در حال بارگذاری ...
نگاهی به ظرفیت‌های نمایشی قصه های کهن ایرانی

افسانه های جالبی که فراموش می شوند
و نسل مشتاقی که چشم به صحنه دوخته‌اند

ایران تئاتر – سید رضا حسینی: با توجه به این حقیقت که ادبیات همواره منبع اقتباس قابل اتکا و بسیار خوبی برای هنرهای نمایشی بوده است، در مطلب پیش رو به مناسبت روز جهانی کودک نگاهی به ده قصه‌ قدیمی مختص به کودکان و نوجوانان برای عرض اندام روی صحنه نمایش خواهیم داشت.

بسیاری از قصه‌های کهن ایرانی و افسانه‌های فولکلور قدیمی که سینه به سینه توسط مردم نقل شده‌اند تا از قرن‌های گذشته به روزگار کنونی برسند، از ظرفیت قابل توجهی برای اقتباس در هنرهای نمایشی و تبدیل به تئاتر برخوردارند؛ به خصوص آن دسته از این قصه‌ها که مخاطبان عمده آنها کودکان و نوجوانان هستند. به همین دلیل در مطلب پیش رو  به ده قصه کهن ایرانی اشاره خواهیم کرد که می‌توان با اقتباس از آنها آثار نمایشی گوناگونی را برای حضور روی صحنه نمایش خلق کرد و با انجام اندکی تغییر در ساختارشان به جلب نظر کودکان و نوجوانان امروزی پرداخت.

همان گونه که چندی پیش در مطلب «مروری بر جای خالی روایت‌ کودکان کار روی صحنه تئاتر» به آن اشاره شد، «مهدی آذریزدی» نویسنده خاطره ساز ادبیات کودک و نوجوان  معتقد بود که بسیاری از این قصه‌ها و همچنین داستان‌هایی که در متون قدیمی یا دیوان شعر چهره‌های شاخص ادبی ایران به شکل منظوم نقل شده است، با وجود مناسب بودن از نظر محتوا برای کودکان و نوجوانان از نظر فرم به گونه‌ای نیست که مورد توجه آنها قرار گیرد. به همین دلیل او تا آنجا که می‌توانست کوشید تا بخشی از این قصه‌ها را به زبان کودکان و نوجوانان بازنویسی کند.

اما بی شک محتوای داستان های کهن و مهارت هایی که از طریق آن ها به مخاطب کودک و نوجوان منتقل می شود با توجه به نهاده های انسانی این داستان های ماندگار برای تمامی اعصار مفید است .

29 آابن مهر روز جهانی کودک  است و بهانه خوبی برای مرور بر داستان هایی که ممکن است در ادوار مختلف مورد اقتباس قرار گرفته باشند اما اثر ماندگاری از آنها به جا نمانده است . آثاری که نمونه کوچکی است از گنجینه داستان های فرهنگ ایرانی .

 

قصه کچلک و تلاش رندانه او برای رسیدن به مراد دل

قصه «کچلک» از جمله افسانه‌های فولکلور و قدیمی ایرانی است که در گذر زمان کم و بیش به فراموشی سپرده شده است و در حال حاضر کمتر کسی آن را به یاد دارد. برخی از جزئیات این قصه قدیمی، به خصوص بخش پایانی آن و فرجام کار، تا حدی به داستان «گربه چکمه پوش» شباهت دارد که از افسانه‌‌های قدیمی اروپایی است.

شرح مختصر قصه

در روزگار قدیم پسر جوانی به نام کچلک همراه با مادر پیر و فقیرش زندگی می‌کرد. هنگامی که کچلک از آب و گل در آمد از مادرش خواست برای او به خواستگاری دختر پادشاه برود. هر چه مادر کچلک در گوش او خواند که پادشاه حتی اجازه نمی‌دهد ما دخترش را از دور نگاه کنیم چه رسد به آنکه بخواهیم او را به خانه محقرمان بیاوریم، به خرج پسرش نرفت. پس از اصرار فراوان کچلک عاقبت مادر او حاضر شد به خواستگاری دختر پادشاه برود. پیرزن پس از کش و قوس‌های فراوان بالاخره موفق به دیدار با پادشاه شد و همان گونه که انتظار داشت مورد سرزنش و خشم او قرار گرفت. با پافشاری کچلک پیرزن چند بار دیگر هم به قصر رفت و هر بار از سوی پادشاه پاسخ منفی دریافت کرد و از آنجا رانده شد. عاقبت پادشاه تصمیم گرفت مادر کچلک را به دلیل تکرار درخواست گستاخانه خود به دست جلاد بسپارد، اما وزیر دربار او را از این کار بازداشت. وزیر پیشنهاد کرد حال که پادشاه بسیاری از خواستگاران صاحب منصب دخترش را با سنگ‌های بزرگی که جلوی پایشان می‌اندازد از تصمیم ازدواج با او منصرف می‌کند، چه خوب است به جای آلوده کردن دست خود به خون این پیرزن او را نیز به روش مشابهی از سر خود باز نماید. پادشاه پیشنهاد او را پسندید و به مادر کچلک گفت اگر پسرت به مال و منال هنگفتی دست یابد و کار مهمی یاد بگیرد که دیگران نتوانند آن را انجام دهند حاضرم دخترم را به او بدهم.

کچلک با شنیدن این سخن از زبان مادر تصمیم گرفت حرفه‌ای بیاموزد که کاملا با دیگران متفاوت باشد. روزی که او همراه با مادرش کنار چشمه آمده بود ناگهان پیرمردی از درون آب خارج شد و آنها دریافتند که او جادوگر است. مادر کچلک از مرد جادوگر تقاضا کرد که پسرش را به خدمت بگیرد و پیرمرد نیز قبول کرد. با این حال او نمی‌خواست فنون جادوگری را به جوان غریبه بیاموزد و رقیب تازه نفسی برای خود بتراشد. پس از مدتی زندگی در محل زندگی پیرمرد، که باغ بزرگ و زیبایی بود، دختر او که مرجان نام داشت به کچلک هشدار داد اگر پدرم بود ببرد که تو فنون جادوگری را آموخته‌ای و جز خدمتکاری به کارهای دیگری مشغولی بلافاصله خونت را خواهد ریخت. به همین دلیل کچلک حواس خود را جمع کرد و به صورت پنهانی به یادگیری راز و رمز جادوگری از طریق کتاب‌های سحر پیرمرد پرداخت. او در مقابل جادوگر خود را به حماقت می‌زد تا مبادا رازش برملا شود.

پس از آنکه کچلک به حد کفایت در کار جادو حرفه‌ای شد به بهانه دلتنگی برای مادرش از پیرمرد رخصت جدایی طلبید، اما مرد جادوگر با این کار موافق نبود. عاقبت جوان رند با تمارض به وضع بد روحی و رنج کشیدن از غم و غصه دوری از مادر پیرمرد را مجاب کرد به او اجازه رفتن بدهد. پس از آنکه کچلک نزد مادرش بازگشت تصمیم گرفت با استفاده از جادو کسب درآمد کند و ثروتی برای خود فراهم نماید تا نظر مثبت پادشاه جلب شود. او هر روز صبح به اصطبل خالی خانه می‌رفت و با استفاده از جادو خودش را به شکل حیوانات گران قیمتی نظیر اسب اصیل، قوچ مسابقه، آهوی زیبا و الاغ کمیاب در می‌آورد. پیش از آن نیز به مادرش می‌گفت امروز به اصطبل برو و حیوانی که در آنجا بسته شده است را به این قیمت در بازار بفروش؛ اما حواست را جمع کن که افسار حیوان را نفروشی و آن را با خود به خانه بازگردانی. دلیل این کار آن بود که اگر کسی حیوان را با افسار می‌خرید جادوی تغییر شکل کچلک به بن بست می‌خورد و او نمی‌توانست از قالب حیوان خارج شود و دوباره به شکل انسان باز گردد. مادر او در روز اول و دوم و سوم با موفقیت توانست اسب و قوچ و آهو را به مشتریانی که همگی ثروتمندان درباری بودند بفروشد. اما در روز چهارم پیرمرد جادوگر به صورت اتفاقی او را در بازار دید و بلافاصله شناخت. با مشاهده شکل و شمایل الاغ، جادوگر کهنه‌کار خیلی زود دریافت که او نه یک حیوان واقعی که انسانی در جلد چهارپا است. به همین دلیل تصمیم گرفت الاغ را از پیرزن بخرد و کچلک را سر به نیست کند. پیرزن که به علت کهولت سن و فراموشکاری مرد جادوگر را نشناخته بود الاغ را به او فروخت اما از فروختن افسار حیوان سر باز زد. اما پیرمرد با دادن پیشنهاد قیمت بالا سرانجام افسار را نیز از او خرید.

مرد جادوگر سوار بر کچلک به خانه آمد و از دخترش خواست که برایش چاقو بیاورد. مرجان که کچلک را در جلد الاغ شناخته بود سعی کرد به هر ترفندی شده او را از مرگ نجات دهد. به همین دلیل چاقو را به بهانه شستن دم حوض برد و آن را درون آب انداخت. سپس ترسیدن از آب را بهانه کرد و از پدرش خواست خودش چاقو را از درون حوض بیرون بیاورد. پیرمرد افسار الاغ را به دست مرجان داد و درون حوض رفت. او نیز بلافاصله افسار را از دهان حیوان باز کرد و کچلک بی‌درنگ به کبوتری تبدیل شد و از آنجا گریخت. پیرمرد که قصد نداشت از خون کوچلک بگذرد به سرعت خود را به شکل عقاب تیز پروازی در آورد و به تعقیب او پرداخت.

تعقیب و گریز آنها تا حیاط قصر پادشاه ادامه یافت و در آنجا کچلک خودش را به شکل گل سرخی روییده بر تنه درخت در آورد. پادشاه با مشاهده پیرمرد ساده‌ای که به دربار او آمده، به خیال آنکه او مرد فرتوت تنگدستی است دستور داد پول مختصری به او بدهند و رضایتش را جلب کنند. اما جادوگر به جای پول تقاضای چیدن گل سرخ روییده بر تنه درخت را کرد. کچلک وقتی این گونه دید خود را به شکل یاقوتی بر لباس پادشاه در آورد؛ پیرمرد نیز بلافاصله یاقوت را طلب نمود. پادشاه که شگفت زده شده بود اجازه داد پیرمرد یاقوت را از لباس او بردارد؛ اما کچلک بلافاصله به شکل دانه‌های انار در آمد و روی زمین پاشید. جادوگر هم بدون فوت وقت به خروس تبدیل شد و شروع به خوردن دانه‌های انار از روی زمین کرد. اما ناگهان کچلک شغال درنده‌ای شد و خروس را یک لقمه چپ نمود. سپس به حالت انسانی خود بازگشت و در مقابل پادشاه تعظیم کرد. پادشاه که او را شناخته بود، پس از آگاهی از این موضوع که پسر جوان هم توانسته به ثروت قابل توجهی دست یابد و هم قادر به انجام کاری است که دیگران از انجام آن عاجزند به قول خود عمل کرد و اجازه داد کچلک با دخترش ازدواج کند.

توضیحاتی در مورد این قصه

در سطور پیشین متن پیش رو به وجود برخی شباهت‌ها میان قصه کهن کچلک با افسانه گربه چکمه پوش اشاره شد. در قصه گربه چکمه پوش نیز گربه سخنگو و رند برای رساندن ارباب جوان خود یعنی تام به جاه و مقام درخور و ثروت قابل توجه، به قصر جادوگر می‌رود و با حیله‌گری و فریفتن او کاری می‌کند تا جادوگر خود را به موش تبدیل کند. به محض انجام این کار گربه او را می‌بلعد و قصر جادوگر را در اختیار تام قرار می‌دهد. تام نیز به کمک همان قصر و املاک حومه آن پادشاه را مجاب می‌کند تا اجازه ازدواج دخترش با او را صادر کند.

در سال‌های گذشته شاهد اقتباس‌های فراوانی از داستان گربه چکمه پوش در صنعت سرگرمی بودیم که یکی از شناخته شده‌ترین آنها فیلم انیمیشن مشهور «شرک ۲» و دنباله‌های آن است. اقتباس از داستان های ایرانی توسط هنرمندان جهانی اتفاق تازه ای نیست گاهی این اتفاق به سرقت ادبی از هنرمندان ایرانی که آثار خود را به امد ورود به بازارهای جهانی برای کمپانی های دنیا می فرستند تبدیل می شود . قصه کچلک، و ماجرای گربه چکمه پوش نشان می دهد این داستان  از ظرفیت‌های خوبی برای صحنه برخوردار است، نیز می‌تواند حداقل در مقیاس کوچکتر یعنی در نمایش‌های ایرانی مختص به کودکان و نوجوانان مورد اقتباس قرار گیرد.

