نقد نمایش «آقای اشمیت کیه؟» به کارگردانی سهراب سلیمی
روایت تراژیک بیهویتی و تنهایی انسانِ امروز
سیدعلی تدین صدوقی: نمایش «آقای اشمیت کیه؟» نوشته سباستین تیهری، یک تراژدی-کمدی و کمدی-تراژدی است با رگههای ابزورد که به یک گروتسک میرسد؛ گروتسکی از بیهویتی، گمگشتگی، الیناسیون و هویتزدگی. اینکه آیا بهواقع این هویتی که طی سالیان برای خود ساختهایم، هویت واقعی و حقیقی ماست؟ این را البته هر کسی خودش بهتر میداند؛ چراکه در دنیای امروز انسانها شخصیتهایی چندوجهی دارند، شخصیتهایی با کاراکترهایی چندگانه. آنها در تنهایی و خلوت خود به گونهای هستند و در جلوت به گونهای دیگر. در خانه بهگونهای رفتار میکنند که در بیرون، مثلاً در محل کار هنگام خرید و... آنگونه نیستند. در ظاهر مثلاً مدافع حقوق زنان هستند؛ اما این را برای همسر یا دختر خود نمیخواهند و طور دیگری با او رفتار میکنند و... به تعبیر حافظ «چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند»؛ بخشی از این هویتزدگی معطوف به شرایط اجتماعی و سیاستهای جاری در جامعه از سوی صاحبان قدرت و ثروت و حاکمان بر جامعه است. بهگونهای که فرد میباید هویت خویش را تغییر دهد و به خواست قدرت یا قانون و عرف یا خواست حاکمان تمامیتخواه تن در دهد، پس هر آینه بهگونهای دیگر رفتار میکند؛ و این شخصیتی چندگانه به فرد میدهد، چندگانگیای که از آن گریز و گزیری نیست تا بدان جا که فرد، دیگر خودِ اصلیاش را گم میکند و نمیشناسد. شاید یکی از دلایل خودکشی دکتر همین مطلب باشد؛ گمگشتگی و به دنبال خودِ اصلی گشتن و به نتیجه نرسیدن. این ازخودبیگانگی انسان را به تنهایی، انزوا، سقوط و در نهایت به انحطاط میکشاند.
دکتر تا جایی بهرغم اینکه میداند قوچی است و اشمیت نیست، نقش بازی میکند مانند فرانسویانی که هنگام اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان نازی مجبور بودند آنطور که دیکتاتور و قدرت حاکمه در آن زمان میخواهد عمل کرده و برای حفظ جان خود و خانواده خویش ظاهرسازی و حتی با آنها همکاری کنند تا راه گریزی و مفری پیدا شود. همچون زن دکتر که خود را با اوضاع وفق میدهد تا بلکه مفری بیاید. شاید او هوشمندانهتر عمل میکند و شرایط را میپذیرد و خود را با آن وفق میدهد، چون جز این چارهای ندارد.
در جایی از نمایش قوچی و اشمیت یکی میشوند؛ آنجا که او به استیصال میرسد و آتش روی مردم یا بیمارانش میگشاید. هر دو شخصیت با کارشان الینه و یکی شدهاند و به نوعی ازخودبیگانگی رسیدهاند؛ درواقع هویتشان را نه از خویشتن خویش و انسان بودن بلکه از موقعیتشان میگیرند، موقعیت کاری، اجتماعی، سیاسی و... هردو از این روزمرِّگی و روزمرگی و تکرار بیهوده خسته هستند و واماندهاند.
قوچی چشمپزشک است و اشمیت دکتر پوست؛ او درمانگر آسکارها و دملها و عفونتهاست اما در خودش زخمهایی دارد که نتوانسته درمانشان کند و این همان بیهویتی و هویتزدگی است و بیراه نیست اگر بگوییم مبحث هویتزدگی در این نمایش از بیهویتی مهمتر است.
قوچی چشمپزشک است و چشم معبر دیدن و درگاه فهمیدن و درک است؛ چشم سلطان بدن است و انسان زیبایی را از طریق آن درک میکند و از آن لذت میبرد و بخش عمده دانش را با آن فرامیگیرد.
آیا قوچی که چشمپزشک است، واقعاً میبیند یا فقط نگاه میکند؟ همانگونه که اشمیت، دکتر پوستی که با زیبایی و زیباسازی سروکار دارد فقط زشتی و زخم میبیند و این شاید همان برآیند قدرت معطوف به سیاست باشد، همانکه برای انسانها و جامعه تعیین تکلیف میکند، یعنی همان تکبعدی شدن و تکبعدی فکر کردن و تکبعدی عمل کردن آن هم برای خوشایند دیگران. این مناسبات همان دنیای روبهپیشرفت لجامگسیختهای است که از قدرت و صنعت و علم در دست قدرتمندان نشئت گرفته است.
و درست در همین نقطه است که کمبود شناخت و خودشناسی و معرفت و عرفان در زندگی انسان بیهویت امروز سخت احساس میشود.
