در حال بارگذاری ...
مروری بر جای خالی روایت‌ کودکان کار روی صحنه تئاتر

ضرورت اقتباس از راویان کوچولوهای زحمتکش

ایران تئاتر – سید رضا حسینی: دوازدهم ماه ژوئن هر سال به عنوان «روز جهانی مبارزه با کار کودکان» شناخته می‌شود. امسال این روز با بیست و دوم خرداد ماه مصادف شده است و مانند هر سال به نکوهش پدیده کودکان کار اختصاص دارد. به مناسبت روز مبارزه با کار کودکان به مرور آثار ده نویسنده ایرانی در این زمینه خواهیم پرداخت؛ نوشته‌های قابل اعتنایی که منبع اقتباس قابل اتکایی برای خلق آثار جدید در حوزه هنرهای نمایشی به شمار می‌روند.

در حال حاضر تعداد کودکان کار در جهان به بیش از ۲۵۰ میلیون نفر می‌رسد که حدود ۶۱ درصد آنها در قاره آسیا زندگی می‌کنند. در این میان سهم کشور ما از آمار یاد شده رقمی بین سه تا هفت میلیون نفر است؛ کودکان و نوجوانانی که بنا به دلایل مختلف از جمله بدسرپرست بودن، اعتیاد والدین یا ناتوانی آنها در کسب درآمد اکنون به عنوان کودک خیابانی یا کودک کار از تحصیل، بازی، شادی، شیطنت، ماجراجویی و به طور کل تجربه دوران شیرین کودکی محروم مانده‌اند. البته از میان قربانیان کار کودک در ایران تنها اندکی بیش از ۹۰۰ هزار تن شناسایی شده و نامشان رسما به عنوان کودک کار به ثبت رسیده است. در واقع اکثر کودکان کار ایران ا حتی شناسایی هم نشده‌اند؛ چه رسد به اینکه تدبیری به حالشان اندیشیده شود.

این امر در شرایطی رقم می‌خورد که بحث کارکردن کودکان در ایران امری نکوهیده نبوده و سابقه‌ای طولانی دارد. اما می‌توان ادعا کرد که پدیده کودکان کار به معنی بیگاری کشیدن از کودکان بوِیژه در پهنه خیابان و در قالب تکدی گری در ایران پدیده‌ای نه چندان قدیمی به شمار می‌رود .  در ادبیات داستانی ایران است نشانه‌های آشکاری از اشاره به کار کردن کودکان  در دوره‌های مختلف تاریخ معاصر مشاهده می‌شود؛ اشاره‌های متعددی که قدمت برخی از آن‌ها بیش از نیم قرن است می رسد. در مطلب پیش رو مروری داریم به تعدادی از آثار ادبیات داستانی ایران که چنین خصلتی در آن‌ها مشاهده می‌شود .

 در ادامه مطلب پیش رو به نام ده نویسنده‌ ایرانی اشاره خواهد شد که یا پیش از رسیدن به سن جوانی خود کودک کار بوده‌اند و یا در آثارشان اشاره‌های متعددی به ابعاد مختلف پدیده ناخوشایند کودکان کار داشته‌اند. این مطلب نیز به سبک و سیاق سایر مطالب مشابهی که هرازگاه در ایران تئاتر منتشر می‌شود با رویکرد توجه به قابلیت اقتباس نمایشی به رشته تحریر در آمده است؛ به این معنی که یکی از اهداف اصلی در اشاره به این آثار داستانی برشمردن ظرفیت‌های نمایشی آن‌ها و برجسته ساختن پتانسیلی است که برای استفاده در تئاتر داشته‌اند. همان گونه که می‌دانیم ادبیات داستانی یکی از منابع اقتباس مهم و قابل اتکا برای خلق آثار تازه در هنرهای نمایشی است. با این حال در کشور ما گاه توجهی به اهمیت این موضوع نمی‌شود و اکثر منابع اقتباس بالقوه اغلب بدون هیچ استفاده مفیدی هدر می‌روند.

با توجه به این حقیقت که در سال‌های اخیر توجه به بحث کودکان کار در هنرهای نمایشی ایران مانند سایر حوزه‌های فرهنگی و هنری در حد انتظار نبوده است بر آن شدیم تا با پرداختن به تعدادی از آثار داستانی مهمی که می‌توان آنها را به عنوان منبع اقتباس مد نظر قرار داد، بار دیگر به اهمیت الهام از ادبیات داستانی در تئاتر اشاره کنیم. با این توضیح که اشاره به نام نویسندگان حاضر در این لیست دهگانه با توجه به سن و به ترتیب تاریخ تولد آن‌ها صورت گرفته است. به بیان ساده نخستین نویسنده‌ای که در مطلب پیش رو به نام او و آثارش اشاره خواهد شد از همه پیشکسوت‌تر است و نام نویسندگان بعدی به ترتیب کسوت خواهد آمد. همچنین تاکید بر این موضوع نیز ضروری به نظر می‌رسد که علاوه بر الهام از آثار نام برده شده در این مطلب برای ساخت آثار نمایشی می‌توان خالقان آن‌ها را نیز به موضوع ساخت نمایش تبدیل کرد و بخش‌های مختلفی از زندگی آنها را روی صحنه تئاتر به تصویر کشید. اهمیت این موضوع از دو جنبه قابل بحث است؛ نخست آنکه اکثر آن‌ها در زمان کودکی شرایط دشواری را تجربه کرده‌اند و دوم از این جهت که تا کنون به بسیاری از این افراد، به عنوان کسانی که منشاء خلق آثار هنری و فرهنگی مختلف و شاخص در عین محرومیت از امکانات ابتدایی زندگی بوده‌اند، توجه چندانی نشده است.

 

میرزا اسماعیل خان آصف‌الوزاره و اشاره به تکدی‌گری کودکان

میرزا اسماعیل تبریزی که در سال ۱۲۲۲ خورشیدی متولد شد و در سال ۱۲۸۵ خورشیدی مفتخر به کسب لقب «آصف‌الوزاره» از دربار قاجار گردید مدت قابل توجهی از عمر خود را به عنوان مترجم در کنسولگری شام، جده و سرحدات عثمانی سپری کرد. از او تعدادی اثر ادبی شبیه به رمان کوتاه به جا مانده که به نظر می‌رسد در نشریات آن زمان به چاپ رسیده باشند. این داستان‌ها که می‌توان آنها را جزو نخستین سیاه مشق‌های نویسندگان ایرانی در زمینه رمان نویسی قلمداد کرد از نظر برخی مفاهیم اجتماعی گنجانده شده در آنها قابل توجه به نظر می‌رسند. در واقع میرزا اسماعیل خان آصف‌الوزاره یکی از نخستین نویسندگان ایرانی به شمار می‌رود که در آثار خود از بیگاری کودکان و نوجوانان توسط افراد بزرگسال سخن به میان آورده است.

این نویسنده در رمان کوتاه «داستان شگفت‌انگیز و سرگذشت یتیمان» به موضوع گدایی کودکان در خیابان با زور و اجبار افراد بزرگسال اشاره کرده و روایت قابل اعتنایی از بهره‌کشی کودکان در دوران قاجار ارائه داده است. با توجه به آثار داستانی مکتوب به جا مانده از آصف‌الوزاره به نظر می‌رسد که او توجه ویژه‌ای به موضوع بهره‌کشی از کودکان و نوجوانان، به خصوص آنهایی که یکی از والدین خود یا هر دوی آنها را از دست داده‌اند و یتیم محسوب می‌شوند، داشته است.

در دیگر رمان کوتاه باقی مانده از او یعنی «گل‌های پژمرده» نیز شاهد روایت داستان زندگی دختر نوجوانی به نام «نورس» هستیم که مورد بهره‌کشی و سوء استفاده تعدادی انسان سودجو و بی‌اخلاق قرار می‌گیرد. او که پدر خود را از دست داده است با وجود علاقه و استعدادی که در امر کسب علم دارد از درس و کتاب دور می‌ماند و زندگی او وارد مسیری می‌شود که خود از آن بیزار است. در این داستان علاوه بر موضوع سوء استفاده از دختران نوجوان بی‌پناه مفاهیم مهم دیگری نظیر وجود شکاف میان نسل‌ها و عدم درک متقابل افراد پیر و جوان از یکدیگر نیز مطرح شده است. این موضوع در گفتگوهای نورس با مادرش محبوبه، خاله‌اش فرخنده و زن میانسالی به نام زرافشان که با آنها زندگی می‌کند به خوبی نمایان است.

سبک و سیاق نوشتاری داستان‌های به جا مانده از آصف‌الوزاره به گونه‌ای است که اقتباس از آنها در هنرهای نمایشی را آسان می‌سازد. ظاهر این داستان‌ها نزدیکی قابل توجهی به نمایشنامه دارد و بخش مهمی از روایت آنها در قالب گفتگوی شخصیت‌های مختلف داستان با یکدیگر شکل گرفته است. از سوی دیگر بنا بر تاکید نویسنده رخدادهای شرح داده شده در این داستان‌ها نه حاصل تخیل او که در نتیجه مشاهدات مستندش از شهر تهران در اواخر دوران قاجار بوده است. از همین رو خلق نمایشنامه از این داستان‌های قدیمی می‌تواند برای مخاطب تئاتر پنجره‌‌ای به روی جامعه ایران در دوران مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه قاجار بگشاید و بخشی از وضعیت زندگی کودکان و نوجوانان ایرانی در این دوران را آشکار نماید.