 

قصه نخودی و درایت او در برابر دیو

قصه نخودی برخلاف افسانه کچلک قصه‌ای گمنام و فراموش شده نیست و نسبت به آن از شهرت بیشتری برخوردار است. با این حال بر پیکر این قصه نیز در طول سالیان اخیر گرد فراموشی پاشیده شده و با فرض چرخیدن در بر همین پاشنه احتمالا کودکان چند نسل بعد به طور کامل آن را فراموش خواهند کرد. اگرچه در طول دهه‌های گذشته این قصه با روایت‌های مختلف و گاه متفاوتی نقل شده و در برخی از مجلات مختص به کودکان نیز به شکل پاورقی منتشر گردیده و حتی نسخه پسر نخودی نیز خلق شده است، اما کودکان امروز تقریبا با شخصیت نخودی بیگانه‌اند و بسیاری از آنها چیزی از محتوای این قصه نمی‌دانند.

شرح مختصر قصه

در روزگاران دور زن و شوهری زندگی می‌کردند که از نعمت فرزند بی‌بهره بودند. روزی از روزها زن در حال قرار دادن دیزی آبگوشت نهار داخل تنور بود که ناگهان یکی از نخودهای غذا از درون دیزی بیرون جهید و به دختر کوچکی تبدیل شد. زن نام دختر را نخودی گذاشت و او را همراه با دختران همسایه به خوشه‌چینی فرستاد. پیش از فرا رسیدن غروب تعدادی از بچه‌ها پیشنهاد ترک صحرا و بازگشت به خانه را مطرح کردند، اما نخودی که از همه تیزهوش‌تر سر و زبان‌دارتر بود از آنها خواست اندکی بیشتر در آنجا بمانند. با تاریک شدن هوا ناگهان سر و کله دیوی از دوردست پیدا شد؛ او به بچه‌ها پیشنهاد کرد برای اینکه در تاریکی شب گرگ سراغشان نیاید نزد او بروند و تا صبح در منزلش بمانند. بچه‌ها پذیرفتند و با دیو همراه شدند؛ غافل از اینکه او قصد خوردن آنها را دارد.

هنگامی که به خانه دیو رسیدند او بچه‌ها را به رختخواب فرستاد و برای اطمینان یافتن از به خواب رفتن آنها هر چند لحظه یک بار می‌پرسید: «کی خواب است کی بیدار؟» و هر بار نخودی به عنوان تنها کودکی که به خواب نرفته و حواس خود را حسابی جمع کرده است پاسخی به او می‌داد و درخواستی را مطرح می‌کرد. بار نخست نخودی از دیو خواست که برایشان نیمرو و حلوا درست کند و بار آخر از او تقاضا کرد به دریای نور و کوه بلور برود و برایشان با غربیل آب بیاورد؛ با این ادعا که هر شب مادرش همین کارها را برای او انجام می‌داد. دیو نیز هر بار تقاضای نخودی را برآورده می‌کرد تا بلکه بتواند او را بخواباند و نقشه خود را عملی کند. البته تقاضای آخر نخودی قابل برآورده کردن نبود.

هنگامی که نخودی از رفتن دیو به دریای نور و کوه بلور اطمینان یافت سایر کودکان را بیدار کرد و از آنها خواست تمام وسایل قیمتی منزل را جمع کرده و آنجا را ترک نمایند. آنها نیز به درخواست او عمل کردند و همراه با تمام لوازم قیمتی از منزل دیو خارج شدند. در بین راه نخودی دریافت که یکی از قاشق‌های طلای دیو را در منزل او جا گذاشته است؛ به همین دلیل از دوستانش خواست به خانه‌هایشان بروند تا او به منزل دیو باز گردد و قاشق طلا را بیاورد. با این حال پس از بازگشت به آنجا در چنگ دیو اسیر ‌شد. او نخودی را داخل کیسه‌ بزرگی انداخت و از منزل خارج شد تا ترکه آبداری برای تنبیه دختر کوچک بیابد.

پیش از بازگشت دیو به آنجا نخودی از درون کیسه بیرون آمد و بزغاله محبوب او را به جای خود درون کیسه گذاشت. سپس در گوشه‌ای پنهان ‌شد تا موقعیت مناسبی برای فرار بیابد. دیو بدون توجه به صدای ناله بزغاله و به خیال آنکه این نیز یکی دیگر از حیله‌های نخودی برای گمراه کردن او است، آن قدر با ترکه به کیسه ‌زد تا جانور بیچاره ‌مرد. با آگاهی از این موضوع دیو بیش از پیش خشمگین شد و پس از جستجوی فراوان بالاخره نخودی را یافت. غول بی شاخ و دم از دختر کوچک پرسید که دوست دارد چگونه خورده شود؟ او نیز پاسخ داد: قرص نانی بپز و من را لای آن بگذار و خام خام بخور!

دیو همین کار را انجام داد اما پس از روشن کردن تنور توسط نخودی از پشت سر به درون آتش انداخته ‌شد و سوخت.

توضیحاتی در مورد این قصه

قصه نخودی در بخش ابتدایی خود یعنی نحوه تولد قهرمان داستان شباهت‌های قابل توجهی به داستان پینوکیو دارد. علاوه بر آن تاراج وسایل منزل دیو توسط نخودی و دوستان او نیز چندان به جریان ربوده شدن چنگ و مرغ تخم طلا توسط جک در قصه قدیمی جک و لوبیای سحرآمیز بی‌شباهت نیست. احتمال دارد که این قصه‌های قدیمی شرقی و غربی از منابع مشترکی اقتباس شده باشند؛ با این حال اقتباس‌های بعدی صورت گرفته از داستان پینوکیو یا قصه کهن جک و لوبیای سحرآمیز، که تعدادشان بیشمار است، اکنون آنها را نزد بسیاری از مردم جهان، از شرق تا غرب، به داستان‌های کاملا شناخته شده، محبوب و بدون تاریخ انقضاء تبدیل کرده است. این در حالی است که چنین خصلتی در مورد قصه نخودی وجود ندارد و از همین رو این افسانه کهن به مرور زمان رو به فراموشی می‌رود.

شاید برجسته‌ترین پیام نهفته در دل افسانه نخودی به کودکان این باشد که برای غلبه بر مشکلات بزرگ زندگی، که نماد آنها در این قصه دیو است، نیازی به داشتن جثه بزرگ نیست و برخورداری از هوش، ذکاوت، درایت و نکته‌سنجی اهمیت بسیار بیشتری دارد. چه خوب است که این پیام مثبت و مهم‌ در قالب آثار نمایشی اقتباس شده از این قصه، که بهتر است دارای ظاهر و محتوای امروزی باشند، به کودکان نسل جدید منتقل شود تا علاوه بر سرگرم کردن آنها و آگاه بار آوردنشان، موجبات ماندگاری هر چه بیشتر این افسانه فولکلور ایرانی را نیز فراهم آورد.

 

قصه گنجشک طمعکار و آخر و عاقبت حیله‌گری

احتمالا بسیاری از کودکان دیروز (در مورد کودکان امروزی مطمئن نیستم) قصه پیرزنی که خانه‌ای با حیاطی به اندازه غربیل داشت و درخت روییده در آن قد یک چوب کبریت بود را شنیده‌اند؛ همان پیرزنی که در یک شب طوفانی تعداد زیادی حیوان بی‌سر‌پناه را به طور موقت در خانه‌ کوچک خود جا داد و در نهایت آنها برای همیشه در آنجا ماندگار شدند. قصه گنجشک طمعکار با وجود آنکه از قدمتی مشابه با این قصه، و چه بسا بیشتر از آن، برخوردار است اکنون به اندازه قصه مذکور در یاد مردم باقی نمانده و محتوای آن کم و بیش در ذهن پیر و جوان رنگ باخته است. هرچند که به احتمال فراوان قصه پیرزن ساکن در حیاط غربیل مانند نیز به زودی از یادها خواهد رفت و کاملا به دست فراموشی سپرده خواهد شد.

شرح مختصر قصه

روزی گنجشکی دانه پنبه‌ای می‌یابد و از دوست خود می‌پرسد این چیست و به چه درد می‌خورد؟ او نیز تمام مراحل تبدیل شدن دانه پنبه به نخ، پارچه و لباس را برای دوست خود توضیح می‌دهد. گنجشک تصمیم می‌گیرد از دانه پنبه لباسی بدوزد و هنگام زمستان که یافتن دانه دشوار است آن را بفروشد و برای خود و جوجه‌هایش دانه خوراکی تهیه کند. به همین دلیل نزد کشاورز می‌رود تا به شرط نصف کردن محصول نهایی دانه پنبه را برایش بکارد. کشاورز نیز دانه را می‌کارد و پس از برداشت محصول نیمی از آن را به گنجشک می‌دهد. گنجشک پنبه‌ها را نزد ریسنده می‌برد تا آنها را برایش بریسد و به نخ تبدیل کند؛ او نیز نیمی از نخ‌های به دست آمده را به گنجشک می‌دهد و مابقی را به عنوان دستمزد خود نگه می‌دارد. پس از آن گنجشک نخ‌ها را نزد بافنده می‌برد و پس از تبدیل آنها به پارچه نیمی از پارچه‌ها را به او می‌دهد. مقصد بعدی دکان رنگرز است؛ اما در این مرحله طمع به سراغ گنجشک می‌آید. او که کاملا تحت تاثیر زیبایی رنگ آبی پارچه‌ قرار گرفته است تمام آن را برای خود بر می‌دارد و با شتاب از نزد رنگرز پر می‌کشد. هنگامی که رنگرز سهم خود را طلب می‌کند و از گنجشک می‌پرسد مگر قرار نبود نیمی از پارچه‌های رنگ شده را به عنوان دستمزد به من بدهی، او منکر قضیه می‌شود و به سراغ خیاط می‌رود. در آنجا نیز گنجشک همین کار را تکرار می‌کند و بدون اینکه سهم خیاط را یدهد، هر دو لباس دوخته شده با پارچه آبی زیبا را برای خود نگه می‌دارد.

به دلیل آنکه لباس‌های دوخته شده زمستانی بودند و در تابستان مشتری نداشتند، گنجشک آنها را نزد قاضی به امانت می‌گذارد تا در زمان مناسب بتواند لباس‌ها را بفروشد؛ با این شرط که قاضی یکی از آنها را به عنوان مزد امانتداری خود بردارد. اما هنگامی که گنجشک برای پس گرفتن لباس خود نزد قاضی می‌آید او به کل منکر قول و قرارشان می‌شود و سهم گنجشک را نمی‌دهد. گنجشک از او می‌پرسد پس من و جوجه‌هایم در فصل زمستان چه کنیم؟ و قاضی پاسخ می‌دهد من برایتان دعا می‌کنم که بلایی بر سرتان نیاید. گنجشک چند روز پنهانی به کمین می‌نشیند و پس از آنکه قاضی برای نخستین بار لباس‌ها را می‌شوید و آنها را روی بند رخت پهن می‌کند، هر دو لباس را بر می‌دارد و بال‌زنان از آنجا دور می‌شود. قاضی پس از مشاهده این صحنه از گنجشک می‌خواهد به قول و قرار سابقشان عمل کند و حداقل یکی از لباس‌ها را به او بدهد؛ اما گنجشک منکر قول و قراری که گذاشته بودند می‌شود و با هر دو لباس آنجا را ترک می‌کند. البته او به همین کار بسنده نمی‌کند و چند روز بعد کلاه قاضی را نیز با همان شیوه می‌رباید تا آن را به لانه خود و جوجه‌هایش تبدیل کند. هنگامی که قاضی با التماس از گنجشک می‌خواهد کلاهش را پس بدهد تا در سرمای زمستان سرش سرما نخورد، گنجشک با حاضرجوابی پاسخ می‌دهد من و جوجه‌هایم برایت دعا می‌کنیم که بلایی بر سرت نیاید.

گنجشک به قصد فروش لباس‌ها و خرید دانه خوراکی با پول آنها، به بازار می‌رود اما در بین راه گرفتار طوفان سهمگینی می‌شود و باد تندی هر دو لباس او را با خود می‌برد. باد سرد یکی از لباس‌ها را به خانه همان رنگرزی که گنجشک سهمش را نداده بود می‌اندازد و لباس دیگر را هم به خانه خیاط می‌برد. به این ترتیب آنها به حق خود می‌رسند و دست و بال گنجشک طمعکار در دل سیاه زمستان خالی می‌ماند.

