در حال بارگذاری ...
یادداشت علی اصغر راسخ راد به بهانه چهلمین روز درگذشت هنرمند

مسعود سمیعی دلش می‌خواست نمایشنامه‌هایش اجرا شود
او نمایشنامه نویسِ ژرف اندیشی بود

ایران تئاتر- علی اصغرِ راسخِ راد: مسعود سمیعی را از سالهایِ دورِ دورانِ دانشجویی میشناختم؛ از زمانیکه نمایشنامه های او برایِ اجرا در کارهایِ کلاسی دست به دست میشد، از دورانی که همشهری اش زنده یاد مصطفی عبداللهی، آثارش را در تالارهایِ معروفِ تئاتر تهران به صحنه میبرد و نام و نشانی به هم زده بودند.

آنروزها مسعود سمیعی با آن چشم هایِ نافذِ رنگین، موهایِ بور و پوستِ سفیدش، چهره ای پسندیده داشت و در سخنوری هم خوب بود.
مسعود سمیعی نمایشنامه نویسِ ژرف اندیشی بود. او فلیسوفی گمنام بود که در انزوایی خودخواسته به رمز و رازِ جهان می اندیشید و برایِ خویشتنِ خویش اسرار هویدا میکرد.
او واژگانش را با وسواسِ بسیارکنار هم میگذاشت و پشت هر واژه اش یک صفحه چرایی و تحلیل داشت و زبان نوشتارش گاه چنان پیراسته و شاعرانه میشد که از گویشِ محاوره ایِ رایج  در فضایِ نمایش فاصله میگرفت و آهنگین و شیوا در دهان بازیگر می نشست.
 "مده : مرا بردستان نفرت مبرید . من عاشقترینتان  بوده ام ؛ گواه من همان است که هرگز در کنارتان نبوده ام ؛ شما دیریست که عشق را در سفره ناچیزتان سودا کرده اید . من میان شما نیستم . من دختِ خدا هستم . انگونه که برادرم ناصری پسر خدا بود . برادرم را دیروز به صلیب وگناه نا کرده  نهادید و بازگشتید! برفرازجُلجَتایی از تحقیرِ بی تقصیر! مرا هرگز نمیتوانید مصلوب نمایید . شهیدان عشق را فواحش نامیده اید! اینان خواهران منند ؛ جویده شدگان ، تف شدگان آنکس که میزاید ، میداند که عشق چیست..."
پیرنگ برخی از نمایشنامه هایِ مسعود سمیعی بر بنیانِ آثار کلاسیک و نمایشنامه نویسانِ بزرگِ جهان استوار شده بود. او با اندیشه هایِ ژرف و جسورانه ای که به شیوه زندگیِ واقعیِ روزانه اش پیوست شده بود دنیایی دگرگون شده را پیش رویِ خواننده و کارگردانِ آثارش میگذاشت.
بن اندیشه مورد علاقه مسعود سمیعی، عشق و انتقام بود. و چالش ما هم از همینجا بود چراکه من به دلایلِ بسیار با تمِ انتقام مشکل داشتم و بخشش و گذشت را بهتر میدانستم.
در واقع سرآغازِ آشناییِ بیشترم با او از همینجا بود. در سال 75 نمایشنامه اتاق شماره 13 را از او گرفتم تا در شهر یزد اجرا کنم. ولی پایان داستانش انتقام بود؛ من میخواستم نمایشنامه را جوری تغییر دهم که پایان ماجرا به گذشتِ قهرمان بینجامد. یعنی پایانی مقابلِ پایانِ نویسنده ؛ لذا با او تماس گرفته و با دلهره ، ایده ام را گفتم ؛ او فقط از چرایی و چگونگیِ این تغییر پرسید و وقتی دانست که این کارپرداختی فکر شده و از رویِ تحلیل است بلافاصله موافقت و حتی بعدها در راستایِ این اندیشه با من همفکری کرد و نمایشنامه اش در جشنواره استانی و منطقه ای جایزه اول را دریافت کرد.   
بارِ دیگر خردادماه 97 بود. در حیاطِ اداره تئاتر پس از بیست و دو سال دوباره دیدمش؛ پیر و شکسته شده بود و تغییراتِ محسوسی در روی و مویش دیده می شد! جلو آمد و خودش را معرفی کرد! گفتم: مسعود جان شما که برایِ من نیاز به معرفی ندارید. ما همانیم که بودیم.  گفت: حالا که مدیر شدی دست ما را بگیر ؛ در آغوش گرفته و گفتمش: اتفاقا تو دست مرا بگیر ؛ دنبالِ نمایشنامه ام ؛ به دفترِ اداره دعوتش کردم و بعد از دلجویی از حال و احوال و کار و بارش پرسیدم.
مسعود سمیعی اصولا آدمِ نق زن و پرتوقعی نبود! این آخری ها هم به نوعی فقر و عرفان رسیده بود و از کسی انتظار چندانی نداشت! اما به هرحال دلش میخواست نمایشنامه هایش اجرا شود.

