خانه
خانه نمایش نامه یی به قلم زهر مجابی که در خرداد سال ١٣٨۴ به کارگردانی سپیده نظری پور به روی صحنه رفت.
آدمها:
دختر اول
دختر دوم
نویسنده: زهره مجابی
کارگردان: سپیده نظریپور
صحنه: نیمکتی سیمانی در وسط، پشت آن باغچهای که درختچههایش خشکیده و تنها یک درخت که چند برگ بر آن بر جای مانده است وجود دارد. در کنار نیمکت کمی به سمت راست یک تیر فلزی چراق برق، در اطراف، زباله، الوار، طناب و تکه پارچههای کثیف و پاره پاره وجود دارد. شیر آبی کنار باغچه و یک بشکه زباله در گوشهای صحنه روشن میشود.
دختر اول با زور دارد شیر را باز میکند. بعد از کلنجار زیاد شیر را باز میکند. اما از شیر آب نمیآید، هر چه به لوله آب میزند آبی از شیر نمیآید. برمیخیزد. به آسمان نگاه میکند و بعد سمت راست صحنه. گویی در انتظار کسی است. دفعتاً چشمش به مجله باطلهای میافتد، آن را از زمین بر میدارد. لبخند میزند. آن را وارونه در دست میگیرد و زیر لب شروع به خواندن میکند. به طرف نیمکت میآید، میخواهد بنشیند، کامیونی بار خود را با صدای مهیبی خالی میکند. دختر اول جا میخورد و بلافاصله صدای خالی شدن بار کامیونی دیگر. دختر به آسمان نگاه میکند، به سمت راست صحنه، لحظهای مکث میکند، دوباره مشغول خواندن مجله میشود. روی نیمکت مینشیند.(سکوت)
دختر دوم با شتاب وارد میشود. به نظر عصبی میرسد. در حالی که لباسهایش را میتکاند، به سمت نیمکتی که دختر اول روی آن نشسته است میرود.
دختر دوم: تمام لباسم کثیف شد.... کلی خاک ریختن اونجا، معلوم نیس برای چی؟(لباسهای خود را میتکاند. نگاهی به اطراف میاندازد و در حالی که با دلخوری روی نیمکت مینشیند)پر از خاک و آشغال. اصلا یه دفعه خودشونو راحت کنن بگن پارک بی پارک... معلوم نیس شهرداری چی کارهس؟... به این کارا نمیرسه، تمام پارک پر از گند و کثافته... تازه این چیزا برای محیطی که بچهها توش بازی میکنن هیچ خوب نیس... اونطرف که آدم از سروصدای بچهها دیوونه میشه، پدر مادرشونم که دیگه نگو... بجای اینکه دنبال بچههاشون باشن از دو کیلومتری داد و فریاد میکشن.(در حالی که ادای پدر و مادر خیالی را درمیآورد)... بچه نکن...بچه بیا... بچه مواظب باش... چند بار بگم... اوا، اوا میافتیآ... خب برو جلو دست بچهتو بگیر... گه خوردیم اومدیم پارک؟ یه وقتا میگم اصلا واسه چی برم پارک؟ از دم درش اعصایم خرد میشه تا وقتی که میخوام برگردم. هر روز باید سر و کله بزنی... دیگه امنیتم نداری... نشسته بودم بیهوا تو فکر و خیالات خودم بودم، یه دفعه دیدم یه چیزی مثل چی بگم؟ سنگ، آره مثل سنگ محکم خود تو پهلوم. دنیا جلوی چشمم سیاه شد. اصلا نفهمیدم چی شد. پسره محکم شوت کرده بود، حالا واسه کجا؟ خدا میدونه، چنان محکم خورد تو پهلوم که تا چند روز خوابیده بودم خونه، نمیتوانستم از جام جم بخورم... هنوزم که هنوزه یه کمی بگی نگی درد میکنه، ولی خب من محلش نمیذارم... آدم هر چی بیشتر خودش رو بندازه بدتره، باید هیچ به روی خودش نیاره، چه میشود کرد؟ مثلا اگه همین توپی که پسره چی بگمآ... محکم زد تو پهلوم... به یه جای دیگهم میخورد و ناقص میشدم، کی بود پرستاریمو بکنه، هان؟ کی بود؟ من که کسی رو ندارم، ناقص میشدم و میافتادم یه گوشه قوز بالاقوز ... اصلاً یه وقت ممکن بود میخورد تو کلهم... ممکن بود دیوونه بشم یا نه، کور بشم...(با خود) حالا که فکرشو میکنم میترسم... چه بلایی صبح تا شب از سر آدم میگذره، همینطوری...همینطوری پیش میآد.(به دختر اول)همه حوادث... کی فکر میکنه؟ از خونهت با هزار دردسر و بدبختی میآی بیرون... آره داشتم میگفتم: نشسته بودم رو صندلی یه دفعه یه چیزی محکم خورد تو پهلوم. وای وای(پهلوی خویش را میگیرد.)(جدی میشود)خود بچههه از ترس گریهش گرفت... چه مادری داشت. از اون مادر، اون بچه عمل میآد دیگه. بجای اینکه بیاد جلو یه معذرتی، ببخشیدی؛ یه چیزیم طلبکار بود. میگفت:«اوه حالا مگه چی شده. توپ دیگه، چه هوچیگری راه انداخته، مگه این بچه زورش چقدره؟ حالا اگه کسی این توپ و این بچه رو نبینه میگه چاقو زدهنش. بسه، بسه این اداهارو در نیار، بچهم زهرش آب شد.»
خواستم حرف بارش کنم اما از درد، نفسم بیرون نمیاومد... اینم از پارک اومدن... خب آدم چیکار کنه، منم دلخوشیم همین یه وجب جاس. اما امان از دست این بچهها... شما بچه ندارین؟... مجردین، معلومه... باید بچه بزرگ خونه باشین(دختر اول نگاهش میکند)نه نه نه کوچیکه؟...نه نه نه وسطی باید وسطی باشین... من خودم بچه اول خونهم. ما شیشتا بچهایم... همه میگفتن چه خانواده پرجمعیتی... شیش تا بچه. پنج دختر، یه پسر.
