مروری بر زندگی تئاتری نادر برهانی مرند (بخش نخست: دهه هفتاد)
قرار بود فرزند روزگار خویش باشیم

شاید اگر این نوجوان کنجکاو کتابخوان، نمایشی نه چندان باکیفیت را در دوران نوجوانیاش نمی دید، مسیر زندگیاش از تئاتر نمیگذشت اما با دیدن همان نمایش، آنچنان جادوی صحنه او را گرفت که از همان دوران مدرسه دست به کار اجرای نمایش شد. نادر برهانی مرند از همان دوران نوجوانی تصمیمش را گرفت و طبیعتا برای تحصیل در دانشگاه نیز، جز تئاتر، رشته دیگری را در سر نداشت. او با تحصیل در رشته ادبیات نمایشی و کارگردانی و بازیگری، مسیر خود را برای انجام کار تئاتر هموارتر کرد. در دوران دانشجویی تجربههای گوناگونی در زمینه بازیگری به انجام رساند اما غایت او نویسندگی و کارگردانی بود.
به گزارش ایران تئاتر، نادر برهانی مرند یکی از نامهای غیر قابل انکار در تئاتر ماست که خاطره اجراهای درخشانش برای تماشاگران پیگیر تئاتر، فراموشنشدنی است. او گرچه مدتی است نمایش تازهای را به صحنه نبرده، اما همه دلمشغولیاش تئاتر است.
قرار بود این گفتوگو تیرماه و به انگیزه سالروز تولدش منتشر شود که بعضی از گرفتاریها، چنین اجازهای نداد و حالا با چند روزی تاخیر بخش اول این گفتوگو را که بر فعالیت این هنرمند از ابتدا تا پایان دهه ۷۰ متمرکز شده، میخوانیم و در دو بخش دیگر، کارنامه هنری او را به طور کامل و البته بسیار فشرده، از نظر میگذرانیم.
ـ آقای برهانی مرند اولین جرقههای تئاتر چه زمانی در ذهن شما شکل گرفت ؟
من در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمدم. مادرم معلم بود و برادرم کتابخانهای داشت که در آن همه جور کتابی بود از شریعتی و مانیفست و جان شیفته و پرو صمد بهرنگی و ر اعتمادی تا شاملو و شکسپیر و ... اولین بار «اتللو» شکسپیر را در کتابخانه برادرم خواندم؛ کتاب کوچکی بود در قطع جیبی و همراه با عکس؛ اولین نمایشنامهای بود که خواندم و از فرم غریب نوشتاری آن هم سردرنیاوردم. در شهر کوچکی هم زندگی میکردم و اصلا تئاتر ندیده بودم. البته گاهی نمایش رادیویی گوش میکردم. در دوره نوجوانی، روزی اتفاقی در سینما «تاج» شهرمان نمایشی به نام «چاه» را دیدم. این اولین مواجهه مستقیم من با تئاتر بود که برایم خیلی هم جذاب بود. همان روز جادوی تئاتر کار خودش را کرد و کنجکاویام را حسابی برانگیخت. شاید اگر آن جرقه اولیه نبود، مسیر زندگیام متفاوتتر از امروز میشد.
ـ در مدرسه تئاتر کار نمیکردید؟
چرا اتفاقا دورهای که ما مدرسه میرفتیم، آموزش و پرورش بخش مهمی داشت به اسم امور تربیتی و به فعالیتهای فوق برنامه دانشآموزان میپرداخت و برای شهرستانها خیلی ایده درخشانی بود. نمیدانم بعدها چرا تعطیل شد. آنقدر که امور تربیتی برای ما جذاب بود، مدرسه نبود. آنجا کار تئاتر می کردیم و در دوره دبیرستان رسما جزو تیمهای دانشآموزی بودیم و در جشنوارههای دانشآموزی شهرستانی، استانی، منطقهای و کشوری کار میکردیم. در دوره دبیرستان به جشنواره سراسری رامسر راه پیدا کردیم و اتفاقا همان جا با کورش نریمانی آشنا شدم. آنها از لرستان کار داشتند و ما هم نمایشی داشتیم به اسم «خرقه ارغوانی» که من در آن بازی میکردم. چادر اسکان آنها بغل دست ما بود و دعوایی بینمان درگرفت و چهره کورش در ذهنم ماند تا اینکه در مصاحبه عملی دانشکده، کورش را دیدم که با همان کلاسور جشنواره دانشآموزی آمده بود. اجازه بدید از مربیمان آقای کورش نبیزاده هم یادی کنم که بعدها متوجه شدم در تهران خبرنگار بوده. بچه شیراز بود و من به خاطر علاقهمندیام به تئاتر با ایشان خیلی مانوس شدم و بعد از بازگشت به مرند، با ایشان نامهنگاری میکردم و برایم جزوه میفرستاد و برای تحصیل در رشته تئاتر راهنماییام کرد. روحشان شاد چند سال پیش در ماجرای کرونا فوت شدند. پس از قبول شدن در دانشگاه، خیلی جدی وارد فضای کار شدم.
