نقدی بر نمایش «سبکی» نوشته و کار داریوش علیزاده
یک پازل با قطعات نایاب
رضا آشفته: نمایش سبکی درباره تقابل سه نسل از یک خانواده است که چگونه سرنوشتی را پیش روی داشتهاند و در این سیر تولد زندگی و مرگ بر آنها چه میگذرد که درواقع انتهای زندگی با مرگ و یا تراژدی رقم خواهد خورد و تکرار این چرخه به نظرگاه خیامی، حکیم ایرانی دور باطل است و همین مسیر چرخهوار حالت بیپایان را برای آن متصور خواهد شد؛ بنابراین یک متن شبهفلسفی به بیان طنز و کمدی ما را دچار تفکر نسبت به چنین مسئله قابلتعمیمی میکند.
درواقع با یک نگاه دقیقتر و به لحاظ سبکشناسی، نمایش سبکی یک کمدی مدرن است که میتوانست به یک گروتسک یا ابزورد قابلملاحظه بدل شود و انگار جذب مخاطب و راضی نگهداشتن آنان اولویت اصلی این نویسنده و کارگردان باشد؛ یعنی در زمان تمرینها دادهپردازیها به نفع یک کمدی صرف سوق پیدا کرده است. به تعبیری، کمدی بر طنز تلخ، گزنده و حتی هولناک چسبیده است؛ اما از سوی دیگر میدانیم که کمدی کار کردن هم کار هر کسی نیست و این هم دانش و هنر ویژه خود را میخواهد و اگر سبکی کمدی است، پس تا اینجا کامیابیای در اجرایش صورت گرفته اما آن بخش افزوده اعتبار هنری و دوام و بقای اثر را دوچندان و چهبسا ماندگار میکرد.
رکن اصلی
یکی از موارد موفقیت کار در زمینه کمدی شدن انتخاب بازیگران توانمند است و محمدرضا محمدپور در نقش پدر با عرقریزان روح و جسم بر این حضور خلاقه تأکید میورزد. اینکه باید در مدار بازیها همهچیز دیده و شنیده شود؛ پس بهناچار فضا خالی شده و بهاصطلاح بازیگر باید با دست پر جای این خالی شدن را بگیرد وگرنه دیدنش دیگر هیچ لطفی نخواهد داشت. محمدپور یک کمدین هوشیار و پرانرژی است و متکی بر شگردهای متنوع است که هم بر ضرباهنگ سوار باشد و هم با انرژی بالا هوش و حواس تماشاگر را جلب کند و هم بر روال منطقی و ارتباط استدلالی با مخاطب بیفزاید؛ بنابراین تلاش او برای ارائه نقش پدر از بدو تولد تا مرگ بسیار سنجیده است ک با لحن و تمایزهای حسی و ارائه میمیکها و برخوردار از فیگورهای بدنی متفاوت مجموعهای از زیباترین رفتارهای لازم را برای ارائه نقش خود ارائه میکند؛ بنابراین محمدپور بهراحتی میخنداند و این راحتی دلالت بر توش و توان درونی و ذاتیاش میکند که چگونه ضمن برخورداری از شگردهای تکراری از فرایند تنوع برای ایجاد تابلوهای مطلوب بهرهمند شود.
در کنار محمدپور، بازیگر نقش پدربزرگ (با بازی کیوان احمدی) هم حضور فعال و بسیار گرمی داشت که به همراه بازیگر نقش پدر این بده بستان دوجانبه را به شکل پینگپنگی به ظرافتهای لازم تبدیل کنند و فضای اشباعشده از یک کمدی لبریز از خنده شود و درواقع انرژی بازی بسیار بالا باشد... همچنین مرتضی مرادی در نقش پسر، الهام احمدی در نقش مادر و علی غفاری در نقش رفیق نیز در ارائه نقشهایشان کم نمیگذاشتند. پس اجرا با بازیگرها تعریف و سمتوسو مییافت و مقصد مشخصتر میشد برای جاذبههای لازم که یک لحظه هم تماشاگر پلک نزند. این همان جنس کمدی است که با خنده مخاطب را دقیقاً راضی نگه میدارد اما افزودههای دیگر زمانی برای جانبخشی به اجرا کارآمد میشد که کارگردان از آنها غفلت نمیورزید.