 

جعفر شهری و شرح خاطرات تلخ دوران کودکی در قالب داستان

داستان زندگی «جعفر شهری» یا به عبارتی «جعفر شهری‌باف» در دوران کودکی داستان تاثیرگذار یکی از کودکان  رنج کشیده در قرن گذشته است؛ فردی که در اواخر دوران قاجار یعنی در سال ۱۲۹۳ خورشیدی چشم به جهان گشود و از همان ابتدای عمر خود حوادث تلخ و آزار دهنده‌ فراوانی را تجربه کرد. او بعدها این داستان را با تمام جزئیات مهم مربوط به آن در کتاب «شکر تلخ» شرح داد و در کتاب «گزنه» نیز به توصیف دوران نوجوانی خود در قالبی شبیه به رمان پرداخت. کتاب «قلم سرنوشت» را می‌توان تکمیل کننده این سه‌گانه نامید که به شرح دوران جوانی، میانسالی و کهنسالی نویسنده می‌پردازد. این سه کتاب در سه برهه مختلف از زندگی جعفر شهری به رشته تحریر در آمده‌اند و در عمل حکم شرح زندگانی او را دارند. در واقع شهری نویسندگی را با شکر تلخ آغاز کرد و با قلم سرنوشت به پایان رساند. او در پایان عمر خود تا حد قابل توجهی از رنج‌های گذشته فاصله گرفته بود و توانست در آسایش و رفاه نسبی زندگی را بدرود بگوید.

دو جلد نخست از سه‌گانه داستانی جعفر شهری یعنی شکر تلخ و گزنه پر از تصاویر تلخ و تامل برانگیزی از دوران کودکی و نوجوانی نویسنده است. او که در خانواده‌ای تنگدست چشم به جهان گشوده بود به دلیل فقر و آزار و اذیت مسئولان مدرسه، از معلم گرفته تا ناظم و مدیر، ناچار به ترک تحصیل شد. جعفر کم سن و سال (که در رمان با نام جواد شناخته می‌شود) به دلایل مختلفی نظیر نداشتن قلم و دفتر یا خرجی ماهانه مدام در مدرسه مورد تنبیه سخت بدنی قرار می‌گرفت و این آزار به اندازه‌ای بود که او را از درس و مدرسه بیزار کرد. ترک تحصیل جعفر تقریبا هم‌زمان با جدایی پدر و مادرش از یکدیگر بود و این امر مشکلی بر هزاران مشکل او افزود؛ آن هم در آستانه یازده سالگی یعنی زمانی که باید عمده وقت خود را صرف خوشی و بازیگوشی می‌کرد. از بخت بد نه همسران بعدی پدر و نه همسر مادرش با او رابطه خوبی نداشتند و مدام آزارش می‌دادند. به این ترتیب شهری ناچار شد مدتی را با مادربزرگش زندگی کند و برای امرار معاش شغل‌های مختلفی را تجربه نماید. او از همان ابتدای کودکی به عنوان شاگرد مغازه و کارگر ساده تن به کارهای دشواری نظیر ریخته‌گری، خیاطی، دلاکی، قصابی، بزازی، نجاری، لوله‌کشی، نقاشی و امثال آن داد و تجربیات فراوانی در هر زمینه کسب کرد.

داستان‌های شهری اگرچه از وجود برخی تکنیک‌های هنری مربوط به فن داستان نویسی خالی است اما محتوای پر و پیمانی برای آگاهی مخاطب از چند و چون زندگی طبقات فرودست جامعه در تهران قدیم دارد. زبان صمیمی این داستان‌ها و تصاویر واقعی موجود در آنها کار اقتباس از این آثار و تبدیل کردنشان به نمایشنامه‌های متمرکز بر زندگی کودکان کار را آسان کرده است. با این حال تا کنون کمتر کسی به این آثار و نویسنده آنها توجه نشان داده است. در واقع جعفر شهری با وجود آثار داستانی و غیر داستانی متعددی که از خود به جا گذاشت و سابقه‌ای که به عنوان داستان نویس، پژوهشگر فرهنگ و ادبیات عامه و راوی تاریخ اجتماعی تهران در طول یک قرن اخیر داشت، بیشتر با دو مجموعه تاریخ شفاهی اش یعنی « تاریخ اجتماعی تهران قرن سیزده » و « تهران قدیم » به عنوان مرجع و ماخذ نگارش نمایشنامه و فیلمنامهشناخته می شود و آثار داستانی او کمتر به عنوان منبع اقتباس یا حتی مرجع کسب ایده مورد توجه سایر هنرمندان قرار گرفته است.

سایر آثار داستانی و خاطره محور او نظیر «حاجی در فرنگ» و «حاجی دوباره» نیز منبع خوبی برای اقتباس و استفاده در هنرهای نمایشی به شمار می‌رود. شهری در این دو کتاب به شرح دو سفر حج و سفر سیاحتی خود به اروپا پرداخته است. اگر بخواهیم به موضوع اصلی این مطلب باز گردیم باید بار دیگر بر لزوم توجه به سه‌گانه داستانی جعفر شهری یعنی شکر تلخ، گزنه و قلم سرنوشت که در عمل حکم خاطرات دوران زندگی او را دارند تاکید کنیم. دو کتاب نخست این سه‌گانه ظرفیت بالایی برای تبدیل به آثار نمایشی تاثیرگذار و آگاهی‌بخش مبتنی بر زندگی کودکان کار دارد و از دل آنها نمایشنامه‌های فراوانی با این موضوع قابل استخراج خواهد بود. اگرچه تصویرپردازی‌ها و ماجراهای ثبت شده در این کتاب‌ها، به خصوص موارد مربوط به سبک زندگی اقشار فرودست جامعه، به دوران گذشته و سال‌های دور تعلق دارد اما موارد مشابه با آنها را می‌توان همین امروز نیز در کوچه پس کوچه‌های تهران و سایر شهرهای بزرگ ایران مشاهده کرد.

 

مهدی آذریزدی پدر قصه‌گو و بی‌ادعای کودکان

اگر «مهدی آذریزدی» هنوز زنده بود در واپسین روزهای زمستان امسال تولد صد سالگی خود را جشن می‌گرفت. او نیز در ردیف آن دسته از نویسندگانی قرار می‌گیرد که دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشت و روزگار پر رنجی را سپری کرد. متاسفانه این شرایط سخت تا پایان زندگی با او همراه بود و در نهایت این مرد محجوب نتوانست آنچنان که لیاقت داشت خستگی در کند و ثمره عمر از دست رفته را درو نماید.

دوران کودکی و نوجوانی آذریزدی در آبادی خرمشاه (از توابع یزد) با کمترین دلخوشی، تفربح، شادی و آسایش سپری شد و او اغلب اوقات ناگزیر از انجام کارهای دشواری شبیه به کارگری بود. فقر خانواده آذریزدی در کنار اعتقادات خشک پدرش به او اجازه تحصیل در مدرسه را نداد. پدر او درس و کتاب، حتی کتاب بوستان و گلستان سعدی، را حرام می‌دانست و از همین رو به پسرش اجازه تحصیل نداد. البته او اندک سوادی که از آن بهره داشت را به فرزند خود منتقل کرد و همین موضوع موجب شد که مهدی کوچک با کتاب بیگانه نماند و بعدها بتواند از هر فرصتی برای آموختن استفاده کند.

یکی از خاطرات تلخ دوران کودکی آذریزدی به نخستین حسرت او در آن روزها مربوط می‌شود. از آنجا که مهدی هشت ساله اجازه بازی در کوچه را نداشت گاه با پسرخاله پدرش که همسن و سال او بود روی پشت بام بازی می‌کرد. در یکی از روزها مهدی هنگام بازی با او تعدادی کتاب را در دستانش مشاهده کرد که گلستان و بوستان سعدی نیز جزو آنها بود. با آنکه همبازی مهدی سواد خواندن و نوشتن نداشت اما پدرش این کتاب‌ها را در اختیار او قرار داده بود تا با آنها بازی کند؛ در حالی که مهدی با اندک سواد خواندن و نوشتنی که می‌دانست از داشتن آن کتاب‌ها محروم بود. شب همان روز مهدی از پدرش خواست که نظیر آن کتاب‌ها را برایش تهیه کند، اما پدر او خواندن گلستان و بوستان و آثار مشابه با آن را بی‌فایده و جزو امور دنیوی و مادی می‌دانست. به همین سبب از فرزندش خواست به جای این کارها (خواندن کتاب‌های شعر) به فکر انجام فعالیت‌های مفید معنوی باشد. آن شب مهدی کوچک ساعت‌ها از غصه در زیرزمین خانه گریه کرد. با این حال در ادامه زندگی خود جوری زیست که هرگز حسرت داشتن کتاب بر دلش باقی نماند و با آنکه تا پایان عمر هرگز طعم رفاه و آسایش را نچشید اما کتابخانه خانه‌اش همواره پر از کتاب بود.

