نگاهى به اجراى هما روستا از «سانتا کروز» نوشته ماکس فریش
نمایش سانتا کروز با بازى روان و باورپذیر بازیگران به بیان قصه ملوانى (پلگرن) مى پردازد که در کشتى اش پذیراى سرهنگ و همسرش الویرا است و ملوان الویرا را با ترفند به کابین خویش مى برد و اکنون ۱۷ سال از آن ماجرا گذشته و ملوان از دریا به خشکى (قصر سرهنگ) آمده است
شکر خدا گودرزی: با خود مى گوییم یک بار روزى حقیقت را خواهم گفت اما دروغ زالوست و حقیقت را مکیده است.
(ماکس فریش _ نمایشنامه آندورا)
•••
ماکس فریش نویسنده معاصر آلمانى را با نمایشنامه هایى مانند آندورا، بیوگرافى یک بازى و خشم شدید فیلیپ هوتس مى شناسیم. فیلسوف _ روانشناسى که بر شانه هاى فلسفه مى نشیند و به روانکاوى آدم ها مى پردازد.سال ها است از اجراى دانشجویى خشم شدید فیلیپ هوتس توسط گروه مهندس پور _ هیهاوند در سالن تجربه دانشکده هنرهاى زیبا مى گذرد و یاد و خاطرات اجراى به یادماندنى اجراى «آندورا» توسط استاد حمید سمندریان هنوز در حافظه نسل اول و دوم باقى است.
و حال نسل سومى ها در کنار نسل اولى ها و دومى ها به تماشاى اجراى «سانتا کروز» به کارگردانى هما روستا مى نشینند.
هما روستا که سومین تجربه کارگردانى اش را پشت سر مى گذارد، اولین تجربه خود را با باغ وحش شیشه اى در سالن تجربه نمایش دانشکده هنرهاى زیبا زمانى آغاز کرد که تازه از خارج از ایران آمده بود و به درستى زبان فارسى را صحبت نمى کرد و دومین تجربه کارگردانى اش با سال ها تاخیر در سال ۸۳ به نام «زمستان» و سومین کار کارگردانى وى «سانتا کروز» است.
آنچه که در بادى امر توجه مخاطب را در «سانتا کروز» برمى انگیزد، کلیدواژه هایى است که فریش به آنها خیلى اتکا دارد. کلیدواژه هایى مانند خواب، رویا، نظم، تصادف، رک و راست بودن، عشق و «سانتا کروز»!
پرداختن به تمامى این کلیدواژه ها از حوصله این نوشتار خارج است، اما با واگشایى کلمه «سانتا کروز» ممکن است به برخى از کلیدواژه هاى مورد نظر فریش نیز دست یابیم.
• سانتا کروز کجاست
سانتا کروز از نظر جغرافیایى واقعاً وجود دارد، آمریکا «سانتا کروز» دارد، مالزى و اندونزى هم «سانتا کروز» دارند. سانتا کروز در واقع اسم «محلى» است. محلى است که در آنجا «الویرا» و«پلگرن» جدا مى شوند و سرهنگ از آنجا مى خواهد به سفر برود و نمى تواند. اما این محل در کدام یک از کشورها اتفاق افتاده؟ آیا سانتا کروز مورد نظر فریش آمریکا است یا مالزى یا اندونزى یا هیچ کدام؟!
به نظرم همین آخرى است. سانتا کروز ناکجایى است که وسوسه انگیز است. جایى دور که ممکن است در آنجا خوشبختى را پیدا کرد. سرزمین بى مرگى و تحقق یافتن آرزوهاى دست نیافتنى است. وادى شور و مستى و عشق، از خود بى خودى و شیدایى، سرزمین خیال است که در آن نه تاریکى است نه بى نهایت، نه مرگ!
سرزمین نشاط و سرخوشى است! سرزمینى جادویى!! قدرت فریبندگى و جذابیت «سانتا کروز» نیز به همین است که بر افسون «زنانه» مى تواند غلبه کند و با قدرت فریبندگى بالا بدون اینکه خود را غلبه کند و با قدرت فریبندگى بالا بدون اینکه خود را محدود به جغرافیا کند با تخیل افراد نمایش _ کاراکترها _ عجین مى شود و آنها را شیفته مى کند. پس همگى اهل خاک _ نه خدمتکاران مسخ شده در قصر سرهنگ _ همراه ناخداى شراع برافراشته _ پلگرن _ به دنبال گمشده خود «خوشبختى» رهسپار «سانتا کروز» مى شوند. بادبان هاى عشق زیر شلاق توفان ها و امواج سرکش مقاومت مى کنند تا با جواز ورود به این سرزمین جادویى _ عشق _ طعم خوشبختى را بچشند اما نمى دانند که «سانتا کروز» سرزمین جدایى است، سرزمین اعتراف و آشکار شدن درونیات انسان ها است!