(سکوت)
(شروع به آرایش میکند)
منتظر کسی هستین، نه؟ حتما یه دوست.. من از انتظار خوشم نمیآد. هیچ دوست ندارم منتظر کسی بمونم. انتظار آدمو دیوونه میکنه. آدم کلافه میشه... هی چشمت به راهه، میگی میآد؛نمیآد؛ نکنه نمیخواد بیاد؟... نکنه تو راه گیر کرده؟ نکنه... خلاصه هی با خودت سر و کله میزنی... شما هر روز میآین پارک؟ خوش بحالتون. من زیاد نمیتونم بیام. البته هر وقت که بتونم میآم. آخه من خیلی پارک رو دوس دارم... آدم چه چیزا که نمیبینه... بچهها دستشون تو دست پدر مادراشون با هم راه میرن. پدرها بچههاشونو بغل میکنن... بچهها بازی میکنن.... فکرشو بکن... بچههه خورد زمین، پدره تند دوید بچهرو بلند کرد، بچههه زیاد چیزیش نشده بود، اما خودشو لوس میکرد. پدره دخترشو بغل کرد، لباساشو تکوند، بعد هم واسش یه بادکنک خرید.چقدر قشنگ بود ، مثل تو فیلما میمونه .آدم دلش میخواست هی تکرار بشه، هی تکرار بشه. (چتر را باز میکند) (دختر دوم متوجه میشود دختر اول به حرفهایش گوش میدهد. دختر اول چنین وانمود میکند که سخت سرگرم خواندن مجله است و متوجه حرفهای دختر دوم نیست.) چقدر شما به نظرم آشنا میآین. شما رو قبلا این جا ندیدم؟ خیلی به نظرم آشنائین... با هم حرف نزدیم؟ شاید حرفم زده باشیم... حتی شاید وقتی این جا گردش میکردین همدیگه رو دیدیم... حتی سلام کردیم.(با فردی خیالی سلام میکند و دست تکان میدهد) اما خب راست میگین آدم تو پارک در روز با آدمای زیادی آشنا میشه. یعنی اینقدر قیافههای جورواجوری میبینه که یادش میره... خیلی خوبه آدم هر وقت بخواد بتونه بیاد پارک، خیلی عالیه، مگه نه؟... مجلهش قدیمیه؟...عکس هم داره؟(دختر اول به عمد بیاعتنائی میکند)ببینم... ببینم....(دختر اول بیاعتنا، از نشان دادن مجله خودداری میکند)(دختر دوم رنجیده خاطر)وا، دیگه یه مجله چیه که نشون نمیدی! تازه قدیمیه، جدید که نیس. ببینم....ببینم....ببینم... امروز چته، هان؟چرا اینجوری میکنی؟از اولش بداخلاقی کردی. انگار نه انگار که من هستم. چته؟... خب دیر کردم، میدونم اما این که اینقدره اوقات تلخی نداره.
(دختر اول مجله را به گوشهای میاندازد)
دختر دوم: ا... چرا انداختیش دور؟ میخواستم عکساشو ببینم. (مجله را بر میدارد)تو چته؟
دختر اول : خسته شدم .
دختر اول: نیگا کن چه عکسهایی... اون وقت تو میاندازیش دور.
دختر اول: خسته شدم.
دختر دوم: اینجارو باش(عکسی را نشان میدهد، ولی دختر اول نگاه نمیکند)این یکیرو.... تو نمیخوایش؟ مجلهرو میگم؟... پس من عکساشو میبرم میزنم تو اتاقمون... این خیلی قشنگه، نه؟ نظرت چیه؟
دختر اول: خسته شدم.
دختر دوم: تو چته؟ آخه چرا امروز اینطوری شدی؟... از دست من دلخوری؟... واسه اینکه دیر اومدم... دیگه دیر نمیآم. آشتی؟...آشتی؟...فهمیدم واسه دیروز... گاهی اوقات نمیدونم چرا اونطوری میشم... نباید اونطوری باهات حرف میزدم... دست خودم نیس... آخه تو حرصیم کردی.
دختر اول: خسته شدم.
دختر دوم: میخوای همهچی رو بریزی تو خودت، هان؟ تا اینقدر جمع بشه که بترکی... نه، باید بگی ...من اگه نگم میمیرم... من میگم، همیشه میگم... باید بگی دوست نداری؟ تو دوس داری حرف بزنی؟
دختر اول: من...
دختر دوم: تو وقتی حرف میزنی آرومتر میشی. سبک میشی
دختر اول: اما من...
دختر دوم: ... باید بگی
دختر اول: باید بگم
دختر دوم: آره باید حرف بزنی
(مجله را به دست دختر اول میدهد، دخترک آن را از وارونه در دست میگیرد و شروع میکند به خواندن.)
دختر دوم: (نیمکت را روی زمین میخواباند)این ریختی. شما به مجله خوندن علاقه دارین؟... قدیمیه، نه؟... اما خب چه فرقی میکنه مال کی باشه؟...ا، چرا مجله رو برعکس گرفتی؟(با کنایه میخندد) لابد متوجه نشدین، حواستون یه جای دیگه بوده. معلومه حواستون یه جای دیگه بوده وگرنه از رو عکساشم میشه فهمید که سر و تهه. شانس آوردین من پیش شما نشسته بودم. از اونور بگیرین... هر کس ببینه مجلهرو وارونه گرفتین، قاه قاه میخنده.(میخندد، دختر اول با غیظ او را نگاه میکند)از اونور بگیرینش. گفتم که غلطه، سر و تهش کنین.
دختر اول: (خشک)درس گرفتم.
دختر دوم: اما نوشتههاش از اونوره، نگاه کنین؟
دختر اول: میدویم.
دختر دوم: پس چرا برعکس؟
دختر اول: دوست دارم برعکس بخونم.
دختر دوم: وارونه.
دختر اول: وا... رو ...نه.
دختر دوم: آخه چرا؟ از طرفی که نوشته شده که راحتتره.
دختر اول: برعکسشم راحته.
دختر دوم: نه آدم چشمش درد میگیره.
دختر اول: بستگی به آدمش داره.
دختر دوم: چی؟
دختر اول: بستگی به آدمش داره. هر کسی نمیتونه نوشتهها رو سر و ته بخونه... خیلیها ممکنه فکر کنن که میتوانن یه همچنین کاری بکنن... اما کار آسونی نیس. من روزای اول دردسرای زیادی داشتم اشتباه میکردم نمیتونستم معناها رو بفهمم، آخه باید حروفو بهم بچسبونی بعد کلمهها رو تو مغزت نگهداری که وقتی تمام خط رو خوندی معناش رو بفهمی. تازه باید خط اول رو از حفظ کنی که خطای بعدی رو بفهمی.
دختر دوم: من از حفظ کردن بدم میآد.
دختر اول:(بیتوجه به حرف دختر دوم ادامه میدهد) تازه بستگی به این اداره که درشت نوشته شده باشه یا ریز. تازه باید مواظب باشی ستونهاش رو اشتباه نکنی... مثلا فکر کن دو تا خبرو با هم قاطی کنی، چه خندهدار میشه.(میخندد) نامبرده با لباس آبی از خانه خارج و سقف بر سر اهالی خانه فرو ریخت. خیلی مشکل میشه خوندش. اما من هیچ وقت تقلب نمیکنم، هیچ وقت. حتی اگه نتونم بخونم یا بفهم؛ حتی اگه اینقدر عصبانی بشم که دلم بخواد مجلهرو پاره کنم...
(تقریباً مجلهرو مچاله میکند)
دختر دوم: عکساش. عکساش.
دختر اول: (با تایید) عکساش. (مجله را صاف میکند) اما خب هیچ وقت این کارو نمیکنم. پاره، نه. چون این یعنی من شکست خوردم...(به دختر دوم) یعنی خسته شدم؟...
دختر دوم: تو میتونی. تو میتونی فکرشو بکن اون وقت تو مشهور میشی.
