت منطقی از جهانی که در آن زیست می کنیم بنابراین آنچه عمادالدین رجبلو نوشته برگرفته از این دوره است و البته کار مشکلترش این بوده که دقیقا به جنس مخالفش پرداخته و درک درست روابط و شخصیت دختران خود به سادگی ممکن نمی شود و البته او توانسته به درستی به یک دبیرستان دختران ورود پیدا کند و عدم سازگاری آنها با خانواده و مدیران و معلمان و حتی هم سن و سالهای خودشان را نمایان کند. در روزهایی که عده ای از شاگردان به سفر راهیان نور رفته اند جمعی مانده اند که نیازمند کلاس های تقویتی اند و البته مشکلات خانوادگی و شخصی نیز به این مشکل آموزشی شان افزوده شده است. درواقع عمده نقد بر وجوه پرورشی و تربیت نادرست این دانش آموزان است که تقریبا از قشارها پایین تا بالا در آن نمونه هایی وجود دارد.

بنابراین این وضعیت که بینابینی از رئالیسم و ناتورالیسم را در برمی گیرد برای خود دردناکی های ریشه داری را به دنبال دارد که ما را به تفکر وامی دارد که این نقصان و کتمان انسانی چرا باید چنین باشد؟ در حالیکه عشق و ازدواج و فرزند دار شدن یک اصل انسانی است و پرهیز از آن دلالت بر انحراف و ابتذالی می کند که انسان را از مدار معمول و راستین زندگی بیرون می راند و این همان نکتۀ بایسته ای است که بارها باید شنیده شود که همه در آگاهی و نه تاریکی و غفلت به دنبال گریز از آن برآیند.

رجبلو نگاه دقیقی به انسان دارد چنانچه هم آگاه بر روابط بیرونی و جامعه شناسانه هست و هم از درون و مسائل روان شناسانه آگاهی دارد و این گونه است که در پرداخت دقیق این آدمها بیان درستی را به کار گرفته است. او می داند انسان دارای اشکال است و هر چه دقیق تر این اشکالات نمایان شود متن اش از پردازش دقیقتری برخوردار خواهد شد. برای همین است که مدیر مدرسه و خدمتکار نیز بدون اشکال نیستند و البته آنها نیز مسائلی دارند که آنها را دچار چنین اشکالاتی کرده است.

جمال و کمال هاشمی و سارا سجادی. امروز روز خوبیست برای مُردن

نمایش «امروز روز خوبیست برای مُردن» درباره مرگ و رستگاری فردی است و به گونه در پس یک ویرانی و زوال فردیت و هویت یک زن رستگار شده را بر ما نمایان می سازد و از آنجا که پرداختن به وجوه و ابعاد روحانی مهمترین بخش زندگانی هر انسانی است، می توان این نمایش را در زمینه تئاتر شهودی بررسی کرد.

سارا سجادی هم نویسنده بوده در این نمایش در کنار جمال و کمال هاشمی که هر دو برادر به درستی نویسندگی خلاق را در پیش گرفته اند، و حتی از نفر سومی که یک زن است خواسته اند در این بازی همراهی شان کند که بتوانند زنانگی بسامان تر را در روابط و دیالوگ ها و تک گویی های مونا و یلدا جاری سازند.

متن را باید بیانگر موضوعی دانست که به دو مسالۀ مهاجرت و جنگ می پردازد و این ها مسائل عمدۀ جهانی هستند که کشور ما نیز از آن بی نصیب نمانده اما کمال هاشمی بر آن هست که از برخورد یک مهاجر ایرانی و یک جنگزده در یک خانۀ رو به ویران و موریانه زده نسبت های دقیقی از این مسائل را به شکل نمادین ترسیم کند و این همان درد آشنایی است که هر کسی مابه ازایی برای آن را دارد. این دو زن دردمندانه به هم رسیده اند اما یکی همچنان به دنبال تغییر در سرنوشت است و مونا برای همین به این خانه پشت می کند، به دنبال زیست تازه ای از آنجا می رود. اما یلدا که از خارج آمده تا خانه پدری را بفروشد و آخرین نشانه های بودن در ایران را از دست بدهد، در ادامه دوستی با مونا ترجیح می دهد همین جا بماند و همین خانه را بازسازی کند اما این خانه بر سرش ویران می شود، به نظر این پذیرش ماندن تلقی آرامشی فردی است و یلدا به لحاظ فردی به رستگاری می رسد اما شرایط اجتماع طور دیگری است که این متن به دنبال آن نیست مگر همچنان بخواهد سرنوشت مونا را در اجتماع دنبال کند.

اسماعیل خلج. جمعه کشی

نمایشنامۀ جمعه کشی یکی از آثار درخشان نویسنده ی معاصر ایران، اسماعیل خلج است. او این نمایشنامه را برای اولین بار در سال ۱۳۵۲ نوشت. بخش زیادی از آثار خلج در دهه ی پنجاه نوشته شد. او را به همراه محمود استاد محمد می توان نمایشنامه نویسان قهوه خانه در ایران نامید. جمعه کشی داستان ملال یک روز جمعه است در قهوه خانه ای در جنوب تهران. تکرار در جای جای نمایشنامه‌های خلج، چه به شکل نثر و یا به شکل نظم حضور دارد. در نمایشنامه جمعه کشی، این تکرار در توصیف روز جمعه وجود دارد؛ آدم‌های نمایش با تکرار جملات آرام آرام به معنایی که مد نظر است، می‌رسند. این تکرار جدا از کلام در خلق شخصیت، نه به طور قطع بلکه از لحاظ خصوصیات ظاهری نیز وجود دارد. به طور مثال پااندازها، جاهل‌ها، معروفه‌ها و... که در واقع نوع انتخاب و سبک کاری نویسنده را تشکیل می‌دهند، در عین اتکایشان به نویسنده، به عنوان خالق، در واقعیت امر مبتلا به یک نوع از تکرار هستند. البته در این تکرار نیز علتی است. خلج با دقت در جنس خصوصیات درونی شخصیت، از یک قشر آدم‌های به ظاهر شبیه به هم، در نهایت"تفاوت" را خلق می‌کند. تکراری که وابسته به معنایی در درون خود است و این شکل از تکرار، در دیالو‌گ‌ها نیز مشاهده می‌شود و جزء نقاط قابل تامل آثار خلج است.

 بی کار شدن کشاورزها به خاطر فروش یا تغییر کاربری باغ ها و زمینهای کشاورزی- ضایع شدن حقوق کارگر توسط کارفرما از جمله موضوعات مطرح شده در این نمایش است که هنوز هم می تواند در دنیای امروز مطرح باشد.

با توجه به اینکه نمایش حالت مینی مالیستی و پایان باز دارد، و اینکه در آن آیین جمعه کشی دارد اتفاق می افتد و مردمان در حاشیه و ته شهری همانند قهرمانان ساموئل بکت به ویژه در نمایش در انتظار گودو، چشم انتظاری می کشند که این جمعه هم بگذرد اما خلج دارد بنابر همان روال ادبیات ایرانی و عرفان این سرزمین وضعیتی را خلق می کند که در آن آیینی شکل می گیرد و در نهایت سبک و شیوه ای از خلج بر جای می ماند که منحصر به خود اوست؛ نمایشی شاعرانه و عارفانه که درباره نوعی بطالت وارد بر دنیا و زمان است که در آن مناسبات غلط و حتی ظالمانه ای بین آدمها حاکم است.

بهرام بیضایی. جنگنامه غلامان

«جنگنامه غلامان» بر اساس نمایشنامه ای از بهرام بیضایی و با کارگردانی محسن در تالار قشقایی اجرا شد.

«جنگنامه‌ غلامان» یکی از جذاب‌ترین نمایشنامه‌ها این نویسنده چیره دست ایرانی است. این نمایشنامه از لحاظ بار زبانی و نمایشی و ادای احترام به نمایش‌های تخت حوضی از آثاری شاخص به شمار می‌رود. در این نمایش طنز هم شنیده می‌شود و سوژه‌ای است که همیشه وجود دارد، زیرا از جنگ صحبت می‌کند و جنگ نیز همواره در جهان وجود دارد.

مضحکه‌ «جنگنامه غلامان» یک مجلس درباره سه سیاه با نام‌های «الماس»، «مبارک» و «یاقوت» است که به خدمت اربابان خود و یا به روایت نویسنده پهلوانان پوشالی به نام «ببرازخان»، «شیرباش خان» و یا «اژدرخان» در آمده تا از سطل‌های آب آن‌ها در نبودشان، نگهداری کنند، زیرا پهلوانان مدام با دشمنان خیالی خود در جنگ، نبرد و هراسند.

