در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «ناصدا»

تمرکز بر غیاب و سکوت

علی جعفری‌فوتمی: بیش و پیش از هر چیز، شما با یک نمایش تروتمیز روبه‌رو هستید، مرتب و منظم و حساب شده در طراحی صحنه، در طراحی نور، در موسیقی و افکت و صدا ، در بازی بازیگران و البته که در سالن، جایی که شما قرار است بنشینید و 75 دقیقه «ناصدا» را ببینید. وقتی هنوز قرار نیست در سالن هر شب حداقل سه نمایش روی صحنه برود طبیعی است که گروه این مجال را خواهد داشت تا درباره طراحی نمایش به دقت بیاندیشد و حاصل اندیشه را در حد مقدور شکل اجرایی بدهد.

 به نظرم همین‌ها «ناصدا» را چندین گام جلوتر از بسیاری از نمایش‌های روی صحنه نگاه خواهد داشت. ضمن اینکه استفاده به‌جا ( نه تزئینی یا از سر تفنن) از فن‌آوری نیز به اجرا سر و شکلی کاملا درخور داده است. نمایش، با محوریت مفهوم «نوعی دیگر شنیدن»، مخاطب را به چالش می‌کشد تا از فرم‌های مرسوم درک و ارتباط فراتر برود.

نمایشنامه «ناصدا»ی عباس جمالی یک سفر مفهومی است که از الگوهای سنتی روایت فراتر می‌رود و با تمرکز بر غیاب و سکوت، معانی عمیق‌تری را جستجو می‌کند. نمایشنامه با تلفیق رویکردهای فلسفی و نشانه‌شناختی، بستری را فراهم می‌کند که مخاطب نه تنها شنونده، بلکه یک تفسیرگر فعال باشد. یکی از مؤلفه‌های کلیدی متن، مفهوم فقدان است؛ چه در سطح فیزیکی (نبود صدا) و چه در سطح معنایی (جستجوی معنا در سکوت). این ایده به‌خوبی با نظریه‌های فلسفی ژاک دریدا درباره غیاب و حضور همخوانی دارد. دریدا معتقد است که معنا همواره در تعلیق است و هرگز به‌ صورت کامل حاضر نمی‌شود. در ناصدا، غیاب صدای کلامی به‌عنوان عنصر محوری، فضایی را می‌آفریند که مخاطب باید با تکیه بر نشانه‌های دیگر مانند حرکت، نور، و سکوت، به دنبال معنای پنهان باشد.

از منظر نشانه‌شناسی، سکوت خود به‌ عنوان یک نشانه عمل می‌کند. برخلاف برداشت معمول که سکوت را غیاب معنا می‌داند، در این نمایش، سکوت به‌عنوان حامل معنا نقش ایفا می‌کند. به تعبیر رولان بارت، هر نشانه‌ای، حتی غیاب صدا، می‌تواند به لایه‌های مختلف معنا اشاره کند. در «ناصدا»، لحظات سکوت طولانی نه‌تنها حس تعلیق و انتظار را تقویت می‌کنند، بلکه به مخاطب فرصتی می‌دهند تا از حالت منفعلانه شنیداری خارج شده و به فرایند معنا‌سازی بپیوندد. این فرآیند تعاملی باعث می‌شود هر مخاطب به تفسیر شخصی خود از نمایش برسد.

با استناد به نظریه‌های زیگموند فروید و ژاک لاکان، می‌توان گفت که متن نمایش بر تعامل ناخودآگاه و خودآگاه تأکید دارد. لاکان در تحلیل‌های خود از «نظم امر واقع» بر این باور است که واقعیت ناب، از طریق نشانه‌هایی که فراتر از زبان هستند، درک می‌شود. ناصدا با استفاده از مفاهیم همچون رویا، خاطره و تجارب حسی، به ناخودآگاه مخاطب دسترسی پیدا می‌کند. مخاطب به‌جای تمرکز بر دیالوگ یا روایت خطی، از طریق تجربه حسی و روانی، با مضمون نمایش ارتباط برقرار می‌کند. لحظاتی که شخصیت‌ها در سکوت عمیق فرو می‌روند، شبیه بازنمایی درگیری‌های درونی انسان در سطح ناخودآگاه است.

نمایشنامه «ناصدا» روایت معمول خطی را رها کرده و به ساختاری گسسته روی می‌آورد. این گسست روایی که در جای‌جای نمایش دیده می‌شود، تداعی‌کننده مفهوم گسستگی در آثار مدرن و پست‌مدرن است. گسستگی باعث می‌شود که هر صحنه به‌طور مستقل از دیگری معنا پیدا کند، اما در عین حال، در کلیتی واحد و منسجم جای گیرد. ژیل دلوز در نظریات خود درباره تفاوت و تکرار تصریح می‌کند که تکرار می‌تواند به خلق معانی جدید منجر شود. در ناصدا، تکرار موتیف‌های خاص مانند حرکات خاص بدن یا تغییرات در نور، مخاطب را به تفکر عمیق‌تر درباره پیام‌های نمادین متن دعوت می‌کند.