(با ادای کسی که روزنامه را میخواند)
دختر دوم: دختری که میتونه به راحتی نوشتهها رو برعکس بخونه؛ اون وقت عکستو تو روزنامه میاندازن.
دختر اول: عکس من؟ تو روزنامه؟ یعنی...
دختر دوم: آره، آره. (سعی در تهییج دختر اول دارد)
دختر اول: (هیجان زده) فکرشو بکن باهام مصاحبه میکنن، عکسمو چاپ میکنن. سرکار، بهم احترام میذارن. همش تو مجله از من مینویسن. ازم میپرسن:چطور شد شما...(ناامید) هر کی احترام بذاره اون سرپرستار احمق نمیذاره. تازه مسخره هم میکنه.(با ادای سرپرستار) آدم نوشتهرو وارونه بخونه فایدهش چیه؟ هر وقت تونستی یه آمپول بزنی شرطه، حالا بدو اون توالتو بشور، بوی گندش آدمو خفه میکنه. (سرخورده) همیشه دنبال بهانهس، لیچار بار آدم کنه.
دختر دوم: تو مجله در موردت مینویسن.
دختر اول: همیشه دنبال بهانهس.
دختر دوم: تو مجله در موردت مینویسن.
دختر اول: (با غیظ) ازش بدم میآد.
دختر دوم: باهات مصاحبه میکنن.(مثل یک مصاحبهگر حرف میزند) تحسین برانگیزه... واقعاً کار مشکل و سختیه، یه پشتکار زیاد میخواد. باید به شما تبریک گفت، فوقالعادهس.
دختر اول: (با لبخند) جدی میگین؟
دختر دوم: کار آسونی نیس.
دختر اول: (هول شده) بله، درسته، مشکلات زیادی داره.
دختر دوم: کی تو این کار مشوق شما بوده؟
دختر اول: والله خودم خیلی علاقه داشتم.
دختر دوم: منظورم تو خانوادهس. پدر، مادر، برادر، خواهر...
دختر اول: ا، من....من....
دختر دوم: چون بلاخره همیشه تو خانواده یه نفر مشوق آدم میشه.
دختر اول: پدر، و دو تا خواهرم، اونا، مشوق من بودهن.
دختر دوم: چه خوب.
دختر اول: زیادم جالب نیست، من دوست ندارم همچین سوالی ازم بکنن. یعنی میگی میپرسن؟
دختر دوم: نمیدونم، شاید... اگه بپرسن؟
دختر اول: (با نگرانی به دختر دوم نگاه میکند) اگه بپرسن؟
دختر دوم: (هول شده) خب شاید نپرسن... سوال بیخودی بود. اصلا من که خبرنگار نیستم... فراموشش کن....(سعی میکند که حرف را عوض کند) اگه حدس زدی امروز سر راه چی خریدم، هان؟ حدس بزن.
دختر اول: اگه بپرسن؟
(مجله را با نگرانی به سمتی پرت میکند)
دختر دوم: حدس بزن.
دختر اول: حوصلهشو ندارم...
دخترم دوم: حدس بزن دیگه. همونی که تو خیلی دوست داری. اگه گفتی؟
دختر اول: (با بیاعتنایی) کشمش.
دختر دوم: (با شماتت)نه.
دختر اول: نخودچی.
دختر دوم: نه.
دختر اول: پسته.
دختر دوم: نه.
دختر اول:(با دلخوری گویی حدس زده است)نه؟
دختر دوم: آره خیلی باهوشی، همونی که خیلی دوست داری.
دختر اول: نه.
دختر دوم: آره خیلی هم مقویه.
دختر اول: (با انزجار) بادوم سوخته. (مستاصل) حالم ازش بهم میخوره.
دختر دوم: اولش ممکنه خوشت نیاد اما یه مدتی که بخوری عادت میکنی. بادوم سوخته خیلی مقویه... به آدم انرژی میده... پدرم همیشه بادوم سوخته میخوره. اون عاشق بادومه.... منم این میل رو از اون به ارث بردم... البته من اوائل زیاد دوست نداشتم، ما اون میگفت:«مقویه، بخور.» خیلی اصرار میکرد، خیلی... هر وقت خودش میخورد به منم میداد؛ حالا من هر روز بادوم میخورم... فقط ممکنه اولش یه کمی مشکل باشه اما درست میشه... درست میشه، بخور.
(دانهای به دهان میگذارد و با انزجار آن را میجود.)
دختر اول: نه(با خوشرویی) خودت بخور.
دختر دوم: نترس من از اینا زیاد میخورم. خب عادته دیگه.
دختر اول: نه نمیخورم.
دختر دوم: بخور بخور... بگیر.(مقداری در دستهایش میریزد و به سمت دهان دختر میبرد) بریز دهنت، شروع کن جویدن.
دختر اول: ااه، دستاتو ببر کنار.(دماغ خود را میگیرد) چه بوی بدی میدی.
دختر دوم: خیلی خب، نخور. مگه خودت چه بوئی میدی؟
دختر اول: (با ادا) این چه بوئیه؟
دختر دوم: (با کنایه) بو؟
دختر اول: ( از جواب طفره میرود) بو گه میده.
دختر دوم: ...
دختر اول: (حرفش را قطع میکند) بوی فاضلابه. سر این فاضلابو نمیپوشونن؟
دختر دوم: نه. خودتم میدونی... ازش بدت میآد؟ بوی ضدعفونیه.
دختر اول: آره بدم میآد.
دختر دوم: (با غیظ ) اما باید بهش عادت کنی.
دختر اول: نمیخوام.
دختر دوم: همیشگیه.
دختر اول: نمیخوام.
دختر دوم: به خواست من و تو نیس.
دختر اول: چرا، هست.
دختر دوم: نه.
دختر اول: چرا هست، هست، هست. من... نمیخوام. چرا دست از سرم رو نمیداری؟
(بر میخیزد که برود)
دختر دوم: میخوای بری؟ ببین... نمیخواستم ناراحتت کنم... باور کن... چرا هر وقت من و تو بهم میرسیم باید مثل سگ و گربه بهم بپریم؟.... میتونیم با هم مهربون باشیم.
(او را نوازش میکند)
دختر اول: (در حالی که دست او را پس میزند) ولم کن، ولم کن. دست به من نزن. من از دستات بدم میآد، از بوت بدم میآد.
(دختر دوم به دستهایش نگاه میکند)
(سکوت طولانی. دختر دوم در خود فرو رفته و به دستهایش نگاه میکند. دختر اول به خود میآید)
دختر اول: عصبانی شدم... نمیخواستم این حرفا رو بزنم... از دهنم پرید هیچم بو نمیدی.
دختر دوم: خب، بو میدم دیگه... یه عمره... بدبختی بو داره، نه؟
دختر اول: منم مثل تو هستم؛ چه فرقی میکنه.
دختر دوم: ولش کن.
دختر اول: تو ناراحت شدی؟
دختر دوم: ولش کن.
