در حال بارگذاری ...

نگاهی به نمایش”آذر” نوشته مهدی پوررضاییان و کارگردانی حسین فرخی

رضا آشفته: "آذر" یک نمایش روان‌شناختی است. اظهارات و اعترافات و واگویه‌هایی زنی به نام آذر مقابل دکتر جراح صورتش مبنای این برون فکنی روان‌شناسانه است. آذر پرستار است و در جنگ صورتش دچار سوختگی و شکستگی شدید شده است.

او که از مرگ نجات یافته‌، نمی‌تواند تصوری از صورت کریه و زشت خود داشته باشد. ‌آذر می‌پندارد که شوهر پزشکش که در منطقه جنگی غرب خدمت می‌کند، دیگر او را با این صورت زشت نمی‌پسندد.
همین تصور اشتباه چقدر که بانی آزار و اذیت نمی‌شود. او خود را می‌آزارد و باعث رنجیدگی خاطر فرهاد، همسرش می‌شود. آذر حتا دکتر جراح را می‌آزارد. اندوه و پریشانی فضا را در تک‌گویی آذر لبریز می‌کند. یعنی نوعی افسردگی و اختلال روانی در آذر ایجاد شده ‌که خیلی بدخیم‌تر از سوختگی و برهم ریختگی صورتش خواهد بود. این توهم و عارضه روانی با حضور فرهاد در هم شکسته می‌شود، چون هیچ تلاشی از سوی آذر برای ارتباط برقرار کردن با فرهاد صورت نگرفته‌، فقط توهمات این ارتباط و واپس خوردگی پس از آن است که نظم زندگی آذر و فرهاد را برهم ریخته است. آذر تنهاست و نمی‌داند که فرهاد عاشقانه او را می‌پذیرد چون خودش ملاک ارتباط است، نه صورت زشت و زیبایش. بنابراین این ماجرا پس از دیدار آن دو در مطب دکتر جراح که دوست، همسر و همکلاسی خود آذر است، با بازشدن باندهای صورت و تصویر موفقیت در جراحی پلاستیک جلوه دیگری می‌یابد. به عبارت بهتر بر‌خلاف انتظار آذر، هنوز هم زیبایی‌اش حفظ شده است. آنچه رضاییان می‌نویسد، تا‌حدی در برگیرنده واقعیت‌های ناشی از جنگ است و چه بسا همین برخوردهای خلاف انتظار هم در آن به وفور دیده شده باشد؟ کمی کلاه را خودمان قاضی کنیم، مطمئنا تراژدی بستر تلخی دارد و نمی‌تواند با خوشی میانه‌ای داشته باشد. اگر بپذیریم که پایان خوش از ارکان ملودرام‌های دو سه قرن اخیر بوده، به"آذر" هم می‌تواند دربرگیرنده چنین مضمونی باشد. باید به راحتی‌ گفت که بستر دراماتیک"آذر" ملودرام نیست. آنچه از زبان"آذر" روایت می‌شود، واگویه‌های یک تراژدی غیر قابل انکار به نام جنگ است. اصلا تعریف مسلم جنگ همین تراژدی خواهد بود که هر عمودیی را بی‌وقفه افقی خواهد ساخت. خانه و انسان هم فرقی ندارد، فقط کافی است توپ و گلوله‌ای شلیک شود؛ هر چیز ایستاده و برقراری نقش بر زمین می‌شود‌. فقط هم یک لاشه و ویرانه از آن باقی می‌ماند. چه سقوطی دردناک تر از جنگ؟ ما در نوشتن گزیده‌ها را پیش روی همگان قرار می‌دهیم. در نمایش"آذر" هم هیچ چیز شیرینی وجود ندارد تا این که فرهاد می‌آید. چرا باید فرهاد خلاف معیارهای شعر کلاسیک ایرانی عمل بکند؟ چون فرهاد در شعر نظامی هرگز به شیرین نمی‌رسد. مگر نمی‌شود این فرهاد قرن بیستمی عاشق نباشد؟ مگر فرهاد نمی‌تواند بر‌پایه هوس با آذر ازدواج کرده باشد و حتا معیارهای حضورش هم در میادین جنگی جذب امتیازات مادی باشد؟ همین جاست که فرق نویسنده ایرانی و بیگانه معلوم می‌شود. آن‌ها بی‌رحمانه تراژدی می‌نویسند، اما ما ترحم ناشی از تراژدی را در خود بیدار می‌کنیم تا تراژدی بر کاغذ و صحنه ‌شکل نگیرد. چرا ما تراژدی نویس نداریم؟ اگر ‌می‌شد آن وقت شاهد یک"مده‌آ"ی ایرانی در جغرافیای ایران و شرایط تاریخی جنگ هشت ساله خودمان بودیم. شاید یک راه دیگر تغییر زاویه دید بود. یعنی به جای آذر، فرهاد راوی می‌شد. او باید تلاش می‌کرد تا ایثارگری خود را به آذری بقبولاند که نمی‌تواند تصوری از ارتباط دوباره خود با همسرش داشته باشد. آذری با صورت سوخته که از فرهاد می‌گریزد. فقط یک تغییر منظرگاه ما را به گونه دیگری در پیچ و خم درام به پردازشی معقول‌تر نزدیک می‌ساخت.