سیاهان این نمایش هم به گونه‌ای اودیسه وار سفر خود را همانا در فانتزی، خیال و خواب و رویاهایشان و حتی کابوس‌های خود آغاز می کنند و همچنان تلخک وار و به عبارتی به روایت تیتر نمایش مضحکه‌ پیش می برند و در کشاکشی دراماتیک و تعلیقی غافلگیر کننده دو سیاه از این سه نمایش -یعنی مبارک و یاقوت- به شکل واقعی‌تر خود و به عبارتی «ترگل» و «معروف» درآمده اند که خود داستانی از عاشقانگی‌ها و پیروزی سرانجام عشق بر همه چیز‌های دیگر را حکایت و روایت دارد. در این فضای نمایشی است که سیاهِ واقعی نمایش یعنی «الماس» همچنان سیاه باقی می‌ماند.

قطب الدین صادقی. چنور

با توجه به تعمیم پذیری محتوای چنور از گذشته های دور تا زمانه معاصر که در آن هر مخالف اندیشی دچار حرمان و تنهایی و شاید هم اعدام و تبعید شده باشد، گسترۀ معنای چنور را بسیار کرده است. چنانچه در زمانۀ ساسانیان ما با مرگ مانی و مزدک روبروییم و سپس در زمانه خلفای اموی و عباسی همچنان دگراندیشان ایرانی با چنین بدگمانی هایی دچار مرگ و هراس بوده اند که بابک خرمدین، حلاج، عین القضات همدانی و شهاب الدین سهروردی و مانند اینها را در تاریخ داشته ایم تا برسد به میرزادۀ عشقی و توفان و دیگران... بنابراین دیدن و خواندن آثاری مانند چنور به قاعدۀ درک مسائل اجتماعی و سیاسی می تواند در هوشیاری و بیداری جامعه رو به پیشرفت کارآمد باشد و قطب الدین صادقی همواره به مسائلی در آثارش پرداخته که ضمن تکیه بر فرم به دنبال بیان این مساله ها نیز بوده است.

این نمایشنامه روایت مردی است که پس از بیست سال مهاجرت، از روسیه به زادگاهش برمی‌گردد؛ یکراست به قبرستانی می‌رود که پیش از مهاجرت، نامزدش را در آنجا دفن کرده‌اند تا با او از خاطرات گذشته و رنج‌های غربت سخن بگوید. مهاجرت او پس از اعدام نامزدش در جریان کودتای ۱۳۳۲ اتفاق افتاده است.

هما جدیکار. مضحکۀ باد سوار

در مضحکۀ بادسوار سنت های نمایشی و نمایش های سنتی و در عین حال مدرن شدن آنها به شیوه های انتقاد اجتماعی نمایش های روحوضی و خیمه شب بازی ارائه می شود و در کل یک نمایشنامۀ خوش ساخت در تالار قدیمی سنلگلج اجرا می شود.

نمایش «دختری که پدرش را باد می برد» با توجه به وجوه دراماتیکی که کاملا برگرفته از سنت های نمایشی ایرانی است؛ در ارائه مفاهیم نیز نگاهی تمثیلی دارد و این دو در کنار هم کارکردی امروزی تر برای بیان مشکلات عمومی و انتقاد اجتماعی یافته است.

با توجه به اینکه نمایش از روحوضی و خیمه شب بازی و شخصیت های مبارک، فیروز و بشارت که همگی سیاه و منتقد نظم موجود هستند، بهره وری می شود؛ لحن و بیان کلی اثر طنز و نیشدار است و با توجه به اینکه محتوای کلی اثر به احتکارها و اختلاس های این روزهای تاجران و بازرگانان و بازاری ها و نفوذی ها و خویشاوندان نفع طلب برمی گردد که بسیار هم به لحاظ اقتصادی برای اکثریت جامعه مشکل ساز شده اند، این نمایش می تواند برای مخاطبانش جلب توجه کند چون زبان حال آنان است و این گونه بخشی از این انتقادها ابراز می شود و هدف از این نمایش های سنتی در ایران هم همین انتقادهایی است که باید به گونه ای در جامعه شنیده شود و به ناچار هم شنیده خواهد شد چون دیگر سنگ روی سنگ باقی نمی ماند و بدتر از اینش قابل تصور نیست...