دختر اول: ناراحت شدی ... بازم با هم دوستیم؟
دختر دوم: آره
دختر اول: دوستیم؟ آشتی؟
دختر دوم: آشتی.(هر دو میخندند) مگه ما بجز خودمون، کسی رو داریم؟
(سکوت. دختر اول دوباره مجله را بر میدارد.)
دختر دوم: (با لبخند) بگیر دیر شد. (نیمکت 90 درجه میچرخد) شما هر روز میاین پارک
دختر اول: بعضی اوقات.
دختر دوم: منم همینطور... زیاد نمیتونم بیام... شما رو قبلا اینجا ندیدم؟
دختر اول: والله چه عرض کنیم.
دختر دوم: با هم حرف نزدیم؟
دختر اول: والله بازم چه عرض کنم.
(دختر اول از مطالعه سر بر میدارد)
دختر دوم: شاید حرفم زده باشم.
دختر اول: شاید وقتی اینجا گردش میکردیم، همدیگهرو دیدیم.
دختر دوم: حتی به هم سلام داده باشیم.
دختر اول: ممکنه.
دختر دوم: من زیاد نمیآم.... لابد شما هر وقت دلتون بخواد میتونین بیاین؟
دختر اول: م، مـ.... من....
دختر دوم: پدرم دوست نداره زیاد بیرون برم.
دختر اول: آره.
دختر دوم: میگه خوب نیس دختر زیاد اینور و اونور برده. دختر مال خونهس. تا اینک بخت بیاد سراغش. (با تاسف)
(نیمکت رو به تماشاچی میشود)
میدونی چیکار میکنم وقتی اون سرکاره؟ میآم اینجا و نزدیک ساعتی که از کار برمیگرده خودمو زود میرسونم خونه.
دختر اول: نمیفهمه؟
دختر دوم: همیشه نه، اما اگه بفهمه؟
دختر اول: برادرت نباید خبرچینی کنه.
دختر دوم: خب... آره... اما نمیتونه تو چشمای پدرم نگاه کنه و دروغ بگه.
دختر اول: اما تو میتونی.
دختر دوم: (با تعجب) من!... آره، آره من میتونم... وقتی که میگه (با ادای پدر) بازم رفته بودی بیرون؟ چند بار بگم نرو مگه نمیفهمی هان؟ اون وقت من تو چشماش نگاه میکنم و میگم:
دختر اول: من جایی نرفته بودم.
دختر دوم: آره تو چشماش نگاه میکنم.
دختر اول: دستت و بذار تو دستش
دختر دوم: میزنه... اینقدر میزنه، میزنه... تا نگاش نکنم.
دختر اول: اما تو زل میزنی تو چشماش.
دختر دوم: (با اداری پدر) دختره دریده چشم؛ حالا تو روی من وامیستی؟
دختر اول: ولی تو بازم میآیی پارک، بازم میآیی.
دختر دوم: آره ...بعد از اون که کبودیهای صورتم خوب میشه... بازم میآم پارک؛ بازم میآم.
دختر اول: تقصیر برادرته.
دختر دوم: نه... اون میترسه؟...(با خود) حالا کجاس؟... تو برادر نداری؟ نه؟
دختر اول: ...
دختر دوم: ... همهشون میخوان.
دختر اول: کیا؟
دختر دوم: پدرا، مردا.
دختر اول: پسر؟
دختر دوم: آره همه شون میخوان؛ وقتی زنشون حاملهس قند تو دلشون آب میکنن وقتی یکی بگه: فکر کنم بچه پسره، حتماً بچه پسره.
دختر اول: از کجا میفهمن پسره یا دختر؟
دختر دوم: نمیفهمن... واسه دلخوشی پدره میگن... به بابای منم از این حرفا زیاد میزدن... (میخندد) اما هر دفعهم دختر در اومد تا آخر که یکی پس انداخت. بابای تو چی؟ واسه چی تلاش نکرد پسردار بشه، هان؟
دختر اول: نمیدونم....
(دختر دوم میخندد و هر لحظه خندهاش بیشتر میشود و کلمات را مشکل ادا میکند)
دختر اول: چی شده؟ چرا میخندی؟ ... چرا میخندی؟... به چی میخندی؟ به چی میخندی؟
دختر اول: (عصبانی) به چی میخندی؟ به منم بگو... قبول نیس... به چی میخندی؟...(ناراحت) به این که مادرم مرده؟ به این که من...
دختر دوم: نه، نه....به، به اینکه پدرت ناکام مونده.
دختر اول: (با تعجب) پدر من؟!... ناکام مونده؟...
دختر دوم: آره... پدرت؟ ... بیچاره ناکام مونده... نتونسته ...یه پسر داشته باشه.
(دختر اول تازه منظور دختر دوم را میفهمد و خندهاش میگیرد)
دختر اول: پسر؟
دختر دوم: حالا.... حالا کیه که اسم اونو بلند کنه؟
(هر دو میخندند)
دختر اول: پدر من... راست میگی.... ناکام مونده... حالا کی اسم اونو حفظ میکنه؟
دختر دوم: کی؟.... بیچاره.... من اگه جای اون بودم دوباره زن میگرفتم.
(لحظهای هر دو میخندند. گوئی چیزی به خاطر دختر اول آمده باشد، از خنده میماند. اما دختر دوم همچنان میخندد.)
دختر اول: اما من که ... بسه دیگه.
دختر دوم: فکرشو که میکنم ... روده بر میشم.(میخندد) میتونست شانسشو یه بار دیگه امتحان کنه.
دختر اول: گفتم بسه.... بس کن... بهتره به خودت بخندی.
دختر دوم: یا بالاخره موفق...
دختر اول: (حرفش را قطع میکند) به خودت بخند. به بادوم سوختت....به اون ارث پدریت به خودت بخند... خندهدارتره، فهمیدی.
(دختر دوم از خنده میماند، تحقیر شده)
دختر اول: (با تمسخر)هه، مقویه؟ بادوم سوخته هیچ فکر کردی چه ارث مسخرهایه؟... چه حرف مسخرهایه؟ هیچ فکر کردی؟
دختر دوم: (تحقیر شده و بغضآلود، گویی در دنیای خودش فرو رفته)
بادام ... بادام درختی از تیره هلیلهها... میوه آن مانند.... مانند، الان میگم... میوه آن مانند... الان میگم...
(به گریه میافتد)
دختر اول: گریه میکنی؟ م، من، من منظوری نداشتم.... باور کن.
دختر دوم: وادارم میکرد.... خاصیت بادومو از کتاب حفظ کنم.... که هیچ وقت یادم نره که مقویه، ضد اسهاله، خشکه، یبسه، یبسه....(در حالی که بسته بادام را دور میاندازد) ازش بدم میآد. بدم میآد، بدم میآد.
(سکوت)
دختر اول: (گوئی اعتراف میکند) آره پدرم پسر میخواست، همیشه... هیچ وقت از داشتن ما راضی نبود... سر بارش بودیم. پسر میخواست ... پسر میخواست که نسلش رو ادامه بده، که اسمش باقی بمونه... میگه دختر ننگه.
دختر دوم: میگه به سگ بدی بر میگردونه.(در هم ریخته) به سگ.
