در حال بارگذاری ...
...

یاداشت بهروز غریب پور برای فردوسی

امروز آروز می‌کنم که فردوسی زنده بود تا به فرزانه‌ی حکیم بگویم:«می‌بینی؟ زمان هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد که در زمان تو می‌چرخید.» کردار همان است که تو را می‌آزرد، رفتار همان است که تو را دلخون می‌کرد و پندار همان است که تو تجربه کردی: پیش از مرگ ناسزا نثارت کنند و پس از مرگ ستایش و تکریم و...

بهروز غریب‌پور:
پدربزرگم شیفته‌ی نقالی بود. شیفته‌ی شاهنامه‌ی فردوسی بود، به جای دیوان حافظ، شاهنامه‌ی فردوسی و قرآن را بر طاقچه‌ی بالای سرش کنار هم گذاشته بود و به همین دلیل هم همواره از شاهنامه مدد می‌گرفت و داستانی از آن یا چند بیتی از آن را برای تقویت گفته‌هایش به زبان می‌آورد. علاقه‌مندی او به نقالی هم از علاقه‌اش به شاهنامه ریشه می‌گرفت و هر چند وقت یک بار نقالی را به خانه دعوت می‌کرد تا داستانی از داستان‌های شاهنامه را نقل کند. او شیفته‌ی داستان رستم و سهراب بود و نقال هر بار گریزی به این داستان می‌زد تا مزد و خلعت بیشتری بگیرد که چنین نیز می‌شد. یک بار نقال تصمیم شگفت‌انگیزی گرفته بود، تا داستان پرآب چشم رستم و سهراب را نمایشی‌تر کند:نقال از چارپایه‌ای چوبی استفاده کرد و هنگام کشتی گرفتن رستم و سهراب و در نبرد آخر با چار‌پایه‌ چنان در پیچید که انگاری خود رستم است که به جان یل جوان و جویای نام، فرزندش سهراب افتاده و سرانجام با حرکتی پهلوانانه چارپایه‌ی چوبی را بر زمین کوبیده، با فشاری که به آن آورد و به نشانه‌ی خرد کردن استخوان‌های سهراب آن را با فشاری شکست. پدر بزرگ نقال را تحسین کرد اما چنان اشک ریخت که کسی را یارای تسکین او نبود، اطرافیان این اشک دردمندانه‌ی او را به حساب کسالت و اندوه پنهان او در غم مرگ دختر جوانش، فرنگیس گذاشتند و چنین تشخیص دادند که تا مدتها از دعوت نقال خودداری کنند.
... بیش از پنج دهه، نیم قرن از این ماجرا می‌گذرد اما هر شب که نبرد رستم و سهراب در اپرای رستم و سهراب آغاز می‌شود من تمام آن ماجرا، با تمام غصه‌ها و اشک‌هایش را به یاد می‌آورم و اگر تماشاگر یا تماشاگرانی با چشمان اشک‌آلود به سراغم بیایند‌ ـ که می‌آیند، احساس می‌کنم که در حد همان نقال فردوسی را آزموده‌ام و بر آستان او، تعظیمی بلند کرده‌ام. یک شب تماشاگری با چشمان اشکبار به سراغم آمد و گفت...جای فردوسی خالی! ...
ای کاش فردوسی بود و می‌دید... من مات مانده بودم که در جواب او چه بگویم که حمل بر خود خواهیم نشود. پس سکوت کردم و شادمان شدم و بیادم آمد که فردوسی پاسخ او را داده است:
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای او کش بود
اما امروز من آروز می‌کنم که فردوسی زنده بود تا به فرزانه‌ی حکیم بگویم:«می‌بینی؟ زمان هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد که در زمان تو می‌چرخید.» کردار همان است که تو را می‌آزرد، رفتار همان است که تو را دلخون می‌کرد و پندار همان است که تو تجربه کردی: پیش از مرگ ناسزا نثارت کنند و پس از مرگ ستایش و تکریم و... از زبان خودش به خود او بگویم:
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده‌بازی کند
ز بیرون تو را بی‌نیازی کند
ز بند درازیم در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد