در حال بارگذاری ...
پاورقی / روایت مجتبی کاظمی از انفجار بیروت

لبیروت
براساس یک کابوس همیشگی

ایران تئاتر - علی اکبر عبدالعلی زاده:پاورقی سنت دیرینه رسانه های مکتوب است. فضای تنفس میان خبرخوانی و گزارش های داغ که صرف مطالعه داستانی پرماجرا می شد. قصه ای که سربزنگاه به آخرین خط می رفتی و ادامه اش را باید در شماره بعدی روزنامه و مجله می خواندی و صدالبته جای دیگر نمی‌توانستی حتی یک خط از آن را پیدا کنی چراکه داستان بصورت اختصاصی برای آن نشریه نوشته می‌شد.

داستان «تهران مخوف» را  اولین تجربه پاورقی در روزنامه های ایرانی می دانند. داستان را مشفق کاظمی به سال 1310 تحریر کرد و در روزنامة ستاره ایران چاپ شد. نام های بسیاری چون حسینقلی مستعان، محمد حجازی، حسین مسرور، ذبیح الله منصوری  از طریق نگارش پاورقی به شهرت رسیدند و قدیمی ها هنوز سبک و قلم نویسندگانی چون امیر عشیری، ر.اعتمادی، صدرالدین الهی (با نام های مستعار کارون، ارغنون)، منوچهر مطیعی (با نام مستعار عقاب)، حمزه سردادور، ناصر خدایار و ... را با خواندن پاورقی هایشان به خاطر دارند.

بسیاری از پاورقی ها مثل داستان «ده قزلباش» حتی در تقویت روحیه ملی در دوران تحقیر و سرخوردگی و افسردگی عمومی موثر بودند. این داستان که نوشته حسین مسرور بود پس از شهریور 1320 نوشته شد. در دورانی که مردم ایران در اثر ناکامی ها و محرومیت ها نسبت به آینده سرزمین شان بسیار مایوس شده بودند.دشمنان نیز برای نابودی آثار معنوی ایرانیان با تشکیلات و برنامه تخریبی وارد شده بودند. هنوز جلد اول پاورقی در روزنامه اطلاعات تمام نشده بود که سیل نامه ها و تقدیرها به جانب نویسنده روان و معلوم شد که این نغمه در گوش مردم ایران حسن  پذیرش یافته است و به همین دلیل داستان تا جلد چهارم پیش رفت. 

حالا در ایران تئاتر قصد داریم داستان هایی براساس سوژه های خاصه روز را در قالب پاورقی منتشر کنیم تا علاوه بر به جا آوردن سنت ، دوباره فضای جذابی را برای انتقال مفاهیم رسانه ای به کار بگیریم  ،شاید هم  به لطف پروردگار همین داستان ها، جرقه ای در ذهن ایجاد کند یا اصلا روزی سوژه خلق یک نمایش پرمخاطب شود. انشاالله که مورد نظر افتد.

در ادامه داستان «لبیروت»  را به قلم مجتبی کاظمی  همکار پر انرژی روزنامه نگار ، نویسنده و کارگردان تئاتر  که آن را با نگاهی به یک کابوس همیشگی در خاورمیانه و اینبار کابوس انفجار بیروت ! نوشته است ، بخوانید، متن در یکپارچگی اثر گذار است بنابراین  چند قسمتی اش نکردیم و کل روایت پیش روی شماست . همچنین می توانید نسخه صوتی آن را با اجرا و صدای گرم سپهر خامه ور  در ضمیمه همین متن بشنوید:  

 

لیبیروت
توی اوج خستگیِ وسط کار، همکارت بزنه بهت: «این جدیده رو دیدی؟!» خب خیلیا با یه لبخند خارج از ملاحت که آآآه ه ه ... ایول، دهنش و سرویس!، یا حالا نهایتاً «دمت گرم» و تو ذهنت اینکه «اینم سرویس کرد مارو!» سر و ته داستان و می‌دوزن.

من اما دیگه عادت کردم، بیست دقیقه یه بار دیگه اصلاً خودم می‌دونستم الان یه گوشی میاد توی صورتم که توش یه گربه داره با پای خودش مشاجره می‌کنه یا یه بابایی بچه‌اش و انداخته هوا خورده به سقف و این جور چیزا. اصلاً دیگه یه جوری شده بود که ساعت می‌گرفتم، بیست دقیقه می‌گذشت خبری نمی‌شد، نگران می‌شدم!

اما این آخرین ویدئو جوری اوضاعم و به هم ریخت که تا آخر شب ذهنم درگیر بود. طبق معمول وسط کار، یهو فشار جسم سختی رو توی پهلوم تا حدودای روده‌ی کوچیکم حس کردم که «این و ببین!» مشغول بودم و گفتم: «شلوغم الان، بفرست برام». زیر چشم ولی می‌دیدم چشماش کمی بیشتر حالت عادیِ تعجب کردن، باز شده طوری که من دقیقاً می‌تونم تو این حالت، آناتومی چشم رو از قرنیه و عنبیه تا خود زجاجیه و شبکیه و دیگر مشتقاتش برای دانشجوهای پزشکی تشریح کنم!