دختر اول: میگه دختر مایه ننگه.
دختر دوم: به سگ بدی بر میگردونه.
دختر اول: باید یه جور انداختش بره.
دختر دوم: به سگ بدی بر میگردونه.
دختر اول: به سگ بدی بر میگردونه. (در هم ریخته ) آآخ.
دختر دوم: من سی و نه سالمه... سی و نه سال... یه پیر دختر ... تو جوونی.
دختر اول:...
دختر دوم: یه وقتی.... بیست و سه سالم بود. جوون بودم، خیلی. چه آرزوهایی داشتم.(با پوزخند) هه، یادم رفته چه آرزوهایی داشتم.... شاید تو خواب یادم بیاد، شاید تو خواب.
دختر اول: پدرم منو دوست داشت؟
دختر دوم: اصلاً جوون بودم؟
دختر اول: پدرم منو دوست داره؟
دختر دوم: مادرم آرزو داشت ... بیچاره مادرم.
(سکوت)
(صدای مهیب خالی کردن بار شنیده میشود، هر دو به خود میآیند. دختر دوم هراسان به آسمان نگاه میکند)
دختر دوم: (مضطرب) ساعت، ساعت چنده؟ هیچ معلوم هست ما داریم چیکار میکنیم.... اصلا حواسم نبود، ساعت داری؟
دختر اول: چی میگه؟
دختر دوم: اول ساعتو نگاه میکنه، بعد منو. گاهی من فکر میکنم اونم دلش میخواد من دیر کنم تا از من بپرسه کجا بودی؟ آخ، از این جمله «کجا بودی» متنفرم؟
دختر اول: حتی وقتی دیر نکردی میپرسه: کجا بودی؟
دختر دوم: حتی وقتی میدونه کجا رفتم بازم میپرسه: کجا بودی؟
دختر اول: از این جمله خوشش میآد. وقتی هم که خونه هستی، هر دفعه ازت میپرسه: کجا بودی؟
دختر دوم: همیشه همه وقت حتی وقتی از مستراح میآم ازم میپرسه: کجا بودی؟ مثه اینه که زیرم آتیش روشن میکنن.
دختر اول: باید بهش میگفتی به تو هیچ مربوط نیس.... باید بهش میگفتی دیگه ازم نپرس: کجا بودی؟
دختر دوم: باید بهش میگفتم دیگه بهم نگو کجا بودی؟
دختر اول: آره باید بهش میگفتی؟
دختر دوم: دلم میخواد عصر بیام... نه، دلم میخواد شب بیام.
دختر اول: باید بهش میگفتی.
دختر دوم: اصلا دلم میخواد خونه نیام....
دختر دوم: ... من میترسم... تا چشمش به من میافته میپرسه: کجا بودی؟
دختر اول: (مضطرب) چی میگی؟
دختر دوم: نمیدونم.... نمیدونم. یه چیزی، بالاخره یه چیزی میگم...
دختر اول: باور میکنه؟
دختر دوم: اون هیچ وقت باور نمیکنه اگه راست هم بگم باور نمیکنه اون دوست داره من دروغ بگم.... دوست داره من دورغ بگم... بستگی به حالش داره. بعضی وقتها باور میکنه. اگه حالش خوب باشه.... اما تا باور کنه من دیوونه میشم. بعضی وقتا هم که حالش جا نباشه اگه راستشو هم که بگم دیرم نکرده باشم حتی جایی نرفته باشم باور نمیکنه. اون وقت شروع می کنه: کجا بودی؟
دختر اول: بیرون بودم.
دختر دوم : چند بار بگم نرو بیرون ؟
دختر اول : چیکار کنم ؟
دختر دوم: مگه همه دخترا چیکار میکنن؟
دختر اول: نمیدونم. درس میخونن.
دختر دوم: خب درس که خوندی؟
دختر اول: نذاشتن که تا آخرش بخونم.
دختر دوم: تا همینجاشم زیادی همینه که اینقدر زبونت درازه. مگه من چقدر سواد دارم؟...
دختر اول: آخه میخواستم...
دختر دوم: میخواستی چی داشته باشی خونه نداری؟ زندگی نداری؟ چی میخوای هان؟... کجا بودی؟
دختر اول: م، من....
دختر دوم: میخوای آبروی منو بریزی. میخوای بگن دخترش ولگرده. هان؟ مادرت تا مرد نذاشتم بفهمه بیرون یعنی چی؟ اما تو... تو یکی. از این قضیه قسر در رفتی. اما خب من نمیذارم بگن دخترش ولگرده... مگه نمیگم نرو بیرون... لابد بازم رفته بودی پارک؟ آره؟ آره؟
دختر اول: م، من....
دختر دوم: مگه نگفته بودم نرو؟
دختر اول: نـ ....نرفتم.
دختر دوم: دروغ میگی!
دختر اول: نرفتم، باور کن.... باور کن.
دختر دوم: دروغ میگی... تو چشمام نگاه کن.
دختر اول: نرفتم...
دختر دوم: (او را میزند) تو روی من میایستی؟
دختر اول: نرفتم(دختر دوم همچنان او را میزند) نرفتم، نرفتم.
دختر دوم: دروغ میگی... بگو نمیرم.بگو.
دختر اول: (عاصی فریاد میکشد) حالا که میزنی میرم.
(دختر دوم او را میزند) میرم، میرم. آخ. نمیرم...
نمیرم... نزن....نزن.
(دختر دوم نفس نفس زنان خود را روی نیمکت میاندازد)
دختر دوم: شبا که میخوابم کابوس میبینم. عقربههای ساعت میچرخه تند تند.دیر رسیدم...
دختر دوم: مثل اینه که تو یه لحظه صبح شب میشه و من(مضطرب و عصبی) نگهش دارین، نگهش دارین. هشت، نه، ده، یازده، دوازده، یک ، دو(به دختر اول نگاه میکند) دو... نه، نه. من من تا اینوقت شب کجا بودم؟ ... پس لابد ساعت دیوونه شده؟ آره .... آره.... ساعت دیوونه شده، دیوونه شده... (سکوت) آه، مثه یه کابوس هر شب میاد سراغم... (بغض آلود) خسته شدم...(گریه میکند) خسته شدم.
(سکوت)
دختر دوم: میخواستم برم.
دختر اول: باید میرفتی.
دختر دوم: نرفتم.
دختر اول: نتونستی.
دختر دوم: کجا میرفتم؟
دختر دوم: پیش کی؟
دختر دوم: من جائی نداشتم.
دختر اول: دلم میخواست یه خونه داشتم.
دختر دوم: دلم نمیخواست خونهای داشتم.
دختر اول: اما من دلم میخواد داشتم.
دختر دوم: دلم میخواد خونهای داشتم.
دختر اول: برگشتی؟
دختر دوم: آره.
دختر اول: اون فهمید؟
دختر دوم: آره. برادرم بهش گفته بود. البته البته اون گناهی نداره. کوچیکه نمیتونه تو چشمای پدرم نگاه کنه و دروغ بگه.
دختر اول: همه شون مثل همدیگن.