توضیحاتی در مورد این قصه

قصه گنجشک طمعکار جزو آن دسته از قصه‌های قدیمی ایرانی قرار می‌گیرد که در آنها خبری از ماجراجویی جوانان فقیری که فکر ازدواج با دختر پادشاه را در سر می‌پرورانند و در سفر ادیسه‌وار خود برای رسیدن به محبوب با انواع و اقسام موجودات عجیب و غریب افسانه‌ای مواجه می‌شوند و در نهایت هم بر تمام مشکلات غلبه می‌کنند و به مراد دل می‌رسند نیست و در آن بیش از همه به مفاهیم اخلاقی، عبرت آموز و پندگونه توجه شده است. این قصه با ضرب‌المثل «عاقبت باد آورده را باد می‌برد» پیوند عمیقی دارد و در مورد پیامدهای طمع، حیله‌گری، بدقولی و دروغگویی به مخاطب خود هشدار می‌دهد. قصه گنجشک طمعکار با وجود عمر درازی که دارد برای تبدیل شدن به نمایش‌های امروزی کهنه جلوه نمی‌کند و می‌توان با انجام برخی تغییرات آن را به منبع اقتباس مناسبی برای خلق نمایشنامه‌های جدید تبدیل کرد.

 

قصه نمکی و هفتمین دری که بسته نشد

به طور کل میزان آشنایی بسیاری از کودکان امروزی با داستان «نمکی» تنها به جمله شعرگونه «شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی» محدود می‌شود و اکثر آنها با سایر جزئیات این داستان آشنایی چندانی ندارند. این در حالی است که داستان نمکی نیز مانند بسیاری از افسانه‌های فولکلور مشابه ایرانی پتانسیل‌های فراوانی برای جلب نظر کودکان امروزی و تبدیل شدن به آثار نمایشی جذاب و سرگرم کننده دارد.

شرح مختصر قصه

در روزگاران دور مادر پیری همراه با هفت دختر خود در خانه‌ بزرگی زندگی می‌کرد که هفت در داشت. هر شب پیش از خواب یکی از هفت دختر او موظف بود تمام درها را ببندد و قفل کند. در یکی از شب‌ها که کوچکترین دختر یعنی نمکی مامور بستن درها شده بود آخرین در باز ماند و او متوجه بسته نبودن آن نشد. همان شب دیو بزرگی به خانه آنها آمد و از صاحبخانه تقاضای غذا و جای خواب کرد. مادر پس از سرزنش کردن دختر کوچک خود با جمله «شش در را بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی» ناچار شد او را به دیو بدهد تا رضایتش را جلب کند. دیو نمکی را با خود به قصری در دوردست برد و تمام اتاق‌های آن قصر، که محل زندگی او به شمار می‌رفت، را به دختر جوان نشان داد. اما با وجود پافشاری نمکی او از نمایش محتویات دو اتاق بزرگی که درشان قفل متفاوتی داشت سر باز زد.

دیو به نمکی گفت که ما دیوها هفت شبانه روز پشت سر هم بیداریم و غذا می‌خوریم و پس از آن هفت شبانه روز به طور مداوم می‌خوابیم. سپس سرش را روی زانوی نمکی گذاشت و از او خواست در مدتی که خوابیده است آن را بجورد. نمکی بلافاصله دریافت که کلید اتاق‌های قصر در شاخ دیو جاسازی شده است. پس دسته کلید را برداشت و دوباره به تک تک آنها سرک کشید.

دختر جوان خیلی زود به یاد دو اتاقی که درشان قفل بود افتاد و به سراغ یکی از آنها رفت. در آن اتاق دختران جوان و زیباروی فراوانی به بند کشیده شده بودند که نمکی تمام آنها را آزاد کرد. در کنار آنها سگ تنهایی نیز در غل و زنجیر بود که او هم توسط نمکی رهایی یافت. به محض باز شدن طوق آهنی از گردن سگ او به شاهزاده جوان و بلند قامتی تبدیل شد و بلافاصله از نمکی تشکر کرد. شاهزاده به دختر جوان توضیح داد که حدود دو سال قبل توسط دیو ربوده شده و با طلسم او به شکل سگ در آمده است؛ به این دلیل که دیو از طریق جادو آگاهی یافته بود که در آینده نزدیک مرگش به دست همان پسر جوان رقم خواهد خورد. بنابراین شاهزاده را اسیر کرده بود تا در روز موعود، که چند روز دیگر فرا می‌رسید، او را از بین ببرد و پیشگویی را خنثی کند.

پسر جوان به نمکی گفت که در یکی از اتاق‌های قصر حوض بلور زیبایی وجود دارد که ماهی قرمز بزرگی در آن شنا می‌کند. برای از بین بردن دیو باید شیشه عمر او را که در شکم ماهی قرار گرفته است شکست. نمکی که از تمام اتاق‌های قصر بازدید به عمل آورده بود اتاقی که در آن حوض بلور وجود داشته باشد را به خاطر نداشت؛ بنابراین فهمید که این اتاق احتمالا دومین اتاقی است که درش قفل بود و دیو از گشودن آن طفره رفت. نمکی و شاهزاده به سمت اتاق مذکور روانه شدند و پس از ورود به آن با حوض بلور و ماهی قرمز مواجه گردیدند. در همان زمان دیو بیدار شده بود و به اتاق‌های قصر سرک می‌کشید تا نمکی را بیابد. پس از تلاش فراوان شاهزاده موفق شد ماهی تر و فرز را بگیرد و شیشه عمر دیو را از شکم او بیرون بیاورد. در همان لحظه دیو بر آستانه در اتاق ظاهر شد و با التماس از پسر جوان خواست که شیشه عمرش را نشکند. شاهزاده گفت اگر می‌خواهی این کار را انجام ندهم باید تمام دخترانی که ربوده‌ای و به اینجا آورده‌ای را به خانه‌هایشان باز گردانی تا شاید به تو رحم کنم. دیو این کار را انجام داد و از شاهزاده پرسید اکنون باید چه کنم؟ او نیز پاسخ داد اکنون همان‌جا دم در اتاق بایست و شکستن شیشه عمرت را تماشا کن!  

سپس شیشه عمر دیو را بر زمین زد و به کار او پایان داد. شاهزاده که مهر نمکی بر دلش نشسته بود او را به سرزمین خود نزد پدر و سایر اعضای خانواده‌اش برد و در پی تدارک مراسم عروسی بر آمد. او شش برادر داشت که پس از آشنایی با خواهران نمکی آنها را به همسری برگزیدند.

توضیحاتی در مورد این قصه

قصه نمکی یکی از افسانه‌های کهن ایرانی است که در روزگار قدیم در هر کدام از مناطق ایران به شکل متفاوتی روایت می‌شد. در برخی از نسخه‌های موجود از این قصه تعداد خواهران نمکی و درهای خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنند کمتر یا بیشتر از نسخه نقل شده است. به عنوان مثال در یکی از این نسخه‌ها خانه نمکی چهل و یک در دارد و او در شب ورود دیو به خانه از زور خستگی فراموش می‌کند آخرین در را ببندد و قفل کند. با این حال در اکثر روایت‌های نقل شده از این قصه معمولا آغاز و فرجام کار مشابه است و تنها در میانه‌های داستان جزئیات متفاوتی مشاهده می‌شود.

در مجموع می‌توان گفت که افسانه نمکی مانند بسیاری از قصه‌های کهن جن و پری در اروپا از جذابیت و گیرایی مشابهی برای کودکان برخوردار است و می‌تواند در عین سرگرم کردنشان به آنها درس شجاعت، دقت، درایت و تسلیم نشدن در برابر مشکلات بزرگ زندگی بدهد؛ با این حال به دلیل آنکه این قصه هم اندازه با نمونه‌های مشابه اروپایی خود مورد اقتباس‌های متعدد مکتوب و نمایشی قرار نگرفته و محتوای آن در طول زمان تغییر و تکامل نیافته، در روزگار کنونی چندان شناخته شده نیست و به تدریج در حال غرق شدن در مرداب فراموشی است.

در بخش نخست این داستان برخی از گفتگوهای مادر نمکی با او و همچنین گفتگوی دیو با آنها حالت شعرگونه دارد که مشهورترین نمونه آن همان جمله معروف «شش در را بستی نمکی، یک در را نیستی نمکی» است. وجود چنین جملاتی در قصه نمکی موجب شده است که این افسانه قدیمی قابلیت بالایی برای تبدیل به نمایش موزیکال داشته باشد. از همین رو با به خرج دادن اندکی ذوق و خلاقیت می‌توان تمام گفتگوهای این قصه را به شعر تبدیل کرد و از دل آن نمایش موزیکال جالبی برای کودکان بیرون کشید.

 

قصه بز دروغگو و پدر پشیمان

قصه بز دروغگو یکی دیگر از افسانه‌های کهن ایرانی به شمار می‌رود که قدمت یا خاستگاه آن چندان مشخص نیست. این افسانه نیز در ردیف آن دسته از قصه‌های فولکلور ایرانی قرار می‌گیرد که در حال حاضر چندان شناخته شده نیستند و در گذر زمان کم و بیش به بوته فراموشی سپرده شده‌اند.

شرح مختصر قصه

در روزگاران قدیم پدری سه پسر داشت که همگی با او زندگی می‌کردند. روزی پدر بز ماده‌ای خرید تا اعضای خانواده بتوانند از شیر تازه و مقوی حیوان استفاده کنند. پدر در طول سه روز متوالی بز را به دست سه فرزند خود سپرد تا حیوان را به صحرا ببرند و او را یک شکم سیر بچرخانند. هر بار تنها سفارش او به فرزندانش این بود که در رسیدگی به بز غفلت نورزید و تا از سیر شدن حیوان اطمینان حاصل نکردید به خانه باز نگردید. هر سه پسر نیز به توصیه پدر عمل کردند و پیش از برگرداندن بز به خانه از او در مورد اینکه آیا حسابی سیر شده است یا نه سوال پرسیدند. بز نیز هر بار به این پرسش پاسخ مثبت داد و از اوضاع خود ابراز رضایت کرد. اما هنگامی که در خانه با پرسش مشابهی از جانب پدر مواجه گردید هر سه بار به دروغ مدعی شد که فرزندان پیرمرد او را به مناطقی برده‌اند که خبری از وجود علف مرغوب در آنها نبوده و او نتوانسته است یک شکم سیر چرا کند.

پیرمرد نیز با شنیدن این ادعا تمام پسرانش را به نوبت از خانه بیرون کرد. در روز چهارم او خودش بز را به چرا برد و همان اتفاق مو به مو تکرار شد. در اینجا پیرمرد ساده فهمید که با یک بز دروغگو روبه‌رو است و پسران خوب و راستگویش را بدون هیچ دلیلی از خانه بیرون کرده است. به همین دلیل برای تنبیه سر حیوان دروغگو را تراشید و او را نیز از خانه بیرون کرد.

پسران پیرمرد پس از اخراج شدن از خانه هر کدام به راهی رفتند و سر از شهر و دیاری در آوردند و به کسب و کار متفاوتی پرداختند. پسر اول شاگرد مسگر شد، پسر دوم دستیار آسیابان شد و آخرین پسر نیز نزد چوب‌ تراش کارکشته‌ای رفت و به آموزش کار با چوب پرداخت. پس از مدتی آنها تصمیم گرفتند به شهر و دیار خود باز گردند و سراغی از پدر پیرشان بگیرند. استادان آنها نیز به دلیل آنکه از کار و اخلاق شاگردانشان رضایت کامل داشتند هدایای ارزشمندی را به رسم یادبود به آنها تقدیم کردند. استاد مسگر به پسر بزرگتر دیگ کوچکی همراه با یک کفگیر هدیه داد که خواص جادویی داشت و برای آماده شدن هر نوع غذا کافی بود فقط کفگیر را به دیگ زد و دستور پخت آن را صادر کرد. در شهر دیگر مرد آسیابان الاغ کمیابی به پسر دوم داد که قادر بود طلا تولید کند و برای انجام این کار صاحب الاغ تنها می‌بایست دست راست خود را بالا ببرد و ورد جادویی «اجی مجی لاترجی» را سه بار تکرار کند. استاد چوب تراش نیز کیسه‌ای به سومین پسر هدیه داد که چماق بزرگی درون آن بود. اگر صاحب کیسه قصد داشت کسی را با چماق تنبیه کند کافی بود دست خود را روی آن بگذارد و بگوید چماق از کیسه بیرون بیا! به این ترتیب چماق از کیسه خارج می‌شد و آن قدر بر سر و صورت فرد مورد نظر می‌کوفت تا یا از پا در بیاید و یا صاحب چماق دستور توقف ضربات را بدهد.

