نگاهی به نمایش «ورق الخیال»
زندانبان همان زندانی است
زندانبان همان زندانی است 2
زندانبان همان زندانی است 3
,
علیرضا نراقی: نمایش «ورقالخیال» نوشته محمدصادق گلچین عارفی و به کارگردانی اسماعیل گرجی که این روزها در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میشود، روایت دیگری است از زوال.
زوال یک سلسله که در تاریخ ما همواره مساوق بوده است با دگرگونی همه چیز؛ پایان یک دوران و جایگزینی قواعد و ارزشهایی به ظاهر متفاوت با روش و سرنوشتی تقریباً مشابه. اما اینجا در «ورقالخیال» زوال را در سیاهچاله زندان به نظاره مینشینیم. در بیرونقی بازار حبس و شکنجه و پیچیدن سوز یأسآور تهی و ملال در سیاهِ تاریک، که شده است شکنجهای از برای شکنجهگر و مگر ملال چیزی است جز مجازاتی سخت برای انسان گناهکار؟
افول یک سلسله و باختن قافیه قدرت مطلقه به بینظمی نافرجام، مساوی است با خالی شدن موقت زندانها. یک آزادی مستعجل و مشکوک که به زودی زیر سُم اسبهای قوم یا سلسلهای تازه خفه خواهد شد و زندانها دوباره پر خواهند شد و شکنجهگر از رخوت آزاد. این خاصیت استبداد و توالی آن در گستره یک تاریخ طولانی است که زوال حاکمیت سیاسی مساوی است با آزادی و آزادی در آن مساوی است با هرج و مرج؛ نوعی فروپاشی جمعی و گسست تام که شمشیری تشنه خون میطلبد تا دوباره ثبات و دوام برقرار شود.
از همین جهت است که در جوامع استبدادزده رابطه مردم و حاکمیت تبلور احساساتی بیمار است؛ بیمار در تحول و تبدُّلِ کورِ نفرت به عشق و عشق به نفرت. این لحظهای آشناست. به باور برخی از جامعهشناسان و نظریهپردازان تاریخ سیاسی-اجتماعی ایران، تاریخ این سرزمین را سلسله شومی از گسست و فروپاشی در قالب چرخه هرج و مرج و استبداد در بر گرفته است. این چرخه ممتدِ گسست، حاوی الگوهایی تکرارشونده است که شناسایی آنها میتواند راهکارهایی برای برون رفت از این چرخه را میسر سازد.
علاقه ادبیات نمایشی ایران از ابتدا تا امروز در فرازهای مختلف، به نمایش زوال و بازنمایی دوران دردناک تغییر در قالب تخاصم و قتل و خون و در لابلای زندگی مردمان محذوف، یکی از نقاط مهم اتصال این هنر با تاریخ و بستری است که در آن زاده شده است. این یکی از اصیلترین دغدغههایی است که به سرعت در ادبیات نمایشی ایران جان گرفت و به یکی از تمهای منحصر به فرد آن تبدیل شد.
به همین علت میتوان چنین نتیجه گرفت که در مسئلهشناسی به عنوان فرعی از فروع ارتباط هنر با مخاطب، که برخودآگاهی اجتماعی میافزاید، ادبیات نمایشی ایران صاحب موضع و بحث(discourse) است. «ورقالخیال» در چنین جغرافیایی قابل شناسایی است و با چنین مضمونی موقعیت دراماتیک خود را میسازد. هر چند که در این جایگاه حرف آنچنان تازهای ندارد و جز نمایش یک موقعیت، اتصال ژرفی با کنه همان موقعیت، تاریخی که بر آن متکی است و مسئلهای که با آن روبروست برقرار نمیکند.
سه زندانبان و شکنجهگر، نالان از کسادی بازار شکنجه، یک دلخوشی بیش ندارند و آن دود کردن ورقالخیال یا سبز است. مادهای که گویی محرکی توهمزاست که آنها را از واقعیت جدا میکند. به زندان آمدن کیمیاگرِ دربار شاه سلطان حسین صفوی برای شکنجهگران میزان زیادی ورقالخیال و قصه و نقشپوشی به همراه دارد. آنها در این سفر از خیالی به خیالی دیگر، قصه خود را بازیابی میکنند. سرگذشتی که آنها را شکنجهگر کرده است. اما عنصر اصلی نمایش ساختن فضای وهمآلود است. وهمی که هم حاصل سبز است و هم ذاتی فضای زندان خالی از زندانی. عنصر خیالِ با خلقِ فضایی موهوم، مهمترین پیشنهادی است که در متن برای ساخت فضای اجرایی وجود دارد و اجرا امتداد این ایده در تجسمات و تمثلات صحنهای است.
با این توضیح ویژگیهای سبکی نمایش که متناسب با مُدهای مرسوم این زمانه است در دو دسته قابل تحلیل است: یکی بهره بردن از عناصری است که به تسامح میتوانیم پستمدرنیستی بخوانیم و دو دیگر کارکرد خیال در ساخت فضا- دکور و میزانسن- و جنس بازیهاست. مورد اول در روایت و زبان قابل شناسایی است. به این معنا که با روایتی مشکوک و خرد روبرو هستیم، روایتی متکثر که در عین خوف، حاوی هزل مدام است. نمایش با تاریخ برخوردی شوخطبعانه و آزاد دارد و به این واسطه از آن آشناییزدایی میکند. در زبان نیز بهجای ساخت زبانی یکه و منسجم سعی دارد زبان نمایش را نیز چون روایت از تاریخ تهی کند. اما عنصر دوم یعنی وهم و خیال است که بستر ساخت این روایت و زبان است. نمایش با اتکا بر ذهن افیونزده شخصیتهای خود، فضایی را به وجود آورده که در عین جاذبههای تخیل و رازآلودگی، نوعی رهایی و سیالیت را سبب شده است و تبلور اصلی این تمهیدات در بازی بازیگران است. سنتز یا وضع مُجامعِ همنشینی این دو سبک در نمایش نوعی تجربه نمایشی گروتسک است که ترس و مضحکه را بهم آمیخته و جهانی ویژه و سرگرم کننده را سبب شده است.
بر خلاف آنچه گفتار آغازین و جمله تبلیغی نمایش است، زندان بدون زندانی هیچگاه از معنا تهی نمیشود، چرا که زندان بودن و زندان ماندن زندان فرع وجود زندانبان است و نه زندانی. زندانبان خود زندانی است و این موقعیت تنها در فقدان زندانی است که به طور ملموس امکان آشکار شدن مییابد. این ایده البته در روند نمایش هم ملحوظ است. وقتی در طول اثر داستان هر سه زندانبان آشکار میشود و متوجه میشویم که هرکدام از گذر زندانی شدن، زندانبان شدند، آنگاه این امر مؤکد میشود که زندانبان ماهیتاً همان زندانی است.