دختر دوم: اون گناهی نداره... اونم واسه این غریزه که اسم آقامو نیگر داره همین نه بیشتر...
دختر اول: به هر حال بهش گفته بود.
دختر دوم: آره... آروم نشسته بود... منتظر بود... یه لحظه فکر کردم شاید نمیدونه. (مکث) خدا که نفهمیده باشه. (با اداری پدر برمیخیزد) ... که اینطور چشمم روشن... که میخواستی بری؟ آره؟ خب کجا؟ هان؟
دختر اول: م... من.
دختر دوم: (با آرامش تصنعی) کجا؟ کجا میخواستی بری؟ بگو، راحت باش. من که کاریت ندارم. نترس... من...(فکر میکند) ... من... چی گفت؟ چی گفت؟ تو یادته؟
دختر اول: یادت رفته؟
دختر دوم: آره... تو بگو... عجیبه یادم رفته... برات که گفتم. یادت نیس؟
دختر اول: ا... یادم نمیآد. نه یادم نمیآد.
دختر دوم: پس گوش نمیدادی.
دختر اول: چرا گوش میدادم.
دختر دوم: دروغ میگی.
دختر اول: چه دروغی. من، من یادم نیس چی گفتی.
دختر دوم: فکر کن. یادت مییاد.
(دختر اول روی زمین نشسته و تمام بدنش را در خود گرفته است و بعد ـ سکوتی بلند ـ گوئی به یادش آمده باشد. فشار از بدن و چهرهاش برداشته میشود. چشمانش براق میشود و به سمت دختر دوم برمیگردد.)
دختر اول: که اینطور. که میخواستی بری؟ آره؟ خب، کجا؟ هان؟ کجا میخواستی بری؟
دختر دوم: هی... هی. هیچ جا.
دختر اول: پس چرا شال و کلاه کردی؟
(با پا به کیف یا بستهای خیالی میزند و آن را به سمتی پرتاب میکند.)
دختر دوم: م... من.
دختر اول: چیه؟ زبونتو گربه خورده ... چرا لال شدی؟
دختر دوم : من.
دختر اول: میخواستی بری؟
دختر دوم: نه...نه.
دختر اول: چرا... چرا میخواستی بری؟
دختر دوم: نه...
دختر دوم: م...
دختر اول: چی؟ بگو، حرف بزن.... حرف بزن.
دختر دوم: نمی، نمیخواستم برم؟
دختر اول: پس میخوای واستی تا یه سگی بیاد و تو رو ببره؟ نه؟ آدمت میکنم. یادت میدم که دختر خونه بودن یعنی چی...
دختر دوم: من ازت نمیترسم.
دختر اول: (با خنده تصنعی) خوبه خوبه زبان درآوردی؟ خفه شو.
(به او حمله میکند)
دختر اول: زبونت رو از حلقومت میکشم بیرون.
(دختر دوم در خود فرو رفته و دختر اول برافروخته طنابی از زمین برمیدارد و دختر دوم را با آن میزند)
دختر اول: کجا واسه دختر خوبه؟ .... بگو خونه.
دختر دوم: آه... آخ.
دختر اول: بگو خونه.
دختر دوم: نه.
دختر اول: بگو خونه... بگو خونه.
دختر دوم: آخ ... آخ... خونه.
دختر اول: (با فریاد) آره خونه بگو.
(در حالی که به شدت او را میزند)
دختر دوم: خونه.
دختر اول: بلندتر
دختر دوم: خونه.
دختر اول: بلندتر.
دختر دوم: خونه خونه خونه
(دختر اول نفس نفس زنان مینشیند)
(سکوت)
دختر اول: گفتی گریه نکردی/
دختر دوم: کردم.
دختر اول: گفتی تو روش واستادم.
دختر دوم: نتونستم.
دختر اول: گفتی حتی یه آخم نگفتم.
دختر دوم: گفتم
(دختر دوم بادامها را در خلال پرسش دختر اول به آرامی برمیدارد)
دختر اول: گفتی حرفامو زدم.
دختر دوم: نزدم، نزدم، نزدم.
دختر اول: تو دروغ گفتی.
دختر دوم: دروغ گفتم.
دختر اول: هر روز، هر روز دروغ میگی. همیشه دروغ میگی... ازت عقم مینشینه.
دختر دوم: فردا که بازی کنیم میبینی.
دختر اول: هر روز همینو میگی. هر روز.
دختر دوم: نه این دفعه دیگه تمومش میکنم. بهش میگم. میبینی.
دختر اول: تو هیچی بهش نمیگی. تو ازش میترسی.
دختر دوم: ازش نمیترسم.
دختر اول: دروغه.
دختر دوم: ازش نمیترسم نمیترسم(بستههای بادام را دوباره پرتاب میکند) نمیترسم
(دختر دوم با چشمانی باز به دختر اول نگاه میکند.)
دختر اول: (پشت به صحنه) دخترة هرزه... تو یه حیوونی. یه سگی، فهمیدی، یه ننگ.
دختر دوم: (برای اولین بار با جسارت تمام) نه.
دختر اول: خفه شو.
دختر دوم: ازت بدم میآد. از بادوم خوردنت بدم میآد. از حرفات بدم میآد. ازت بدم میآد.
دختر اول: خفه شو حیوون. (دختر دوم را این بار بسیار خشونتبار میزند) نسل هر چی دختره...هر چی زنه... هر چی زن....حالا آدمت میکنم... نشونت میدم. از چی بدت میآد.
از من....
دختر دوم: ازت ... نمیترسم.
دختر اول: از چی بدت میآد هان؟
دختر دوم: بزن... بزن... ازت نمیترسم... آخ... آخ.
دختر اول: بادومها رو بردار.
دختر دوم: آخ
دختر اول: برش دار.
دختر دوم: آخ... آخ... نزن..
دختر اول: یادت میآرم که با کی حرف میزنی.
دختر دوم: آخ... آخ.
دختر اول: برشون دار... برشون دار.
(دختر دوم در حال کتک خوردن بادام را از زمین برمیدارد.)
دختر اول: (آهسته) بادوم خیلی خاصیت داره، تو که یادته؟ (دختر را میزند) بگو... بگو.
دختر دوم: بادوم... آخ(بغضآلود) بادوم درختی.... از تیره....(گریه میکند)
دختر اول: بگو. (او را میزند)
دختر دوم: از تیره هلیلهها... میوه آن ... میوه آن.
دختر اول: بگو.
دختر دوم: الان میگم... نزن... الان میگم. میوه آن مانند هلیله... به عنوان تقویت و ضد اسهال مصرف میشود.
(دختر دوم سرتکان میدهد. دختر اول پیروزمندانه پشتش را به دختر میکند. دختر تفالههای بادام سوخته را از دهان بیرون میریزد.)
دختر اول: تو همیشه بادومو دوست داشتی، مثه من... نه؟
دختر دوم: آره...
(کم کم بلند میشود و به دور و اطراف خود نگاه میکند)
دختر اول: حالا فهمیدی.