لیلی عاج. کمیته نان

در نمایشنامۀ «کمیته نان» نوشتۀ لیلی عاج اشاره به اقتصاد بد و تحمیل فقر به کُردها که باعث مهاجرت آنها به پایتخت شده، پرداخته می شود که خود نمونه ای از این دشواری های وارد بر شرایط زندگی آنهاست و این خود زمینه ساز تراژدی خواهد شد، چنانچه برخورد و جدال عادی آزاد با یک هم دانشگاهی به یک بدگمانی بزرگ و سوءتعبیر سیاسی تبدیل شده و خانواده اش به ناچار دارند تلاش می کنند که این جوان را از خانه و زندگی اش فراری دهند. در حالیکه اینها نه دنبال دردسرند و نه دلشان دعوا و مرافعه می خواهد.

نمایش «کمیته نان» که دومین اثر عاج درباره مشکلات صنفی و معیشتی، اجتماعی و سیاسی کارگران است در فضایی پر تنش به مساله کول‌بَرها پرداخته و وضعیت زندگی‌های سخت طبقه کارگر را روایت کرده است.

در اینجا می بینیم که آزاد پسر دانشجوی کردی است که در دانشگاه ضمن بحث سیاسی ضربه ای به سر یک دانشجوی دیگر وارد کرده، آن پسر دانشجو چند روزی به کما رفته و حالا خانواده آزاد درصدند او را فراری دهند... پسر ضربه خورده به هوش آمده، اما همچنان این نگرانی به دلیل کُرد بودن در میان خانواده هست که نتواند به راحتی خود را از این دردسر بیرون بیاورد... حالا به دنبال واسطه هایی هستند که آزاد را به جای یک کولبر –پیشه ور- جا بزنند و او را به سلیمانیه برده و از آنجا راهی اروپایش کنند. با آمدن کاک سبحان و نرمین (همسر سبحان) که در میدان مین انگشتش را از دست داده و حالا برای انجام معاینه و گرفتن درصد جانبازی به تهران آمده اند، این واسطه گری را برای انتقال آزاد انجام می دهند... این در حالی است که به جای آزاد، پیش از اینها برادرش آراد را به میان کولبرها فرستاده اند و حالا آزاد در خانه و در لباس آراد دارد زندگی می کند و شاید این قضیه برای آرام نگه داشتن مادر بی خبر از همه چیزش باشد... آنها با اتوبوسی راهی سنندج می شوند و نرسیده به شهر با تانکر نفتی برخورد می کنند و همه می میرند الا خود آزاد که با صورت بدون آسیب و بدن سوخته از آن آتش سوزی جان سالم به در می برد.

این نمایش با تغییر در نسخه اولیه ایجاد شده و در آن اهدافی را لیلی عاج به دنبال داشته است. به عنوان مثال یکی از این تغییرات پایان‏بندی نمایشِ، نمایش با مرگ  چند شخصیت تمام می شود، اما شخصیت آزاد، بعد از تصادف زنده می‏ماند و اتفاقا تنها قسمت‏هایی از  بدن‏اش می‏سوزد؛ اما سر و صورت و چشم‏هایش آسیب نمی بیند، یعنی نگاه عقلانی به آزادی هنوز نفس می‏کشد و همه این موارد در کنار تولد نوزادی که خانواده چشم به راه‎اش بودند، پایانی امیدبخش را برای نمایش رقم می‏زند.

وحید منتظری. هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد

کمال کوچکی سیگارودی کارمند ساواک در سن سی سالگی متوجه می شود هرآنچه که دوست داشته از دست داده پس تصمیم میگیرد در کافه نادری خودکشی کند.

در نمایش «هر آنچه دوست داری، از دست خواهی داد» البته مستنداتی هست که در چهارچوبی نه چندان واقعی که درواقع در تلفیق با سبک های به روز و اصطلاحا پسامدرن این موقعیت و آدمهایش شما را به بازی می گیرد که در نهایت شما نه در مقام تماشاگر که در مقام یک نویسنده به همه چیز سمت و سوی واقعی تر را خواهید داد و کافی است خیال پردازی تان را از یک جایی به نفع دلخواه خودتان سمت و سو دهید.

