در حال بارگذاری ...
...

دلنوشته نادر برهانی مرند برای یادبود احمد آقالو

می خواهم احمد را با خنده به یاد آورم

دلنوشته نادر برهانی مرند برای یادبود احمد آقالو

می خواهم احمد را با خنده به یاد آورم

ایران تئاتر- نادر برهانی مرند: چند وقت پیش در سال گرد فوت احمد آقالوی عزیز، دوستی یادداشتی از من خواست، نرسیدم به موقع تحویل دهم، برای دلم ادامه دادم. تصمیم گرفتم با اندوه سراغش نروم. می خواهم احمد را با خنده به یاد آورم. همان گونه که خودش بود و دوست داشت و دارد احتمالن.

چند سالی بود که واحد نمایش رادیو به  ساختمانی در خیابان اردلان منتقل شده بود واقع در میدان هفت تیر. الان شده بنیاد بیدل. حیاط با صفایی داشت. یک میز پینک پنک هم تهیه شده بود که موقع بی کاری و فراغت بازی می کردیم. هر کسی در سطحی بود. برخی بسیار حرفه ای بودند. برخی نیمه حرفه ای و برخی هم مثل من پیاده و آماتور. من انقدر پیاده بودم که اگر کسی از دنیا نا امید می شد، کافی بود با من یک دست  پینک پنک بازی کند و به زندگی امید وار شود. اصلن معروف شده بودم به افتضاح بازی کردن. برای همین اساسن کسی رغبت نمی کرد با من بازی کند. غروبی بود. هوس بازی کرده بودم. کوروش نریمانی در اداره بود. کوروش جزو دسته ی اول بود و خیلی خوب بازی می کرد، خودش هم عجیب باورش شده بود. خیلی هم جدی و هیجانی بازی می کرد. رجز می خواند، شور می گرفت و مثل تخته نرد روی اعصاب حریف راه می رفت و به قول بچه ها بازی برایش ناموسی می شد. آن غروب از سر ناچاری و احتمالن رفاقت پذیرفت که حالی به ما بدهد و یک دست با ما بازی کند. بازی شروع شد و اتفاقی بازی من گرفت و الکی الکی و در اوج نا باوری افتادم روی دور شانس و پی در پی کوروش را بردم. آن روز روز من بود. کوروش هرچه تلاش می کرد نمی شد. خودم هم باورم نمی شد. گرم بازی و رجز و هیجان بودیم که احمد آقا از راه رسید با همان کیف چرمی خوشگل و پیراهن همیشه سفیدش. کمی بازی را نگاه کرد و متعجب پرسید:
- چند چندین؟
کوروش گفت: پنج هیچ!
_ تو بردی دیگه؟
کوروش با خنده گفت: نه نادر!
- نادررر؟
گفتم : بعله احمد آقا جون!
نه گذاشت و نه برداشت بلا فاصله گفت : نرینی به این روزگار!!!!  (ببخشید مجبور بودم عین واژه را به کار ببرم.)
این را گفت و رفت تو. من و کوروش یک باره زدیم زیر خنده. ریسه رفتیم. از فرط خنده دیگر نتوانستیم بازی را ادامه دهیم.
وقتی خودش سرحال بود و سرکیف، از دست لغزها و متلک هایش نمی توانستی در امان  باشی. مثلن کافی بود از کنارش بگذری و متوجه اش نشوی یا سلامش نکنی.
-  ببین فلانی!
- جانم احمد آقا؟
- یه جوری رفتار می کنی که انگار من نوکرتم! ( با تاکید بر من.)
-  احمد آقا ما که مخلصیم.
- سکناتت غیر از این می گه.
 - ما زمین خورده اتیم، احمد آقا ما رو دوست داشته باش.
- خودت که می دونی من اصولن همه ی حیوانات رو دوست دارم!
با همه مهربان بود. شیفته وار دوستش داشتیم. زن و مرد فرقی نمی کرد. گلچهر دامغانی چند سالی بود که فرانسه بود. گاه گداری که تماس داشتیم حال احمد آقا رو می پرسید و دور آ دور سلام می رساند.  اوایل کسالتش بود. گلچهر با حدت و شدت سلام رساند و گفت اصلن از طرف من صورت ماه ش را گاز بگیر. قول دادم که این کار را انجام بدم. فردای آن روز در رادیو دیدمش. تا آخرین روزها می آمد رادیو. قصد تسلیم شدن نداشت و می جنگید با بیماری نا نجیبش. تا دیدمش، بعد از سلامی و البته نوش جان کردن متلکی، گفتم :  "احمد آقا من حامل یک پیامی هستم از طرف گلچهر."
- دامغانی؟ خوبه حالش؟
- خیلی سلام رسوند و ما رو مامور کرد که شما رو از طرف ایشون گاز بگیرم.
- چه کار کنی؟
-  ببوسم و گاز بگیرم.
-  اولن بهش سلام گرم برسون و بگو دختر جان همه می رن اروپا آدم می شن تو چرا سگ شدی؟! بعد هم بگو فکر نکردی من بعدش از کجا آمپول هاری گیر بیارم؟!
احمد شوخ و شنگ بود. حتی در بی حوصله ترین اوقاتش. کافی بود با تو شوخی داشته باشد.
- سلام احمد آقا خیلی مخلصیم.
- ولی رفتارت غیر از این نشون می ده!!
احمد به شدت اهل نماز و واجبات بود. تظاهر و ریا هم نمی کرد. جماعت هم نمی خواند. فرادی می خواند. معمولن هم در گوشه ای و دور از انظار. اول وقت هم می خواند، برای همین، کارهایی را که تمرین شان به اذان می خورد ابدن نمی پذیرفت. از وقتی به ساختمان اردلان منتقل شدیم. یک رکعت هم در اداره نماز نخواند. می گفت ساختمان غصبی است. ( صحت و سقمش را من نمی دانم). بعد ها شنیدیم موقع اذان خودش را به مسجد امام جواد هفت تیر رسانده و نمازش را می خواند.

پائیز۱۳۹۹