برادر اول و دوم به فاصله چند روز از یکدیگر به سمت خانه راه افتادند و هر دو بین راه برای استراحت شبی را در کاروانسرایی که صاحب آن مرد طماع و حیله‌گری بود گذراندند. ابتدا برادر بزرگتر به آنجا رسید و چندین روز پس از ترک کاروانسرا برادر دوم به آنجا آمد. اشتباه هر دوی آنها این بود که در کاروانسرا مقابل چشم همه از خواص جادویی دیگ و الاغ استفاده کردند تا از سر سادگی و دست و دلبازی سایر افراد حاضر در آنجا را به خوردن خوراک گرم و لذیذ مهمان کنند. هنگامی که چشم صاحب کاروانسرا به آن هدایای باارزش افتاد تصمیم گرفت به هر ترفند ممکن آنها را از چنگ صاحبانشان بیرون بیاورد. به همین دلیل هنگامی که پسران جوان به خواب رفتند دیگ و کفگیر و الاغ جادویی را با نمونه‌های مشابه اما عادی و فاقد خواص جادویی تعویض کرد و نمونه‌های اصلی را برای خود برداشت. آن دو جوان خام نیز تا پیش از بازگشت به خانه و ملاقات با پدرشان از این اتفاق باخبر نشدند.

خبر حیله‌ای که مرد کاروانسرادار بر علیه آن دو جوان به کار برده بود خیلی زود به گوش برادر کوچکترشان در شهری که زندگی می‌کرد رسید. از همین رو او در راه بازگشت به خانه و پیش از اتراق در کاروانسرای کذایی می‌دانست که صاحب آنجا چه خوابی برایش دیده است. او به کمک چماق جادویی خود مرد طماع، حیله‌گر و دزد را تنبیه کرد و هدایای برادرانش را از او پس گرفت و همراه با آنها راهی خانه شد. فرزندان پیرمرد پس از رسیدن به خانه و ملاقات مجدد با یکدیگر از پدرشان شنیدند که بز دروغگوی سر تراشیده پس از خروج از خانه توسط زنبورها گزیده شده و حیوان حقه‌باز از شدت آن گزش سر به بیابان گذاشته است و دیگر کسی از او خبری ندارد.

توضیحاتی در مورد این قصه

میزان جذابیت قصه بز دروغگو برای تبدیل شدن به آثار نمایشی مختص کودکان کافی به نظر می‌رسد. البته با توجه به اینکه مخاطبان این قصه افراد کم سن و سال هستند می‌توان در اقتباس نمایشی از آن برخی جزئیات داستان را تغییر داد. به عنوان مثال پیرمرد پس از کشف دروغی که بز دو به هم زن تحویل او داده بود ابتدا سرش را تراشید و پس از آنکه کتک مفصلی به او زد، حیوان را از خانه بیرون کرد. برای اینکه کودکان کم سن و سال به حیوان آزاری تشویق نشوند می‌توان بخش کتک خوردن بز را از قصه حذف کرد و تنها به تراشیدن سر او بسنده نمود. از سوی دیگر بخش پایانی این قصه که به شرح سرنوشت بز دروغگو از زبان پیرمرد اختصاص دارد خود به تنهایی می‌تواند محتوای نمایش جداگانه‌ای را تامین نماید. ادامه داستان از این قرار است که بز دروغگو پس از تراشیده شدن سرش از شدت خجالت به لانه روباهی در دل صحرا پناه برد. روباه پس از رسیدن به لانه در تاریکی دو چشم درشت را دید و از شدت ترس گریخت. او با خرس به لانه باز گشت تا مزاحم ناشناخته را از آنجا بیرون کند؛ اما او نیز ترسید و پا به فرار گذاشت. در نهایت زنبوری آنها را می‌بیند و حاضر می‌شود به درون لانه برود. او سر تراشیده بز را می‌گزد و حیوان دروغگو و دو به هم زن نیز از شدت درد ناشی از نیش زنبور با داد و فریاد سر به بیابان می‌گذارد و دیگر کسی او را در آن حوالی نمی‌بیند.

 

قصه نمدی و تحمل مرارت‌های فراوان برای رسیدن به خوشبختی

قصه نمدی یکی دیگر از افسانه‌های کهن ایرانی است که در حال حاضر افراد اندکی آن را به یاد دارند و از همین جهت می‌توان آن را در ردیف قصه‌های فولکلور فراموش شده با در شرف فراموشی قرار داد.

شرح مختصر قصه

در روزگاران دور زن و شوهر پا به سن گذاشته‌ای بودند که بچه‌دار نمی‌شدند. پس از چندین سال انتظار عاقبت زن به طور اتفاقی نوزاد دختری را که والدینش او را سر راه گذاشته بودند در کوچه یافت و او را به خانه آورد. زن مهربان تا سن شانزده سالگی برای آن کودک مادری کرد و سپس در بستر بیماری افتاد. او پیش از مرگ انگشتر زیبایی را به دختر خود داد و به او گفت پس از رفتن من این انگشتر را در انگشت میانی هر زنی که به عنوان مادر پسندیدی قرار بده و اگر بر دستش اندازه بود او را به همسری پدرت در بیاور.

پس از درگذشت زن فرزند او انگشتر را بر دستان بسیاری از زنانی که می‌شناخت امتحان کرد اما جواهر زیبا متناسب با انگشت میانی هیچ کدامشان نبود. در یکی از روزهایی که دختر جوان کنج حیاط خانه نشسته بود، انگشتر را درون انگشت میانی خود قرار داد و در کمال تعجب آن را کاملا اندازه و متناسب با انگشت خود یافت. ناپدری طمعکار و بی‌اخلاق دختر که این صحنه را دیده بود بدون هیچ خجالتی از او خواست هر چه زودتر به وصیت نامادری خود عمل کند. هر چه دختر اصرار و التماس کرد که تو حق پدری بر گردن من داری و انجام این کار به هیچ وجه درست نیست به خرج مرد نرفت و بر خواسته ناروای خود پافشاری نمود.

عاقبت دختر تصمیم گرفت مهلتی از ناپدری بی‌شرم و حیای خود بگیرد تا شاید راه چاره‌ای برای گریز از این مخمصه بیابد. به همین دلیل به او گفت که من آرزوهای فراوانی دارم و تو نمی‌توانی بدون مقدمه چینی مرا به عقد خود در آوری؛ پس چهل روز درنگ کن تا بتوانی مراسم عروسی مفصلی برایم برپا کنی تا آرزو به دل نمانم. ناپدری بی‌چشم و رو نیز این خواسته را پذیرفت و در پی برگزاری جشن مفصلی برای او برآمد.

در این فاصله دختر جوان تعدادی چاهکن به خانه آورد تا از زیر اتاق او تونلی به بیرون حفر کنند. پس از آن نیز نزد ماهرترین نمدمال شهر رفت و از او خواست لباس بسیار گشادی از جنس نمد برایش بدوزد؛ به گونه‌ای که تمام بدن او را بپوشاند و حکم پوستی از جنس نمد را برایش داشته باشد. افزون بر آنکه بتوان اشیا و اجناسی نظیر لباس، غذا و جواهرات را نیز درون آن جاسازی کرد. در شب عروسی دختر جوان تمام دارایی خود که شامل مقداری لباس و طلا و جواهر می‌شد را همراه با اندکی غذا درون لباس نمدی جاسازی کرد و آن را پوشید. سپس از طریق تونلی که برایش حفر کرده بودند از خانه خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت.

دختر جوان چندین ماه در بیابان سرگردان بود تا عاقبت به سرزمین جدیدی رسید و چشمه زلالی را با آب گوارا یافت. پس از نوشیدن مقداری آب ناگهان پسر پادشاه آن سرزمین همراه با سواران خود از راه رسید و لب چشمه آمد. با وجود آنکه دختر نمدپوش از ترس گوشه‌ای پنهان شده بود، شاهزاده جوان او را یافت و به خیال آنکه جانور کمیاب سخنگویی را در بیابان کشف کرده است آن را با خود به قصر برد. دختر جوان که اکنون با نام نمدی شناخته می‌شد چندین سال در قصر پادشاه زندگی کرد و با خدمه و ساکنان قصر خو گرفت.

روزی مادر شاهزاده عزم رفتن به مجلس عقدکنان یکی از افراد سرشناس شهر کرد و از نمدی خواست به کمک سایر خدمه مقدمات این کار را فراهم نماید. دختر جوان که سال‌ها از رفتن به مهمانی‌ محروم مانده بود از ملکه خواهش کرد او را نیز با خودش به جشن ببرد. اما ملکه نپذیرفت و بدون تعارف به او گفت حضور تو در آن مجلس با این ظاهر نخراشیده‌ای که داری موجب وحشت مهمانان خواهد شد. با این حال نمدی در خفا از پوست نمدین خود بیرون آمد و پس از پوشیدن بهترین لباسی که داشت و آراستن خود با جواهرات شخصی به صورت پنهانی به مجلس عقدکنان رفت. در آن مجلس اکثر مهمانان از جمله ملکه محو جمال و کمالات او شدند اما پیش از آنکه بتوانند در انتهای مجلس هویت دختر جوان را جویا شوند او مهمانی را ترک کرد و به خانه بازگشت.

پس از آنکه ملکه به قصر آمد با خوشحالی به شاهزاده گفت که بالاخره عروس آینده خود را یافته است و سپس شرح مفصلی از وقایع مهمانی را برای فرزندش تعریف کرد. شاهزاده که برای ملاقات با دختر جوان حسابی کنجکاو شده بود همراه با مادرش در مجلس عروسی همان عقدکنان شرکت کرد تا شاید بتواند او را ملاقات کند. نمدی که از این موضوع اطلاع داشت بار دیگر پنهانی به مهمانی رفت و ملکه و سایر زنان مجلس را تحت تاثیر قرار داد. در پایان مراسم هنگامی که نوبت به خلعت دادن شاهزاده رسید او پس از اهدای هدایای مختلف به صاحبان مجلس بهترین هدیه یعنی انگشتر الماس خود را به نمدی داد. اما پیش از آنکه کسی بتواند هویت دختر جوان را جویا شود او بار دیگر به صورت پنهانی مهمانی را ترک کرد و به قصر بازگشت.

شاهزاده که دیگر امیدی به ملاقات مجدد دختر مورد علاقه خود نداشت و نام و نشان او را نمی‌دانست به افسردگی دچار شد و مدتی در بستر بیماری افتاد. پس از بهبود نسبی تصمیم گرفت چند روزی را برای شکار خارج از شهر سپری کند. ملکه به آشپزان قصر دستور داد برای پسرش نان بپزند تا توشه راهش باشد و آنها نیز دستور او را اطاعت کردند. در این میان نمدی نیز برای شاهزاده نان بزرگی پخت و انگشتر الماسی که در مراسم عروسی به عنوان هدیه از او دریافت کرده بود را درون آن قرار داد. سپس نان خود را به شاهزاده تقدیم کرد و برای او در شکار آرزوی موفقیت نمود. شاهزاده نیز نان دستپخت نمدی را با اکراه پذیرفت و همراه با ملازمانش از قصر خارج شد.

در آخرین روز شکار او از مسئول خدمان پرسید برای ناهار چه داریم؟ او نیز پاسخ داد تنها همان نان دستپخت نمدی برایمان باقی مانده است. شاهزاده که چاره دیگری نداشت دستور داد نان را همراه با سایر مخلفات بر سر سفره بیاورند. هنگامی که او نان را از وسط باز کرد انگشتر الماس خود را درون آن یافت و بی‌درنگ همه چیز را فهمید. از همین رو بلافاصله به قصر بازگشت و با شادمانی به مادرش گفت بالاخره عروس گمشده‌ات را یافتم. سپس از ملکه خواست نزد نمدی برود و از او بخواهد که از جلد نمدین خود خارج شود. پس از مدت کوتاهی شاهزاده و دختر نمدپوش با هم ازدواج کردند و بالاخره توانستند طعم شادی و سعادت واقعی را حس کنند.