نویسندگی و کارگردانی وحید منتظری در این نمایش گویای یک استعداد است که در صورت جدیت بیشتر دچار پویایی و خلاقیت چشمگیرتری خواهد شد؛ به ویژه اینکه به همان اندازه که ساختار و فرم برایش جلب توجه می کند یافتن و پرداختن به موضوعات پیرامونی که ریشه دار و اصیل هم باشد باعث خواهد شد که ما دچار کنش مندی دقیق تر نسبت به آن ساختارها شویم. درواقع کمبود تئاتر ما، بودن و پرداختن به موضوعات اجتماعی و ایرانی است که بشود مخاطب خود را در آن جست وجو کند و متاسفانه این روزها از بی محتوایی و خالی شدن متون نمایشی ما بیشتر سردرگم و گیج می مانیم و البته برخی هم مدعی فرم هستند که اتفاقا در آن زمینه هم بیشتر کپی کار هستند و با تقلید و حتی از روی دست بیگانگان آشکار برداشت می کنند و این خود بی هویتی اجرا را به ما گوشزد می کند اما در این متن اتفاقا مباحث ریشه دار و ژرفای حضور آدم ها و کنش ها بیشتر ذهن ما را متوجه خود می کند.

پیام لاریان. پروانه های الجزایری

«پروانه های الجزایری» یک نمایش جوان پسند است که در آن، شادی و غم در هم آمیخته شده و به نوعی در هم تنیدگی دردهای به هم پیوسته آدمها در آن رمزگشایی می شود. در این نمایش شما هم کمدی می بینید و هم تراژدی و در واقع مواجهه ای با یک فضای گروتسک است و در نهایت به ناچار دچار رویایی در خور خواهید شد که این همان نقطه طلایی این اجرا خواهد بود. رویا به انسانها امید و زندگی می بخشد و ما را از نیستی و مرگ خود خواسته و اندوهبار بری خواهد کرد.

نمایش «پروانه الجزایری» به نویسندگی پیام لاریان و کارگردانی سعید حسنلو اردیبهشت‌ماه 98 در تئاتر هامون (تماشاخانه باران سابق) روی صحنه رفت. "پروانه الجزایری" در سی و پنجمین جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر موفق به دریافت تندیس بهترین نمایشنامه شده است.

«پروانه الجزایری» موضوعی اجتماعی و انسانی دارد، و داستان نسل معاصری است که با اتفاقات متعدد و سختی‌های بسیاری مواجه و درگیر است. جوانان 20 تا 40 ساله‌ای که مستعد تبدیل شدن به آدم‌هایی مملو از غم و غصه هستند و در تلاشند تا اتفاقات خوبی را در زندگی‌شان رقم بزنند. اینان به دنبال یک روز خوش هستند که دوست شان فواد را روانه آلبانی کنند بی آنکه بدانند غصه های فواد آنقدر بسیار هست که منجر به ایست قلبی و سکته و در جا مرگش می شود!

این متن ابعاد پنهان و آشکاری از نسل جوان ایران را به چالش درمی آورد و همه نکاتش قابل باور و لمس کردن هست و ما را با شرایطی که قابل لمس و باور هست رودررو می سازد با آنکه آنچه می بینیم تخیلات چند جوان است که در گرفت و گیرهای زندگی در برابر دشواری های زندگی شان رویاپردازی می کنند.

مژگان خالقی. بیوه سیاه، بیوه سفید

«بیوه سیاه، بیوه سفید» با موضوع خشونت علیه زنان، به مصائب زندگی یک دختر افغان می‌پردازد که به دلیل تعصبات قومی و مذهبی کشته می‌شود. در این متن نمایشی، در می یابیم که انسان، انسان است و فرقی نمی‌کند با چه جغرافیا، فرهنگ و زبانی همراه باشند؛ چیزی که در خاورمیانه و امپراطوری بزرگ ایران اتفاق می‌افتد همچنان یکسری سرفصل مشترک است و می‌تواند همچنان مساله‌برانگیز باشد و پیوند فرهنگی ایجاد کرده و ما را کنار هم قرار دهد. اگر در افغانستان دختری آواز می‌خواند و ممنوعیت خواندن دارد در تمام خاورمیانه این قضیه صادق است و کسی هم که با این ممنوعیت دچار چالش شود، امکان  دارد که جانش را از دست بدهد، و با ارفاق فقط بدنام شود.

این دختر از طریق عشق می‌خواهد این صدا را منتشر کند اما سیاست و فرهنگی که در زمان طالبان حاکم بر افغانستان شده است تاکید دارد که این عشق و رابطه نباشد و این صدا شنیده نشود و این بر ماجرا غالب می‌شود. در این داستان ما می‌خواهیم یک تراژدی ببینیم. این تراژدی در سقوط و فروپاشی است. اگر این زن با جلیل (پسرعمویی که عاشقش بود) ازدواج می‌کرد، شاید می‌توانست در حایی دیگر با عشق زندگی کند و صدایش شنیده شود. شنیده شدن صدا در همه کشورهای اسلامی ممنوع نیست اما سلطه‌ای بر این قضیه وجود دارد.