به او گفتم درحدّ بضاعتِ خانه نمایش در خدمتیم و اگر نمایشنامه ای برایِ اجرا در این سالن کوچک داری بیاور و او سه نمایشنامه آورد : "این منم ؛ زنی تنها ایستاده در آستانه فصلی سرد" ؛ "رقصِ هفت رنگِ سالومه" و "بانک" ...
 اولین نمایشنامه اش را که خواندم گفتم : این برایِ من و از دوتایِ دیگر هرکدام را که خواستی برایِ اجرا در خانه نمایش شروع کن و سالن تمرین در اختیارش گذاشته شد.
در واقع نقطه عطف همراهی من و مسعود سمیعی اجرایِ نمایشِ" مده آ " در اردیبهشت و خردادماه 98 در سالن قشقاییِ تئاتر شهر بود.
باری از آنجا که نمایشنامه " این منم ؛ زنی تنها ، ایستاده در آستانه فصلی سرد" بر پایه نمایشنامه " مده آ "یِ ژان آنویِ فرانسوی نوشته شده بود؛ ابتدا پیشنهاد دادم نامِ نمایشِ ما همان "مده آ " باشد تا بر اساسِ تحلیل؛ " مریم " شخصیتِ اصلیِ نمایش، نوعی پیوستگیِ تاریخی و ریشه ای با زنانِ اسطوره ایِ جهان داشته باشد. دیگر اینکه میخواستم چهره ای از یک ابر زنِ ایرانی نشان بدهم که پس از عشق به جایِ کینه و انتقام ؛ به گذشتی مادرانه برسد که البته این در تقابل با نوشته اصلی بود. سومین تغییر اما در سبک و ساختار نمایشنامه بود.
از سال نود و شش و ابتدایِ حضورم در اداره تئاتر؛ با کمک اساتید و دوستان ارجمندم ؛ امین اکبری نسب ؛ داود اسداللهی و ماندانا عبقری ورکشاپی برقرار کردیم تا دانشجویان و هنرجویانِ مشتاقِ تئاتر، بیشتر  از آموزش هایِ کارگاهی بهره مند شوند. لذا میخواستم اینکار نتیجه عملی و اجرایی هم داشته باشد. متن اصلی نمایشنامه ما فقط سه بازیگر داشت اما من برای حضور این بازیگران جوان شیوه اجرای نمایش را با الهام از ویژگی های تئاتر کلاسیک طوری تنظیم کردم تا هم بشود از قابلیت هایِ آن در ایجادِ تناسب میان ساختار و درون مایه استفاده کنیم و هم این دانشجویان و هنرجویانِ تئاتر، بتوانند در این پرفورمنس حضور داشته باشند. مسعود سمیعی در کنار کار بود و علیرغم اینکه اینهمه دگرگونی را در نمایشنامه اش می دید ولی دَم بَرنمی آورد! به هر حال او برایِ نوشتنِ واژه به واژه این متن فکر کرده بود و ساعت ها سوزن به چشم زده بود.
من بارها با دوستانِ نمایشنامه نویسِ دیگری هم کار کرده ام. اما همراهی و تعامل مسعود سمیعی با کارگردان نمونه بود. او به اندیشه و طراحی کارگردان احترام میگذاشت. مطلق نگر نبود و دیالوگها را وحیِ مُنزَل نمیدانست. بنابراین وقتی اجازه اجرایِ نوشته اش را به کارگردان میداد در واقع اختیار هرگونه برداشت ، تحلیل ، تغییر و طراحیِ متفاوت را نیز به او میداد. چرا که میدانست این کارگردان است که باید در کالبدِ این کلماتِ بی جان ؛ جان بِدَمَد و آشفتگی و تلاطمِ خفته در زیرِ لایه هایِ پنهانِ رویداهایِ نمایشنامه را بیدار کند تا اندیشه توامان ِ خود و نویسنده را بار آوَرَد.     او هرگاه در جلساتِ روخوانی و تحلیل دعوت میشد، میآمد و به روشنی زاویه نگاه و چگونگی و چراییِ نوشتنِ نمایشنامه را بیان میکرد. او پابه پایِ کارگردان برایِ به بار نشستنِ اثرش قدم برمیداشت و خودش را عضو گروهِ اجرا میدانست ، نه تافنه ای جدا بافته ؛ بیانِ نافذ، عمیق و فیلسوفانه اش به دل می نشست و نشان از آدمی اندیشمند با درونی پر از پرسش و آشوب داشت.
مسعود سمیعی در مسائلِ مالی نیز رفتاری بسیار حرفه ای و بزرگوارانه داشت. با اینکه این آخریها برایِ خرید داروهایش نیازمند بود حتی یکبار برایِ دریافتِ دستمزدش اشاره ای نکرد! پس از یکسال و اندی بعد از اجرایِ نمایشِ مده آ که انجمن نمایش پرداخت ها را انجام داد مبلغش را برایش واریزکردم و او بلافاصله زنگ زد و از اینکه اینکار چقدر برایش به موقع بوده تشکر کرد!
حالا چهل روز است که او دیگر نیست!
اصلا باور کردنی نیست چنین آدمی ؛ چنین پایانی داشته باشد!
با اینکه چندتایی از نمایشنامه هایش چاپ شده ولی بیشترش رویِ دستش مانده بود! در حالیکه گاه آثاری چاپ میشود که حتی برایِ یکبار خواندن و تورق هم مناسب نیست!
اگر مسعود سمیعی در جایی که " قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری" زندگی میکرد؛ باز هم چنین سرنوشتی داشت؟
بی تردید روزگاری دور یا نزدیک زندگی برایِ همه ما به پایان میرسد.
 اما ایکاش میتوانستیم همین چند روزه را کمی بهتر ؛ کمی بیشتر ؛ کمی مهربانتر و اندکی قدردان تر به فکرِ هم و در کنارِ هم باشیم.
مده آ : تمام شد"
(نور عادی سالن می اید) 

علی اصغرِ راسخِ راد 

یکم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و نه         

 

 




نظرات کاربران