اکثر اوقات آذریزدی در دوران کودکی به کار کشاورزی گذشت. او همراه با پدرش به سر زمین‌های مردم می‌رفت و ساعت‌ها در آنجا کار می‌کرد و عرق می‌ریخت. پس از گذشت چند سال به تدریج کار کشاورزی در آبادی خرمشاه از رونق افتاد و مهدی کوچک ناچار به فرا گرفتن بنایی و انجام کارهای ساختمانی در شهر یزد شد. او هر روز صبح پیش از طلوع آفتاب فاصله نیم ساعته آبادی تا شهر را پیاده طی می‌کرد و کارهای سنگین مخصوص بزرگسالان را انجام می‌داد. این در حالی بود که مهدی کوچک هنوز به سن نوجوانی نرسیده بود و کودک محسوب می‌شد.

پس از مدتی بنایی در شهر آذریزدی کوچک بالاخره تغییر شغل داد و کارگر کارگاه جوراب‌بافی شد. او در این کارگاه دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد دوران نوجوانی گردید. صاحب کارگاه که فردی به نام «رضا سعیدی» بود در سال ۱۳۱۸ خورشیدی یعنی زمانی که آذریزدی هجده سال داشت تصمیم گرفت یک مغازه کتاب‌فروشی باز کند. او با آگاهی از علاقه شدید مهدی جوان به کتاب او را از کارگاه به «کتابفروشی یزد» برد و دریچه تازه‌ای را در برابر او گشود. به این ترتیب او در آغاز دوران جوانی بالاخره توانست به عشق دیرینه‌اش یعنی مطالعه بی حد و حصر کتاب‌های مختلف برسد. مدتی بعد «محمدرضا مدرس زاده یزدی» که تا پیش از گشایش کتاب‌فروشی یزد صاحب تنها کتاب‌فروشی و چاپخانه این شهر به نام «گلبهار» بود مالکیت کتاب‌فروشی تازه تاسیس یزد را در اختیار گرفت و مدیریت آن را به آذریزدی سپرد. آذریزدی به مدت چهار سال در این کتاب‌فروشی فعالیت کرد و در آنجا با بسیاری از بزرگان فرهنگ و هنر یزد آشنا شد. پس از آن به تهران نقل مکان کرد و باقی عمر خود را صرف کار در چاپخانه‌ها و کتاب‌فروشی‌های پایتخت نمود.

کودک درون آذریزدی با وجود رسیدن به سن ۳۵ سالگی همچنان زنده بود. او در میانه دهه سوم عمر خود به این نتیجه رسید که داستان‌های موجود در کتاب‌های کهن با وجود ارزش بالایی که از آن بهره می‌برند به درد کودکان نمی‌خورند و نیاز به ساده‌سازی برای آنها دارند. از این رو به ساده کردن قصه‌های قدیمی و نزدیک ساختن متن آنها به زبان کودکان نمود؛ فعالیتی که به چاپ مجموعه کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» انجامید و پس از آن نیز به هر زحمتی که بود در همان مسیر با مرارت فراوان ادامه یافت. در واقع با آنکه آذریزدی هرگز ازدواج نکرد و صاحب فرزند نشد تا پایان عمر خود نقش پدری مهربان را برای بسیاری از فرزندان ایران بازی نمود و تا جایی که در توان داشت و شرایط به او اجازه می‌داد برایشان قصه‌های آموزنده و سرگرم کننده تعریف کرد.

زندگی سخت دوران کودکی تاثیر عمیقی بر روحیات آذریزدی گذاشت و این تاثیر تا پایان عمر با او همراه بود. بنابر اعتراف این نویسنده فروتن و محجوب تحقیر مداومی که او از دوران کودکی با آن مواجه بود موجب شد گوشه عزلت اختیار کند و برای حفظ اندک اعتماد به نفس باقیمانده در وجودش ارتباط چندانی با مردم نداشته باشد. از سوی دیگر آذریزدی در دوران کودکی قوم و خویش و همبازی چندانی برای برقراری ارتباط نداشت و این موضوع او را در دوران بزرگسالی بیش از پیش به کنج تنهایی کشاند. چنین حقایقی نیاز به آسیب‌شناسی جدی دارد و می‌توان از آنها در ساخت نمایش‌های پرمفهوم و تاثیرگذار بهره گرفت. مسلما تولید این نمایش‌ها می‌تواند مردم عادی را به شکل عمیق‌تر و جدی‌تری با آسیب‌های مهمی که کودکان کار با آن دست و پنجه نرم می‌کنند و بسیاری از ترکش‌های آنها حتی تا پایان عمر نیز رهایشان نمی‌سازد آشنا کند.

پژوهش‌های امروزی نشان از آن دارد که وا داشتن کودکان به انجام کارهای سخت در سنین پایین بسیاری از جنبه‌های رشد در آنها را به تدریج با اختلال مواجه خواهد کرد. در واقع علاوه بر رشد جسمی کودک که با کار مداوم در سنین پایین دچار اختلال می‌شود، رشد شناختی، رشد عاطفی، رشد اجتماعی و رشد اخلاقی او نیز به چنین آفتی مبتلا خواهد گردید. به بیان دیگر کودکان کار با انجام کارهای سخت در سنین پایین نه تنها در سال‌های بعدی زندگی خود رشد جسمی کافی و کاملی را تجربه نخواهند کرد بلکه در مواردی نظیر کسب دانش لازم برای سنجیدن راه و چاه در زندگی، برخورداری از اعتماد به نفس و عزت نفس کافی برای بقا در جامعه، داشتن درک درست از شرایط زندگی و برقراری روابط انسانی مناسب با دیگران همواره با دشواری‌های قابل توجهی مواجه خواهند بود.

مهدی آذریزدی استعداد فراوانی در امر تبدیل حکایت‌های منثور و سخت فهم قدیمی به آثار منظوم ساده و قابل فهم داشت؛ استعدادی که هیچ‌گاه از سوی دیگران آن گونه که باید جدی گرفته نشد. با این حال او هر آنچه در توان داشت به کار برد تا بتواند کاری که از آن لذت می‌برد را انجام دهد و قصه‌های سرگرم کننده و آموزنده‌ای برای کودکان روایت کند. او فرد مظلوم، تنها و بی‌اندازه فروتنی بود که در دوران حیات به آنچه شایستگی آن را داشت نرسید و از ابتدا تا انتهای عمر خود زندگی را در فقر، خانه به دوشی و بی‌ثباتی گذراند. در واقع آذریزدی با وجود دریافت جایزه یونسکو در سال ۱۳۴3 خورشیدی و کسب اعتبار داخلی و جهانی کافی هیچ‌گاه طعم ثبات شغلی، زندگی بی‌دغدغه و آسایش و رفاه نسبی را نچشید و کاملا مظلوم و ناکام از دنیا رفت. چه خوب است اهالی هنر ایران حداقل یادش را به نحو شایسته گرامی بدارند و از زندگی او و آثاری که خلق کرد نمایش‌های زیبا و درخور توجه خلق کنند.

 

منوچهر احترامی خالق ماجراهای حسنی

آن دسته از کودکان دهه شصت خورشیدی که از همان دوران نونهالی انس و الفتی با کتاب داشتند بعید است در آن زمان یکی از کتاب‌های منوچهر احترامی را نخوانده یا محتوای آن را از زبان بزرگترهایشان نشنیده باشند. احترامی در آن زمان آثار خود را، که به طور عمده مختص به کودکان بود و اغلب حالتی شعر گونه داشت، را با نام مستعار «پورنگ» که در واقع نام خواهرزاده‌اش است چاپ می‌کرد. فعالیت او در زمینه خلق و انتشار کتاب‌های مخصوص کودکان از نخستین سال‌های دهه شصت خورشیدی آغاز شد. در آن سال‌ها با آغاز جنگ فعالیت‌های مطبوعاتی تا حدی دچار تغییر و تحول شده بود و این امر منوچهر احترامی را به سمت چاپ قصه‌های مختص به کودکان سوق داد. او با همراهی همکار کاریکاتوریست خود «کیانوش لطیفی» در طول پنج سال حدود پنجاه کتاب مخصوص کودکان خلق کرد که اکثر آنها بلافاصله مشهور شدند و شانزده تا هفده عنوان از این کتاب‌ها تا سال‌ها بعد به صورت مرتب و با فواصل کوتاه در شمارگان بالا تجدید چاپ گردیدند. احترامی وظیفه خلق قصه این کتاب‌ها را بر عهده داشت و لطیفی نیز کار تصویرسازی آن‌ها را انجام می‌داد.

با وجود شهرت بالای بسیاری از این‌ کتاب‌ها، به خصوص داستان‌های حسنی، تا کنون اقتباس چندان مشهوری از آن‌ها به روی صحنه تئاتر نیامده است. این در حالی است که بسیاری از این کتاب‌ها از ظرفیت قابل توجهی برای تبدیل به نمایش‌های موزیکال و خوش رنگ و لعاب مخصوص کودکان برخوردارند و ساختارشان به گونه‌ای است که می‌توان آنها را از جنبه‌های مختلفی نظیر داستان، شخصیت و نوع گفتگوها بسط و توسعه داد.