عناصر دیگر
اما از بقیه موارد و عناصر تا خواسته شده بود، منها شده بود... نور، صحنه، گریم، موسیقی و صدا کاراییای در اجرا نداشت اینها میتوانستند دال بر یک اتفاق بهتر باشد؛ یعنی میشد ارزشافزودهای برای سبکی به شمار آیند با آنکه موسیقی انتخابی در جاهایی حضور داشت اما آن چیزی نبود که فراتر از کار راهاندازی تلقی شود بلکه بودن یک موسیقی کارآمد هم بر جاذبههای بصری افزوده میشد و هم زیباییشناسی و کلاس کار بالاتر میرفت. شاید ساخت موسیقی برای سبکی میتوانست بدل به عنصری کارآمدتر شود و ساختار آن را به شکل ویژهتری در اذهان مخاطبان ماندگار میکرد و تنها دلیلش تأثیر موسیقی و ضرورتش در ارائه این نمایش است.
دکور هم میتوانست به شکل کارآمد و درخشانی در خدمت اجرا باشد چون فضایی خالی با یک نیمکت بضاعت لازم را برای مواجهه با یک زندگی مادی و لبریز از حسادت و طمع فراهم نمیسازد. با آنکه مردمان این نمایش کمبضاعت هم هستند اما نوع مواجهه مادی است و ارزش و اعتباربخشی به مادیات و تجملات لازمه پررنگ شدن این نوع فضاست که از آن هم بهراحتی چشم پوشیده شده است. لباس هم مختصر و مفید یکدست برای هر بازیگر از ابتدا تا پایان در نظر گرفته شده و همین یعنی بودن در یک لباس برای تمام عمر که با گذر دههها و برهههای پرفرازونشیب زندگی همخوانی ندارد.
یک چرخه
متن هم فقط به یک چرخه و دور اکتفا کرده بود و اگر به دور باطل منجر میشد حتماً قدرت متن خیلی بیشتر از اینها میشد... یک متن خیامی با فلسفه و طنز تلخ و گزنده که فقط یک طنز نسبتاً شیرین باقی نمیماند؛ یعنی متن به قاموس تلخکامی نزدیک نشده است و نمیتواند با بنیانی متفکرانهتر با مخاطب رودررو شود با آنکه زمینههایش در پسوپیش آن احساس میشود.
چون چنین چرخهای یعنی تکرار؛ اما با چه لحن و محتوایی؟! پس الآن مسیر را دارد اشتباه میرود... کمدی محض؛ یعنی مسیر و موقعیت خطی... وقتی تسلسل داریم و مرگ که تراژدی زندگی است!... پس باید گاهی آن وسطهای بازی هم تلخکامی موج بزند... یا دستکم رو به پایان درصدش بیشتر بشود...
نتیجه
با این تعابیر، همچنان از دیدن سبکی لذت میبریم اما خروجی و پیامد غایی در پایان آن برای یک جمعبندی و درک فلسفی از این دور باطل هنوز مهیا نیست! فضایی باید ساخته میشد و همهچیز القاگرایانه مخاطب را دربرمیگرفت و اکنون از این امکان چشمپوشی شده است و ما دقیقاً نمیتوانیم با امر محسوس و اندوه تهنشینی همراه شویم چون این فضا بهطور کامل پیش رویمان نیست و درنگ ما دچار سکتههایی میشود و انگار این پازل قطعات اساسی را کم دارد و بههیچوجه کامل نخواهد شد. به تعبیری، این قطعات فعلاً در دل اجرا نایاب و کمیاب و گمشدهاند و ما با حسرت آن را تمام میکنیم.