مژگان خالقی مساله‌مند است و شاید هدفش با تعریف کلاسیک از رسالت و دغدغه نخواند اما در پس آن وجود دارد و از پیامدش می‌بینیم که این دغدغه، گفتن از قربانی شدن یک صدای زیبا و نیمی از جامعه است.

«در کنار این ممنوعیت صدا، ممنوعیت عشق هم وجود دارد که مفهومی کلان‌تر است.» چون صدا را می‌توان در خلوت شنید و برای در و دیوار منتشرش کرد. اما چیز دیگری که مانع این تراژدی می‌شود، عشق است؛ این رابطه زیبای انسانی شکل می‌گیرد و خواه ناخواه این رابطه بهم می‌خورد و این زن قربانی می‌شود. شاید افغانستان بهانه‌ای است تا بتوانیم این مساله را که در ایرانشهر و تهران هم هست، مطرح کنیم. جایی که خیلی‌ها هنوز هم نمی‌توانند دل‌داده‌شان را انتخاب کنند و این تحمیل وجود دارد. پس به نظرم دغدغه این تئاتر چیزی دور از ما نیست و در همین خاورمیانه هم آن را می‌بینیم.

«بیوه سیاه، بیوه سفید» به مساله‌ای می‌پردازد که تئاتر قرار است در موردش روشنگری کند،روشنگری نه به معنای کلاسیک پیام دادن اما چندلایگی این متن برگرفته از جامعه است.

پیش از این هم متن‌هایی مانند «خروس» محمد رحمانیان و «کسوف» ایوب آقاخانی به ترتیب به مساله طالبان و مهاجرت پرداخته‌اند. من فکر می‌کنم حساسیت و تراژدی‌ای که با آن زندگی می‌کنیم قابل انتقال است. حساسیت قضیه قابل لمس و تبدیل به تاریخی فرهنگی و هنری است که با بودن این تئاترها می‌توانیم دور از جنگ‌ها و کشتارهای کمتر، یک گام به جلو برویم.

خیرالله تقیانی پور. برگشتن

پرداختن به مقولۀ جنگ یکی از مهمترین موضوعات در ایران است که هنوز آن طور که باید و شاید در این زمینه فیلم، تئاتر و سریال درخور تامل در حد چشمگیری تولید نشده اما در تمام دنیا به جنگ های مهم بارها پرداخته و آثار ماندگاری در این زمینه تولید شده است و در اینجا بسیاری فقط به دنبال فرصت بوده اند اما با تفکر و کشف تازه به دنبال بیان دردها و آسیب های جنگ هشت ساله نپرداخته اند و از سوی دیگر نیز مسوولان نیز فضا را برای پرداختن به موضوعات واقعی و کارآمدتر باز نگذاشته اند به همین دلیل نمایشنامه های اندکی در این زمینه نوشته و اجرا شده اند.

در متن شخصیت های تکثیر شده مادرانی وجود دارد که هر کدام به نوعی فرزندانشان را در جنگ از دست داده اند و حالا با ورود امیری یا پسر همه این مادران، نیاز و ضرورتی را که این زنان نیازمند پسری هستند یادآوری می کند. و این قضیه تمثیلی می شود برای همه مادرانی که نمی خواهند نشانه های جنگ کاملا پاک بشود و حتی اگر هم چنین باشد اما در تاریخ و در خاطرۀ جمعی ما ایرانیان بقایای این جنگ بنابر نظریه یونگ، روان شناس، در ناخودآگاه جمعی ما باقی می ماند چنانچه حملۀ مغول پس از هفتصد سال هنوز هم در خاطرۀ جمعی مردمان تحت این جنگ باقی است.

نمایش "برگشتن" نوشته خیراله تقیانی‌پور با دراماتورژی مرتضی شاه‌کرم و کارگردانی حسین مسافرآستانه  در سالن چهارسو روی صحنه رفت.

آرش عباسی. پارتی

نمایشنامه پارتی پیش از این هم چند بار اجرا شده اما این بار آرش عباسی درست تر از بقیه، نمایشنامه اش را به صحنه آورد و ما در آن شاهد یک اجرای مینی مالیستی با پایان باز بودیم.