سرزمین بى زمانى است یا به تعبیر درست تر سرزمینى است که بى اختیار زمان در آن پس و پیش مى رود، مگر خورشید حقیقت از زیر ابرهاى سیاه توهم و رویا خود را نشان دهد. با ظهور حقیقت «تن هاى» خسته از ماجراجویى و سفر قالب تهى مى کنند و به ابدیت رویا و خلسه مى پیوندند و فارغ از هراس زندگى «دیگرشان» که نمى دانند چگونه است در بى زمانى رویا غوطه مى خورند.چرخه عظیم زندگى، عشق، رویا، مرگ در چرخش ابدى _ ازلى خود، «عشق» را در نقطه میانى دایره هستى ماجراجویانه _ الویرا و پلگرن _ به قانون تبدیل مى کند و قواعد مختلف بازى را همچون اقمار این هسته مرکزى به دفعات جایگزین مى کند و در آخر در بر همان پاشنه مى چرخد که باید بچرخد!
از آنجایى که با «قانون» کارى نمى توانیم بکنیم- «با عشق» - پس از قواعد کمک مى گیریم و قاعده ها را تا بى نهایت تکرار و جایگزین مى کنیم، اما هنوز تاثیرى ندارد. همان است که هست! تصمیم مى گیریم از بازى «قانون»- «عشق»- فرار کنیم، ولى ناخودآگاه فریبندگى و افسون هر دو مدد مى رسانند و باز هم راه به جایى نمى بریم! زیرا «قانون»- «قانون» است!
«فریش» بر این «قانون» نانوشته گردن مى نهد و آن را مى پذیرد. در تمام آثارش اینگونه است. شاید عده اى «فریش» را جزء «جبرى»مذهبى ها دسته بندى کنند که البته پربیراه نرفته اند. این باور «جبر» یا «تقدیر»پذیرى بنیان اندیشه فریش را تشکیل مى دهد و کمتر براى اختیار اعتبار قائل است. فریش اعتبار اختیار را نیز در جبرى بودن آن مى پذیرد. براى روشن شدن بحث به نمایشنامه بیوگرافى یک بازى اشاره مى کنم.
در آنجا زن و مرد پس از یک سرى اتفاقات که براى آنها افتاده توافق مى کنند که بازى را دوباره از ابتدا آغاز کنند- زندگى را- این امکان به آنها داده مى شود ولى در شروع و ادامه مجدد نیز به همان راهى مى روند که قبلاً رفته بودند.
بنابراین در نگاه فریش ما هرچند بار که به دنیا بیاییم همان بازى را انجام مى دهیم که براى ما مقدر شده یا مجبور به اجراى آن هستیم. این جبر و تقدیر محدودیت زمانى ندارد، دوره پذیر هم نیست. زن و مرد «بیوگرافى یک بازى» همان گونه درگیر «جبرند» که «الویرا» و «دیگران» در «سانتا کروز»!
در اینجا- سانتا کروز- از زبان الویرا مى شنویم: «هیچکس نمى تونه جز اون زندگى که برایش مقدر شده زندگى کنه!»
پس همه چیز همانگونه مى شود که باید باشد. موقعیت و شرایط نیز به نحوى کنار هم قرار مى گیرند که انسان ناخواسته یا حتى به صورت «تصادفى» همان کارى را انجام دهد که برایش مقدر شده است. «فریش» عملگرا (پراگماتیستى است) که به نتیجه عمل، تحلیل رفتار در ابتدا فکر نمى کند، شخصیت هاى او ابتدا عمل مى کنند، بعد عمل خود را مورد بازنگرى قرار مى دهند. خود «حقیقى» نه در «ناخودآگاهى» بلکه در «خودآگاه» تجلى مى کند، به همین ترتیب در ابتدا فرد «ناقص» است و باید با رسوخ در «دیگرى» کامل شود، این «میل» حضور در دیگرى ایجاد «جذبه» مى کند، فرد روبه رو برایش وسوسه انگیز و تعریف ناشده زیرا نمى داند او که در مقابلش ایستاده کیست! مى خواهد به «دیگرى» وارد شود بنابراین حالت جذبه و شور او را «به عمل» وا مى دارد پس قبل از اینکه فکر کند دست به عمل مى زند. پس این عمل باید توجیه شود، ما که در چگونگى حادثه شدن عمل هم نمى توانیم دخیل باشیم. عمل ما آن است که باید اتفاق بیفتد.
پس فکر کردن یا نکردن هم تاثیرى در وقوع عمل ندارد، اما با کنجکاوى چه کند؟ زیرا نمى داند با آدمى که دارد مى خندد، بستنى مى خورد، بحث مى کند زیر پیشانى اش چه مى گذرد؟
پس دلهره دارد، اضطراب یک «آن» رهایش نمى کند، در اوج آگاهى ممکن است بگوید اى کاش پنجره اى از پیشانى هر کس به روى «دیگرى» باز باشد و هیچ منعى براى گفت وگو و پذیرش یکدیگر نداشته باشند. این که امکان ندارد. پس چه باید کرد؟ این سئوال را آدم هاى نمایش خصوصاً «الویرا» پس از انجام «عمل» مى کنند! آگاهى در اینجا مى خواهد نقش خود را ایفا نماید پس راه حل ارائه مى دهد؛ رو راست بودن و از اینکه نتوانسته اند با هم- الویرا و سرهنگ- با هم رو راست باشند حسرت مى خورد.
الویرا: چرا ما نتونستیم رو راست باشیم؟!
ولى آیا انسان ها قدرت و توانایى رو راست بودن را دارند؟ (خارج از بحث داخل پرانتز اشاره اى کنم به دادگاه کلینگتون و رابطه او با منشى اش؛ مهم ترین نکته اى که افکار عمومى بر آن پافشارى مى کرد این بود که چرا رئیس جمهور به آنها دروغ گفته .)
فریش به عنوان نمونه اى از وجدان بیدار آدم ها راه نجات از گنداب مناسبات انسانى را در گریز از دروغ و بیان حقیقت مى داند. همانگونه که در «آندورا» اشاره مى کند «دروغ زالوست» که حقیقت را مکیده و خود به حقیقت جدید بدل شده و اگر روزى حقیقت ظهور کند و فریاد بزند من حقیقتم آیا کسى باور خواهد کرد؟
آیا کسى قدرت مقابله با حقیقت را دارد؟
در نمایشنامه گوشه گیران آلتونا نوشته ژان پل سارتر، گرلاخ پیر به عروسش «یوحنا» مى گوید: تو طاقت شنیدن حقیقت درباره خودت با همسرت را دارى؟
به راستى چند درصد آدم ها مى توانند از خواب و رویا برخیزند و با حقیقت مواجه شوند و به مانند «سمله» (Semele) توان چشم دوختن به چشمان «زئوس» را داشته باشند و جانشان را براى دیدن حقیقت ناب کف دستشان بگذارند.
آیا براى فرار از مواجهه با حقایق به خواب پناه نمى بریم؟
به قول حمید مصدق خواب را دریابیم که رویاى فراموشى ها است!! خواب دیازپام فرار از حقایق است؟ یا خواب مکانى است براى تنهایى انسان که فرصتى براى واکاوى «عمل» را مى دهد؟ یا خواب یک نیاز ساده جسمانى است؟ به راستى کدامیک است؟ آیا خواب همان دنیاى ارتباط ما با حقیقت نیست، حقیقتى که در تنهایى و با روح خود با آن مواجه مى شویم و قدرت ابراز آن را نداریم.به راستى دنیاى حقیقى چقدر از دنیاى خواب فاصله دارد؟ نقش رویا در این میان چیست؟ رمزگشایى خواب و رویا و ارتباط آنها با حقیقت خود بحث مفصلى است که در فرصتى دیگر بدان مى پردازم.در نگاه فریش اعتقاد به حقیقت با «حسرت» توام است حسرتى که همه آدم هاى نمایش براى برآورده نشدن آرزوها یا دفن کردن آرزوهایشان مى خورند.عده اى دنبال آرزو مى گردند و عده اى آرزویشان را دفن مى کنند. آن کس که در خشکى است و آنکه دریاست. آنکه در خشکى است براى تحقق آرزویش مى خواهد دل به دریا بزند (سرهنگ) که نمى تواند و برمى گردد به قصر مجللش! و آنکه از دریا براى یافتن حقیقت به خشکى پا مى گذارد (پلگرن) و مى خواهد عمرى داشته باشد که کتاب هاى نخوانده را بخواند، بادام بخورد، پرتقال پوست بکند و زندگى کند!
