نگاهی به نمایش «قصه سیبی که پرواز کرد»
قصههای خیالی برای زندگی واقعی
قصه سیبی که پرواز کرد
قصه سیبی که پرواز کرد
قصه سیبی که پرواز کرد
قصه سیبی که پرواز کرد
احمدرضا حجارزاده: قصهگویی را میتوان از مهمترین هنرهای مورد نیاز بشر از آغاز تا امروز دانست. انسانها فارغ از هر سنوسالی، بسیاری از تجربهها و مفاهیم اخلاقی در زندگی را از طریق گفتن و شنیدن قصه به دیگران منتقل میکنند یا میآموزند. کمتر کسیست که به شنیدنِ قصه بیعلاقه باشد. با اینحال، علاقهمندی به قصه در کودکان بیش از بزرگسالان است. حالا اگر قصهگویی برای کودکان با حرکات نمایشی همراه بشود، تاثیرش بر زندگی آنها دوچندان و ماندگار خواهد بود.کودکان با تماشای نمایشهای مناسب خود، شاد و سرگرم میشوند اما به قصهای که میشنوند نیز توجه دارند و نکات مورد علاقه خود را میآموزند.
اینروزها تالار هنر میزبانی یکی از بهترین نمایشها را برای کودکان بر عهده دارد که قصهگویی رکن اصلی آن است. نمایش «قصه سیبی که پرواز کرد» به نویسندگی و کارگردانی مجتبی مهدی، هزارتویی از زیباترین قصههای کودکانه است که سیب در آنها نقشی تعیینکننده دارند. این نمایش گرچه نخستین بار اوایل دهه هشتاد با نام «قصه سیبی که نصف نشد» نوشته و اجرا شد، ولی مهدی با بازنویسی و تغییراتی در شکل اجرا، آن را برای زمان و تماشاگر معاصر بهروز کرده است.
«قصه سیب...»، نمایشی موزیکال است که با ریتم و روندی مناسب، تماشاگر هدف خود را از ابتدا تا انتهای اجرا درگیر و همراه میکند. نمایش با حرکات فرم و بیکلام، از هبوط آدم و حوا به زمین شروع میشود و بعد در دلِ یک قصه ثابت، پنج قصه فرعی دیگر را روایت میکند که هر کدام به نوعی با سیب مرتبطند. در نمایش مجتبی مهدی، مخاطب در واقع هفت داستان با محوریت سیب را دنبال میکند که به ترتیب عبارتند از: درخت سیب مشترک، حسنکچل، پادشاهی که پسر نداشت، ملکجمشید، سفیدبرفی، ویلهمتل و در نهایت قصه نمایشی با نام «قصه سیبی که پرواز کرد».
در قصه اصلی، دو بچه به نامهای «پیپیله» (ماهک مهدی) و «تیتیله» (محمدسروش علیشاهی) از نصفکردن یک سیب عاجزند. پیپیله با مهربانی اصرار دارد سیب را با دوستش تقسیم بکند و تیتیله میگوید یک ساعت پیش سیب خورده و دیگر میل ندارد. این در حالیست که پدران آنها بر سر مالکیت یک درخت سیب،که روی خط مرزی همسایگی رشد کرده، با هم درگیرند و هر کدام درخت را متعلق به خود میدانند.
مهدی در نویسندگی و کارگردانی این نمایش، از شیوههای ایرانی نظیر نقالی و مجالس شادی برای پیشبرد قصه بهره برده. تقریباً تمام دیالوگها در اپیزودهای مختلف نمایش، توسط گروه همسُرایان اجرا میشوند. هرچند این شیوه در برخورد اول، جالب و قابل تحسین به نظر میرسد اما در برخی لحظهها طولانیشدنِ همخوانی دیالوگهای آهنگین و همچنین بیش از حد بالابودنِ صدای موسیقیهای ضبطشده و دستزدن خوانندگان همراه با موزیک، موجب نامفهومماندن ترانهها برای مخاطب میشود. مثل صحنهای که مردم شهر برای ظهور درخت سیب جشن میگیرند. ضمن اینکه بعضی از شخصیتها، به قصد خنداندن و بامزهترشدن نمایش با صداسازی یا اجرای لحن و گویشهای پیچیده در برخی نقشها، فهم دیالوگها را دشوار کردهاند. مانند مدلِ حرفزدنِ پیپیلخان (بابک مولانا) و تیتیلخان (ولیالله ثقفی) یا نقش حسنکچل (امیریزدان پاکدامن) و ملکه (یگانه میرزامهدی) که در بیان حروف «سین» و «ر» مشکل دارد! در اجرای ترانهها، شاید بهتر بود همخوانیها ضبط و به صورت پلیبک پخش میشد و راوی کوچک نمایش (روژین نبییی) قصههای مادربزرگ را با صدای زنده روایت میکرد.
یکی از نقدهایی را که به این نمایش وارد است، باید حضور دو قصه خارجی در نمایشی با شیوههای ایرانی دانست. از این منظر، نمایش دچار دوپارگیست، چون اگر با نمایشی بر اساس قصههای ایرانی طرفیم، پس افسانههای «سفیدبرفی» آلمانی و «ویلهلم تل» سوییسی اینجا چه میکنند؟! جالب اینکه اپیزود سفیدبرفی، خیلی هم خوب و حرفهای کارگردانی و اجرا شده، ولی این بخش با همین کیفیت مطلوب میتواند یک نمایش مستقل و کامل و مهیج برای کودکان باشد، نه بخش کوتاهی در میان چند قصه ایرانی.
