در حال بارگذاری ...

گفت‌وگو با پوریا آذربایجانی، کارگردان”برف بی‌صدا می‌بارد”

قصه ما اساساً‌ شکل کلاسیک و سرراستی ندارد. ما در حال تجربه کردن هستیم و به خود اجازه نمی‌دهیم که چنین تجربه‌ای را با خیل تماشاگر تجربه کنیم ولی این جا تماشاگر خاص خودش را دارد و مکان تجربه کردن است.

عباس غفاری، آزاده کریمی:
پوریا آذربایجانی کارگردان نمایش تجربی”برف بی‌صدا می‌بارد” از شاگردان نمایشنامه‌نویسی محمد چرمشیر بوده است، داستان نویسی را بیش از هر چیز دنبال کرده و مجموعه داستان‌هایش نیز توسط انتشارات نیلا منتشر شده. پیش‌ترها”در نسل سوخته” ملاقلی‌پور نیز بازی کرده بود. امروز در هیئت یک کارگردان نمایش، آن هم تجربی ظاهر شده که نمایشش از قالب فریم‌های عکس بیرون آمده است.
شما عکس‌ها را دیدید و بعد به طرح رسیدید یا اینکه طرح نمایشی در ذهنتان بود و بعد با دیدن عکس‌ها طرح قوام پیدا کرد؟
نه. مشخصاً طرح نمایشی وجود داشت و بعد عکس‌های خانم سرتوه گرفته شد و براساس این عکس‌ها نمایشنامه نهایی نوشته شد. در work shop نیز براساس آن تمرین شد و نمایش قوام پیدا کرد. اساساً ‌شروع این فکر از دو سال قبل صورت گرفت. من با نام مستعار در روزنامه ایران بر اساس یک سری عکس مطالبی به گونه‌ای سریالی می‌نوشتم. جریان سر دانشجویی بود که مسافرکشی می‌کرد عکس‌هایش را هم خانم سرتو می‌گرفت که حتی من از سوژه آنها خبر نداشتم اما پس از مدتی به چندین قصه مجزا و متفاوت رسیدم که کاراکتر خاصی نداشتند. پس از این جریان که در ذهن ما هنوز بالغ نشده بود فکر کردیم بهتر است نمایشنامه‌ای بر اساس عکس‌ها بنویسم و اجرا کنیم. هر دو ما معتقد بودیم که اصولاً‌ عکس‌ مقوله عجیبی است و دزدی یک لحظه‌ای است که دیگر نخواهد بود و تو آن را مال خود می‌کنی. با”بهمن جلالی” درباره ایده‌ای که داشتیم صحبت کردیم و یک سری راهنمایی گرفتیم. ما در آغاز دو موضوع را در نظر داشتیم، یکی اینکه به زمان بعد از جنگ و خانواده‌های شهدا بپردازیم و یا اینکه اختلافات قومی افغانستان را در نظر بگیریم که ترجیح دادیم سوژه افغانستان را کار کنیم. با یکی از دوستانم جاهای مختلفی را که می‌شد عکاسی کرد را رفتیم، عکس گرفتیم، متن نوشتیم و وقتی آتیلا پسیانی کارمان را دید معتقد بود که قابلیت اجرا در کارگاه نمایش را دارد.
اشاره کردید که عکس یک آن است و تکرار ناپذیر است. به عنوان شخصی که طرح نمایشی نوشته، یک عکس چقدر می‌تواند آن نمایش داشته باشد؟
به نظر من عکس قبل از هر چیزی مرموز است. در ساده‌ترین شکل خود کادری را به شما می‌دهد که تنها همان لحظه ثبت شده است. شما نه وقایع قبل از عکس را می‌دانید و نه می‌دانید چه اتفاقی پس از ثبت عکس افتاده است. ما فقط کادری را می‌بینیم که عکاس عرضه کرده. این جای قضیه، قصه را مرموز می‌کند که لحظه‌ای را که وجود ندارد، بسازید. بنابراین می‌توانید اطراف آن مانور دهید. هر کس می‌‌تواند قصه خود را از قبل و بعد یک عکس تعریف کند. به همین دلیل معتقدم عکس از پتانسیل خوبی برخوردار است حالا چه پایه نوشتن باشد و چه از آن برای صحنه فکر بگیریم در نمایش ما علاوه بر نوشتن متون براساس عکس، هر عکس ما به ازای یک بازیگر بود. به همین خاطر مانورمان روی هر عکس بر اساس فریم‌هایی بود که متنوع هستند. ضمن اینکه خیلی اهمیت نداشت که قصه ما با فریم‌هایی که در عکس‌ها داشتیم همخوانی و ما به ازاء داشته باشند. برای من تجربه کردن این نکته مهم بود که مخاطبی که قصه را می‌شنود و عکسی را که می‌بیند، در ذهنش کلاژی درست شود که تنها خودش آن را هدایت می‌کند.