یه نیم گاهی کردم، هندزفری رو از تو گوشم درآوردم گفتم «چیه؟»

گفت «ببین!»

دیدم یه دود بزرگی تو آسمونه که در اثر یه انفجار مهیب ایجاد شده. گفتم «کجاست؟ ایرانه؟»

گفت «نه! بیروت»

گفتم «اوکی» و هندزفری رو گذاشتم سر جاش. یه حسی تو مایه‌های «خدا ما رو ببخشه، این چی بود من گفتم» بهم دست داد که یعنی چی «اوکی»؟ آدمای اونجا مردن الان اوکیه؟ بعد برای مهار عذاب وجدان بی شرفم، با طرح این مسئله که بیروت چیه، ما خودمون پلاسکو داشتیم! بحث طولانی و بی نتیجه‌ای رو تو ذهنم، با خودم شروع کردم که درست وسطای همین مناظره یهو دیدم دوباره همون جسم سخت اینبار جایی از بین دنده سوم و چهارمم داره راه خودش و به بالای کبدم باز می‌کنه که سریع هندزفری رو در آوردم و گفتم «آقاااا!» دو تا بزنی رو نشونم به خدا می‌فهمم کارم داری که همون ویدئو رو دوباره گرفت توی صورتم و گفت «بابا اصلش اینجاشه!»

یا خدا! اونی که من دیدم فقط پیش پرده بود! بیروت جوری مابین انگشتای همکارم منفجر شد که موجش به منم رسید. حالا چشمای منم قابل تشریح شده بودن. این دیگه چیه؟
آخه از این فاصله مگه می‌شه؟ چرا شبیه بمب اتمه؟!... کمی گیجی و حالا سوالی که معمولاً با اضطراب پرسیده می‌شه؟ چند نفر مردن؟

کی می‌دونه؟ آخه چیزی که تو زمان خودت تا حالا ندیدی و چطوری می‌تونی بهش واکنش دقیق نشون بدی؟

گوشیم و برداشتم، خبرا رو چک کردم؛ انفجار از زاویه‌ای دیگر، تعداد کشته‌ها و زخمی‌ها، دلایل نامعلوم انفجار، انبار ترقه، کود شیمیایی، نفت یا هر چیز دیگه، دایره‌ای که توش یه چیزی مثل پرنده به محل انفجار نزدیک می‌شه، اظهارات جدید از هر جناحی و هزار تا چیز دیگه ولی این بین یه تصویر، کار و برام خراب‌تر کرد؛ دایره‌ای روی ابرا که توش چند تا شی معلق تو هوا دیده می‌شد. ای تف به هر چی دایره است! تو کپشن نوشته بود چیزای توی دایره آدم بودن! فکر کن! چند تا آدم با اون انفجار جوری پرت شدن تو آسمون که لای ابرا ن!

تو راه برگشت به خونه فقط داشتم به اونا فکر می‌کردم که راننده گفت «آقا دیدی اینا رو رو هوا؟!»

ای بابا! حالا همه بسیج شدن نذارن فکر من بره جای دیگه! گفتم «آره»، گفت «آدم نیستن!» گفتم «بله؟!! ببخشید حالا اگه تو ایران بود آدم بودن؟ جای دیگه آدم نیستن؟ آقا منم مثل خودتم ولی دیگه بحث آدما فرق می‌کنه... اساساً تو جامعه‌ی ما...» که پرید تو حرفم و گفت «چی می‌گی داداش! می‌گم آدم نبودن، تیکه پاره ساختونی چیزی بوده... بیخود گنده‌اش کردن با احساسات من و شما بازی کنن» من که پرونده‌ی جدیدی از اپوزوسیون آقای راننده برام باز شده بود، بعد یه کم مکث گفتم «البته انفجار که کشته داده، یعنی آدمای زیادی مردن بالاخره آدم احساساتی می‌شه بخواد نخواد...» بعد که دیدم احساس همدردیم با اونایی که تو آسمون پرت شدن داره زیر سؤال می‌ره گفتم «البته اینم حرفیه، ولی خب موج اون انفجار می‌تونه اونطوری پرت کنه آدما رو»

بعدِ کلی بحث راجع به اینکه اصلاً ارتفاعی نبوده زاویه دوربین از پایین بوده و کلی واشکافی دیگه و اتمام برنامه سیاست در جاده! پیاده شدم.

بعضی روزا حجم اطلاعاتی که چشم می‌بینه و مغز بهش فکر می‌کنه از یه روز زیاد تره، یهو خسته می‌شی، یهو خوابت می‌بره.