با آنکه منوچهر احترامی در خانواده‌ای نسبتا متوسط چشم به جهان گشود اما از دوران نوجوانی طبق روال زندگی خانواده های ایرانی در کنار تحصیل به انجام کارهای مختلف برای کسب درآمد پرداخت. روالی که حتی خانواده های بدون نیاز به درآمد کودکان را وا می داشت برای کسب مهارت  تجربه زندگی کودکان را در ایام تعطیلات به شاگردی کاری بگمارند .هنگامی که او تنها هفده سال داشت یعنی در سال ۱۳۳۷ خورشیدی پدرش، که کارمند وزارت دارایی بود‌ چشم از جهان فرو بست؛ این امر منوچهر نوجوان را بر آن داشت تا برای کمک به خانواده و کسب روزی فعالیت‌های مختلفی نظیر آهنگری و در و پنجره سازی را تجربه کند. در واقع با تعاریف امروزی می‌توان او را یکی از کودکان کار در دهه سی خورشیدی قلمداد کرد. با این حال احترامی خیلی زود وارد مطبوعات شد و از کارگری دست کشید. مدت کوتاهی پس از مرگ پدر او به همکاری با روزنامه «توفیق» پرداخت و تا پایان عمر همواره یک پایش در مطبوعات باقی ماند.

همان گونه که فعالیت‌های مطبوعاتی احترامی نظیر همکاری او با مجله «گل آقا» و دخیل بودنش در ساخت برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی مختلف مانند «صبح جمعه با رادیو» می‌تواند موضوع ساخت نمایش‌های گوناگون باشد، دوران کودکی و نوجوانی پر فراز و نشیب او، به خصوص انجام کارهای مختلف در کنار اشتغال داشتن به تحصیل و انجام فعالیت‌های ادبی نیز از ظرفیت مناسبی برای تبدیل به آثار نمایشی برخوردار است. احترامی نیز با وجود آنکه مانند آذریزدی تا پایان عمر ازدواج نکرد و صاحب فرزند نشد با نوشتن داستان‌های مختلف مخصوص کودکان فرزندان فراوانی در گوشه و کنار ایران یافت و نقش پدر قصه‌گوی آنها را بر عهده گرفت.

 

هوشنگ مرادی کرمانی و بازگویی داستان مستند کودکان قالیباف

هوشنگ مرادی کرمانی را نیز می‌توان یکی از کودکان کار در دهه سی خورشیدی لقب داد. او که در سال ۱۳۲۳ خورشیدی در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان متولد شد به دلیل بد سرپرست بودن (محرومیت از داشتن مادر در دوران نوزادی و ناتوانی پدر در نگهداری از او به دلیل اختلالات روانی) از همان دوران کودکی و سن هشت سالگی برای گذران زندگی مجبور به انجام کارهای مختلفی نظیر کارگری شد. به عنوان مثال او یک بار برای فراهم کردن پول خرید کتاب مورد علاقه خود مجبور شد بار یک کامیون نمک را خالی کند. مرادی کرمانی به ناچار مدتی از دوران کودکی را با مادربزرگ خود گذراند و کنار او زندگی کرد. شرح خاطرات این دوران در مجموعه داستان «قصه‌های مجید» آمده است. مجید نیز مانند نویسنده‌ای که او را به وجود آورد نوجوان یتیم با ذوق و اهل شعر و ادبی است که در کنار تحصیل کار می‌کند و تابستان‌ها به جای استراحت و بازی حکم نان‌ آور اصلی خانواده را دارد. توصیف این دوره از زندگی مرادی کرمانی با زبان طنز موجب شده است که زهر تلخی‌های آن گرفته شود و خواندن این روایت‌های خاطره‌گونه برای کودکان نیز مانند بزرگسالان دلپذیر باشد. در واقع مجید و بی‌بی نمادی از مرادی کرمانی نوجوان و مادربزرگ او هستند و داستان‌هایشان از دل خاطرات دوران کودکی و نوجوانی نویسنده سر بر آورده‌ است.

اگرچه روایت واقع‌گرایانه و شوخ و شنگ مرادی کرمانی از سختی‌های زندگی کودکان طبقات فرودست جامعه در سایر آثار داستانی مکتوب او نیز کم و بیش به چشم می‌خورد و در عمل تکنیکی برای پس نزدن این آثار توسط مخاطب عام به شمار می‌رود، اما در برخی از آنها تلخی ‌بیشتر و گزندگی واضح‌تری قابل مشاهده است. از میان آثار داستانی او که از چنین خصلتی برخوردارند می‌توان به کتاب «بچه‌های قالیبافخانه» اشاره کرد. این کتاب از دو داستان نسبتا بلند «نمکو» و «رضو، اسدو، خجیجه» تشکیل شده است که هر دوی آن‌ها شرح حال کودکان کم سن و سال شاغل در کارگاه‌های قالیبافی کرمان محسوب می‌شود و نامشان نیز به نام شخصیت‌های اصلی حاضر در داستان اشاره می‌کند. در واقع نمک، رضا، اسدالله و خدیجه همگی کودکان کم سن و سالی هستند که هر کدام به دلیلی گذارشان به کارگاه قالیبافی افتاده است و مانند برده در این کارگاه به کار گرفته شده‌اند.

در کتاب بچه‌های قالیبافخانه به بسیاری از عوامل مهمی که می‌تواند موجب پیدایش پدیده کودکان کار شود در قالب داستان اشاره شده است. البته بسیاری از جزئیات این کتاب حاصل مشاهدات واقعی نویسنده از کارگاه‌های قالیبافی روستاهای کرمان است و نمی‌توان آنها را تنها داستان صرف نامید. در این کتاب عواملی نظیر یتیم بودن کودکان یا از دست دادن یکی از والدین، فقیر بودن و بیسوادی سرپرستان خانواده، اعتیاد والدین و مسئولیت‌پذیر نبودن آنها به عنوان دلایل اصلی حضور این کودکان در کارگاه قالیبافی عنوان شده است. به عنوان مثال پدر رضا (رضو) او را پیش از تولد و هنگامی که هنوز در شکم مادر بود در قبال دریافت پنجاه تومان به فردی به نام استاد (اوستا) می‌فروشد و به او قول می‌دهد که پس از رسیدن فرزندش به سن پنج سالگی او را تحویل خریدار دهد. در نهایت رضا در سن شش سالگی به کارگاه قالیبافی فرستاده می‌شود تا در شرایط سخت و غیر انسانی آنجا هر روز از طلوع خورشید تا پاسی از شب پای دار قالی بنشیند. کودک بینوا یا مشاهده شرایط سخت حاکم بر محیط کار از کارگاه قالیبافی می‌گریزد و نزد پدر می‌رود. اما پدرش او را با کتک و ناسزا به کارگاه بر می‌گرداند و از زیر بار مسئولیت نگهداری فرزند شانه خالی می‌کند.

نمک (نمکو) دیگر شخصیت کودک حاضر در داستان محسوب می‌شود که برای پرداخت بدهی‌های پدرش راهی کارگاه قالیبافی شده است. پدر او که یدالله نام دارد برای امرار معاش الاغی کرایه می‌کند تا با فروش هیزم گذران زندگی نماید. اما پس از اختلافاتی که میان او و شخصی به نام عبدالله ایجاد می‌شود عبدالله الاغ را همراه با بار آن به آتش می‌کشد. به دلیل آنکه عبدالله مباشر سرهنگ است کدخدا حکم می‌کند که یدالله باید خسارت الاغ و بار هیزم آن را به صاحب الاغ و بار بپردازد. به این ترتیب یدالله که دستش به جایی بند نیست فرزند کم سن و سال خود را راهی کارگاه قالیبافی می‌کند تا کمک خرج خانواده باشد.

در این کتاب به سوء ‌استفاده‌های جنسی از کودکان معصوم و بی‌دفاع نیز اشاره شده است. به عنوان مثال در بخشی از داستان به سرگذشت دختری به نام رخساره (رخسارو) اشاره می‌شود که به طور مداوم مورد آزار پسر صاحب کارگاه قرار می‌گرفت و توسط او وادار به سکوت می‌شود. پسر شیطان صفت با سوء ‌استفاده از سادگی دختر کوچک او را فریب می‌داد و به او گوشزد می‌کرد اگر از این موضوع حرفی به دیگران بزند او بلافاصله باخبر خواهد شد. پسر جوان انگشت‌دانه‌ای پر از خاک را روی زبان رخساره می‌گذاشت و به او می‌گفت با انجام این کار زبان او را مهر و موم کرده است؛ بنابراین اگر در مورد این موضوع با کسی صحبت کند مهر زبانش خواهد شکست و او از این اتفاق باخبر خواهد شد. در پایان نیز رخساره دچار بیماری سختی می‌شود و در همان کارگاه قالیبافی از دنیا می‌رود. 

هوشنگ مرادی کرمانی جزو معدود نویسندگان ایرانی است که تا کنون بسیاری از آثارش توسط کارگردانان سینما و تلویزیون مورد اقتباس قرار گرفته است و این اقتباس‌ها از نظر کمی و کیفی قابل قبول به نظر می‌رسد. با این حال اغلب آن دسته از آثار این نویسنده مورد اقتباس سینمایی و تلویزیونی قرار گرفته‌اند که حجم شاعرانگی و طنز آنها بیش از دیگر نوشته‌ها بوده است. در واقع می‌توان گفت به کتاب‌هایی مانند «بچه‌های قالیبافخانه» این نویسنده به اندازه قصه‌های مجید توجه نشده است. از سوی دیگر به نظر می‌رسد که کارگردانان تئاتر به اندازه کارگردانان سینما و تلویزیون به آثار داستانی این نویسنده توجه نشان نداده‌اند.