توضیحاتی در مورد این قصه

اگر نیک بنگریم در می‌یابیم که قصه نمدی از نظر میزان جذابیت ذاتی و قابلیت جلب نظر مثبت کودکان چیزی کم از قصه‌های مشابهی نظیر سیندرلا یا زیبای خفته ندارد و تنها محتاج آن است که اقتباس‌های نمایشی قدرتمندی بر اساس آن خلق گردد تا بتواند بیش از حالت کنونی شناخته شود و از فراموشی مطلق فاصله بگیرد. از سوی دیگر محتوای بخش آغازین این قصه پس از سال‌ها هنوز تازه و به روز جلوه می‌کند و برای اقتباس آثار نمایشی مختص به بزرگسالان کاملا مناسب به نظر می‌رسد. تقریبا همین یک ماه پیش بود که خبر مرگ کودک هفده ماهه‌ معصومی در اثر تعرض پدرش به تیتر شماره یک اکثر خبرگزاری‌های داخلی تبدیل شد. در قصه قدیمی نمدی نیز ناپدری دختر جوان پس از مرگ همسر خود حجب و حیا را به طور کامل کنار می‌گذارد و با دور ریختن تمام خاطرات گذشته، دختری که سال‌ها در نقش پدر او ظاهر شده است را به دیده شهوت می‌نگرد. چنین کج روی‌هایی در جامعه ما وجود دارد و نمی‌توان منکر وجودشان شد. پس بهتر است با نمایش این کج‌روی‌های اخلاقی روی صحنه تئاتر حداقل موج فرهنگی مثبتی را برای مقابله با آنها ایجاد نمود.

 

قصه ماه پیشانی و خوش قلبی و رنج‌های بی‌پایان او

قصه ماه پیشانی (ماه پیشونی) از جمله افسانه‌های کهن ایرانی است که قدمت آن به دوران باستان می‌رسد. بسیاری از کودکان دیروز که اکنون سنین میانسالی را پشت سر می‌گذارند یا در آستانه رسیدن به آن هستند احتمالا این قصه را در دوران کودکی خود شنیده‌اند. با این حال هر چه در طول زمان جلوتر می‌آییم و به روزگار فعلی می‌رسیم به این حقیقت بر می‌خوریم که تعداد افراد آشنا با این افسانه در نسل‌های جدید سیر نزولی قابل توجهی می‌یابد. البته در میان قصه‌های دهگانه موجود در مطلب پیش رو افسانه ماه پیشانی را می‌توان مشهورترین و شناخته شده‌ترین مورد نامید.

شرح مختصر قصه

دختری به نام شهربانو با پدر و مادر خود زندگی عادی و بی‌دغدغه‌ای را سپری می‌کند و برای تحصیل به مکتب‌خانه می‌رود. صاحب مکتب‌خانه زن بدطینتی است که قصد برانداختن خانمان شاگرد به ظاهر محبوب خود را دارد. او با نزدیک شدن به شهربانو و ابراز محبت دروغین دختر ساده دل را وادار می‌کند که مادر از همه جا بی‌خبر خود را درون خمره سرکه هفت ساله بیاندازد. زن دسیسه‌چین پس از انجام موفقیت‌آمیز این نقشه خود را به پدر شهربانو نزدیک می‌کند و در نهایت به همسری او در می‌آید. پس از ازدواج ورق بر می‌گردد و نامادری شهربانو چهره واقعی خود را به او نشان می‌دهد. دختر ساده دل به تدریج به خدمتکار خانه تبدیل می‌شود و وظیفه انجام تمام کارها روی دوش او قرار می‌گیرد. پدر نیز کاملا تحت تسلط همسر جدید خود در می‌آید و واکنشی به بهره‌کشی او از دختر جوانش نشان نمی‌دهد. برخلاف شهربانو دختر صاحب مکتب‌خانه که تقریبا همسن و سال او است در خانه دست به سیاه و سفید نمی‌زند. در واقع دختر زشت، بدادا، بی‌ادب و بی‌استعداد جز خوردن و خوابیدن و نق زدن کار دیگری بلد نیست.

نامادری شهربانو پس از بازدید زیرزمین و گشودن در خمره هفت ساله گاو زردرنگی را به جای جسد مادر شهربانو در آن می‌یابد. دختر بدشانس هر روز در کنار انجام کارهای خانه باید گاو را هم به چرا ببرد و پنبه‌های نامادری خود را بریسد. ابتدا گاو در ریسیدن پنبه‌ها به شهربانو کمک می‌کند اما پس از مدتی نامادری برای آزار رساندن به دختر خوانده خود بر حجم پنبه‌ها می‌افزاید. گاو به شهربانو پیشنهاد می‌کند که پنبه‌ها را درون چاهی در نزدیکی صحرا بیاندازد و از موجود ساکن در آن کمک بخواهد. ساکن چاه دیو کهنسالی است که بسیاری از جملات را برعکس ادا می‌کند و در صورت مواجه شدن با انسان‌های نیک به آنها یاری می‌رساند. گاو زرد نحوه برخورد با دیو را به شهربانو می‌آموزد و او را راهی چاه می‌کند.

درون چاه شهربانو با دیو ملاقات می‌کند و دستورات او را به صورت برعکس انجام می‌دهد. به عنوان مثال دیو از او می‌خواهد که با سنگ بر سرش بکوبد و محل زندگی او را به هم بریزد. اما شهربانو به نوازش سر دیو می‌پردازد و محل زندگی او را تمیز می‌کند. دیو که از اعمال و رفتار دختر جوان راضی است او را راهی چشمه‌ای با آب چند رنگ می‌کند و ترتیب صحیح شستن دست و صورت با رنگ‌های مختلف آن را به دختر جوان می‌آموزد. سپس از او می‌خواهد که پنبه‌های ریسیده را از گوشه چاه بردارد و به خانه باز گردد. شهربانو در کنار کلاف انبوه نخ تعداد زیادی شمش طلا مشاهده می‌کند، اما دست به آنها نمی‌زند و همراه با کلاف نخ چاه را ترک می‌کند. او بیرون از چاه در تاریکی شب به یکباره در می‌یابد که در اثر شستشوی صورت خود با آب چشمه جادویی ماه تابانی از پیشانی‌اش روییده و بر چانه او نیز نور ستارگان می‌درخشد.

با وجود آنکه شهربانو سر و صورت خود را به کمک روسری از چشم نامادری و دختر او پنهان می‌کند، زن بد طینت خیلی زود به زیباتر شدن ناگهانی چهره دختر خوانده‌اش پی می‌برد و دلیل آن را جویا می‌شود. او پس از کشف حقیقت شهربانو را وادار می‌کند که خواهر ناتنی خود را به دم چاه ببرد تا زیبا شود. شهربانو این کار را انجام می‌دهد اما در مورد چگونگی صحبت با دیو چیزی به دختر بدادا نمی‌گوید. به این ترتیب دختر لوس تمام فرمان‌های دیو را غلط انجام می‌دهد و مورد غضب او قرار می‌گیرد. دیو که از نیت اصلی دختر باخبر است او را لب همان چشمه جادویی می‌فرستد و ترتیب شستن دست و صورت با آب چند رنگ آن را غلط توضیح می‌دهد.

خواهر ناتنی شهربانو هنگام خروج از چاه حتی شمش‌های طلای دیو را نیز می‌دزدد. پس از رسیدن به خانه شهربانو در می‌یابد که روی پیشانی و چانه خواهر ناتنی‌اش به جای ماه و ستاره، مار و عقرب سبز شده است. علاوه بر آن شمش‌های طلا و پنیه‌های ریسیده نیز به سنگ و پنبه خام تبدیل گردیده بود. نامادری شهربانو که از این رخداد به شدت ناراحت و خشمگین بود در پی درمان دخترش بر آمد، اما حکیم به او گفت که هیچ راه علاجی برای این درد وجود ندارد؛ جز آنکه هر چند روز یک بار مار و عقرب رسته بر صورت دختر را بتراشید و بر جای آن نمک بپاشید تا دیرتر رشد کنند.

پس از آن شهربانو چندین بار دیگر نیز نزد دیو رفت و از او کمک خواست. در یک مورد نامادری او قصد داشت برای تلافی بلایی که بر سر دخترش آمده است گاو زرد رنگ را به دست قصاب بسپارد. اما دیو بلافاصله همزاد گاو را به طویله فرستاد و گاو اصلی یعنی مادر شهربانو را نزد خود به ته چاه برد. در مورد دیگر نیز دیو مهربان خروسی را به شهربانو هدیه کرد تا هم هوای دختر جوان را داشته باشد و هم برخی از کارهای خانه را انجام دهد تا او بتواند در جشن عروسی یکی از اقوام خود شرکت کند. برای حضور در جشن نیز دیو لباس‌های زیبا و جواهرات قیمتی ارزنده‌ای را در اختیار شهربانو قرار داد تا خود را با آنها بیاراید. در بازگشت از مراسم جشن پسر پادشاه به صورت اتفاقی با شهربانو برخورد کرد و نام و نشانش را جویا شد؛ اما دختر جوان از بیم اینکه نامادری بدذات و دخترش پیش از او به خانه برسند و متوجه غیبتش شوند، بدون اینکه پاسخ شاهزاده را بدهد با عجله از روی جوی آب پرید و دوان دوان به سمت خانه رفت. این تعجیل موجب شد که لنگه‌ کفش او از پایش بیرون بیاید و کنار آب بیافتد. شاهزاده نیز آن لنگه کفش را برداشت و به قصر خود بازگشت.

فردای آن روز دو زن پا به سن گذاشته از خادمان پادشاه مامور شدند به خانه تک تک مردم شهر بروند و لنگه کفش را به پای تمام دختران جوان امتحان کنند. هنگامی که نامادری شهربانو از این قضیه باخبر شد او را درون تنور حبس کرد و دهانه آن را پوشاند تا کسی متوجه حضور او در خانه نشود. اما خروس زیرک با سر و صدای خود آن دو زن را متوجه حضور شهربانو در تنور کرد. آنها نیز کفش را به پای دختر جوان امتحان کردند و هنگامی که آن را کاملا اندازه یافتند دستور دادند که اهل خانه تا فردا او را برای حضور در قصر آماده کنند. نامادری شهربانو شرط کرد تنها در صورتی اجازه خروج او از خانه را خواهد داد که پسر وزیر نیز با دختر او ازدواج کند. پادشاه پس از آگاهی از این شرط برای جلب نظر پسر خود آن را پذیرفت. نامادری شهربانو برای انداختن او از چشم شاهزاده لباس بدشکلی بر تن دختر کرد و مقدار زیادی سیر به خوردش داد تا از هر نظر ناخوشایند جلوه کند. با این حال دختر جوان پیش از حضور در قصر نزد دیو رفت تا با او خداحافظی نماید. دیو نیز لباس‌های فاخری بر تن او کرد و دهانش را با مشک و عنبر انباشت تا معطر گردد. دختر جوان از دیو خواست برای اینکه در قصر تنها نباشد مادرش را از قالب گاو به شکل انسان باز گرداند و دیو نیز درخواست او را پذیرفت.

پس از حضور در قصر و روییدن مجدد مار و عقرب از صورت خواهر ناتنی شهربانو وزیر و پسرش مراتب ناخرسندی خود را به اطلاع پادشاه رساندند. او نیز از شهربانو توضیح خواست و دختر جوان تمام آنچه در طی چند سال بر او رفته بود را شرح داد. پادشاه نیز با شنیدن شرح تمام بلاهایی که زن بدطینت و دختر او بر سر عروس جوانش آورده بودند دستور داد آن دو را از بالای دیوارهای بلند قصر به درون خندق بیاندازند.

توضیحاتی در مورد این قصه

قصه کهن ماه پیشانی شباهت فراوانی به قصه سیندرلا دارد و به نظر می‌رسد رگ و ریشه این دو افسانه را باید در دوران باستان و منشاء پیدایش آنها را در منبع مشترکی جست. با این حال قصه سیندرلا به لطف تولید فیلم سینمایی انیمیشن شرکت دیزنی در سال ۱۳۲۹ خورشیدی و همچنین سایر اقتباس‌های نمایشی، تلویزیونی و سینمایی انجام شده بر اساس آن اکنون بسیار مشهورتر و شناخته شده‌‌تر از نسخه ایرانی این داستان یعنی افسانه ماه پیشانی است. البته در سال ۱۳۵۰ (با کارگردانی اسماعیل کوشان) و ۱۳۷۴ خورشیدی (با کارگردانی جواد ارشاد و علی اکبر کوهکی) دو اقتباس سینمایی موزیکال از این قصه در ایران انجام شد که هر دو با نام «ماه پیشونی» به روی پرده نقره‌ای آمدند و از سطح یک تجربه‌ متوسط و فراموش شدنی فراتر نرفتند. علاوه بر آثار یاد شده تا کنون نمایش‌هایی نیز بر اساس این قصه کهن ساخته شده و برای کودکان روی صحنه رفته است. در مجموع احتمالا وجود چنین اقتباس‌هایی به این امر کمک کرده است که اکنون افسانه ماه پیشانی در ایران از شهرت بیشتری نسبت به سایر قصه‌های فولکلور نام برده شده در متن پیش رو برخوردار گردد.

در قصه ماه پیشانی نکات مثبت فراوانی وجود دارد که می‌توان در اقتباس‌های نمایشی مختلف به آنها توجه بیشتری کرد. به عنوان مثال دیو این قصه برخلاف نمونه‌های مشابه در اکثر افسانه‌‌های کهن ایرانی شیطان صفت و بدطینت نیست و حامی اصلی شهربانوی تنها به شمار می‌رود. در واقع حضور او در این قصه این پیام را به مخاطب می‌دهد که خصلت نیکو تنها در انحصار صورت زیبا نیست و نباید از ظاهر دیگران در مورد باطن آنها قضاوت کرد. این پیام در قالب دو شخصیت شهربانو و خواهر ناتنی او نیز به مخاطب ارائه می‌گردد. در طول قصه این سیرت آنها است که در صورتشان نمود می‌یابد و در اثر نوع رفتار با دیگران (در اینجا دیو) زیباتر یا زشت‌تر از قبل می‌شود. به بیان دقیق‌تر شهربانو به دلیل زیبا بودن در قامت قهرمان اصلی این افسانه قرار نگرفته، بلکه این موضوع به دلیل خوش قلب بودن، صبوری، مهربانی و رفتار خوب او با دیگران بوده است.

قصه ماه پیشانی علاوه بر برخورداری از نکات مثبت فراوان نکات ابهام قابل توجهی نیز در دل خود دارد که می‌توان با تولید آثار نمایشی و اقتباسی مختلف بر رفع آنها تمرکز کرد. یکی از این موارد به نقش کمرنگ پدر شهربانو در داستان و نامشخص ماندن سرنوشت او در فرجام کار مربوط می‌شود. مورد دیگر دلیل تبدیل شدن مادر شهربانو به گاو زرد رنگ است که اگرچه ویژگی جادویی و فانتزی جالب و خوشایندی را به محتوای این قصه تزریق می‌کند، اما توضیح قانع کننده‌ای برای آن ارائه نمی‌شود. با کمی دقت می‌توان ارتباط این گاو با اساطیر کهن ایرانی را درک کرد. در داستان فریدون نیز گاو منحصر به فرد و مهربانی به نام برمایه وجود داشت که در قامت دایه او ظاهر شد و نقش حامی و مادر این قهرمان آینده را بر عهده گرفت و البته به سرنوشت تلخ و دردناکی دچار گردید. با این حال حضور برمایه در داستان فریدون ناگهانی و عجیب جلوه نمی‌کند و از دلیل و منطق قانع کننده‌ای برخوردار است. از همین رو می‌توان در اقتباس‌های نمایشی جدید از قصه ماه پیشانی بر موضوع چگونگی تبدیل مادر او به گاو تمرکز بیشتری داشت.

 

قصه راه و بیراه و عاقبت جوانمردی و نامردی

قصه راه و بیراه یکی دیگر از افسانه‌های قدیمی است که منبع اقتباس مناسبی برای خلق آثار نمایشی و مکتوب به شمار می‌رود. در همان روزگار قدیم نیز اقتباس‌های فراوانی از این قصه شده است و نسخه‌های متعددی از آن وجود دارد که در ادامه متن پیش رو به برخی از آنها اشاره خواهد شد.

شرح مختصر قصه

در روزگار گذشته مرد جوانی با خصوصیات مثبت اخلاقی به نام راه زندگی می‌کرد که هنگام سفر و جهانگردی با برادر خود به نام بیراه هم‌سفر گردید. با پیشنهاد بیراه آن دو عهد کردند که ابتدا آذوقه راه را مصرف کنند و پس از تمام شدن آن بیراه سهم آب و غذای خود را با راه تقسیم کند. راه به این پیمان پایبند ماند و هر چه داشت را با همسفر خود تقسیم کرد. اما بیراه به قول خود وفا نکرد و پس از پایان یافتن آذوقه راه حاضر نشد آب و غذای خود را با او تقسیم کند. به همین دلیل راه مسیر سفرش را تغییر داد و از هم‌سفر خیانتکار خود جدا شد.

پس از مدتی او به آسیاب متروکه‌ای رسید و تصمیم گرفت شب را در آنجا به صبح برساند. در گوشه آسیاب قدیمی پستوی جاداری بود که سنگ بزرگی مقابل آن قرار داشت و راه ورود به آن را بسته بود. راه از شیار باریک کنار پستو به درون آن خزید و چندی بعد به خواب فرو رفت. نیمه‌های شب او با سر و صدایی که از خارج پستو به گوش می‌رسید از خواب بیدار شد و پس از آنکه چشم و گوش خود را تیز کرد دریافت شیر و پلنگ و گرگ و روباهی در وسط آسیاب نشسته‌اند و با هم سخن می‌گویند.

شیر هوا را بو کشید و گفت به نظرم بوی آدمیزاد می‌آید. اما سایر حیوانات با او اتفاق نظر نداشتند و معتقد بودند هیچ آدمیزادی جرات نزدیک شدن به آن آسیاب متروکه را ندارد. پس از آن هر کدام از جانوران اسرار مگویی را مطرح کردند و موضوع مهمی که انسان‌ها از آن بی‌خبر بودند را با دوستان خود در میان گذاشتند. ابتدا پلنگ از دو موشی سخن گفت که روی سقف همان آسیاب قدیمی زندگی می‌کردند و صاحب سکه‌های طلای فراوانی بودند. آنها هر شب پس از تاریک شدن هوا سکه‌ها را از درون سوراخ خود بیرون می‌آوردند و تا نزدیک سحر روی آنها می‌غلتیدند و به بازی و شادمانی می‌پرداختند. پس از آن نوبت به گرگ رسید تا از چوپانی بگوید که همراه با گله گوسفندان و سگ محبوب خود در همان حوالی زندگی می‌کرد و مغز سگ او دوای درد دختر پادشاه آن سرزمین بود. دختر پادشاه از مدت‌ها قبل به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود که هیچ حکیمی توان درمان آن را نداشت. پادشاه وعده کرده بود هر حکیمی بتواند او را درمان کند دخترش را همراه با نیمی از ثروت خود به او خواهد بخشید. در پایان نیز روباه از خرابه‌ای در همان نزدیکی سخن به میان آورد که حاصل بقایای قصر پادشاهان قدیم به شمار می‌رفت و گنج ارزشمندی در اعماق زمین آن مدفون بود. حیوانات درنده پیش از دمیدن سپیده گفتگو را به پایان رساندند و آسیاب را ترک کردند.

راه بلافاصله به پشت بام آسیاب رفت و با سنگ پرانی به موش‌ها آنها را فراری داد و سکه‌های طلا را از روی زمین جمع کرد. سپس نزد چوپان رفت و با بخشی از سکه‌ها سگ او را به مبلغ گزافی خرید. پس از آن راهی قصر پادشاه شد و با مغز سر سگ بیماری دختر او را درمان کرد. به این ترتیب او توانست با شاهزاده خانم ازدواج کند و صاحب نیمی از ثروت پادشاه شود. با این حال برای آنکه لیاقت خود را به پادشاه ثابت کند سراغ خرابه باستانی رفت و گنج ارزشمند را از دل زمین بیرون کشید. او در همان نقطه با ثروتی که به دست آورده بود قصر بزرگی ساخت و زمین‌های اطراف را به شکارگاه خود تبدیل کرد.

روزی که راه با همراهانش مشغول سوارکاری در شکارگاه بود با هم‌سفر سابق خود بیراه برخورد کرد. بیراه که از سر و وضع آراسته و خدم و حشم راه سخت به شگفت آمده بود دلیل آن را جویا شد. راه که انسان بی‌شیله پیله و صاف و ساده‌ای بود ماجرای آسیاب متروکه را بی ‌کم و کاست برای بیراه تعریف کرد. شنیدن آنچه بر راه رفته بود بیراه را وسوسه کرد که او هم شبی را در آسیاب متروکه بگذراند تا شاید مانند هم‌سفر سابقش به نان و نوایی برسد. به همین دلیل همان شب به آسیاب رفت و درون پستو به انتظار آمدن شیر و پلنگ و گرگ و روباه نشست. آنها به عادت هر شب وارد آسیاب شدند و به گفتگو با یکدیگر پرداختند.

طبق معمول شیر سخن را آغاز کرد و گفت امشب هم مانند مدتی قبل حس می‌کنم که بوی آدمیزاد به مشام می‌رسد. سایر حیوانات این بار با او موافق بودند و دلیل آن را حوادثی می‌دانستند که به تازگی رخ داده است. آنها آنچه بر سر موش‌ها، سگ چوپان، دختر پادشاه و گنج پنهان در زیر زمین خرابه آمده بود را شرح دادند و به این نتیجه رسیدند که احتمالا در همان شبی که بوی آدمیزاد به مشام شیر خورده بود انسانی در کنج آسیاب مخفی شده بود و به سخنان آنها گوش فرا می‌داد. شیر از روباه خواست تمام سوراخ سنبه‌های آسیاب متروکه را بگردد تا بلکه مهمان ناخوانده را بیابد. روباه نیز این کار را انجام داد و خیلی زود بیراه را درون پستو پیدا کرد. شیر از پلنگ پرسید تو که صورت شناس هستی به ما بگو در صورت این آدمیزاد چه می‌بینی؟ او نیز پاسخ داد به جز پلیدی و تباهی چیزی نمی‌بینم. هنگامی که شیر این را شنید به دوستانش دستور داد بیراه را تکه تکه کنند و هر کدام بخشی از گوشت او را به عنوان شام میل کنند؛ آنها نیز اطاعت امر کردند و همین کار را انجام دادند.

توضیحاتی در مورد این قصه

همان گونه که اشاره شد در گذر زمان اقتباس‌های مکتوب متعددی از قصه قدیمی راه و بیراه صورت گرفته است و نسخه‌های گوناگونی از این داستان وجود دارد که از نظر برخی جزئیات با یکدیگر تفاوت‌های آشکاری دارند و با نام‌های مختلفی نظیر مرد و نامرد، جوانمرد و ناجوانمرد، نیک و بد و سایر موارد مشابه شناخته می‌شوند. یکی از این نسخه‌ها در کتاب هزار و یک شب نقل شده است که به شرح داستان ابوصیر و ابوقیر می‌پردازد و حیوانات در آن نقش چندانی ندارند. مهدی آذریزدی اقتباسی از این داستان را با نام «مرد و نامرد» در کتاب «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» روایت کرده که نسبت به منبع اقتباس خود یعنی کتاب هزار و یک شب دارای تغییرات مشخصی است. در این اقتباس عناصر جادویی قصه ابوصیر و ابوقیر حذف شده‌اند و داستان حالت واقع‌گرایانه‌‌ به خود گرفته است.

عنصر برجسته‌ای که در اقتباس آذریزدی از قصه ابوصیر و ابوقیر در هزار و یک شب مشاهده می‌شود تغییر بخش‌هایی از داستان به فراخور ذائقه مخاطب هدف یعنی کودکان است. در اقتباس او بخش‌های خشن داستان نظیر قتل و قصاص حذف شده‌اند و جای آنها را رحم و بخشش گرفته است. بر همین اساس می‌توان در اقتباس‌های نمایشی از قصه کهن راه و بیراه با توجه به این موضوع تغییراتی را در داستان ایجاد نمود. به عنوان مثال می‌توان بخش کشتن سگ و استفاده از مغز سر او برای درمان بیماری دختر پادشاه را تغییر داد و مخاطب را به پرهیز از حیوان آزاری تشویق کرد. در مجموع افسانه فولکلور راه و بیراه نیز مانند بسیاری از نمونه‌های مشابه پتانسیل‌های فراوانی برای اقتباس دارد که بسیاری از آنها همچنان مغفول باقی مانده است.