ـ ابتدا ادبیات نمایشی خواندید و بعد هم کارگردانی. در این دوره چند نمایش بازی کردید ولی بعد از دانشگاه به ندرت بازی کردهاید.
من ورودی سال 67 دانشکده سینما تئاتر هستم. دومین سال گشایش دانشگاهها بعد از انقلاب فرهنگی. آن موقع تعداد دانشجویان تئاتر در دانشکده سینما تئاتر خیلی کم بود. با کوروش نریمانی، سیامک صفری ، حسن معجونی، مجید گیاهچی، شهریار رشیدعلی پور، رضا حامدی خواه، محمد اعلمی، محسن قصابیان و ... همدورهای بودم. آن زمان دانشکده تماما در اختیار سینما بود. پلاتوی تمرین و هیچ امکانات دیگری برای تئاتر تعریف نشده بود. با این حال سعی کردیم روی پای خود بایستیم و شروع به کار کردیم. هر یک از بچهها که کاری دست میگرفت، دیگران برایش بازی میکردند. به همین دلیل در آن دوره خیلی بازی میکردیم و چون بازی من هم بد نبود پیشنهاد زیاد داشتم!. آن زمان تئاتر برای مدیر وقت دانشکده اولویت دوم بود و ما به زحمت، پلاتویی برای خودمان دست و پا کردیم که قبلا انبار بود. خوب یادم هست رفتیم پیش آقای منتظری، مدیر وقت مرکز هنرهای نمایشی و برای تجهیز پلاتو کمک خواستیم. ایشان هم با روی گشاده پذیرفتند. گفتند امسال در جشنواره تئاتر فجر، بخشی به نام سمینار تئاتر فرانسه و آشنایی با تئاترهای اسلامی را داریم. شما صفر تا صد این سمینار را برگزار کنید و من هم پلاتویتان را تجهیز میکنم. سمینار خوب برگزار شد و کلی امکانات گرفتیم. پودسهایی که الان در دانشکده هست، همانهایی است که آقای منتظری برای ما فراهم کرد و آن زمان 7، 8 پروژکتور هم به ما هدیه دادند. من دانشجوی فعالی بودم در همان دوره پایم به دانشکده هنرهای زیبا هم باز شد و حتی در سالن تئاتر تجربه نمایشهای «جزیره» فوگارد و «مرد مومی» را اجرای عمومی کردم.
ـ در جشنواره دانشجویی هم شرکت داشتهاید؟
بله. در همان سال های اول دانشکده نمایش «خانه غزلخوان» را که خودم نوشته بودم کارگردانی کردم، در جشنواره دانشجویی کاشان اجرا کردم. کار دونفرهای بود که خودم به اتفاق یک خانم در آن بازی میکردم. همزمان و در همان سال تنها بازیگر نمایش «شکوفه سنگی» هم بودم که مجید سرسنگی نوشته بود و رضا حامدیخواه آن را کارگردانی کرد و بعدتر در سالن شماره دو تئاتر شهر آن را اجرای عمومی کردیم. در جشنواره تئاتر دانشجویی سال 69 هم سیامک صفری کاری نوشت به اسم «زندگی» که من کارگردانی کردم و خود سیامک با خانم رویا فلاحی در آن بازی کردند. همان سالی که علیرضا نادری نمایش «پچپچههای پشت خط نبرد» را کار کرد و آن ماجرای معروف پیش آمد. ما در تالار فردوسی دانشکده اجرا میکردیم و شنیدیم که نمایش آنها در تالار مولوی با حاشیههایی همراه شده.
ـ اگر اشتباه نکنم، با نمایش «بیین چه برفی میآید» خودتان را به فضای تئاتر معرفی کردید.