با این تعابیر آذر خلاف واقع عمل می‌کند و در بستر دراماتیک سر و سامان منطقی نمی یابد. با آن که حرکت‌ها و میزانسن‌ها و تدبیر‌ حسین فرخی بسیار است. او تصویر‌گرایی را رکن فضاسازی و پردازش شخصیت و پیش بردن دراماتیک ماجراها قرار داده است. حتا از ویدئو و فیلم هم نهایت استفاده را می‌برد تا توهمات آذر را تصویری کند. او از ایجاد خلا ‌اجتناب می‌کند تا تجسم تماشاگر را بالاببرد با این هدف که تصوری درست از موقعیت شکل بگیرد. حتا فرخی آن قدر تاکید بر کدگذاری‌های رئال دارد که دکتر جراح، فرهاد و سمانه ـ دوست و همکار آذر در میدان جنگ ـ در صحنه رفت و آمد دارند. درست است که این حضور ذهنیت آذر است، اما همین، تجسم و عینیت صحنه را مضاعف می‌کند. فقط کافی بود، آذر بنشیند و فقط حرف بزند، حتا معلوم نباشد برای کدام شنونده‌ای! آن وقت می‌دیدیم که چقدر خشک و بی روح است صحنه و نمایش هم از هماهنگی و ضرباهنگ تهی می‌شد. همین آمد و شدها، بهره‌مندی از ویدئو و استفاده از امکانات صحنه‌ای و حرکت‌های آذر در صحنه، نمایش را به باوری عینی نزدیک‌تر می‌کند. پلی بین ذهنیت و عینیت برقرار می‌شود تا یک جریان روان‌کاوانه با تاکیدات واقع‌گرایانه سهل الوصول‌تر شود برای مخاطب. با این حساب، مشکل در خود متن است، همین نکته بارز در متن است که تراژدی در اجرا را هم ناممکن می‌سازد. آنچه به تنهایی آذر را موثر می‌کرد، تنیدن آن در کالبد یک تراژدی بود. یک تراژدی مدرن که در قالبی روان شناسانه مسائل دنیای امروز را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد.
بی تعارف باید بازی فریبا شاهسون را در نقش آذر ‌پذیرفت. هر چند لحظه‌های پایانی توی ذوق می‌زند که کلمات از مدار معمول و تراژیک بیرون می‌آید و شفاف‌تر اینکه شعاری می‌شود. مابقی بازیگران هم به اقتضای متن حضور چندانی ندارند. اما عرفانیان بازی یکنواختی دارد. شاید این بازی ناشی از توهم آذر باشد. همچنین پایان بازی عرفانیان هم چندان دلچسب نبود. شاید این نوع برخورد در تضاد با یک واقعیت بسیار تلخ باشد. اگر قرار بود که آذر خوب بشود، در یک ترکیب ملودراماتیک همه چیز موفق‌تر می‌نمود تا اینکه قرار باشد، جنبه های روان کاوانه یک اثر محوریت کل جریان‌ها باشد. آن هم با تاکید بر تراژدی جنگ!!!
طراحی صحنه و نورپردازی هم با پیروی از ذهنی بودن فضا، از چیدمان درستی برخوردار هستند. آذر بین مطب یا بیمارستان، میدان نبرد، منزل شخصی، محل سکونت و بیمارستان محل کار فرهاد در کرمانشاه سرگردان است. همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد، آن هم همزمان با حضور دوباره فرهاد در زندگی اش است. چند سرم آویزان، میز و صندلی و پرده ویدئو امکانات محدود در خانه نمایش است تا تدارک یک ذهن پریشان را بدهد. نور هم با سایه روشن عجین می‌شود تا روشنایی حضور فرهاد که منطق درستی دارد را نشان ‌‌دهد. موسیقی زمانی به اوج می‌رسد که صدای زنجیر تانک روی ذهن و روان آذر و تماشاگر راه می‌رود. نکات ریزی که غفلت نویسنده را بارزتر می‌سازد تا در زمان خلق و نگارش تراژدی چون بزرگان آن ـ سوفوکل، اشیل، شکسپیر و دیگران ـ  بی‌رحمانه قلم را بر کاغذ پیش ببرند وگرنه از تراژدی خبری نخواهد بود. متن هم به اقتضای چیزهای پیش پا افتاده اندر خم کوچه اول متوقف می‌شود.