در کارنامه هنری هوشنگ مرادی کرمانی نام آثار متعددی را می‌توان یافت که به بخش‌هایی از زندگی کودکان کار اشاره کرده‌اند. با این حال در امر اقتباس از آثار او بیشتر نکات روشن مورد اقبال قرار گرفته و به نکات تاریک اشاره چندانی نشده است. شاید بد نباشد که نقاط تاریک زندگی کودکان کار که تعدادشان کم نیست نیز مورد توجه هنرمندان قرار گیرد و در آثار نمایشی مختلف به شیوه‌ای هنرمندانه و نه به سبک و سیاق کلیشه‌ای و اشک و آه محور به تصویر کشیده شود.

 

محمدعلی آزادی‌خواه و شرح قصه پر مرارت‌ مرادو

محمدعلی آزادی‌خواه نه تنها همسن و سال هوشنگ مرادی کرمانی است بلکه هم‌ ولایتی‌ و هم استانی او نیز محسوب می‌شود. علاوه بر ویژگی‌های مشترک یاد شده این دو نویسنده اهل استان کرمان شرایط نسبتا مشابهی را در دوران کودکی خود تجربه کرده‌اند؛ به این معنی که هر دوی آنها در همان ابتدای زندگی از نعمت داشتن پدر و مادر محروم شدند و در میان رنج و فقر پا به سنین جوانی گذاشتند. در مجموع هر دوی آنها را می‌توان جزو کودکان کار قلمداد کرد.

آزادی‌خواه در سال ۱۳۲۳ خورشیدی در روستای دولت آباد قهستان سیرجان در یک خانواده فقیر کشاورز متولد شد. پدر او پس از مرگ همسر نخست خود با مادر محمدعلی ازدواج کرد و همین پسر تنها ثمره پیوند زناشویی دوم او بود. محمدعلی پنج برادر ناتنی بزرگتر از خود داشت که همگی پس از رسیدن به سن هفت سالگی از سوی پدر وادار به قبول کردن شغل کهکینی (حفر کننده چاه و قنات) شدند. پدر محمدعلی همین خیال را در مورد او داشت و به دلیل وضعیت بد اقتصادی خانواده حاضر نبود فرزندش را به مدرسه بفرستد. اما مادر محمدعلی جلوی همسرش ایستاد و با این تصمیم او به شدت مخالفت کرد. او دوست نداشت فرزندش کهکین شود و دلش می‌خواست محمدعلی را در قامت یک معلم تحصیلکرده ببیند. با حمایت‌های مادر بالاخره محمدعلی توانست به مدرسه برود و نخستین سال تحصیلی را با موفقیت به پایان ببرد. اما زندگی خیلی زود روی تاریک خود را به او و مادرش نشان داد و عرصه را بیش از پیش بر آنها تنگ کرد.

با مرگ پدر دست آنها حسابی خالی شد و به تصمیم مادر دو نفری به روستای دهنو نقل مکان کردند. در این روستا محمدعلی و مادرش ناچار به سکونت در یک کاهدانی قدیمی شدند و از سر ناچاری آنجا را به عنوان خانه جدید خود انتخاب کردند؛ محلی که اگرچه مجهز به سقف و دیوار بود اما در زمستان شرایط بسیار نامناسبی برای زندگی داشت. با این حال محل سکونت جدید محمدعلی به مدرسه‌ای که می‌رفت کاملا نزدیک بود. مادر با تلاش فراوان و انجام کار ریسندگی و بافندگی درآمد اندکی به دست می‌آورد که تمام آن را خرج تحصیل فرزندش می‌کرد. با فداکاری و پشتکار او محمدعلی توانست پس از گذراندن دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل راهی سیرجان شود. در آنجا او با پول اندکی که مادر به صورت هفتگی برایش می‌فرستاد اتاقی کرایه کرد و به درس خواندن مشغول شد. اما در چهارده سالگی، مادر این کودک بدشانس سیرجانی نیز از دنیا رفت و او در دنیا تنها ماند. با این حال آزادی‌خواه نوجوان توانست با حمایت ناظم مدرسه و معلم شیمی خود در کنار انجام کارهای دشواری مانند کارگری ساختمان تحصیلاتش را به پایان برساند و وارد دانشگاه شود. او در نهایت موفق شد در رشته جغرافیا با مدرک کارشناسی از دانشگاه اصفهان فارغ‌التحصیل شود و به آرزوی مادرش جامه عمل بپوشاند و به عنوان معلم جغرافی در مدارس سیرجان تدریس کند.

آشنایی آزادی‌خواه با ادبیات کودک و نوجوان نوعی توفیق اجباری بود. او هنگام تحصیل در دانشگاه وضع مالی خوبی نداشت و نمی‌توانست کتاب‌های مخصوص بزرگسالان را تهیه کند. با این حال کتاب‌های کودکان قیمت پایین‌تری داشتند و تهیه آنها برایش آسان‌تر بود. در این زمان او با داستان‌های صمد بهرنگی آشنا شد و سخت به آن‌ها علاقه‌مند گردید. به این ترتیب او تصمیم گرفت با الهام از سبک بهرنگی داستان‌هایی با موضوع کودکان یا برای آنها بنویسد. شاخص‌ترین تلاش او در این زمینه خلق رمان کوتاه «مرادو» بود.

مرادو داستان زندگی کودکان کهکین سیرجان را روایت می‌کرد. افرادی مانند برادران بزرگتر محمدعلی یا سایر کودکان روستایی سیرجان که از همان سنین کودکی وادار به انجام کارهای دشوار می‌شدند و گاه حتی جان خود را هنگام حفر چاه و قنات از دست می‌دادند. این اتفاق برای یکی از برادران او نیز رخ داد و هنگام حفر کاریز زیر آوار ناشی از ریزش دیواره‌ آن دفن شد. شاید اگر فداکاری و اصرار مادر محمدعلی نبود او نیز به سرنوشت برادرانش دچار می‌شد و از معلمی و نویسندگی باز می‌ماند.

رمان کوتاه مرادو در سال ۱۳۵۳ خورشیدی توسط نشر زال منتشر شد اما تا سه دهه پس از آن در تاریکخانه فراموشی فرو رفت و کسی از آن یاد نکرد. در سال ۱۳۸۴ خورشیدی محمدعلی آزادی‌خواه هنگام گفتگو با هوشنگ مرادی کرمانی متوجه شد که هنوز هم عده‌ای از مردم داستان مرادو را به یاد دارند. به همین دلیل از ناشر این کتاب خواست تا آن را تجدید چاپ کند. چاپ مجدد مرادو نام این رمان را بار دیگر بر سر زبان‌ها انداخت و آن را به یکی از آثار پرفروش سال تبدیل کرد. این رمان سال بعد توانست لقب کتاب برگزیده سال را از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دریافت کند.

در سال ۱۳۹۰ خورشیدی به همت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان کرمان و با حمایت امور سینمایی کانون کشور فیلم سینمایی مرادو به کارگردانی مجتبی صفرعلی‌زاده با اقتباس از رمان محمدعلی آزادی‌خواه ساخته شد. این نویسنده که خود یکی از اهالی مطبوعات به شمار می‌رود در گفتگوهای مختلفی که با رسانه‌ها داشته است بارها مراتب نارضایتی خود از نوع اقتباس انجام شده از رمان مرادو را اعلام داشته و معتقد است اگر در فیلم ساخته شده این همه تغییر در داستان به وجود نمی‌آمد نتیجه نهایی می‌توانست بهتر باشد. بر این اساس هنرمندان تئاتر استان کرمان یا حتی کل ایران می‌توانند اقتباس‌های تازه‌ای از مرادو را به روی صحنه ببرند تا شاید بیش از نسخه سینمایی این رمان مورد توجه نویسنده آن قرار گیرد؛ نویسنده‌ پا به سن گذاشته‌ای که اکنون سال‌ها است دیگر رغبت چندانی برای خلق آثار جدید ندارد.

علاوه بر رمان مرادو و سایر آثار داستانی آزادی‌خواه زندگی این نویسنده رنج کشیده در دوران کودکی نیز از قابلیت بالایی برای تبدیل به نمایش برخوردار است. به خصوص آنکه بخش‌هایی از زندگی او وضعیت ناخوشایند کودکان کار را بازتاب می‌دهد. روایت‌های آزادی‌خواه از دوران کودکی خود به ویژه آخرین ملاقات او با مادرش، چگونگی مرگ مادر و دفن غریبانه او و تنهایی آزار دهند‌ه‌ای که پس از این رخداد تلخ به سراغ محمدعلی نوجوان آمد جزئیات تاثیرگذار فراوانی را در دل خود جای داده است که تبدیل آنها به نمایش می‌تواند بسیار دیدنی باشد.

 

علی صداقتی خیاط ، پدر مهربان کودکان کار و بچه‌های خیابان

احتمالا «علی صداقتی خیاط» ناشناخته‌‌ترین فرد حاضر در لیست دهگانه ما است. این امر در عین جالب بودن بسیار تاسف‌بار به نظر می‌رسد؛ چرا که مسلما او بیش از تمام افراد حاضر در این لیست به کودکان کار خدمت کرده است. اگر نویسندگانی که به نام آن‌ها در مطلب پیش‌رو اشاره شد خود کودک کار بوده‌اند یا در مورد این کودکان آسیب‌پذیر داستان‌های ارزشمند و تاثیرگذار نوشته‌اند، علی صداقتی خیاط علاوه بر کار با قلم برای این کودکان کارهای عملی فراوانی نیز انجام داده است. در واقع او اکنون حدود دو دهه است که تمام زندگی خود را صرف بهبود وضعیت زندگی کودکان کار و بچه‌های خیابان نموده است.