 

قصه خیر و شر و تفاوت ذات نیک و بد

نسخه دیگری از قصه قدیمی «راه و بیراه» وجود دارد که با نام «خیر و شر» شناخته می‌شود. قصه خیر و شر با وجود برخورداری از شباهت‌های فراوان با افسانه راه و بیراه از بسیاری جهات با آن متفاوت است. در این قصه نیز حیوانات سخنگو حضور محسوسی دارند و در پیشبرد رخدادهای داستان نقش کلیدی ایفا می‌کنند.

شرح مختصر قصه

در روزگار قدیم دو جوان به نام‌های خیر و شر با یکدیگر هم‌سفر شدند و با هم عهد کردند که در طول دوران مسافرت هر چه دارند را قسمت کنند. ابتدا خیر آذوقه سفر خود را با شر قسمت کرد تا آنکه در وسط بیابان بی آب و علف وسیعی ذخیره آب و غذای او به پایان رسید و نوبت شر شد تا به عهد خود وفا کند. اما او پیمان شکنی کرد و از تقسیم آب و غذای خود با خبر سر باز زد. پس از چند روز تحمل تشنگی و گرسنگی خیر با التماس از هم‌سفر خود خواست که هر چه دارد را بگیرد و در عوض لقمه‌ای نان و جرعه‌ای آب به او بدهد. اما شر نپذیرفت و پاسخ داد حاضرم در عوض گرفتن چشمانت تنها جرعه‌ای آب به تو بدهم. با آنکه خیر این شرط را پذیرفت اما شر بار دیگر به او خیانت کرد و پس از آنکه هم‌سفر صاف و ساده‌اش را از نعمت بینایی محروم نمود، حتی یک قطره آب هم به او نداد و در عوض تمام اموالش را به یغما برد و گریخت.

از بخت خوب خیر در نزدیکی بیابان آبادی کوچکی قرار داشت. روزی که دختر کدخدای آبادی برای بردن آب به لب چشمه آمده بود در میان راه با پیکر نیمه ‌جان خیر مواجه شد. او خیر را به خانه برد و از او پرستاری کرد؛ پدرش نیز به کمک برگ گیاه مامیران چشمان مرد جوان را شفا داد. خیر مدتی پس از بهبودی تصمیم گرفت به شهری که در نزدیکی آن آبادی قرار داشت سفر کند. در میان راه او زیر سایه درختی مشغول استراحت شد و چشمان خود را بست. اندکی بعد دو کبوتر روی درخت نشستند و به خیال آنکه مرد جوان به خواب فرو رفته است شروع به صحبت با یکدیگر کردند. یکی از آن دو پرنده که خیر را می‌شناخت شروع به تعریف ماجرای او با شر کرد و به نکوهش خیانت شر پرداخت. پرنده دیگر نیز از بیماری جنون دختر پادشاه گفت و توضیح داد که تنها جوشانده برگ‌های همین درختی که روی آن نشسته‌ایم قادر به مداوای او است.

هنگامی که آن دو کبوتر از روی درخت پر کشیدند خیر از جا برخاست و پس از چیدن مقداری از برگ‌های درخت راهی شهر شد. در آنجا او توانست بیماری دختر پادشاه را درمان کند و با او ازدواج نماید. پس از مرگ پادشاه خیر که دامادش بود جانشین او شد. پادشاه جوان کدخدا را به عنوان وزیر انتخاب کرد و او را همراه با دخترش به قصر خود آورد. روزی که او همراه با وزیر خود مشغول سرکشی به زمین‌های نزدیک قصر بود به صورت اتفاقی شر را ملاقات کرد. خیر به وزیر خود توضیح داد این همان مردی است که سال‌ها قبل آن بلا را بر سرم آورد و چشمانم را نابینا کرد. وزیر هم با شنیدن این سخن شمشیر خود را از نیام بر کشید و در جا سر شر را از بدن جدا نمود.

توضیحاتی در مورد این قصه

نسخه اصلی داستان خیر و شر در هفت پیکر یا هفت گنبد نظامی به شکل نظم آمده است و مهدی آذریزدی با تغییراتی که در داستان ایجاد کرد آن را در کتاب «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» به شکل نثر روان و گویا روایت نمود. از نظر آذریزدی ده روایت مختلف از قصه خیر و شر وجود دارد که به نظر می‌رسد روایت نقل شده در مطلب پیش رو نیز یکی از آنها باشد.

در داستان خیر و شر نظامی خبری از کدخدا و دخترش نیست و کار مداوای چشمان خیر توسط مرد کرد گله‌داری که زندگی عشایری و کوچ نشینی را تجربه می‌کند انجام می‌شود. او دختر جوانی دارد که بدن نیمه جان خیر را با صورت خونین در وسط بیابان می‌یابد و مدتی بعد نیز به همسری او در می‌آید. در این داستان اثری از پرندگان سخنگو نیست و این پدرزن خیر است که خواص مفید برگ‌های درخت شفابخش را به او می‌گوید. او درختی را به خیر نشان می‌دهد که برگ‌های یکی از شاخه‌های آن نابینایان را شفا می‌دهد و برگ‌های شاخه دیگر نیز بیماری صرع را درمان می‌کند. خیر پیش از ترک آن منطقه مقداری برگ از هر دو شاخه درخت می‌چیند و مدتی بعد به کمک آنها بیماری صرع دختر پادشاه و نابینایی چشم دختر وزیر دربار (که در اثر بیماری آبله ایجاد شده است) را درمان می‌کند. هر دو دختر پس از بهبودی به همسری خیر در می‌آیند و او در نهایت به مقام پادشاهی می‌رسد. در پایان داستان نیز خیر بالاخره با شر روبرو می‌شود و از گناه او در می‌گذرد؛ اما یکی از ملازمان او که مرد کردی از بستگان همسر نخستش است شر را در خلوت کوچه‌ای غافلگیر می‌کند و او را از پا در می‌آورد.

در اقتباس مهدی آذریزدی از داستان خیر و شر نظامی خبری از چند همسری نیست و خیر زیر بار ازدواج با دختر پادشاه و وزیر نمی‌رود. خیر در عوض از آنها می‌خواهد به او بگویند به چه کسی علاقه دارند و مقدمات ازدواج آن دو با کسانی که می‌پسندند را فراهم می‌کند. علاوه بر آن آذریزدی در بخش‌های دیگر ماجرا نیز رنگ و بوی مدرن به داستان خیر و شر بخشیده است؛ به این معنی که در اقتباس او از قصه قدیمی نقل شده توسط نظامی مردم بدکردار تنها با قضاوت پادشاه مجازات نمی‌شوند و برای این کار قاضی و دادگاه وجود دارد. در دادگاهی که برای مجازات شر تشکیل می‌شود خیر او را می‌بخشد اما در بیرون دادگاه مانند قصه اصلی هفت پیکر نظامی مرد کردی از اطرافیان خیر به سراغ شر می‌رود و او را به سزای عمل زشت خود می‌رساند. در واقع آذریزدی نشان داده است که می‌توان به قصه‌های قدیمی رنگ و بوی امروزی بخشید و اقتباس‌های تازه‌ای از آنها را در قالب‌های مختلف ارائه داد. تنها باید ظرفیت‌های این قبیل قصه‌ها را شناخت و برای فراموش نشدن آنها تلاش کرد.

 

قصه چهل گیس و اثبات معجزه عشق در جدال با سرنوشت

قصه چهل گیس با وجود جذابیت‌های فراوانی که برای کودکان و به خصوص نوجوانان دارد در حال حاضر افسانه‌ای فراموش شده محسوب می‌شود که کمتر کسی آن را به یاد می‌آورد. این در حالی است که از دل این قصه می‌توان انواع و اقسام داستان‌های خیال انگیز با ویژگی‌های امروزی بیرون کشید.

شرح مختصر قصه

در روزگار گذشته پادشاهی زندگی می‌کرد که فرزندی نداشت و از این بابت بسیار حسرت می‌خورد و غمگین بود. روزی پیرمرد مرموزی به حضور پادشاه رسید و پس از دادن سیب سرخ رنگی به او پیشنهاد کرد که نیمی از سیب را خودش بخورد و نیمی از آن را به همسرش بدهد تا صاحب فرزند شود. او همچنین توصیه کرد که پس از تولد فرزند نامی برایش انتخاب نکنند و منتظر بمانند تا او دوباره باز گردد. پادشاه به توصیه پیرمرد عمل کرد و به زودی صاحب یک فرزند پسر شد. شش روز پس از تولد کودک پیرمرد بازگشت و خنجر الماس نشانی را به کمر کودک بست. او به پادشاه توصیه کرد هرگز این تیغ را از کمر کودک باز نکنید؛ چرا که جان این طفل به آن بسته است. او نام کودک را «جهان تیغ» گذاشت و بدون هیچ سخن گزافی قصر پادشاه را ترک کرد.

هنگامی که جهان تیغ به سن هجده سالگی رسید تقریبا تمام گوشه و کنار قصر بزرگ پدرش را مانند کف دست خود می‌شناخت؛ البته به جز اتاق مرموزی که قفل بزرگ طلایی رنگی بر در آن زده بودند و کلیدش در دست پادشاه بود. از آنجا که پافشاری مستمر جهان تیغ برای ورود به اتاق به جایی نرسیده بود عاقبت تصمیم گرفت پنهانی کلید را به چنگ آورد و وارد آنجا شود. اتاق ظاهری شبیه به تمام اتاق‌های قصر داشت و تنها تفاوت آن با سایر اتاق‌ها وجود صندوقچه کهنه‌ای در کنج دیوار بود. جهان تیغ در صندوقچه را گشود و درون آن تصویر دختر جوانی را مشاهده کرد. او به قدری تحت تاثیر صورت زیبای دختر قرار گرفت که همان‌جا از حال رفت. پس از آن تمام فکر و ذکر شاهزاده جوان این بود که با صاحب آن تصویر که «چهل گیس» نام داشت زندگی کند. هرچه مادر و پدرش به گوش او خواندند که چهل گیس در قلعه بزرگی واقع در کوه قاف اسیر است و دست کسی به او نمی‌رسد فایده نکرد و او نتوانست از فکر آن دختر بیرون بیاید. در نهایت پسر جوان تصمیم گرفت به هر شکل ممکن به آن قلعه برود و دختر را نجات دهد.

جهان تیغ تک و تنها به سمت کوه قاف راه افتاد و در میان راه دو هم‌سفر به نام «ستاره شناس» و «دریانورد» پیدا کرد که نام و پیشه آنها یکی بود. پس از مدتی آنها به شهری رسیدند که مردم آن بسیار ناتوان و رنجور بودند. پس از پرس و جو مشخص شد که مردم شهر آب کافی برای خوردن ندارند؛ به این دلیل که اژدهای بزرگی سرچشمه شهر را به تسخیر خود در آورده است و هر روز تنها برای مدت زمان محدودی اجازه ورود آب به شهر را می‌دهد، آن هم فقط به این شرط که مردم شهر یکی از دختران خود را به عنوان پیشکش به او بدهند. به دلیل آنکه تعداد دختران حاضر در شهر چندان زیاد نبود آن روز نوبت دختر پادشاه رسیده بود که در اختیار اژدها قرار گیرد. پادشاه به جارچیان دستور داد این خبر را به اطلاع همه برسانند که هر کس بتواند اژدها را از بین ببرد و جان دخترش را نجات دهد، اجازه ازدواج با او را خواهد داشت. جهان تیغ به سراغ اژدها رفت و پس از نبردی نفس‌گیر با آن جانور به کمک شمشیر الماس نشان خود اژدها را از بین برد. سپس به دلیل آنکه مهر چهل گیس را در دل داشت ستاره شناس را به عنوان داماد به پادشاه معرفی کرد و همراه با دریانورد شهر را ترک گفت.

در شهر بعدی اکثر مردم حالتی آشفته و سراسیمه داشتند. هنگام ظهر فروشندگان حاضر در بازار به سرعت مغازه‌ها را بستند و به سمت خانه‌هایشان گریختند. به یکباره کل شهر خالی از سکنه شد و تنها عده معدودی از مردم در کوچه و خیابان مشاهده می‌شدند. پس از پرس و جوی مختصری از آنها مشخص شد که هر روز در حوالی ظهر دو شیر بزرگ به شهر حمله می‌کنند و تعدادی از اهالی شهر را با خود به صحرا می‌برند و در آنجا آنها را می‌درند و دلی از عزا در می‌آورند. خیلی زود سر و کله شیرها پیدا شد و جهان تیغ به نبرد آنها رفت. پس از غلبه بر شیرها مردم شهر جشن مفصلی گرفتند و پادشاه آنجا به جهان تیغ پیشنهاد پوشیدن رخت دامادی داد. اما او گفت که هیچ فرقی میان من و برادرم دریانورد نیست. به این ترتیب دریانورد با دختر پادشاه عروسی کرد و جهان تیغ به تنهایی آن شهر را ترک گفت.