اما غیر از این موارد،«قصه سیب...» نقاط قوت فراوانی دارد، از جمله اینکه نمایش سرشار از لحظههای مفرح و دیدنی و دیالوگهای شاعرانه و شنیدنیست. اینجا تماشاگر با تئاتری درباره صلح و دوستی روبهروست که با ظرافت و هوشمندی به زبان قصه، آموزههایی برای زندگی تقدیم او میکند. به این شروع جذاب و حیرتانگیز از زبان راوی در نخستین قصه نمایش دقت بکنید:«مادربزرگم همیشه میگفت اگه روزی یه دونه سیب بخوری، هیچوقت مریض نمیشی. میگفت سیب نشانه زندگیه، نشانه دوستی. به همین خاطر، آسمون قصههای من خیلی زود پر شد از سیبهای کوچیک و بزرگ. حالا هم به سیب علاقه پیدا کردم، هم به هر چیزی که بوی سیب میده. مثل قصههای شیرین مادربزرگ»، و در ادامه میبینیم که این نمایش هم، به شیرینیِ قصههای مادربزرگ راویست. تناقضی هم که بین گفتار و رفتار آدمبزرگهای قصه در اپیزود همسایهها دیده میشود، بانمک است. آنها ابتدا ادعا میکنند «هیچچیز در این دنیا ارزش نداره که پا روی دوستی و عشق و محبت بگذاریم»، ولی لجاجت آنها کار را به جایی میرساند که برای مراقبت از درخت، اسلحه به دست میگیرند و از صلح به جنگ میرسند و اگر این پرسش پایانی بچهها نبود که «پس صلح و مهربونی چی میشه؟!»، شاید هرگز دست از نبرد علیه یکدیگر برنمیداشتند.
البته خوبتر بود اگر نویسنده و کارگردان، نتیجه روشنتری برای پایان قصه درخت سیب مشترک در نظر میگرفت و قضیه درخت را با شرمندگی رفتار پیپیل و تیتیل تمام نمیکرد. با وجودی که راوی میگوید سیبهای روی درخت را گنجشکها چیدند و بردند یا به قول پیپیله سیبها پرواز کرده بودند و به آسمان رفته بودند تا دوباره دوستی و مهربانی را به قصهها برگردانند، ولی همانقدر که فرجام قصههای درهمتنیده نمایش برای مخاطب اهمیت دارد، به همان میزان میخواهد بداند تکلیف درخت سیب مشترک چه شد!
بازی بازیگران به لطف کارگردانی هنرمندانه مجتبی مهدی، بسیار خوب و دلپذیر است. بازیگران به هماهنگی درستی در اجرا رسیدهاند که هم در ایفای نقشهای خود ماهرانه عمل میکنند، هم بر زیباییشناسی هنری کار تاثیرگذارند. در بخش قصههای خارجی، نگاه بکنید به بازیهای خوب امید جهادی (در نقش «ویلهلمتل») و شیرین دژاگه (ملکه سفیدبرفی) که چطور بر بدن و بیان خود مسلطند و توجه تماشاگر را به بازی خود جلب میکنند. همچنین دو بازیگر کودک نمایش ـ ماهک مهدی و محمدسروش علیشاهی ـ در نقشهای خود عالی و دوستداشتنی ظاهر شدهاند.
طراحی دکور مینیمالیستی نمایش در عین سادگی، فوقالعاده است.کاربرد آینهها در اپیزود سفیدبرفی عالیست و جلوه شگفتانگیزی به صحنه بخشیده. درخت سیب مشترک هم خیلی زیبا و رویایی طراحی شده و بیننده به سختی میتواند از تماشای سیبهای رنگی روی درخت خودداری بکند و لذت نبرد. با آنکه نمایش از ریتم مناسبی برخوردار است اما بهتر بود کارگردان چارهای برای تعویض صحنهها میاندیشید، چون همان سکوت و تاریکی کوتاه بین صحنهها، ضرباهنگ روند نمایش را کمی خدشهدار کرده. صحنه اجرای پانتومیم برای رسیدن به کشف قصه ملکجمشید از بهترین لحظههای نمایش است. رقابت دو گروه در خواندنِ ترانهها و حرکات، خیلی خوب و درخشان اجرا شده و تماشاگر چالش میان آنها را با هیجانی شیرین و نفسگیر دنبال میکند. در کنار همه این عوامل، نباید از موسیقی زنده نمایش غافل شد. دو نوازنده جوان کار به سهم خود در لذت شنیداری نمایش سهم بسزایی داشتهاند و اتفاقاً صحنههایی که بازیگران با موسیقی زنده همخوانی میکنند، از کیفیت بالاتری در اجرا برخوردارند و بیشتر به یاد میمانند.
در نهایت باید گفت «قصه سیبی که پرواز کرد»، نمایش دلنشینی است که با هنر قصهگویی و بازیسازی، پیام صلح و دوستی را به گوش مخاطب خود میرساند. همانطور که مادربزرگ راوی گفته بود:«هیچ قصهای بیدلیل و بیحکمت ساخته و پرداخته نشده»، اجرای این نمایش هم خالی از حکمت و فایده نیست و تماشای آن برای تمام بچهها و خانوادهها ضروریست، چون به قول راوی نمایش:«بچهها همونقدر که به غذا احتیاج دارند، به قصه و بازی هم احتیاج دارند». شاید یک روز قصههای این نمایش هم در زندگی بچههای تماشاگر، واقعیت پیدا کنند و با رجوع به آن قصهها، بتوانند مشکلات خود را پشت سر بگذارند.