دختر دوم: آره....(در حالی که قطعه سنگی را بر میدارد، به سمت دختر اول میرود.) آره من بادوم رو خیلی دوست دارم.
(دختر دوم هر لحظه به دختر اول نزدیکتر میشود)
دختر اول: آره بگو... بگو....بادوم مقویه... تکرار کن.
دختر دوم: بادوم مقویه.
دختر اول: بادوم ضد اسهال...
دختر دوم: بادوم(با غیظ) ... ضد... اسها...ل.
(دختر دوم سنگ را بلند کرده است که به سر دختر اول بزند، دختر اول برمیگردد. هر دو لحظهای به هم مینگرند و سکوتی طولانی برقرار میشود. دختر دوم سنگ را پایین میاندازد. دختر اول خود را روی نیمکت میاندازد. دختر دوم روی زمین مینشیند.)
دختر دوم: میدونی کرمش تو تنم افتاده بود.
دختر اول: باید میکشتیمش.
دختر دوم: بارها به دلم افتاده بود. مثل خوره... تنم درد میکنه.
دختر اول: م، من.
دختر دوم: خیلی محکم زدی.
دختر اول: (هول شده) معذرت میخوام... خب...
دختر دوم: خیلی محکم زدی.
دختر اول: چی کار کنم باید تا آخرش میرفتم.
دختر دوم: کسی به تو نگفته بود تا آخرش بری.... لابد تو دلت به من میخندی؟
دختر اول: نه، برای چی؟
دختر دوم: آره بهم میخندی میدونم. بهم میخندی که اونطور حتماً خر کیف شدی که اونطوری من رو زدی.
دختر دوم: تو هیچ وقت اینجور تا آخرش نمیرفتی.
دختر اول: چرا! دیروز یادت نیست.
دختر دوم: نه . اینجور نه.
دختر اول: باور کن من...
دختر اول: بس کن.
دختر دوم: چرا بس کنم. مگه تو تا آخرش نرفتی....
دختر اول: بس کن. بس کن. چی میخوای بگی؟
دختر دوم: اگه پدرم من رو می زد من یه آقا داشتم ولی تو چی؟
دختر اول: من دارم.
دختر دوم: بله. داری(با تمسخر) تو مال کجایی؟
دختر اول: من پدر دارم دو تا خواهر .
دختر دوم: دروغ نگو. پدر و دو تا خواهر و مادر خونده و”هه” چه دروغایی!
دختر اول: نخیر، دروغ نیس.
دختر دوم: چرا دروغه.
دختر اول: نه! دروغ نیس!
دختر دوم: چرا... چرا... پس لابد من تو پرورشگاه بزرگ شدم.
دختر اول: بس کن بس کن ... خب که چی؟
دختر دوم: که تو دروغ میگی.
دختر اول: (تحقیر شده) خودم برات گفتم. آره من بچه ... پرورشگاهیم (در هم ریخته)
دختر دوم: تو هیچ کسی نداری.
دختر اول: من هیچ کسی ندارم.
دختر دوم: اینا خاطرات تو نیس.
دختر اول: آره، خاطر من نیس.... خاطرات هم اتاقی منه.... من نه پدر دارم نه مادر. نه خواهر، نه مادر خونده. هیچ کسی رو ندارم. راضی شدی، آره راضی شدی؟ ... خواستی تلافی کنی... خودت گفتی، خودمون قرار شو گذاشتیم...تازهشم مگه تو، خودت راست میگی؟ هان.
دختر دوم: م، من....
دختر اول: تو هم دروغ گفتی. من خوشحالم که پدر ندارم. اگه قرار بود پدرم مثل پدر تو باشه....
دختر دوم: در مورد پدرمن حرف نزن!
دختر اول: چرا؟ بهت برمیخوره؟ باشه بر بخوره.
دختر دوم: بهت گفتم راجع به پدر من حرف نزن!
دختر اول: چرا، مگه تو هر روز راجع بهش حرف نمیزنی، هان؟ مگه تو هر روز راجع بهش بد نمیگی؟ مگه...
دختر دوم: دارم بهت میگم بهتره خفه بشی.
دختر اول: حتی دلت میخواست بکشیش.
دختر دوم: خفه شو.
دختر اول: چرا؟
دختر دوم: تو حق نداری پشت پدر من حرف بزنی، اون دیگه مرده... هر چی بوده تموم شده.
دختر اول: دیدی تو هم دروغ میگی.
دختر دوم: آره پدر من مرده.
دختر اول: به من گفتی دروغ میگم، خودتم دروغ میگی.
دختر دوم: اما...
دختر اول: هر وقت که گیر میکنی همینو تو روم میزنی.
دختر دوم: نه، این طور نیس.
دختر اول: من دلم نمیخواد بگم... خیلی چیزا هست که میدونم، اما دلم نخواسته بگم، فهمیدی؟ آره من محکم زدم... با تمام نفرتم ...خسته شدم.... خسته شدم از تو، از خودم، از همه چیز، همه چیز (گریه میکند)
(سکوت)
دختر اول: راستی، میزدی؟
دختر دوم: چی؟
دختر اول: با سنگ... با سنگ منو میزدی؟
دختر دوم: نمیدونم... گاهی اوقات فکر میکنم خودشی... واقعاً میبینیش... تا وقتی زنده بود ازش کتک خوردم. همیشه یه بهانهای واسه زدن من پیدا میکرد... اما هیچ وقت نتونستم کاری بکنم... ای کاش زور داشتم(با غیظ) ای کاش... (نرم میشود) اما خب. اگه نگم اینقدر زیاد میشه جمع میشه که ممکنه یدفعه بترسم .(خیره در نگاه دختر اول) آدم به بدبختی عادت میکنه؟
دختر اول: آدم به همه چی عادت میکنه.
دختر دوم: تا بوده فقط کبودی بوده، کبودیی رو دستام، پاهام، صورتم ... آدم به بدبختی عادت میکنه... هنوزم شبا صدای ناله خودم، که کتک میخوردم، تو گوشم میپیچه.
(یه وقت سرش را میگیرد)
دختر اول: یه وقت تو خواب خیلی داد و فریاد راه میاندازی.
دختر دوم: من تو خواب هیچ وقت سر و صدا نمیکنم.
دختر اول: خودت بیدار نیستی که بشنوی.
دختر دوم: من تو خواب هیچ... وقت... سر و.... صدا.... نمیکنم.
همین که گفتم.
دختر اول: بیشتر شبا من از صدای تو بیدار میشم....
دختر دوم: حوصله حرف زدن ندارم.
دختر اول: حالا مهم نیس که تو خواب سر و صدا میکنی.... من که شکایتی ندارم.... تازهشم کار حالات که نیس، از خیلی وقت پیشه،
دختر دوم: بالاخره گفتی. منتظر بودم که بگی. زود بگو، چرا معطلی؟
بگو...
دختر اول: من مثل تو نیستم که هی طعنه بزنم.
