در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «آدمبچه»

غیاب متن در جسارت اجرا

نگاهی به نمایش «آدمبچه»

غیاب متن در جسارت اجرا

امید طاهریدر نگاه رولان بارت به نمایش، «حرکت از غیاب به حضور» زیربنای اندیشه اوست که به نظر می‌رسد از جوهره و ذات هنر نمایش برآمده است.

نمایش چه در بررسی خواستگاه آیینی و چه با عنوان تئاتر در شکل ساختار یافته یونانی و دیگر گونه‌های اجرایی، ذاتا بر حضور، نشان دادن، تجلی یافتن، بیرونی شدن افکار و ذهنیات و اندیشه‌ها تبدیل به عمل صحنه‌ای شکل می‌گیرد.

اگر سازمان یک نمایش را بر حرکت از متن تا اجرا در نظر بگیریم، (شکل‌گیری ایده متن در ذهن نویسنده، بیرون آمدنش از ذهن و تبدیل شدن به دیالوگ یا دستورالعمل) و سپس خوانش کارگردان، شکل‌گیری ایده اجرا در ذهن کارگردان و دوباره بیرونی شدنش به واسطه تمام امکانات صحنه‌ای از بازی بازیگران تا صحنه، دکور، آکساسوآر، نور، لباس، میزانسن و ...، در نهایت اجرا، شکلی بیرونی‌شده و حضوریافته بر صحنه‌ای است که مقابل چشم مخاطب قرار می‌گیرد و این‌بار در حرکتی معکوس، شکل بیرونی شده و حضور یافته اجراست که از عینیت صحنه به سمت ذهنیت مخاطب حرکت می‌کند و دریافت‌های نهایی آنجا درون ذهن مخاطب ایجاد می‌شود.

در این چرخه، مهمترین و تعیین‌کننده‌ترین بخش فرآیند،‌ آنجاست که ایده‌های آرتیست به سمت نمودیافتگی حرکت می‌کنند. هر ایده وامانده‌ای از نمودیافتگی، بخشی از چرخه تماشا و فهم مخاطب از اثر را ( ارتباط را ) دچار اختلال می‌کند.

گاهی تکه‌هایی از اثر در ذهن آرتیست جا می‌ماند. او اثر را با آن تکه‌های جا مانده در ذهنش می‌بیند. شکل کامل اثر در ذهن هنرمند است و آنچه که مخاطب می‌بیند، اثری است که در فقدان بخش‌هایی از ایده یا دچار دشواری ارتباط می‌شود و یا وجوه معنایی اثر چندگانه و متکثر می‌گردد.

در واقع مهمترین کار هنرمند همین انتقال کامل ایده و هر آنچه در ذهن دارد، در اندام اثر است. مخاطب نمی‌تواند درون سر هنرمند نفوذ کند، مگر از طریق اثری که کاملا روی صحنه حاضر و نمود یافته باشد. مشاهده کردن، شنیدن یا خواندن اثر، تنها زمانی به شکل کامل اتفاق می‌افتد، که چیزی از اثر درون کله هنرمند، درون رگ‌های دستش، درون سینه‌اش، جا نمانده باشد.

این سال‌ها با آثار فراوانی روبرو شده‌ام که دچار نقص مادرزاد بوده‌اند و زمانی که با سازنده یا خالقش حرف زدم، او در تشخیص نواقص و فقدان‌های اندام اثر ناتوان بوده. چون آنها را در ذهن خودش داشته و آنجا، درون ذهن خودش، اثر را کامل می دیده.

شاید به همین دلایل است که نوشتن درباره نمایش آدمبچه اثر تازه جابر رمضانی، کمی سخت می‌شود. از یک طرف با اثر کارگردانی مواجه هستیم که در سابقه خود نمایش‌هایی روی صحنه برده که عمدتا بر خلاف مناسبات تولید زمانه عمل کرده‌اند، ساحتی جسورانه و تجربه گرا داشته‌اند و اتمسفری متفاوت را جستجو کرده‌اند. در نمایش آدمبچه نیز جابر رمضانی از آن جسارت همیشگی، یک قدم جلوتر می‌رود و با شهامتی همراه ریسک، نمایشنامه تیم کراوچ به نام Begnners  (مبتدیان) را منشا شکل‌گیری اثری می‌کند که با آداپتاسیون انجام شده و تغییر جغرافیای متن به ایران، دچار مولفه‌های معنایی و فرهنگی مضاعفی هم می‌شود و مفاهیم را از دایره روانشناسی به ساحت نشانه‌شناسانه هم سوق می‌دهد.