ما در این اثر مینی مالیستی داریم می بینیم که بستر اتفاقاتی فراهم شده که در یک موقعیت مشترک اینها دچار فرپاشی شده اند و از هر نوع فروپاشی ای ویران تر است چون در نبودن خانواده و عواطف معلوم نیست چه سرنوشتی دچار انسان ها شود که درواقع بلاتکلیفی غریبی است و در آن افسردگی های شدید و خفیف نمود می یابد. به نظرم عباسی به درستی دارد روابط خانوادگی و اجتماعی را در هم می تند که بگوید با آمدن امکانات مدرن مانند موبایل، اینترنت و ماهواره به دلیل برخوردار نبودن از زمینه درست جذب آنها، جامعه چگونه تحت الشعاع آنها واقع می شود و پیامدش بیشتر منفی است. به هر حال در این نمایش نمونه های در حال فروپاشی را داریم می بینیم که ما به ازاهای فراوان و چه بسا دردناک تر از این را در جامعه می بینیم و این همخوانی درست است که ارزش کار را بالاتر می برد و تئاتر ما بیش از هر چیزی نیازمند توجه به مسائل و بحران های اجتماعی است چون حالت درمانگر دارد و می تواند بهتر از روان شناسان مسیر مداخله در سرنوشت را برای مخاطبانش آشکار کند و چه بسا هر تماشاگری خود و ما به ازهایش را از پس این اجرا مرور کند. این مرور آغاز اندیشیدن و بازیابی درد و ریشه یابی بحران هاست و در خلوت می تواند مسیر درمانگری را برای گذر از این مسائل فراهم کند چون آدمها در روال عادی متوجۀ این برهم ریختگی ها و دروغ ها و ریاکاری ها و پنهان کاری های خود ویرانگر نیستند.

ما در پارتی، سه رابطه را می بینیم و هر کدام به گونه ای ویران شده است و اینها دیگر نمی توانند در کنار هم احساس خوشبختی کنند چون همدیگر و درواقع خودشان را نابود کرده اند و بی آنکه بدانند خوشبختی و عشق راستین چه می تواند باشد تا توانسته اند به هم دروغ گفته اند و در حق هم خیانت کرده اند و اگر همین مسیر را ادامه دهند نتیجه اش جنایت های آشکار خواهد بود.

مهران رنجبر. کریمولوژی

کریمولوژی نوشته مهران رنجبر، شکل مدرن و تلفیقی از نمایش های ایرانی است که می تواند همچنان با پرهیز از کهنگی ها زبان حال امروزمان باشد و دیگر آنکه شکل سنتی را به کنار می گذارد و با نو شدن جاذبه های بیشتری را بر ما آشکار می کند.

انگیزه هم زندگی یک مطرب به نام است؛ کریم شیره ای که بی پروا در حضور ناصرالدین شاه و درباریان با زبان تند و گزنده و دو پهلو به دنبال انتقاد از اشکال های رایج آنان برآید. چنین مردی با چنان هنر، هوش و شعوری کم نظیر و بی بدیل است و شجاعت او مثال زدنی است چون هر آن امکان دارد که سرش را بر باد دهد اما هیچگاه بر باد نمی رود چون می داند چگونه باید در بزنگاهها خودی نشان دهد.

مسیر دایره وار قصه های ایرانی و شرقی و هزارتو وار بودن خرده روایت ها نیز جهان متن را برایمان اینجایی تر می کند. انگار همه چیز باید ایرانی باشد و کارگردان نیز به ناچار در هدایت بازیگران و استفاده از تکنیک ها و شیوه های نمایش ها و خرده نمایش های ایرانی در زمینه ساختار نهایی اجرا بهره منده های لازم و ضروری را انجام داده است.

شوربختانه متن در جاهایی به بیراهه می رود و از منطق و جهان درونی کریم شیره ای دور می شود؛ هرچند هدف بازی با کلمات است و نویسنده، مهران رنجبر، می خواهد نقد روشنگرانه بکند اما این خلاف آمد این همه سادگی شعورمندانه کریمی است که دارد همه چیز را به زیبایی تمام نمایان می سازد و دیگر نیازی به لفاظی و بازی با کلمات نیست که ما اصطلاحات سیاسی و فلسفی را به هنرمندی بچسبانیم که شاید اصلا این چیزها به گوشش نخورده باشد.

 




نظرات کاربران