عاقبت شاهزاده جوان به دامنه کوه قاف رسید؛ اما پیش از آن در طول مسیر با همان پیرمردی که نام او را برگزیده بود ملاقات کرد. پیر خردمند ابتدا جهان تیغ را از ادامه سفر برحذر داشت و وقتی نصیحت را بی‌فایده دید به او هشدار داد هر کاری که دوست داری انجام بده اما هرگز اجازه نده که آن خنجر الماس نشان از کمرت باز شود؛ چرا که جان تو به آن بسته است. جهان تیغ نیز حرف او را پذیرفت و عزم فتح قله کوه قاف کرد. در دامنه کوه جنازه‌های فراوانی وجود داشت و همچنین مردان غمگین و سرگردانی که مشخص بود در ابتدای جوانی گرد پیری بر سر و صورتشان نشسته است. او با یکی از آنها هم‌صحبت شد و دریافت که تمام این افراد کسانی هستند که روزی مهر چهل گیس را در دل داشتند و اکنون از شدت عشق او به این حال و روز افتاده‌اند. مرد خموده و سپیدمو به شاهزاده جوان توضیح داد که در بالای این کوه قلعه‌ای است که گربه‌ سیاهی بر دیوار آن نگهبانی می‌دهد. برای ورود به قلعه ابتدا باید گربه را با تیر بزنی و برای این کار تنها دو مرتبه فرصت استفاده از کمان را خواهی داشت. اگر بار نخست تیرت به خطا برود از نوک پا تا کمر به سنگ تبدیل می‌شوی و اگر تیر دوم نیز به هدف اصابت نکند تمام بدنت سنگ خواهد شد. اما اگر تیر بر هدف بنشیند به جای گربه کلیدی را خواهی یافت که می‌توانی با آن‌وارد قلعه بشوی و سراغ دیوها بروی؛ با این حال پیش از نبرد با آنها باید ابتدا شمشیر زمرد نشان را بیابی، چرا که دیوها تنها با آن شمشیر کشته خواهند شد.

جهان تیغ بدون آنکه تردید به دل راه دهد به قله کوه رسید و پای دیوار قصر کمان را به سمت گربه سیاه نشانه رفت. تیر نخست به گربه اصابت نکرد و او از نوک پا تا کمر به سنگ تبدیل شد. اما تیر دوم بر پیشانی هدف نشست و علاوه بر بازگشتن بدن او به حالت عادی کلید در قلعه نیز هویدا شد. تمام انسان‌های سنگ شده هم به حالت عادی باز گشتند و فریادزنان آنجا را ترک کردند.

درون قلعه چهل دختر جوان مشغول تمیز کردن زمین با مژه‌های خود بودند. جهان تیغ از کنج قلعه چهل جارو پیدا کرد و آنها را به دست دختران جوان داد؛ آنها نیز با خشنودی به نظافت زمین با جارو ادامه دادند. شاهزاده جوان تمام گوشه و کنار قلعه و ساختمان‌های درون آن را جستجو کرد تا بالاخره شمشیر زمردنشان را یافت. در آخرین ساختمان قلعه تمام درها به سرسرای بزرگی ختم می‌شد. جهان تیغ در آن سرسرا بالاخره موفق به یافتن چهل گیس گردید. دور تا دور سرسرا چهل ستون مرمر به چشم می‌خورد که زیر آنها دیو بزرگی در خواب عمیق خرناس می‌کشید. دختر جوان در وسط سرسرا روی تخت عاج بزرگی به خواب رفته بود و هر کدام از چهل گیس او را به دور ستون‌های مرمرین سرسرا بسته بودند. جهان تیغ با احتیاط جلو رفت و تمام دیوها را بدون سر و صدا به کمک شمشیر زمرد نشان از دم تیغ گذراند. پس از آن چهل گیس از خواب بیدار شد و پس از پرس و جو از نام و نشان جهان تیغ از او خواست که برای شکستن آخرین طلسم قلعه موهایش را از ستون‌های مرمر باز کند. شاهزاده جوان نیز این کار را انجام داد و چهل گیس را از بند آزاد کرد.

پس از شکسته شدن تمام طلسم‌های قلعه و آزادی خادمان آنجا دو جوان دلداده مدتی را در کنار آنها درون قلعه سپری کردند تا مقدمات بازگشت به خانه را فراهم کنند. در این مدت خبر نجات چهل گیس به سرعت در سرزمین‌های اطراف پخش شد. در یکی از این سرزمین‌ها شاهزاده جوانی همسن و سال جهان تیغ روزگار می‌گذراند که درست مانند او دل در گرو مهر چهل گیس داشت. با این حال او برخلاف جهان تیغ پس از نصیحت‌های دلسوزانه پدر و مادرش از رفتن به قله قاف پشیمان شده بود. شاهزاده که اکنون از تصمیم خود سخت ناخرسند بود تصمیم گرفت به هر ترفند ممکن با چهل گیس ازدواج کند. حال که او دیگر اسیر نبود رسیدن به وصالش آسان‌تر از قبل به نظر می‌رسید. شاهزاده طماع به کمک پدرش و وزیر او زن جادوگری را یافت که ادعا می‌کرد قادر است مشکل آنها را حل کند. او پس از دریافت مبلغی کلان و اجیر کردن چهل سرباز ماهر از پادشاه به سمت قلعه کوه قاف رفت و به سربازان دستور داد در دامنه کوه چند ماهی اتراق کنند و منتظر علامت او بمانند.

پیرزن ابتدا به بهانه گم کردن راه و گرسنگی و تشنگی وارد قصر شد و خیلی زود مهر خود را در دل چهل گیس انداخت. دختر جوان نیز با وجود بدبینی جهان تیغ نسبت به پیرزن او را در کنار خود نگه داشت. پیرزن به تدریج از اسرار آن دو جوان باخبر شد و راز وابسته بودن زندگی جهان تیغ به خنجر الماس نشان را کشف کرد. از همین رو شبی در غذای اهالی قصر داروی بیهوشی ریخت و تمام آنها را به خواب عمیقی فرو برد. با مشاهده نور آتش از حیاط قلعه سربازان اتراق کرده در دامنه کوه دریافتند که وقت حمله فرا رسیده است. آنها به قلعه رفتند و چهل گیس را همراه با چهل دختر جوان خدمتکار او دست بسته به قصر پادشاه سرزمین خود بردند. اما پیش از آن با راهنمایی پیرزن جادوگر خنجر الماس نشان را از کمر جهان تیغ باز کردند. آنها پیکر بی‌جان شاهزاده جوان را به ته چاهی در دامنه کوه قاف انداختند و خنجر او را نیز به دریا افکندند تا در خواب ابدی باقی بماند و کسی قادر به نجات او نباشد.

همان شب ستاره شناس در ایوان قصر پدرزن خود به سر می‌برد و به عادت هر شب ستاره‌ها را رصد می‌کرد. او بلافاصله متوجه افول ستاره بخت دوست قدیمی خود شد و با رمل و اسطرلاب از بلایی که بر سر او آمده بود باخبر گردید. سپس بلافاصله برای دریانورد پیغام فرستاد و هر دو راهی قله کوه قاف شدند. پس از ملاقات با یکدیگر دریانورد به سمت دریا رفت تا خنجر الماس نشان را بیابد و ستاره شناس نیز پیکر جهان تیغ را در ته چاه یافت و آن را بیرون کشید. با بسته شدن خنجر به کمر شاهزاده جوان او دوباره چشم به جهان گشود و احوال چهل گیس را از دوستانش جویا شد. آنها هم آدرس قصر ربایندگان چهل گیس را به او دادند و همگی به قلعه بازگشتند تا جهان تیغ شمشیر زمرد نشان را بردارد. پس از آن او همراه با یارانش و سربازانی که فراهم آورده بودند راهی قصر پادشاه رباینده شد تا چهل گیس را نجات دهد.

به دلیل آنکه دختر جوان به شاهزاده رباینده روی خوش نشان نداده بود همراه با چهل خدمتکار خود در مرتفع‌ترین اتاق قصر حبس شده بود. جهان تیغ و یارانش به زور شمشیر راه خود را به درون قصر باز کردند و تمام کسانی که در برابرشان ایستاده بودند از جمله پیرزن جادوگر را از دم تیغ گذراندند. در نهایت جهان تیغ شاهزاده رباینده را در محل حبس چهل گیس از پا درآورد و او را نجات داد. پس از آن دلاور جوان همراه با یارانش و چهل گیس به سرزمین خود نزد پدر و مادرش بازگشت و در آنجا پس از برگزاری یک جشن مفصل زندگی تازه‌ای را با همسرش آغاز کرد.

توضیحاتی در مورد این قصه

اگرچه قصه چهل گیس در حال حاضر افسانه‌ای فراموش شده به شمار می‌رود و درکنج کتابخانه‌های تار عنکبوت گرفته لابه‌لای برگ‌های نم کشیده کتاب‌های قدیمی به حال خود رها شده و بدون استفاده خاک می‌خورد، اما در زمان گذشته منشاء خلق بسیاری از افسانه‌های مشابه بوده است. یکی از مهمترین داستان‌های معاصری که با الهام و اقتباس از این قصه قدیمی به رشته تحریر در آمده افسانه امیر ارسلان نامدار است. در بسیاری از جزئیات این داستان می‌توان ردپای واضحی از محتوای قصه چهل گیس را مشاهده کرد. مواردی نظیر دل باختن شاهزاده جوان به معشوق ندیده و نشناخته تنها با مشاهده تصویری از رخ او، وجود شمشیر زمرد نشان، دسیسه‌های پیرزن جادوگر و حتی مبارزه قهرمان داستان با رقیب در اتاق محبوب و در مقابل دیدگان او همگی پیش از داستان امیر ارسلان در قصه چهل گیس روایت شده است.

بخش‌های مختلف قصه چهل گیس حتی از این ظرفیت برخوردار است که به تنهایی و جدا از سایر بخش‌ها به عنوان منبع اقتباس آثار نمایشی متفاوت مورد استفاده قرار گیرد. به عنوان مثال آن بخش از این افسانه که ماجرای حمله مداوم دو شیر بزرگ به مردم شهری دور افتاده را روایت می‌کند، خود به تنهایی می‌تواند زمینه‌ساز خلق یک نمایشنامه کامل و مفصل باشد. در سال ۱۹۹۶ میلادی فیلم سینمایی آمریکایی مطرحی به نام «شبح و ظلمت» با بازیگری «مایکل داگلاس» و «وال کیلمر» و کارگردانی «استیون هاپکینز» ساخته شد که ماجرای حمله مستمر دو شیر به کارگران آفریقایی دخیل در پروژه ساخت پل رودخانه ساوو واقع در کنیا را روایت می‌کرد. اگرچه این فیلم بر اساس یک رویداد واقعی که در سال ۱۸۹۸ میلادی در حوالی رودخانه ساوو رخ داده بود ساخته شده است و هیچ ارتباطی به قصه چهل گیس ندارد، اما شباهت‌های آشکار آن با بخش یاد شده از این قصه در نوع خود بسیار جالب است. این موضوع نشان می‌دهد که می‌توان افسانه‌های قدیمی و به ظاهر تاریخ مصرف گذشته را به آثار نمایشی پرمخاطب کاملا جدید و امروزی تبدیل کرد.

به عنوان حسن ختام این مطلب می‌توان گفت که قصه‌های دهگانه اشاره شده در مطلب پیش رو تنها چند نمونه از صدها افسانه‌ فولکلور ایرانی بودند که می‌توان از دل آنها بی شمار اثر نمایشی مختلف برای کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان بیرون کشید. بسیاری از این قصه‌ها همزادهای اروپایی شناخته شده‌ای را در‌ کنار خود می‌بینند که امروز از شهرت و محبوبیت بسیار بیشتری نسبت به آنها در سطح جهان برخوردارند. همین حقیقت ثابت می‌کند که این قصه‌ها هیچ‌ عیب و ایرادی ندارند و عیب و ایراد اصلی از کسانی است که وظیفه حفظ و نگهداری از این افسانه‌‌های کهن و ترویج و گسترش آنها را بر عهده دارند اما به وظیفه خود آن‌گونه که باید عمل نمی‌کنند.




نظرات کاربران (2)