پیش از آن آقای رشیدعلی پور کار پایان نامهاش را به اسم «در منطقه جنگی» دست گرفت که اولین کار حرفهای همه ما بود . البته در مقام بازیگر. در تالار مولوی اجرای عمومی رفتیم. تقریبا همه در آن بازی کردیم؛ من، کورش نریمانی، محسن قصابیان، محمد اعلمی، سیامک صفری ... قبل از «ببین چه برفی...»، نمایشنامه «کویر» را نوشته بودم که پایاننامه لیسانس من (ادبیات نمایشی) و پایاننامه لیسانس کارگردانی رضا حامدیخواه بود و بعدا اجرای عمومی هم شد. بعدا نامش را به «مرزی برای گذشتن» تغییر دادم. کورش نریمانی، مهرداد ضیایی و رامین ناصر نصیر بازی کردند. «ببین چه برفی ...» را ابتدا برای کلاس آقای حکیم رابط اتود زده بودم. بعد از لیسانس ، همزمان با سربازی، کاملش کردم که با کارگردانی محسن قصابیان در جشنواره فجر اجرا شد و جایزه متن و کارگردانی گرفت و بعد در تالار مولوی اجرای عمومی رفت. این نمایشنامه را تحت تاثیر رمان «زندگی پیش رو» رومن گاری نوشتم که البته هیچ ربطی هم به رمان ندارد ولی جرقه نوشتنش را زد.
ـ چه کسانی در آن بازی کردند؟
خود محسن قصابیان، همسرش، افسون فروزند، افروز فروزند و خانم گلچهر دامغانی.
ـ در سربازی کار دیگری هم اجرا کردید؟
در سربازی گفتم تئاتری هستم و در مرکز پیاده شیراز، جذب عقیدتی سیاسی شدم. آن زمان از جشنواره تئاتر دفاع مقدس دعوتنامه آمد و من هم برای فرار از سربازی نمایشنامه «نسیم حضور» را یک شبه نوشتم. که برخلاف میل و انتظارم از طرف جشنواره قبول شد. حالا باید با سربازانی که هیچ تجربه تئاتری نداشتند، آن را آماده میکردم. چند تن از بچههای تئاتر شیراز را دعوت کردم و کار شکل گرفت. بعد از اجرا در جشنواره دفاع مقدس که آن سال در یزد برگزار شد، به دعوت ارشاد استان، در تالار ابوریحان شیراز اجرای عمومی رفتیم. حتی بدون اطلاع پادگان با ارشاد قرارداد بستیم. بعدا با ترکیب دیگری، در فرهنگسرای خاوران تهران اجرا رفتیم و تله تئاترش را هم ساختم که فرید سجادی حسینی کارگردانی تلویزیونیاش را انجام داد و خودم هم علاوه بر کارگردانی هنری، بازی کردم.
- ظاهرا با نمایش «شکارگاه ممنوع»، اولین همکاری شما با آقای محمد یاراحمدی شکل میگیرد.
این نمایش اولین تلاش کارگردانی نسبتا حرفهای من بود که در تالار سایه تئاتر شهر به طور مشترک با «رقص کاغذ پارهها»ی محمد یعقوبی اجرا شد. زندهیاد پوپک گلدره، خانم مهتاج نجومی، علی میلانی، کورش نریمانی، نرگس هاشمپور و الهه گل پری در آن بازی میکردند. آقای یاراحمدی قبلا این متن را برای رادیو نوشته بود. «شکارگاه ممنوع» جزو اولین تلاشهای کارگردانی من و نویسندگی محمد بود. اجرای چندان موفقی نشد البته ولی خیلی دوستش داریم. قصه یک دختر ارمنی تبار بود . از سفارت بلاروس آمدند و ما را به جشنواره بلاواژیا دعوت کردند. آن زمان مرکز هم از سفر گروهها حمایت میکرد.
ـ و پس از آن میرسیم به نمایشنامه «باران اگر بخواهد»...
بله. این متن را هم برای کلاس آقای حکیم رابط نوشته بودم و آرش آبسالان آن را کارگردانی کرد و من و الهه گل پری بازی کردیم. در جشنواره فجر به همراه «شبهای آوینیون» اجرا داشتیم و سال 79 هم آن را اجرای عمومی کردیم. البته دیگر من و خانم گلپری بازی نکردیم. زنده یاد صادق صفایی و شیوا ابراهیمی بازی کردند. بعدها این متن را بازنویسی اساسی کردم و چاپ هم کردم.
ـ اگر اشتباه نکنم بعد از آن «تولد» را کار کردید که ماجرایش درباره یک نویسنده است در کوران قتلهای زنجیرهای.