علی صداقتی خیاط که اکنون در میان بسیاری از کودکان کار به «عمو خیاط» مشهور است در سال ۱۳۲۵ خورشیدی در مشهد متولد شد. او پس از اتمام تحصیلات مقدماتی در این شهر به کشور فرانسه رفت و در شهر پاریس به تکمیل تحصیلات خود در رشته‌های جامعه‌شناسی و اقتصاد سیاسی پرداخت. خیاط پس از پایان تحصیلات آکادمیک به ایران باز گشت و از سال ۱۳۵۶ خورشیدی تا کنون در ایران به سر می‌برد و در کشور خود به انجام کارهای عملی مشغول است. ماحصل ورود او به دنیای ادبیات آثاری رمان‌گونه است که از میان مهمترین آنها می‌توان به دو رمان «گورگاه» و «مه‌سوار» اشاره کرد؛ این دو کتاب به ترتیب در سال‌های ۱۳۷۱ و ۱۳۷۸ خورشیدی منتشر شدند.

خیاط در ابتدای دهه هشتاد خورشیدی با پدیده کودکان کار و خیابان آشنا شد و به بررسی دقیق آن پرداخت. او در پژوهش‌های خود به این نتیجه رسید که ذهن کودکان کار و خیابان به علت درگیری مداوم با مشکلات از وجود منطقه امن بی‌بهره است. از همین رو سعی کرد مفهومی به نام «اتاق امن ذهن» را برای این کودکان آسیب دیده تعریف کند. این امر از طریق ایجاد کلاس‌های خلاقیت متعددی انجام شد که در سال ۱۳۸۱ خورشیدی طی همکاری با پنج انجمن حمایت از حقوق کودکان در مناطق جنوبی تهران از جمله خانه کودک شوش، خانه کودک ناصر خسرو، کانون فرهنگی حمایت از کودکان کار پامنار، جمعیت دفاع از کودکان کار خیابان نعمت آباد (پاسگاه نعمت آباد) و بنیاد امید مهر برگزار گردید. در این کلاس‌ها کودکان با روش‌های مختلف آموزشی به این امر تشویق شدند که آرزوها و خواسته‌های خود را فارغ از مشکلات متعددی که با آن دست و پنجه نرم می‌کنند ابراز نمایند.

یکی از نتایج مهم پروژه اتاق امن ذهن که در خرداد ماه سال ۱۳۸۲ خورشیدی به پایان رسید جمع‌آوری حدود ۱۱۷۲ داستان بود که تمام آنها توسط کودکان کار و خیابان نوشته شده است. بخشی از این داستان‌ها همراه با تصاویری که همین کودکان و نوجوانان خلق کرده بودند دو سال بعد در قالب کتاب «برج غار» به چاپ رسید. سایر آثار داستانی خلق شده توسط کودکان کار و خیابان نیز به ترتیب در سال‌های ۱۳۸۵، ۱۳۸۶ و ۱۳۸۷ خورشیدی تحت عنوان «غار تار» و «ترس غار» و «زیر گذر» منتشر شد. داستان‌های موجود در این چهار کتاب فرصت مناسبی برای آگاهی از این موضوع فراهم می‌آورد که چه در سر اطفال آسیب دیده خیابانی می‌گذرد و در غار تنهایی کودکان کار چه خبر است؟

عمو خیاط هنگام آموزش به کودکان کار متوجه شد که برخی از آنها سواد خواندن و نوشتن ندارند و نمی‌توانند قصه‌های خود را به شکل مکتوب بیان کنند. بسیاری از آنها در همان دوران ابتدایی ترک تحصیل کرده بودند تا کمک خرج خانواده باشند. از همین رو در سال ۱۳۸۸ خورشیدی عموی مهربان بچه‌های خیابان روشی ابداع کرد که این کودکان از طریق آن می‌توانستند با شرکت در سی جلسه آموزشی ظرف مدت دو هفته باسواد شوند. عمو خیاط این روش آموزشی را پس از آن در مورد افراد جوان، میانسال و کهنسال نیز اجرا کرد و با نتایج تقریبا یکسانی مواجه شد. کسانی که روش آموزشی او را از نزدیک دیده‌اند جملگی لب به تحسین گشوده و به ابراز تاسف از این موضوع پرداخته‌اند که چرا چنین شیوه‌های نوینی در امر سوادآموزی به صورت رسمی در مدارس کشور مورد استفاده قرار نمی‌گیرد؟

در طول سال‌های اخیر عمو خیاط بازدیدی نیز از مناطق محروم سیستان و بلوچستان داشت و به کمک شیوه‌های آموزشی خود تعدادی از مردم این مناطق را باسواد کرد. او شیوه‌‌ای برای آموزش الفبای فارسی به آن دسته از افراد ساکن در نقاط مختلف ایران ابداع کرده است که به دلیل فقدان آموزش لازم از دانستن زبان فارسی محروم مانده‌اند و تنها قادر به تکلم با گویش و زبان بومی همان مناطق هستند. جالب است که عمو خیاط تمام این فعالیت‌های مفید را به صورت کاملا داوطلبانه و رایگان انجام می‌دهد و نه تنها برای کار خود دستمزدی دریافت نمی‌کند که حتی از سوی نهادهای رسمی کشور نظیر وزارت آموزش و پرورش بیمه هم نشده است. او هنگامی که به کودکان منطقه فقیرنشین پاسگاه نعمت آباد آموزش می‌داد خود در زیرزمینی واقع در همین منطقه ساکن شده بود تا اهالی محل او را یکی مانند خودشان بدانند و هنگام برخورد با او احساس بیگانگی یا خجالت نکنند.

فعالیت‌های خیرخواهانه و بدون چشمداشتی که علی صداقتی خیاط در طول دو دهه اخیر برای کودکان کار و خیابان انجام داده او را حتی لایق این ساخته است که فیلم سینمایی فاخر و پرخرجی بر اساس داستان زندگی او ساخته شود. با این حال احتمالا خود عمو خیاط نیز ترجیح می‌دهد بودجه ساخت فیلم خیالی مذکور، که در واقعیت هرگز ساخته نخواهد شد، صرف آموزش کودکان آسیب‌پذیر جامعه شود. پس چه نیک است حداقل در دنیای تئاتر آثاری در مورد عمو خیاط و فعالیت‌هایش ساخته شود تا شاید افراد بیشتری بتوانند با کارها و خدمات او آشنا شوند. باز هم باید بر این حقیقت تاسف‌بار تاکید کرد چه حیف است که بسیاری از هموطنان عمو خیاط حتی نام او را تا به حال نشنیده‌اند و هیچ شناختی از خدمات مفید این شخص به جامعه ندارند. میزان ناشناخته بودن او میان عموم مردم در عین انجام این همه کار مفید به راستی که حیرت‌آور است. این در حالی است که بسیاری از زندانیان سابقه‌دار و زورگیران و مجرمانی که با لقب «لات» شناخته می‌شوند (و اگر تعداد خیاط‌ها در جامعه بیشتر بود شاید به این سرنوشت دچار نمی‌شدند) این روزها برای خود صفحات شخصی در فضای مجازی دارند و عده فراوانی آن‌ها را دنبال می‌کنند.

 

قباد آذرآیین و اشاره به خاطرات کودکی در قالب داستان کوتاه

قباد آذرآیین یکی دیگر از نویسندگان ایرانی است که در همان ابتدای زندگی طمع تلخ فقر را چشید و در دوران کودکی مجبور به انجام فعالیت‌هایی نظیر کارگری ساختمان، دستفروشی و کار به عنوان یک شیرینی فروش دوره‌گرد شد. بر همین اساس او را نیز می‌توان در ردیف آن دسته از هنرمندانی قرار داد که زمانی کودک کار بوده‌اند. البته آذرآیین در نهایت موفق به ادامه تحصیل شد و بخش مهمی از زندگی خود را به نویسندگی اختصاص داد. ویژگی مشترک او با نویسندگانی که شرایط مشابهی را در زندگی تجربه کرده‌اند این است که در بسیاری از آثار خود به خاطرات قدیمی دوران کودکی اشاره کرده و آنها را به شکل داستان در آورده است. بسیاری از این داستان‌ها در زمان جوانی او در مطبوعات به چاپ رسیده‌اند و گرایش این نویسنده به نوشتن داستان کوتاه را می‌توان در این موضوع دخیل دانست.

قباد آذرآیین که سال ۱۳۲۷ خورشیدی در مسجد سلیمان متولد شد اگرچه بیشتر در حوزه ادبیات کارگری به فعالیت پرداخته اما میان داستان‌های خود آثاری در حوزه ادبیات کودک و نوجوان نیز دارد. از میان این آثار می‌توان به کتاب «پسری آن سوی پل» اشاره کرد. این کتاب که نخستین اثر داستانی منتشر شده توسط او نیز به شمار می‌رود از دو داستان کوتاه تشکیل شده که هر دوی آنها برای کودکان نوشته شده است. علاوه بر آن در برخی از آثار آذرآیین می‌توان حضور کودکان کار را در کنار کارگران بزرگسال مشاهده کرد. به عنوان مثال در داستان کوتاه «راه که بیافتیم ترسمان می‌ریزد» قهرمان ماجرا پسر نوجوانی است که در تعطیلات تابستانی همراه با پدر خود، که کارگر ساختمان است، برای کارگری به کارگاهی در مناطق جنوبی کشور می‌رود و وظیفه رساندن آب خنک و گوارا به کارگران را بر عهده می‌گیرد.

