نقدی بر نمایش «بیچرا زندگان» نوشته لیلی عاج و کار الهام شعبانی
بلاتکلیفی آدمها
رضا آشفته: «بیچرا زندگان» نمایشی درباره مسائل روانشناسانه و بهویژه بیماری آفازی یا صداآزاری است. یک زن خبرنگار حوادث، با پرت شدن، دچار این اختلال و آسیب روانی شده و حالا در بیمارستان اعصاب و روان تحت درمان است اما همه روزش با این صداهای آزاردهنده و مرور خاطرات تلخ و تراژیک میگذرد و...
لیلی عاج در مقام یک نویسنده اجتماعینگر، اینبار این مسائل اجتماعی را از منظر روانشناسی بررسی میکند و به این آسیبهای اجتماعی وجهه درونی بخشیده است و این هم یک تجربۀ متفاوت برای اوست که در یک قالب و شیوۀ مجزا و متمایز با آنچه تاکنون تجربه کرده، خود را بیازماید اما کار اولی بودن الهام شعبانی با گزینش این متن خبر از جسارت و بیپروایی این طراح لباس و بازیگر میدهد که در یک قلمرو دیگر به دنبال کشفیات اساسیتر است و چهبسا موفق هم شده باشد، هر چند گام اول برایش بسیار دشوار بوده است.
لیلی عاج در یافتن سوژههای اجتماعی کاربلد است و این خود دلیلی آشکار است که با مسئلهمندی به شکار سوژههای ناب و قابل درک و مطرح شدن بپردازد و این سرآغاز نویسندگی بادوام است و پرهیز از سوژههای نخنما و کلیشهای خود میتواند گوشها و چشمهای تماشاگران را در تئاتر تیزتر کند که با توجه و تمرکز بیشتر رودرروی صحنه بنشینند؛ اما تجربۀ امور درونیشده و اتکای به بیماریهای روانی، تخصص و کنش دیگری است که کمتر کسی از عهده آن برمیآید. چنانچه درام متکی بر قصه نیز روال خطی را سوار بر رویدادهای بیرونی خواهد کرد و در اینجا مسیر درام مدرنتر شده و با یک فضای سیال و برهم ریختگی زمانها، مکانها و شخصیتها همراه خواهیم شد؛ بنابراین پیدایش درامی درونی و اکسپرسیونیستی کار را خواهناخواه دشوارتر کرده است و این نکته سنجیدهای برای مواجهه پیچیدهتر با مخاطبان خواهد شد که به تعبیری ذهن هوشیارتری میخواهد.
لیلی عاج بر بیماری آفازی یا همان زبانپریشی خبرنگار حوادث متمرکز است که حالا در بیمارستانی تحت درمان است اما گویا این شخص و دیگر اشخاص با نوعی بیماری روانپریشانه مورد تصور واقع شدهاند درحالیکه زبانپریشی با روانپریشی کاملاً متفاوت است و اگر زبانپریشی ریشه در مسئله مرتبط با مغز داشته باشد و شاید بیشتر نتیجۀ سکتۀ مغزی باشد، باز بنا بر برخی نرمشهای فیزیوتراپیستها و گفتارسنجها این بیماری قابل درمان خواهد بود و دیگر نیازی به بگیروببند نیست! شاید هم این بیشتر یک سوءتفاهم باشد! یعنی هم نویسنده و به دنبالش کارگردان بلاتکلیف ماندهاند و درنهایت مخاطب هم به اقتضای دیدههایش درکی از این شرایط نداشته باشد.
بنا بر دیدهها و شنیدهها و تحرکات حسی و درک و دریافتهای موجود جمعی روانی در صحنه آمدوشد میکنند که یک پرستار قویبنیه نیز به دنبال آرام نگه داشتن این آدمهاست. مرکز ثقل روایتها همانا رزیتا فلاحی، خبرنگار (با بازی یلدا عباسی زنجانی) است و پیرامونش هم آدمهایی را میبینیم؛ زن سیهچرده (با بازی ساناز نجفی)، صفورا (حدیث میرامینی)، مسعود جامک (حمیدرضا محمدی)، فرشته (آیه کیانپور)، هاشم، معلم فلسفه (توماج دانش بهزادی) و ناهید (سمیه برجی) که هر یک بهگونهای جزئی از خاطرات و مخاطرات رزیتا فلاحی شدهاند.