نمایشنامه مبتدیان که آدمبچه بر اساس آن نوشته شده است، با تقابل دنیای بزرگسالان و کودکان، و نقب زدن به پیچیدگی‌های جهان کودکی البته از نگاه بزرگسالان، خود به خود اثری پیچیده و دشوار است. این نمایشنامه در اجراهای اصلی خودش هم معمولا با دو نوع قضاوت متضاد همراه بوده است.

تیم کراوچ در پاسخ به اینکه چرا این نمایشنامه را نوشته می‌گوید: «گمونم برای این نوشتمش که بچه‌هام بزرگ شده بودن. من خیلی خوشحالم که اونا بزرگ شدن ولی دلم برای کودکیشون تنگ می‌شه. گاهی کودکیشون رو توی بزرگسالیشون می‌بینم و این منو هم بی‌نهایت خوشحال و هم به شدت غمگین می‌کنه»

این پاسخ کراوچ به نظر می‌رسد به ساده‌ترین شکل ارتباط با نمایشنامه اشاره دارد. آیا همه چیز در این اثر به همین سادگی پیش می‌رود؟! نمایشنامه اصلی در لایه‌های متعدد روانکاوانه طغیان‌های روحی و عاطفی، نامیدی‌ها، نگرانی‌ها و ترس‌ها و آمال و آرزوهای کودکی و بزرگسالی را توامان به تصویر می‌کشد. این نمایشنامه بی‌اندازه لغزنده و پیچیده است و در بازنویسی متنی که جابر رمضانی روی صحنه برده، دچار پیچیدگی بیشتری هم می‌شود. گریزی از این نیست. انتقال نمایشنامه از بستر فرهنگی خودش به جامعه فرهنگی دیگر، افزوده‌های بیشتری در هر لحظه  اثر ایجاد می‌کند که فهم مخاطب رو مدام با انبوهی از داده‌ها محاصره می‌کند و اگر مخاطب در این پیچیدگی گرفتار شود، نمی‌توان سازمان درستی در برداشت‌های خود از اثر ایجاد کند و آن لغزندگی متن او را از حرکت باز می‌دارد.

به نظر می‌رسد سطح اولیه ارتباطی مخاطب با اثر نباید در لفافه قرار بگیرد. دوستانی که سال‌ها با هم در ارتباط بوده‌اند و بر اساس یک سنت همیشگی به شمال سفر کرده‌اند و این‌بار به دلیل بارندگی و طوفان در کلبه گرفتار شده‌اند، می‌بایست از ابتدا مبنای اصلی ارتباط با نمایش قرار بگیرد. اما این قصه یک خطی، در پیچیدگی‌های دیگری گم و کم‌رنگ می‌شود تا جایی که مخاطب بستر اولیه را فراموش می‌کند. از طرفی شاید در بازنویسی متن، روابط بین کاراکترها دچار گسست شده و کنار هم قرار گرفتنشان سوالاتی را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند. مثلا این مورد را می‌توان درباره کاراکتر امان عنوان کرد. یک افغان که از قضا رپر هم هست. آمدن امان در بافت این قصه، نه که ناچسب باشد اما با خودش بار مضاعفی از مفاهیم حاشیه‌ای و فرامتنی ایجاد می‌کند که این هم در پیچیده شدن کار و تاثیرگذاری بر رویکرد تماتیک اثر نقش دارد.

ما درباره دنیای کودکی با انبوهی از دانش، علم، نظریه، اندیشه و دیدگاه‌های مختلف روبرو هستیم. نظریه‌های روانشناسی در حوزه کودک و نظریه‌های دیگری که با نگاه به جهان کودکی تولید شده‌اند، امروزه به وفور در دسترس است. وقتی تئاتر می‌خواهد به این دنیا نزدیک شود، بیش از هر چیز باید ایده‌ای برای حضور صحنه‌ای آن داشته باشد. گم شدن در مفاهیم و رویکردهای فلسفی از غیاب اجرا ناشی می‌شود. در نمایش آدمبچه، ما شاهد تلاش کارگردان برای شکل گرفتن اجرا هستیم. دکور، بدن ها، میزانسن، نور، لباس و ... همه چیز در تلاش است تا یک اجرا برای تماشایی شدن بسازد. اما آنچه که در غیاب است، متن است. متن در آداپتاسیون و مهاجرت به جامعه ایرانی، الکن می‌ماند. بستر و زیرساخت متن منتقل می‌شود اما مولفه‌های دیگر، در مبدا باقی می‌ماند.

با همه اینها، جسارت همیشگی و شهامت جابر رمضانی، تحسین‌برانگیز است. جهان نمایش او را بزرگترها آغاز می‌کنند و کودکان به پایان می‌برند. این به خودی خودش کار جسورانه‌ای است.