در مجموعه داستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفت آباد» نیز حضور کودکانی از طبقات فرودست جامعه که در کنار سرگرمی‌ها و بازی‌های ساده خود وظیفه کسب روزی را بر عهده دارند محسوس است. آنها با پول اندکی که به زحمت به دست آمده به سینما می‌روند تا فیلم‌های «جان وین» را تماشا کنند، از سر ناچاری و نداشتن سرگرمی در کوچه با زنان معلول ذهنی هم بازی می‌شوند و شب در خانه‌ محقری سر بر بالین می‌گذارند که لوله نفت از وسط آن عبور کرده است؛ نفتی که این کودکان هیچ سهمی از آن ندارند. راوی هشت داستان بخش نخست این مجموعه کودکی است که در طول داستان‌های مختلف به تدریج قد می‌کشد و به سن نوجوانی می‌رسد.

جالب است که در میان داستان‌های بخش دوم این مجموعه، که برخلاف عناوین بخش نخست از وجود راوی سوم شخص بهره می‌برند، داستانی به نام «خاکستر» وجود دارد که با وقایع هفته‌های اخیر مطابقت نزدیکی پیدا می‌کند. در این داستان مادر میانسالی تنها پسر خود را با زهر به قتل می‌رساند و در گفتگو با افرادی که به نظر می‌رسد بازجو یا افراد حاضر در دادگاه باشند اعتراف می‌کند که این قتل را برای حفظ آبرو انجام داده است. او مدعی است که فرزندش فردی معتاد و لاابالی بود و دیگران را نیز به دام اعتیاد می‌کشاند. زن قاتل همچنین به این نکته اشاره می‌کند که زهر استفاده شده در غذای فرزندش را درون غذای خود نیز ریخته اما به دلایل نامعلومی به سرنوشت او دچار نشده است. مرور این داستان کوتاه پس از حوادث عجیب هفته‌های اخیر یعنی قتل‌های خانواده «خرمدین» حس متفاوتی با خود به همراه دارد و معنی و مفهوم دیگری می‌یابد. شاید اگر در سال‌های گذشته داستان کوتاه خاکستر در امر ساخت آثار نمایشی مورد اقتباس قرار می‌گرفت ماجرای این قتل‌ها و قتل‌های مشابه با آنها اکنون تا این اندازه عجیب و غیر قابل انتظار جلوه نمی‌کرد. این امر ثابت می‌کند که در ادبیات داستانی ایران منابع فراوانی برای اقتباس در سینما و تئاتر وجود دارد که همچنان مغفول مانده‌اند و توجه چندانی به آن‌ها نمی‌شود.

در مجموع می‌توان قباد آذرآیین را در ردیف آن دسته ازنویسندگان ایرانی قرار داد که دوران سخت کودکی آنها در آثارشان نمود واضحی داشته است.

 

محمدرضا یوسفی بازگو کننده داستان‌های کودکان خیابان

محمدرضا یوسفی که سال ۱۳۳۲ خورشیدی در همدان متولد شد بارها در آثار خود به سرگذشت کودکان خیابانی و کودکان کار اشاره کرده است. او در خانواده فقیر و نسبتا پرجمعیتی متولد شد و بالیدن آغاز کرد که یک قصاب تنگدست سرپرستی آن را بر عهده داشت. یوسفی در دوران کودکی کارهای مختلفی نظیر دستفروشی را تجربه کرد و به همین دلیل با بحث کار کودکان از نزدیک آشنایی دارد. او که از وضعیت بد اقتصادی خانواده خود حسابی به ستوه آمده بود ابتدا قصد داشت نظامی شود تا منبع درآمد ثابت و قابل اتکایی برای خود دست و پا کند؛ اما با حمایت‌های مادی و معنوی خواهر بزرگترش که ساکن تهران بود درس خواندن را جدی‌تر گرفت و پس از پذیرفته شدن در دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل راهی پایتخت شد. در آنجا یوسفی به فعالیت‌های فرهنگی و هنری رایجی نظیر نمایشنامه‌نویسی و داستان‌نویسی جذب شد و در ادامه نیز همین مسیر را پی گرفت. البته او از دوران کودکی به کتاب خواندن علاقه فراوانی داشت و این موضوع در انتخاب مسیر اصلی زندگی‌اش بی‌تاثیر نبود.

در داستان‌های یوسفی به ابعاد مختلفی از زندگی کودکان خیابانی و کودکان کار اشاره شده است. به عنوان مثال در داستان «ستاره‌ای به نام غول» بحث بهره‌کشی از کودکان و نوجوانانی که با معلولیت ذهنی دست و پنجه نرم می‌کنند مطرح می‌شود. در این داستان بخشی از سرگذشت رضا نقل شده است؛ نوجوان بزرگ جثه‌ای که از نظر ذهنی و عقلی بیش از کودکان سه یا چهار ساله توان ندارد و همین موضوع موجب سوء ‌استفاده سرپرست او یعنی خیرالله شده است. خیرالله از رضا به عنوان ابزار کسب درآمد استفاده می‌کند و او را در باغ وحش به عنوان موجودی وحشی به نمایش در می‌آورد. با این حال رضا از همراهی و حمایت دوستانی بهره می‌برد دارد که هوایش را دارند و اجازه نمی‌دهند خیرالله هر کاری که دلش خواست با او بکند. اکثر آن‌ها کودکان و نوجوانان خیابانی هستند و از نظر وضعیت زندگی شرایطی بهتر از رضا ندارند. در نهایت نیز آنها دست به دست هم می‌دهند و رضا را به روستای زادگاهش باز می‌گردانند تا از شر خیرالله و هیاهوی شهر رها شود.

در دو داستان «ستاره‌ای برای من» و «بچه‌های خاک» نیز به موضوع وادارشدن کودکان و نوجوانان فقیر و بی‌سرپرست به تکدی‌گری از سوی افراد سودجو و بی‌اخلاق اشاره شده است. در داستان ستاره‌ای برای من نوجوانی به نام قدرت توسط عموی نابینای خود وادار به گدایی در خیابان و کسب درآمد می‌شود. البته مرد نابینا عموی واقعی قدرت نیست و تنها سرپرستی او را بر عهده دارد. پس از مرگ عمو همسایه قدرت یعنی ننه نرگس سرپرستی او را بر عهده می‌گیرد. نرگس ابتدا قصد دارد قدرت را به پرورشگاه بسپارد اما با مشاهده وضعیت وخیم کودکان آنجا و آگاهی از ناراحتی و نگرانی قدرت از این تصمیم منصرف می‌شود. او در نهایت قدرت را با خود به روستا می‌برد اما زادگاه او دیگر نشانی از گذشته ندارد و گورستان آن (محل آرامش نرگس) به طور کامل تخریب شده است. از همین رو نرگس و قدرت بار دیگر به شهر باز می‌گردند تا زندگی را در آنجا ادامه دهند.

در داستان بچه‌های خاک شاهد این حقیقت هستیم که کودکان بی‌سرپرست و کم سن و سال به شکل سیستماتیک مورد سوء استفاده قرار گرفته‌اند. آن‌ها توسط فردی به نام حسن لاشخور وادار می‌شوند در ازای دریافت جای خواب، که زیرزمین کثیف و محقری است، در نقاط مختلف شهر سر چاررا‌ه‌ها گدایی کنند و با جلب ترحم مردم به کسب درآمد و پر کردن جیب حسن بپردازند. قهرمان داستان که مَمَل نامیده می‌شود با مشاهده مرگ یکی از دوستانش به نام اسماعیل تصمیم می‌گیرد برای خود برگه هویت دست و پا کند. اسماعیل به دلیل درگیری با حسن لاشخور توسط او از زیرزمین اخراج می‌شود و پس از نوشیدن کل محتویات بطری شربت آرام‌بخشی که از داروخانه گرفته است شب در خیابان یخ می‌زند؛ با این حال به دلیل آنکه از داشتن شناسنامه محروم است گورستان از دفن او سر باز می‌زند. ممل پس از مواجه شدن با این اتفاق ناگوار به هر دری می‌زند تا شناسنامه‌ای برای خود دست و پا کند و از دچار شدن به سرنوشت اسماعیل بگریزد، اما تمام درها بسته است و همه آشکارا یا در لفافه به او گوشزد می‌کنند که ارزش او به عنوان یک کودک خیابانی به اندازه‌ای نیست که نیاز به شناسنامه یا برگه هویت داشته باشد. حتی مسئولان ثبت احوال نیز برخورد مناسبی با ممل ندارند و او را مورد توهین و تحقیر قرار می‌دهند. در داستان بچه‌های خاک به کودکان کار دختر نیز اشاره شده است. مریم یکی از این کودکان خیابانی است که پا به پای پسربچه‌ها برای بقا تلاش می‌کند و وضعیت او تفاوت چندانی با آنها ندارد. به طور کل در داستان‌های منتشر شده در مورد کودکان کار ایرانی پسربچه‌ها نقش پررنگ‌تری دارند و وضعیت دختربچه‌ها آن گونه که باید بازتاب داده نشده است.