صفورا شاهد قتل یا خودکشی دخترش بوده و این همان بدگمانی ایجادشده در تیتر صفحه حوادثی است که رزیتا آن را رقم زده است. مسعود جامک عاشق دختری سوئدی است که گویا باز هم همین دختر خبرنگار مانع بزرگ در وصال آن دو است و اینکه عاشق دیوانه از رستوران ولیمه در نزدیکی تئاتر شهر آواره بیمارستانهاست. فرشته نقاش جوانی است که به دلیل نقاشیهای عریانش، از دیگر موارد بدگمانی است و حالا دستوپابسته در بیمارستان گرفتار آمده است. هاشم هم معلم فیلسوفی است که مشکلات و بلاتکلیفی جنسی دارد؛ همین بدگمانیها را نصیبش کرده که او گرفتار باشد. ناهید هم بهیار بیمارستان خصوصی است که به دلیل دلهدزدی و دزدیدن قرص و دواهای گرانقیمت بیماران و فروش آنها در بازار سیاه دارو دستگیر شده و در این بدگمانیها گرفتار است اما او عامل مرگ مادر سرطانی رزیتا نیز هست.
بههرتقدیر یک حلقۀ مفقوده یا اتصال در این میان هست که از سوی نویسنده بهدرستی اینها را به هم پیوست نمیکند و سازۀ توانمندی برای درک این همه پراکندگی شکل نمیگیرد، هر چند منظور از آن مشخص باشد... الهام شعبانی نیز در اتکای به متن به دنبال بیان روانشناسانه از آن بوده و با داربست فضای یک بیمارستان روان و اعصاب و در واقع یک ذهن روانپریش را تداعی میکند؛ یعنی در شکل ظاهری بسامان بودن اجرایش را تدارک میبیند و در حرکت و آمدورفت بر این داربست به دنبال همان فضای سیال و در باطن برهم ریخته است. با این شکل به دنبال بیان برهم ریختگی ذهن رزیتاست که چه درگیریهایی دارد و با چه کسانی حشرونشر داشته و در این داد و دهش با چه مشکلاتی همراه شده است.
الهام شعبانی در اولین گام متن پیچیدهتر را گزینش کرده و بهاصطلاح گام سختتر و در واقع بلندتر را برداشته و تا حدی هم سربلند است و شاید گزینش بازیگران و توان آنان دال بر این قضیه باشد که میتواند گروهی را برای خود کند که از پس اجرایش برآید. هر چند متن و اقتضائات آن گاهی خوشبیان و گاهی نیز دستوپاگیر و چهبسا گنگ مینماید و سر آخر نیز مطلوب متن بر ما آشکار نمیشود و اجرا هم با تمام حضور و انرژی بالا و راستقامتی آنان برای تدارک لحظات دیدنی سرانجامی نمییابد. شاید لیلی عاج که تاکنون نویسنده متون بیرونی و اجتماعی بوده کماکان باید بر همین روال و توان تکیه کند و نوشتن ذهنی و درونی را به اهلش واگذار کند که با این نمونه گام بلندی برنمیدارد و چهبسا در بسامانی موقعیت هم از پس این روابط و چالشهای آن برنمیآید... اما نمیتوان حضور مثبت توماج دانش بهزادی و حمیدرضا محمدی (و حتی یلدا عباسی زنجانی) را انکار کرد که هر دو در این نمایش کاراکتر میآفرینند و تأکید بر دردهای ناشی از این موقعیت روانپریشانه میکنند. بازی آیه کیانپور هم با انرژی بالا همراه است اما نتیجهبخش نیست چون لحظات حضورش کمرنگ است و آن دختر مفلوک پرداخت غایی از این حضور را به دست نیاورده و متن گویای یک کاراکتر نیست. همچنین سمیه برجی و حدیث میرامینی نیز در این کمرنگ شدن نقش تلاش خود را به جایی نمیرسانند و اتفاق بزرگی برای پردازش آنها صورت نمیگیرد. ساناز نجفی که انگار همینطوری در صحنه است و از ابتدا تا پایان فعل و حضور چشمگیری ندارد با آنکه لحظهای نیز از صحنه بیرون نمیرود.
به هر روی الهام شعبانی با صحنه و نور و موسیقی به دنبال ارائه یک اجرای درخور دیدن است و بهاصطلاح از ضرباهنگ غفلت نمیکند و نگاه ما معطوف به صحنه است؛ یعنی اینکه بهدرستی و با انرژی دارد کارگردانی میکند اما متن نمیتواند آن شرایط مطلوب را رقم بزند و انگار چیزهایی در این میان کم است و اجرا به ژانر، شکل و سبکی که باید نمیرسد تا چشم و دلمان را سیراب کند و با حیرت و شگفتی همراهمان شود و دست از سرمان برندارد... همهچیز خیلی زود انگار از یاد میرود و این حس خوشایندی برای رفتن به تئاتر نیست. هر چند الهام شعبانی کارگردانیاش را اثبات کرده همچنان که در بازی و طراحی لباس نیز با جدیت و انرژی بالا از پس چنین اثباتی برآمده اما انگار نیازمند گام دومی است که فراتر از یک هیاهو، باید که متن مطلوبش را بیابد و با همین راستقامتی آن را سروسامان دهد.