دختر دوم: بگو که تو پرورشگاه بچهها شبا به خاطر جیغ و فریادم از من عاصی بودن. بگو که منم یه دورهای اونجا بزرگ شدم... چرا اینطوری نگام میکنی... میتونم تو چشمات بخونم که چی میخوای بگی مثل همیشه(ادای دختر اول را در میآورد) شایدم بهتر باشه که آدم یادش نیاد که پدر و مادری داشته اینم شانس من بود. اولش اونطور، بعدشم که مرد، هر کدوم از ما تو یه جا بزرگ شدیم.
(مکث) آدم بدبختی عادت میکنه؟ ...
دختر اول: آدم به همه چی عادت میکنه.... شاید بهتر باشد که آدم یادش نیاد که پدر و مادری داشته.
(لحظهای هر دو به هم نگاه میکنند)
دختر دوم: ما کجا رو داریم؟
دختر اول: ما هیچ جائی رو نداریم دخترای عین ما اگه شانس بیارن تو خونهها کلفتی میکنن یا مثل تو توی مستراح پارک باج میگیرن. اگر هم شانس نیارن که معلومه سر از کجاها در میآرن. آخر و عاقبتم تو جوونی مثل یه پیرزن مفلوک و مریض تو گوشه یه بیمارستان یا زندان یا جایی بدتر از اون جون میدن. بعد هم آوردم یه جایی چالشون میکنن.... تمام وقتی هم بمیریم هیچ کسی نداریم که برامون گریه کنه.
دختر دوم: شاید کسی حتی مارو یادش نیاد... اما نه... مارو که تو شهرداری میشناسن... اگه یه روز بمیریم... حتماً خدمههای دیگه دلشون برامون میسوزه... حتماً برامون گریه میکنن.
دختر اول: نه... اونجا از اون جاهائیکه که آدم واسه مرده گریه نمیکنه...
دختر دوم: (با خود)
دختر اول: اگه یه روز مشهور بشم(مجله را به خود میفشارد) اون وقت همه چی عوض میشه.
دختر دوم: دلم براشون میسوزه.
دختر اول: میدونی چیه؟ ... دلم از این حرفات دیگه بهم میخوره... من و تو هنوز بدبختیم.... هیچ به زندگیت نگاه کردی، توی خونه همیشه کتک خوردی، بعد هم تو پرورشگاه. حالا هم تو کثافت میشوریم. ولی من نمیخوام اینجوری میفهمی؟ نمیخوام. برای همین از اونجا فرار کردم.
دختر دوم: کی دلش میخواد، هیچ کس اینجور زندگی رو نمیخواد، اما کاریش نمیشه کرد... ما اینجوری به دنیا اومدیم.
دختر اول: از روز اول تو پرورشگاه... نه پدری نه مادری، هیچ کس بالای سرم نبوده... آرزوه کرم پدر و مادر داشته باشم حتی اگر منو بزنن. دلم میخواد اول داشته باشمش. (مکث) تو اینا رو نمیفهمی چون تو داشتی.
دختر دوم: من چی داشتم؟ یه پدر مریض که همیشه تو رختخواب بود. آدم وقتی نداره میگه ندارم اما اگه بالاخره داشته باشه ولی به دردش نخورش اونجور بدتره.
دختر اول: داشتی، نداشتی؟ تو یک خونه زندگی کردی؟ ... اما من چی؟ ... من آرزو داشتم که خانواده داشته باشم، با اسم و فامیل واقعی نه یه دختر سر راهی که نه پدر داره، نه مادر... نه اسم، نه فامیل. نه هیچی.
دختر دوم: اما هر دو مون به یه ج رسیدیم مگه نه؟ تویی که پدر و مادری نداشتی و منی که پدر و مادر داشتم هر دو تاشو که جمع کنی میشه یه هیچ گنده، یه صفر... میفهمی؟
(خیره در نگاه یکدیگر)
دختر اول: (هراسان) ساعت چنده؟ ساعت داری؟ هیچ معلوم هست ما داریم چکار میکنیم. اصلا حواسم نبود! ساعت نداری؟
(دختر اول به آسمان نگاه میکند)
دختر دوم: ساعت؟ نه... ندارم.
(دختر دوم به آسمان نگاه میکند)
دختر اول: هنوز آفتاب نرفته؟ میتونیم برگردیم.
دختر دوم: نه هنوز آفتاب نرفته.
(به آسمان نگاه میکند)
از حالا حرص نخور یه کم دیگه وقت داریم... آفتاب غروب نکرده میریم.
(دختر دوم در فکر است)
دختر اول: به چی فکر میکنی؟ ... هان؟ به چی.
دختر دوم: تو این فکرم که هر روز بیشتر اینجا آشغال میریزن. اینجا دیگه پارک نیس .... ببین دیگه حتی به درختاشم آب نمیدن.
(دختر دوم به سمت شیر آب میدود و شروع میکند به کلنجار رفتن با آن)
دختر اول: خیلی وقته خشکیده. ریشهشون سوخته (اشاره به درخت بالای سرش میکند) شیر آب رو هم بستن. دیگه ازش آب نمیآد.
(دختر دوم با دلخوری به درخت و شیر آب و محوطه اطراف نگاه میکند.)
دختر دوم: اگه بهش آب میدادن این آشغال رو هم اینجا نمیریختن. یه پارک با حال خوبی میشد، بدون سر و صدا.
(شروع میکند به جمع کردن آشغالهای اطراف اما بعد از چند لحظه با انبوه آشغال که در گوشهای جمع است پی به بیفایده بودن کارش میبرد و دست میکشد.)
دختر اول: بوی خوبی نداره... بوی این فاضلاب آدمو کفری میکنه. بوی خودمون کم بود بوی اینم اضافه شد. (دماغش را میگیرد)
دختر اول: فکر کنم این درخت رو قطعش کنن.
دختر دوم: به اینجا کاری ندارن.
دختر اول: میخوان این جا .... جاده بسازن.
دختر دوم: پس ما چی؟
دختر اول: شاید فردا اینجا هیچی نباشه. دیدی بهت میگم برگردیم.
دختر دوم: چی؟
دختر اول: آره این پارک رو خراب میکنن... این نیمکت رو برمیدارن .... اون درختو قطع میکنن....
دختر دوم: نه پس ما چی؟
دختر اول: ما؟
دختر دوم: ما جایی نداریم؟
دختر اول: نه.
دختر دوم: چی کار میکنیم؟
دختر اول: هیچی باید برگردیم.
(دختر اول به آسمان نگاه میکند)
دختر اول: داره غروب میشه.
دختر دوم: باید بریم؟
دختر دوم : اگه خانم مدیر بفهمه فرار کردیم ؟
دختر اول: باید بریم.
دختر دوم: چی کار کنیم؟
دختر اول: کاری نمیشه کرد. میزننمون دیگه عین همیشه.
دختر دوم: باید جایی پیدا کنیم. ما جایی پیدا میکنیم، مگه نه؟
دختر اول: جایی... نیست آقا راست میگفت به ست بدی برمیگردونه.
دختر دوم: نه بالاخره باید یه جایی باشه.
دختر دوم: باید...
دختر اول: جایی بهتر از اونجا.
دختر دوم: نه راست میگی باید برگردیم.