• زندگى کردن چیست
زندگى کردن همانا پذیرفتن حقیقت نیست؟ حقیقتى که در آن «آدم ها به یکدیگر ظلم نکنند، دروغ نگویند، آرزوهایشان را دفن نکنند. بلکه مجالى براى پوست کندن یک پرتقال پیدا کنند. - پلگرن، نمایش سانتا کروز.» برگردیم به ابتداى نوشته. به راستى چرا فریش سفر، دریا، جزایر و مکان هاى ناشناخته یا اصطلاحاً جادویى براى پس زمینه این اثر انتخاب کرده است؟ این آدم ها با سفر مى خواهند از چه کسى فاصله بگیرند؟ یا به چه کسى نزدیک شوند؟
بازى خنده دارى است! از «دیگرى» فاصله مى گیرند ولى در آن «دیگرى» دوباره خود را مى یابند. پشیمان مى شوند به خود برمى گردند و «دیگرى» اولیه! تمام این اتفاقات در پوسته و شخصیت اتفاق مى افتد اما در روح بازگشتى در کار نیست زیرا در عمل اتفاق «دیگرى» افتاده است و روح زخمى نگران «دیگرى» دومى است!!
چه نامى جز جذبه بر این مى توان نهاد؟ همه این رفت و برگشت هاى روح تبلور پیدا کردن در فریبندگى- مردانه است؟ - یا افسون- زنانه؟ یا هر دو؟
همه اینها مى تواند باشد و مى تواند نباشد، ولى آنچه مسلم است و غیرقابل تغییر و تفسیر، هیچ کس نمى تواند جز آن که هست باشد. چه فریبنده، چه افسون گر!
در این نبرد دائمى میان فریبندگى قدرت مردانه و افسونگرى نیروى زنانه کدامیک پیروز مى شوند؟ فریبندگى یا افسون گرى؟ ارزش هرکدام از این کالاها در ترازوى حقیقت چیست؟
آیا اساساً این دو ویژگى _ فریبندگى و افسون- مى تواند به معیارى براى سنجش حقیقت تبدیل شوند؟
جواب این سئوال هم «بله» است هم «خیر»!
بله از آن جهت که با پذیرفتن این فریبندگى و افسون هستى همه چیز را همان گونه که هست مى پذیریم، نه همان گونه که مى خواهیم باشد. جهان بیرون از ما نمى تواند آن گونه که ما مى خواهیم یا اراده مى کنیم وجود داشته باشد. زمین به خواست ما مسطح نمى شود. پس باید خود را براى دیدن و پذیرش حقیقت بزرگ آماده کنیم! در این «بودگى» یا «هست بودن» براى آن کس که از مرحله عمل گذشته، ماجراجویى را پشت سر گذاشته و به عقلانیت رسیده که از خود مى پرسد: زندگى دیگر من چگونه مى تواند باشد؟ چه راه حلى یا چه پیشنهادى ارائه مى دهیم؟
فریش مى گوید زندگى- همان حقیقت است و حقیقت همان «اکنون»! باور به «اکنون» راه را بر حسرت خوارى گذشته مى بندد و آرزوى آینده را نیز در اکنون مى جوید.
آنانى خوشبختند که «قدر» اکنون خود را مى دانند! هر چقدر ارزش اکنون را بدانیم به همان اندازه به حقیقت زندگى نزدیک شده ایم.
در نمایش «سانتا کروز» همه شخصیت ها «اکنون» خود را گم کرده اند. (الویرا) یکى به دنبال عشق گذشته خود را اسیر توهمات و رویا کرده و به دلیل احساس کردن بار گناه بر روى دوش خود براى پنهان کردن گناه از چشم «دیگرى» با تظاهر به پاکدامنى و وفادارى افراطى مى خواهد خود را وفادار نشان دهد فارغ از این که «دیگرى» به او مى گوید: من هم وفادارم عملاً نه روحاً! و «دیگرى» (سرهنگ) مى خواهد گذشته اش را دفن کند چون اشراف زاده است نمى تواند! و «دیگرى» (پلگرن) نیز آمده که آینده را قربانى کند. او مى خواهد دریا، رویا، هاوایى و سانتا کروز (سانتا کروز جادویى نه مکان جغرافیایى) را به پاى کشف حقیقت بریزد و با قربانى کردن همه اینها در مقابل حقیقت زانو بزند و فروتنانه با این که فرصت _ حتى- ورق زدن کتاب ها را نداشته باشد با زندگى بدرود بگوید. بنابراین هیچ کدام از آنها قادر به درک «اکنون» شان نبوده اند و نتوانسته اند حتى به اندازه یک پرتقال پوست کندن ساده زندگى را درک کنند زیرا تاریکى بى نهایت و مرگ را درک نکرده اند که به ارزش «آن» زندگى پى ببرند.