علاوه بر موارد اشاره شده، در برخی دیگر از داستان‌های محمدرضا یوسفی نظیر «پرپرو، مرغ دریا»، «گرگ‌ها گریه نمی‌کنند»، «قلمزن و راهزن» و «هفت دختران آرزو» نیز به ابعاد دیگری از پدیده ناخوشایند کودکان کار اشاره شده است. به نظر می‌رسد که برخی از جزئیات موجود در این داستان‌ها از تجربیات شخصی نویسنده الگوبرداری شده باشد. به عنوان مثال احتمالا یخ زدن شخصیت اسماعیل در داستان بچه‌های خاک از مرگ برادر کوچکتر یوسفی در دوران کودکی الهام گرفته شده است. او در دوران کودکی خود برادر کوچکش را به علت سرماخوردگی شدید در سرما و یخبندان طاقت‌فرسای همدان از دست داد. علاوه بر آن پیشینه قالیبافی ننه نرگس در داستان ستاره‌ای برای من نیز احتمالا از زنان قالیبافی که یوسفی در دوران کودکی در خانه پدربزرگ خود ملاقات می‌کرد وام گرفته شده است.

در مجموع داستان‌هایی که به آن‌ها اشاره شد همگی از ظرفیت قابل توجهی برای تبدیل به نمایشنامه برخوردارند و می‌توان بر اساس آن‌ها نمایش‌های متعددی در مورد زندگی کودکان کار یا کودکان خیابانی خلق کرد. علاوه بر آن جزئیات زندگی نویسنده این آثار در دوران کودکی و نوجوانی نیز منبع خوبی برای اقتباس و خلق نمایشنامه‌های مشابه است. محمدرضا یوسفی در مورد گذشته خود به نکات قابل تاملی اشاره کرده که می‌توان آنها را برای نوشتن نمایشنامه مد نظر قرار داد. به عنوان مثال او اعتراف کرده است که در دوران کودکی به دلیل تنگدستی قصد خودکشی داشت و در دبیرستان شنیده بود که آثار صادق هدایت مبلغ این امر است و در آن‌ها شیوه‌های فراوانی برای خودکشی پیشنهاد شده است. به همین دلیل به مطالعه داستان‌های هدایت پرداخت اما حتی یک نمونه از روش‌های ادعایی مذکور را در آنها نیافت و شایعات رایج پیرامون آثار هدایت را به کلی دروغ یافت. با این حال خواندن این داستان‌ها او را با بخشی از ادبیات مدرن ایران آشنا کرد و تا حدی در تعیین مسیر زندگی او در آینده تاثیرگذار بود. چنین روایت‌هایی با وجود تلخی فراوان رگه‌های ظریفی از طنز را در دل خود جای داده است که می‌توان از آن‌ها در خلق آثار نمایشی مختلف بهره گرفت؛ طنزی که برخی از نویسندگان ایرانی نظیر هوشنگ مرادی کرمانی به خوبی از آن برای کاهش تلخی و تاریکی روایت‌های خود از زندگی واقعی کودکان فقیر، بی‌سرپرست و خودساخته استفاده کرده‌اند.

توجه به بحث خودکشی کودکان و نوجوانان طبقات فرودست جامعه هنگامی اهمیت دوچندان می‌یابد که رخدادهای یکی دو سال اخیر را مرور کنیم. چندی پیش جوانی به نام «رضا فیوجی» که در سیزده سالگی مهمان برنامه «ماه عسل» تلویزیون بود در ابتدای جوانی به زندگی خود پایان داد. این در حالی است که به گواه نزدیکان رضا وضعیت زندگی او از نظر مادی نسبت به دوران کودکی اندکی بهبود یافته بود. باید توجه داشت که زخم‌های روحی ناشی از زندگی سخت دوران کودکی افرادی که به عنوان بچه‌های خیابان و کودکان کار می‌شناسیم به اندازه‌ای عمیق است که تا سال‌ها، حتی تا پایان عمر، با آنها خواهد ماند. بنابراین صرف بهبود نسبی وضعیت مالی این افراد نمی‌تواند دلیل قاطعی برای محو کامل افکار تاریک نظیر از بین بردن خود در ذهن آن‌ها باشد. چنین افکاری شاید در ظاهر این نوجوانان نمود آشکاری نداشته باشد اما به طور حتم در درونشان زنده است و آنها را به صورت مستمر آزار می‌دهد. بنابراین باید به حال رفع این معضل فکر جدی و اساسی نمود و برای از بین بردن پدیده منحوس کودکان کار و ریشه کن کردن فقر اقدامات عملی مفید انجام داد. پیش از رضا چندین کودک دیگر نیز در نقاط مختلف ایران به دلیل نداشتن تبلت و تلفن هوشمند، ابزاری که پس از شیوع ویروس کرونا داشتن آنها برای آموزش آنلاین و تحصیل مجازی ضروری است، اقدام به خودکشی کرده بودند. نخستین گام فرهنگی برای جلوگیری از چنین رخدادهای تلخی آگاهی بخشیدن به مردم در مورد جنبه‌های خطرناک فقر است؛ امری که بخشی از آن می‌تواند از طریق ساخت آثار نمایشی مختلف و اجرا و پخش گسترده آنها صورت گیرد.

 

فرهاد حسن زاده و بازگویی قصه فرهان

فرهاد حسن زاده در سال ۱۳۴۱ خورشیدی چشم به جهان گشود و زندگی در آبادان موجب شد در آغاز دوران جوانی طعم جنگ و بمباران را از نزدیک بچشد. شروع جنگ موجب مهاجرت خانواده آنها از آبادان به شیراز گردید؛ البته او حضور و زندگی در شهرهای دیگری را نیز تجربه کرد. در آن زمان حسن زاده برای گذران زندگی خود و خانواده ناگزیر از انجام کارهای مختلفی نظیر برقکاری، بستنی‌فروشی، تعمیر دوچرخه، بنایی، کارگری در کارخانه پارچه بافی و پتروشیمی شیراز شد. البته در این زمان او از سن هجده سالگی عبور کرده بود و دیگر کودک کار محسوب نمی‌شد. با این حال برخی از این تجربیات بعدها در تعدادی از آثار داستانی او بازتاب یافت.

مهمترین اثر داستانی حسن زاده در مورد زندگی کودکان کار «آهنگی برای چهارشنبه‌ها» نام دارد. این کتاب داستان پسری به نام «فرهان» را روایت می‌کند که ساکن یکی از روستاهای اهواز است و توسط کارگردان جوانی برای بازی در یک فیلم سینمایی انتخاب می‌شود. فرهان آشنایی چندانی با سینما ندارد و به همین دلیل اهمیتی به بازی در این فیلم نمی‌دهد. با این حال پدر او که عاشق سینما است دوست دارد فرزندش حتما در این فیلم به عنوان بازیگر حضور یابد تا شاید پس از اکران فیلم به ثروت و شهرت قابل توجهی دست یابد. در واقع فرهان نیز مانند کودکان کار از سوی سرپرست خود وادار به انجام کاری می‌شود که علاقه چندانی به آن ندارد؛ آن هم کاری مانند بازیگری که در ردیف دشوارترین شغل‌های جهان قرار دارد.

داستان آهنگی برای چهارشنبه‌ها با اقتباس از سرگذشت «عدنان عفراویان» بازیگر نوجوان فیلم سینمایی «باشو غریبه کوچک» نوشته شده است. در این کتاب نیز مانند فیلم «بهرام بیضایی» اشاره‌هایی به جنگ ایران و عراق وجود دارد و سایه سنگین آن بر سر ماجراها و شخصیت‌های داستان احساس می‌شود. عدنان عفراویان پس از بازی در فیلم باشو غریبه کوچک نتوانست از شهرت مقطعی به دست آمده بهره‌مند شود و در نهایت کارش به فروش سیگار در گوشه خیابان کشید. بر اساس محتوای کتاب آهنگی برای چهارشنبه‌‌ها فرهان نیز چنین سرنوشتی در پیش دارد و پدر او نخواهد توانست از شهرت خیالی فرزندش سود ببرد.

برای جمع‌بندی مطلب پیش رو باید به این نکته اشاره شود که در لیست دهگانه تدوین شده امکان اشاره به نام نویسندگان دیگری نظیر «علی اشرف درویشیان» و «صمد بهرنگی» نیز وجود داشت؛ چرا که در آثار داستانی آنها نیز اشاره‌های فراوانی به کودکان کار وجود دارد. با این حال به دلیل آنکه پیش از این در مطالب مربوط به هفته هنر انقلاب اسلامی، ادبیات کارگری ایران و مروری بر زندگی 10 معلم نویسنده به نام این دو نویسنده و تلاش مستمری که در زمینه بازتاب زندگی اقشار فرودست جامعه و کارگران پیر و جوان به خرج داده‌اند اشاره شده بود ترجیح دادیم برای پرهیز از تکراری شدن محتوای این مطلب از اشاره مجدد به نام آنها اجتناب کنیم و در عوض از نویسندگان دیگری سخن به میان بیاوریم. اگر تصور می‌کنید نام نویسندگان شاخص دیگری در مطلب پیش رو از قلم افتاده و جای آنها در این لیست دهگانه خالی است می‌توانید در بخش نظرات از آن‌ها و آثارشان یاد کنید تا شاید ما نیز در مطالب بعدی خود یاد آن‌ها را گرامی بداریم.




مطالب مرتبط

نظرات کاربران