در هر حال شما با عکس‌هایی که به ما نشان می‌دهید و نحوه فرم‌بندی به نظر می‌رسد که یک جور‌ داستانتان را به مخاطب تحمیل می‌کنید.
دقیقاً. قصه ما اساساً‌ شکل کلاسیک و سرراستی ندارد. قصه را ما شبیه یک عکاس شروع کردیم بسیار پازل‌گونه و تکه تکه کدهایی به مخاطب دادیم که شاید به خاطرش بماند و شاید اصلاً‌ آنها نفهمند دوست نداشتم خیلی متن‌ام با عکس‌ها بی‌ربط باشد و در عین اینکه ربط دارد، بافت کلاژگونه خودش را هم حفظ کند. ما فقط یک سری خط و خطوط برای تماشاگر درست کردیم، یک داستان تعریف کردیم و یک سری عکس برایش نمایش دادیم. اما با همه این‌ها فرصتی را به او دادیم که خودش مهره‌ها را بچیند و نتیجه‌گیری کند. ممکن است این فرصت کم پیش بیاید و یا اصلاً‌ نیاید. ما تنها این قضیه را تجربه کردیم و نمی‌توانیم بگوییم قوام هم آمده است. این ماجرا به شدت پتانسیل بالایی دارد و ما هنوز قدم‌های نخستین را برمی‌داریم.
چرا خط داستانی مستقیمی را طی نکردی؟ آیا به خاطر ایجاد تعلیق بالا بود یا اینکه قصد دیگری داشتی؟
ما خواستیم متنی بنویسیم که راه خودش را برود، عکسی بگیریم که حس خودش را داشته باشد و بقیه اتفاقات را به تماشاچی بسپریم اما بعد تصمیمان عوض شد. ما یک خط سیر داستانی را دنبال کردیم منتهی شکل‌اش را بهم ریختیم. ما عکس‌ها را یکنواخت به تماشاگر نشان نمی‌دهیم و تصمیم گرفتیم بافتی را با عرضه داستان، موسیقی و عکس عرضه کنیم که کلاژی برای مخاطب درست شود. با این تفاوت که این کلاژ برای هر مخاطبی تعریف و شکل خودش را دارد. ممکن است یک مخاطب از کار من لذت ببرد و راضی شود و دیگری را محکوم کند. اجرای این نمایش به عنوان work shop هم در همین راستا بود. ما در حال تجربه کردن هستیم و به خود اجازه نمی‌دهیم که چنین تجربه‌ای را با خیل تماشاگر تجربه کنیم ولی این جا تماشاگر خاص خودش را دارد و مکان تجربه کردن است.
پس ارتباط با تماشاگر هم برایتان مهم بوده است؟
بله. ولی هرگز نمی‌خواستم یک قصه خطی را تعریف کنم. با این روش مستقیم داستان براحتی لو می‌رفت اما با کلاژ گونه کردن داستان مخاطب با من همراه می‌شود.
چرا داستان کلاژگونه است و خرده داستان‌هایت را در افغانستان اتفاق می افتد؟
بسیار اتفاقی است. یک خبرنگار از من پرسید چرا سراغ این مقوله اجتماعی و سیاسی رفته‌ای. اما ما به شکل اجتماعی ـ سیاسی به داستان نگاه نکردیم. همه چیز بسیار اتفاقی بود. یک دوست افغان داشتم که هنرمند بود، عکاسی می‌کرد و داستان می‌نوشت. او برایم از خودش، روابط‌اش و گره‌هایی که از اختلاف قومی برایش پیش آمده بود، می‌گفت و برایم پتانسیل خوبی بوجود آورد که بر اساس آن قصه بنویسم. این حس در ذهنم ماند تا اینکه خواستم بر مبنای عکس کار کنم و چون دیدم من آدم‌های این جنس و مشکلاتشان را می‌شناسم به این سمت رفتم. بنابراین نمی‌‌توانم بگویم چون دغدغه‌ام بوده به سمت افغان‌ها رفته‌ام.
یکی از حسن‌های کار، پرداخت به مقوله‌ای اجتماعی با نگاهی عاشقانه است. هر چند به این مسئله همیشه با نگاهی سیاسی پرداخته شده است اما در این جا نگاهی متفاوت به افغانستان به چشم می‌آید.