حالا من توی خوابم یکی دیگه‌ام و نمی‌دونم خوابم. از تاکسی پیاده شدم، همه چی یه کم سفید تره. یه کیف دستی چرم دستمه، صبحه پس شاید دارم می‌رم سرکارم. نمی‌تونم صورت خودم و ببینم. فقط می‌دونم یه کم لاغرم. همه چی خوشگله، همه چی خوبه، نه بیش از حد ولی اونقدر که سبکم.

یهو تصمیم می‌گیرم تندتر بدوم؛ با هر قدم بی وزن‌تر می‌شم.

تندتر، تندتر. دارم هم سرعت یه موتور می‌دوئم.

عجبیه... پاهام خسته نمی‌شن، نفسم نمی‌گیره.

دارم با تمام وجود لذت می‌برم.

احساس سبکی عجیبی دارم.

دیگه تو دویدن زیر پام و حس نمی‌کنم. یه کم ترسیدم. دارم از زمین بلند می‌شم. جلوم یه ساختمونه. تگه بخورم بهش چی؟

دارم همینطور می‌رم بالا. دیوار ساختمون برام مثل یه پلکان شده. ازش رد می‌شم. حالا دارم به معنی واقعی کلمه پرواز می‌کنم. مردم اون زیر دارن نگام می‌کنن. چقدر این بالا هوا بهتره.

دارم می‌رم تو یه ابر غلیظ. ازش رد می‌شم. یه ابر غلیظ‌تر می‌بینم، درست جلومه. خاکستری. مثل یه گل کلم خیلی خیلی بزرگ! از تو یه ساختمون بیرون زده. می‌ترسم. ازش فرار می‌کنم. ترسم باعث می شه فرود بیام. دلم نمی‌خواد ولی دارم تو بالکن یه ساختمون دیگه فرود میام.

از تو بالکن وارد یه راهرو می شم. حالا همه هستن و دارن این ور اون ور می‌رن. تازه یادم اومده باید برم سرکارم. دنبال راه پله م که برم پایین و از ساختمون خارجشم.

یه دختر بچه روی پله نشسته، از صورتش معلومه ناراحته. عجله‌ام و  فراموش می‌کنم. می‌رم پیشش. می‌ترسه. بعد می‌شینم کنارش ازش می‌پرسم گم شدی؟ بغضش می‌ترکه. گریه‌اش مثل آدم بزرگاست انگار خیلی ساله گم شده، خیلی ساله رو همون پله نشسته. دستم و محکم می‌گیره.

بلند که می‌شیم. با هم می‌ریم از راه پله‌ها پایین. از شیشه‌ی بغل راه پله بیرون و بهم نشون می‌ده. چیزی نیست. بغلش می‌کنم. بهم لبخند می‌زنه. احساس می‌کنم آدم مهمیم. دستم و ول نمی‌کنه. درست تو همون لحظه یه غریبه گوشیش و در میاره نگاهش می‌کنه و چشاش گرد می‌شه. بعد من و با حیرت نگاه می‌کنه و با ترس ازم فرار می‌کنه. بر می‌گردم. شیشه‌ها داره می‌لرزه. پشت سرم گرم می‌شه. بر می‌گردم. فقط نوره.

هیچی نمی‌فهمم.

حالا من تو آسمونم. دختر بچه دستم و محکم گرفته. گوشام چیزی نمی‌شنوه. ساختمون جلوم داره تیکه تیکه می‌شه. همه چی کش اومده. دور و برم و می‌بینم. هفت هشت ده نفر دیگه م مثل من. این بالان. ما همه حالا می‌دونیم قراره بیافتیم پایین. ما بر خلاف اونچه که به نظر می‌رسه هنوز زنده‌ایم ولی فقط تا لحظه‌ای که برسیم پایین.

دیگه فرودی در کار نیست. ما قراره بیافتیم. همه مون می‌دونیم این آخرشه، ولی تو این ثانیه هنوز زنده‌ایم. همین یه ثانیه واسه عزاداری برای کسایی که اون پایین مردن کافیه. ما یک ثانیه بیشتر از اونا زنده‌ایم. و این درد ناکه. داریم همینطور از ساختمون دورتر می‌شیم تا با شدت به زمین پرت شیم. همه سعی می‌کنن دست هم و بگیرن. ولی نمی‌شه. دختر بچه ولی دستم و محکم گرفته. خیلی محکم.

همه می‌افتن ولی من نه.

دختر بچه گریه می‌کنه دستش و ول می‌کنه و اونم میافته. من دارم می‌بینمشون. همه رو. یکی یکی می‌افتن زمین.

من اما موندم. دارم با گریه داد می‌زنم. 

حالا می‌دونم این یه خوابه؛ منتظرم به یه چیزی  بخورم تا بیدارشم. ولی...

تو آسمون معلقم. برای همیشه. تا ابد.

مجتبی کاظمی – مرداد 1399




نظرات کاربران