بله. با سیامک صفری تصمیم گرفتیم یک کار تک نفره اجرا کنیم. من متن آن را نوشتم. قصه نویسندهای بود که یکی از شخصیتهای آثارش به سراغش میآید و او را به محاکمه میکشاند. با اینکه بعدها کلی قصههای این چنینی نوشته شد ولی آن زمان بداعت و تازگی داشت. برای شرکت در جشنواره فجر ارایه کردیم. تمرین کردیم و برای بازبینی آماده کردیم. یکی از بازبینها آقای حسین پاکدل، مدیر وقت تئاتر شهر بود. آمادهسازی این نمایش همزمان شده بود با قتلهای زنجیرهای. با این که کار اصلا ربطی به این ماجرا نداشت ولی به تناسب زمان، جملهای در این کار نوشته بودم از زبان نویسنده با چنین مضمونی « لا اقل نشدیم یه حلقه از اون زنجیرشوم بیسر و ته که یکی بیاد و وسط خیابون خفتمون کنه و چاقو بزاره بیخ گلومون و ...» .آقای پاکدل بعد از بازبینی خیلی جدی گفت: « اصلا این قصه رو ول کن! این نویسنده رو بچسب! این آدم متوهمی رو که ساختی، ببر به دل قتلهای زنجیرهای. بذار فکر کنه یکی از اونهاست و میان سراغش!» دیدم چه ایده درخشانی! گفتم آقا چیزی به جشنواره نمونده، بیست و سه چهار روزه نمیشه. گفت شما میتونین! سیامک هم خیلی استقبال کرد. همسر و فرزند را فرستادیم سفر و دوتایی خلوت کردیم و نوشتیم. کاراکتر داستان را بر اساس تواناییهای سیامک نوشتیم و شد قصه نویسنده ناموفقی که در دهه 40 مانده و هیچ ناشری حاضر به انتشار کتابهایش نیست و مدام حسرت چاپ یک کتاب را دارد. در اوج ماجرای قتلهای زنجیرهای، یک موتوری در گلوبندک به او میزند و همین بهانهای میشود که درهای خانهاش را به روی خود ببندد و شروع کند به ضبط صدای خودش برای تاریخ که: «من هم تهدید شدم و هر آن ممکن است برسند و این لحظههای آخر عمر من است!..» قصه با ضبط هشتمین نوار، شروع میشود. آن ایام به جز قبح ماجرا که وحشتناک بود، مساله دردناکتر دیگری هم بود که خیلی مشهود نبود ولی وجود داشت؛ اینکه تهدید شدن، ملاک روشنفکری شده بود و عدهای مدعی بودند که اسم آنها هم در لیست هست! هرچند این ایده برای آن زمان زود بود و مردم دوست داشتند به سیاهی خود قتلهای زنجیرهای بپردازیم. با این حال اتفاق خیلی خوبی بود ولی برداشتهای متفاوتی شد. به لحاظ کارگردانی و متن برای ما تجربه عجیبی بود و بعدها این روش کارگاهی، در کارهای دیگر من دنبال شد و تقریبا همه نمایشنامههایم را به صورت کارگاهی نوشتم، وقتی همه عوامل از بازیگر و عوامل پشت صحنه در پروسه خلق متن و کارگردانی دخیل میشوند، کار، یک پختگی پیدا میکند که در خلوت خود نویسنده به دست نمیآید.
- بعد از آن نوبت میرسد به «پاییز» که به ظاهرا تحت تاثیر شرایط جنگ نوشتهاید.
منطقه زندگی من درگیر جنگ نبود ولی حوادث جنگ خیلی ما را متاثر میکرد و دغدغهام بود. همان زمان نمایشنامه «افسانه بهاران» را نوشتم که درباره جنگ بود و آن را در جشنواره دانشآموزی در مرند و چند شهر دیگر اجرا کردیم. در دوران دانشکده هم نمایش «خانه غزلخوان» درباره جنگ بود. به نوعی جنگ در قصههایم تنیده شده بود. با ورود ما به دانشکده، جنگ تمام شد ولی جریانات بعد از آن آغاز شد.«پاییز» محصول دغدغه همیشگی من و گزارش روزگار آن زمان بود.
ـ نمیدانم گروه تئاتر معاصر چه زمانی تشکیل شده ولی قطعا «پاییز» در جهت مانیفست گروه اجرا شده است.
نطفه گروه از همان دوران دانشکده بسته شد و بعد از آن هم یکدیگر را میدیدیم. توجه به مسائل روز، نوعی پیمان نانوشته گروه بود؛ اینکه قرار است فرزند روزگار خود باشیم و به مسائل اجتماعی بپردازیم، منتها هر یک به سیاق خود.
پایان بخش اول