من هرگز به این قصه با دید سیاسی و محوریت یک کشور نگاه نکردم. به نظر من بیشترین ضربه را به افغانستان اختلافات قومی زده است وگرنه افغانستان کشوری همچون دیگر کشورهای جهان است. این ریاست طلبی هر قوم، آرامش را از افغانستان صلب کرده است. اگر قصه من، قصه عشق به سرانجام نرسیده‌ای است، روایت موازی آن هم روایت کشوری است که می‌خواهد قوام پیدا کند و نمی‌کند. نگاه من، نگاه سیاسی نیست.
به عنوان یک تماشاگر معتقدم موسیقی که برای این کار نیز انتخاب کرده‌ای تاییدی بر نگاه دردمندانه به مهاجرت است. به عبارتی درد عظیم مهاجرت و پناهنده‌ای که آرامش داشتن موطن را ندارد، در موسیقی به چشم می‌خورد.
مهاجرت هم در کنار همه قصه‌هاست که به دلیل اختلافات قومی بوجود آمده. جایی در نمایش مرد می‌گوید:«فکر نکن ما به خاطر جنگ آمده‌ایم، ما قانونی سفر کردیم. به هر دلیل چه به دلیل عشق و یا اختلافات قومی و حتی جنگ، مردمی موطن خودشان را ترک می‌کنند و با هزاران مشکل روبرو می‌شوند. این مشکل اختلاف زبان و فرهنگ است که برای هر مهاجری پیش می‌آید. در این قصه ما نگاه مثبتی به مهاجرت نداریم.
نکته‌ای که در عکس‌ها به آن تاکید می‌شود، نسبت به خرده روایت‌هایی که مطرح هستند، حس همذات پنداری متفاوتی ایجاد می‌کنند و در مخاطب هماهنگی بوجود نمی‌آورند. دنبال چنین کنتراستی بودی؟
بله، ما به خودمان اجازه دادیم که تجربه کنیم و این کنتراست را نیز امتحان کنیم. اما مسئله این جاست که روایت ما به ازای عکس ندارد. یعنی حداقل‌اش این است که عکسی که نمایش می‌دهیم با روایتمان همخوانی ندارد اما مخاطب شاید بتواند ارتباطی بین آنها متصور شود. این ارتباطات زبانی نسیتند یعنی توضیحی درباره عکس نیز داده نمی‌شود. دقیقاً‌ مثل اینکه درباره مرگ صحبت کنیم و مردی را نشان دهیم که می‌خندد. شما می‌توانید در یک فیلم جنگی از موسیقی استفاده کنید که شاد و سرگرم کننده باشد و در همان حین مرگ آدم‌ها را هم نشان دهید، شما ایجاد کنتراست می‌کنید و مخاطب ممکن است هزار و یک تاثیر از عمل شما داشته باشد.
در موسیقی هم همین گونه عمل می‌کنی!
در موسیقی به داستان نزدیک‌ترم، در حالی که قصه و عکس‌ها از هم دورترند. چرا که قصد ما این بود که با موسیقی فضاسازی کنیم. من موسیقی غربی استفاده کردم که معانی والایی دارند و صحنه‌های پرحجم و درگیری بازیگرها را این گونه موسیقی پر کنند. نمی‌خواستم از موسیقی شرقی استفاده کنیم چون اساساً‌ آن صحنه‌ها حس درگیری با خودشان نداشتند.
در انتخاب و گرفتن عکس از سوژه‌ها چقدر دخیل بودید؟
من همراه عکاس بودم اما دخالتی در انتخاب سوژه‌ها نداشتم. ما با موضوع متفاوتی روبرو بودیم که قصه‌اش را می‌دانستیم و دنبال سوژه می‌گشتیم.
خوشبختانه عکس‌‌ها فضایی ژورنالیستی و توریست گونه نداشت و عکس‌های تخت و اجتماعی بود.
البته در مورد عکس‌ها ترجیح می‌دهم خانم سرتوه صحبت کنند اما تا همین جا بگویم که ما برای روزنامه عکس نمی‌گرفتیم یا نمی‌خواستیم جایزه‌ای را به دست آوریم. ما یک نگاه اجتماعی به افغانی‌هایی داشتیم که در دسترس ما بودند. مهاجرت کرده بودند مثل ایرانی‌هایی که به کشورهای خارجی سفر می‌کنند. دیدگاه ما مشکل و دغدغه مهاجرها بود و ما می‌خواستیم یک نگاه صرفاً‌ اجتماعی برای قصه‌یمان پیدا کنیم.