سهراب سلیمی اما با شناخت و تحلیل موشکافانه از متن توانسته فاصله بین آدمها را نشان دهد، در اینجا البته این فاصله بین زن و شوهر است اما بهطریقاولی در بین تکتک افراد اجتماع نیز میتواند برقرار باشد. جامعهای که ایادی قدرت آن را تحت سلطه و رصد دائمی قرار دادهاند. سلیمی با این فاصله و اجرای ریتم درست در بازیها و طراحی صحنه توانسته این هراس و وحشت از سلطه را بهخوبی نشانمان دهد؛ مانند ریتم سنگین حرکت مأمور پلیس و...
ایرج راد با ایفای دو نقش متفاوت دو روی یک سکه را نشانمان میدهد. پلیس و روانکاو که هردو ایادی قدرت مسلط بر جامعه و اجتماع و مردم هستند. ایرج راد چیرهدستانه هر دو نقش را با ریزهکاریهای خاص به لحاظ بیان، نوع شکل بدن، صدا، حس، کنش و واکنش، آکسانها و تحول حسی و غریزی، ریتم، سکوتها و... ایفا میکند؛ بازی راد به گونهای است که در هر نقش میتوانی گروتسک و ابزورد را ببینی، باید گفت آنجا که روی میز میرود شاید بهظاهر صحنه کمدی است اما در عمل هراسناک است؛ و این هر دو را در یک «آن» نشان دادن کاری دشوار است.
دو بازیگر دیگر به نسبت قابلقبول بودند. هرچند ایفای نقش اشمیت دشوار است و بازیگر آن به نسبت از عهده نقش برآمده است اما نباید فراموش کرد که قوچی هنوز در جایی از وجود او زنده است و این دو یعنی اشمیت و قوچی با هم متفاوتاند و این معنا میباید نشان داده شود. بهویژه آنجا که به الینه شدن در شخصیت اشمیت میرسد. سؤال اینجاست؛ این اشمیت است که خودکشی میکند یا قوچی ماشه را میچکاند یا هر دو شخصیت که در حال حاضر در وجود یک نفر به سر میبرند؟
نکتهای که به نظر گفتنش ضروری میرسد این است که به لحاظ اجرایی شاید اگر دیالوگهای تکراری که بیشتر در نقش قوچی و اشمیت است، حذف یا کوتاهتر میشد اجرا به زمان مطلوبتری دست مییافت.
بازیگر نقش زن هم به درک نسبتاً درستی از نقش رسیده، او میدانست که باید موقعیت فعلی را بپذیرد، پس برای پلیس و دکتر نقش بازی میکند اما این بازی با شخصیت اصلیاش یعنی خانم قوچی متفاوت است. او قوچی را فراموش نکرده و زمانی که چشمهایش را گرد میکند گویی در پسِ نگاهش همان خانم قوچی است. او هر چند که پسر را بهظاهر و از سر ناچاری میپذیرد اما عشق مادریاش نسبت به پسر واقعی به نظر میرسد؛ و این شاید تبیین این معناست که تنها مقولهای که از گزند بیهویتی و هویتزدگی در امان میماند، عشق است که هدیهای است الهی.
شاید این اشمیت است که فکر میکند قوچی است. چنانچه نیک بنگریم چندان تفاوتی هم نمیکند. این هر دو میتوانند یکی باشند هردو به بیهویتی و هویتزدگی و الیناسیون و خودبیگانگی رسیدهاند؛ بهگونهای که حتی نسل آنها و فرزندانشان نماد و سمبل این بیهویتی است. هویتیای که دیگر ژنتیک و نهادینهشده و از نسلی به نسلی دیگر انتقال پیدا میکند. نسلی بیقواره و ازخودبیگانه و سرگردان که هیچچیزش به هیچچیزش نمیآید. شاید نسخهای که نویسنده و کارگردان برای این معضل امروز انسان میپیچند، نوعی ساختارشکنی هویتی باشد. خود شکستن چه از درون و چه از بیرون، شاید اینگونه بتوان انسان وازده امروز را به یک خودشناسی نسبی برساند تا پوست و چشمش از بیماریهای مهلک بیرون و درونی رها شود. چون این انسان است که گم شده و به بیهویتی رسیده و در این تضاد وامانده است.
این هر دو پزشک زندگی راحت و بیدغدغهای دارند؛ آنها از پولشان، موقعیتشان، شغلشان و... هویت میگیرند و زمانیکه اینها را از آنان بگیری دیگر چیزی برایشان نمیماند جز سرگشتگی در لوکزامبورگ که میتواند همان برزخ آنها باشد.
آنان به جایی آمدهاند که نمیتوانند از آن خارج شوند زیرا کلیدشان به در نمیخورد. کلید همان داشتههای آنان است که در زندگی به دست آوردهاند لیک در بزنگاه زندگی به کارشان نمیآید؛ اما پلیس و روانکاو از هر جایی که بخواهند میتوانند وارد و خارج شوند، توگویی مکان یک فضای فراواقعی است جایی چونان برزخ.