این «آن» نه آن «آن» عارفانه و درویشانه است که در نزد عارفان معنى مى شود بلکه آن «آن» نشاط و خلسه است که تا حدودى «خیام» بدان اشاره داشته است.نشاط و خلسه دیونیزوسى که بر عقلانیت تمام عیار افلاطونى لبخند مى زند و آن را به سخره مى گیرد، آن نشاط و خلسه شگفتى که حاصل «آزادى» کامل است.آزادى و سرخوشى و عدم دلمشغولى به بى نهایت، تاریکى و مرگ! آن آزادى سرورآورى که چیزى جز زندگى را نمى جوید. وقتى که خود عین «آزادى» شدى براى «آزادى» آنچنان قداستى قائل مى شوى که حاضر نیستى به هیچ وجه این دنیاى ترانه و سرود و نشاط را به پاى هر «چیز» بى ارزشى بریزى! پس براى کرامت این «آزادى» خود نخستین منتقد خویشتنى و با شفافیت و شجاعت هراس انگیزى خودت را نقد مى کنى مانند پلگرن در صحنه انتهایى نمایش سانتا کروز- و از این که برخوردى انفعالى و ذهنى (سوبژکتیوه) با خود داشته باشى سوژه را از دایره ذهن خارج مى کنى و به رابطه انسان ها و عینى (ابژکتیو) مى کشانى و بى رحمانه آن را نقد مى کنى!
در اینجا است که «آزادى» تو «آزادى» دیگرى است! خودزن و خودآزار یا دیگرآزار نمى شوى. حاضر نیستى در محضر عشق دوگانه بازى کنى، در ظاهر اداى قدیسان را درآورى و در باطن و تنهایى خویش را به شلاق بزنى که «دیگران» ات نبینند. هرچه هست باید در حضور «دیگرى» اتفاق افتد.ممکن است تو در لحظه سرخوشى و آزادى به آنچه عمل کرده اى فکر نکرده باشى یا درست ترین گزینه را انتخاب کرده باشى اما پس از آن باید مسئولیت «عملت» را بپذیرى. دنیاى مورد قبول فریش دنیایى است که در آن انسان ها با پرهیز از دروغ مسئولیت اعمالشان را بپذیرند. دنیایى که انسان ها مسئول اعمالشان باشند و با شجاعت آنها را بپذیرند حتى اگر این اعمال از سر «تصادف» حادث شده باشند. در دنیاى جبر و حادثه «تصادف مورد قبول فریش سر باز زدن از پذیرش مسئولیت اعمال چه تصادفى چه آگاهانه فضیلت شمرده نمى شود، زیرا در این چرخه منظم حیات آنانى مسخ مى شوند که دچار روزمر گى شده اند و آنانى شکوهمندند و جاوید که از این روزمرگى بر بلنداى مسئولیت پذیرى عمل خویش ایستاده اند و خودشان روراست ابراز مى کنند.مى دانیم جامعه اى که حقیقت (صداقت) از آن بگریزد فضیلت نیز از آن جامعه بار بسته است.»
• و اما اجرا...
نمایش سانتا کروز با بازى روان و باورپذیر بازیگران به بیان قصه ملوانى (پلگرن) مى پردازد که در کشتى اش پذیراى سرهنگ و همسرش الویرا است و ملوان الویرا را با ترفند به کابین خویش مى برد و اکنون ۱۷ سال از آن ماجرا گذشته و ملوان از دریا به خشکى (قصر سرهنگ) آمده است.در ساختن چنین فضایى که هم نشانگر قصر باشد هم توانایى تصویرکردن دریا و جزیره و... را داشته باشد گروه اجرا بهتر بگویم گروه صحنه موفقیت چندانى کسب نکرده است. یک دلیل آن ممکن است کمبود امکانات باشد ولى به نظر مى رسد نقص اصلى متوجه امکانات نیست.«سانتا کروز» در واقع داراى ویژگى هاى سانتى مانتالیستى است که در اجرا تا حدودى این سانتى مانتالیسم تقویت شده است، نمایشنامه توان پررنگ کردن و هراسناک بودن عدم صداقت را دارد که در اجرا کمتر دیده مى شود و ماجراجویى و وسوسه بیشتر مورد توجه واقع شده است.ریتم نمایش تا حدودى در برخى از لحظات کند مى شود خصوصاً در لحظاتى که الویرا دیالوگ هاى بلند دارند این کندى مشهودتر است.ولى باید به خاطر اجرایى شسته رفته و فاقد حشو و زوائد از گروه قدردانى کرد و به آنها خسته نباشید گفت.