نگاهی به نمایشنامه؛ «زیر پلک ماه»
روایتی جذاب از مقاومت و صبر زنانی که ایستادگی را معنا کردند

«زیر پلک ماه» عنوان نمایشنامهای با موضوع حضور، نقش و جایگاه زنان ایرانزمین در دفاع مقدس است که توسط عدالت فرزانه نوشته شده است.
به گزارش ایران تئاتر، نمایشنامه «زیر پلک ماه» را سال 1396 انتشارات خط هشت به سفارش و حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان اردبیل در 44 صفحه و هزار نسخه چاپ و منتشر کرده است.
بر اساس این نمایشنامه، گروه تئاتر سکوت در سال 1398 اجرایی را با کارگردانی مشترک مجید یاراحمدی و نازنین پاشا در تالار محراب روی صحنه برد که با استقبال مخاطبان مواجه شد.
حضور و مقاومت بانوان در دفاع مقدس از جمله موضوعاتی است که گذشته از آنچه تاکنون انجام شده، هنوز جای کار بسیاری برای پرداختن و به نمایش درآوردن دارد. اثر عدالت فرزانه را میتوان از نمونههای خوب و موفق این تلاشها برای بازنمایی نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس دانست.
با هم بخشهایی از این نمایشنامه را میخوانیم:
باصدای انفجار... نورکمسو و غبارگرفتهای از درِ آهنی نیمقد و زنگزده، به صحنه افتاده است.
دیوارهای سیمانی غسالخانه و سکوهای سنگی و... جنازههایی که با چشم و دهانی باز و موهایی آشفته و دست و پاهایی لهیده و ریخته، از چفت در تا وسطهای صحنه کنار هم خوابانده شدهاند. صدای انفجار و داد و بیداد مردم از دور و نزدیک به گوش میرسد. زینب (پیرزن غساله، درحالیکه بچهای را از لابهلای آوارها به آغوش کشیده... با گردوغباری که به تن دارد، سراسیمه وارد صحنه میشود...): زهرا، معصومه، حلیمه... بیاین. زهرا، معصومه، حلیمه... بیاین ببینین چی پیدا کردم... یه بچه... یه بچه... زنده است... نفس میکشه. (بچه را روی سنگ گذاشته و به اتاق بغلی سرک میکشد) کجایین پس شما؟ (برمیگردد... درحالیکه تکهپارچهای در دست دارد) الهی قوربونت بشه زینب...
(وقتی میخواهد لباس بچه را عوض کند متوجه میشود که بچه نفس نمیکشد... سر به سینه بچه میگذارد... بچه نفس نمیکشد. او را به آغوش کشیده درحالیکه با دستش هی به پشت بچه میزند) نفس بکش... نفس بکش... (او را برداشته و دور صحنه میچرخاند) تو باید نفس بکشی... نفس بکش... نفس بکش... تو نباید بمیری...نفس بکش. (داد میکشد) نفس بکش... (سرانجام به این باور میرسد که بچه از دست رفته است... داد میکشد) ای خدا... آخه چرا؟ (آرامتر) اگه قرار بود بمیره میگذاشتی زیر اون خاک و سنگ بمیره. پس چرا نشون من دادی؟ چرا تو دستای من باید بمیره؟
(نمیخواهدگریه کند... با بغض، جنازه بچه را روی سنگ مردهشورخانه گذاشته و در تدارک است تا جنازه را غسل دهد، چارقدش را کنار میاندازد و تشت آب را میآورد، چکمهها را میپوشد و به اتاق بغلی میرود برای پوشیدن لباسهای مخصوص غسالهها، در این لحظه زنی با هول و هراس _ با چمدان خالی که برای اسباب و اثاثیهاش آورده_ وارد صحنه میشود و با عصبیتی خاص سراغ کمد فلزی، رنگ و رو رفته کنار سکو رفته و چلوارهای سفید را به زمین میریزد، انگار دنبال وسایل شخصیاش بین آنهاست.)
صدای زینب: زهرا... تویی؟
زن: منم حلیمه.
صدای زینب: کجا بودی تا حالا؟
حلیمه: (زیر لب) جهنم.
زینب: از صبح دست تنهام.
حلیمه: (سراسیمه) موندی مرده شورخونه از بیرون خبرت نیست، زینب: (از اتاق بیرون میآید درحالیکه لباس غسالهها را پوشیده) خبرم هست... از خبرای بیرونه اینقدر کار ریخته اینجا... (مشغول کار میشود) طوری شده شاباجی؟ اتفاقی برای لیلا افتاده؟ زهرا کجاست؟ اون توئه؟ زهرا... زهرا...
زینب: ببین چقدر ماهه... خودم پیداش کردم...
حلیمه: بچه!
زینب: از زیر خاک کشیدمش بیرون... داشت نفس میکشید...
آوردمش اینجا... نفسش بند اومد... هرکاری کردم دیگه برنگشت.
حلیمه: یا امام غریب... (ناخوداگاه حواسش به بیرونه...) بچههام...
(انفجاری بیرون از صحنه، حلیمه میدود... زینب هم دلواپس میخواهد دنبال او برود که حلیمه برمیگردد.)
حلیمه: هیچکی توی شهر نمونده، هرکی هرچی داره بار ماشین کرده، جونش هم روش... هرجا نگاه کنی خون و آتیش و آواره...