مهدی برومند در نمایش «ناصدا» با اتخاذ رویکردهای مینیمالیستی، فضایی متفاوت و تأمل‌برانگیز خلق می‌کند که در آن هر عنصر صحنه‌ای به دقت انتخاب شده و حامل معنای خاصی است. این شیوه، به شکل آشکاری از نظریه  فضای خالی پیتر بروک الهام گرفته است. بروک در کتاب خود بیان می‌کند که تئاتر برای تاثیرگذاری نیازی به ابزارهای پیچیده و شلوغ ندارد؛ بلکه «فضای خالی» و حضور بازیگر می‌تواند به تنهایی معنایی ژرف ایجاد کند. در "ناصدا"، فضاهای خالی نه به‌عنوان کمبود، بلکه به‌عنوان سکویی برای برجسته‌سازی هر حرکت، نگاه، و تغییر نوری به کار می‌روند.

برومند از طراحی صحنه مینیمال برای تقویت تمرکز مخاطب بر جزئیات استفاده می‌کند. این طراحی در عین سادگی، لایه‌های متعددی از معنا را به همراه دارد. هر عنصر صحنه‌ای، هر چند کوچک، نقش نمادین خاصی ایفا می‌کند و به جای آنکه توجه مخاطب را به سوی خود جلب کند، وی را به عمق مفهوم و پیام نمایش هدایت می‌کند.

نورپردازی در «ناصدا» به جای ایجاد جلوه‌های بصری پیچیده، به صورت ساده و هدفمند عمل می‌کند. تغییرات ظریف در نور و سایه، حس عمیق‌تری از فضا و معنا ایجاد می‌کند. به‌طور مشابه، سکوت‌های طولانی یا صداهای محیطی ساده، به جای موسیقی یا افکت‌های پیچیده، به ساختار روایت کمک می‌کنند و مخاطب را وادار به تمرکز بر تجربه‌ای حسی می‌نمایند. طراحی صحنه و نورپردازی در نمایش ناصدا نقشی کلیدی در ایجاد فضایی تأثیرگذار و القای مفاهیم پیچیده بازی می‌کنند. مهدی برومند و تیم طراحی او با استفاده از سبک مینیمالیستی، به جای پر کردن صحنه با اشیاء و عناصر متعدد، از کمترین ابزار ممکن برای خلق فضایی معنادار بهره گرفته‌اند. این رویکرد به مخاطب اجازه می‌دهد تا به جای تمرکز بر جزئیات صحنه، بر حرکات و احساسات بازیگران و پیام‌های درونی اثر تمرکز کند. طراحی صحنه این نمایش، در چارچوب مینیمالیسم، به گونه‌ای است که تنها عناصری ضروری برای روایت داستان باقی می‌مانند. صندلی‌های محدود، سکویی ساده، و گاهی تنها یک شیء مشخص، بستری برای کنش بازیگران فراهم می‌کنند.

این فضاهای خالی، تأکیدی بر نظریه تئاتر خالی پیتر بروک دارند، جایی که کارگردان به‌جای انباشت عناصر بصری، به دنبال خلق فضایی است که تخیل مخاطب را تحریک کند. از سوی دیگر، این سادگی با اصول تئاتر فقیر یرژی گروتوفسکی نیز همخوانی دارد. گروتوفسکی بر این باور بود که حذف تمامی عناصر غیرضروری، به بازیگر و محتوای اصلی اجازه می‌دهد تا در مرکز توجه قرار گیرند. در ناصدا، همین حذف عناصر اضافه به برجسته‌سازی معانی درونی و عمق احساسی کمک شایانی کرده است.

نورپردازی در این نمایش به شکل کاملاً هوشمندانه به کار گرفته شده است. استفاده از نورهای متغیر، سایه‌های عمیق، و تضادهای روشنایی و تاریکی، فضایی پرابهام و روان‌شناختی ایجاد می‌کند. به‌ویژه در لحظاتی که شخصیت‌ها در سکوت مطلق یا حرکت آهسته هستند، نورپردازی به‌تنهایی بار احساسی صحنه را به دوش می‌کشد. سایه‌ها در این نمایش نه تنها به عنوان ابزاری برای ایجاد اتمسفر، بلکه به عنوان عنصری نمادین برای نشان دادن شکاف‌های درونی شخصیت‌ها و روابط آن‌ها به کار می‌روند. این تکنیک‌ها، که یادآور آثار رابرت ویلسون در تئاتر تجربی است، به افزایش حس تعلیق و دلهره کمک می‌کنند.

در «ناصدا»، بازیگری یکی از ستون‌های اصلی انتقال مفاهیم عمیق و چندلایه نمایش است. مرتضی تقی‌زاده و نازنین کیوانی با تکیه بر مهارت‌های بالای خود، توانسته‌اند مفاهیم پیچیده را نه از طریق دیالوگ، بلکه با استفاده از زبان بدن و حرکات چهره به مخاطب منتقل کنند. این رویکرد، به ویژه در تئاتری که به دنبال شکستن مرزهای زبانی و نمادین است، اهمیت ویژه‌ای دارد.

از منظر متد استانیسلاوسکی این دو بازیگر به خوبی توانسته‌اند کنش فیزیکی را در خدمت ایجاد احساسات واقعی و باورپذیر به کار گیرند. استانیسلاوسکی بر این باور بود که بازیگر باید از طریق کنش‌های فیزیکی، احساسات درونی شخصیت را به شکلی طبیعی به نمایش بگذارد. در این نمایش، هر حرکت بدن یا تغییر چهره، بازتابی از حالات درونی شخصیت‌هاست. تقی‌زاده با دقتی مثال‌زدنی، هر تغییر کوچک در حالت چهره یا بدن را به لحظات کلیدی تبدیل می‌کند، در حالی که کیوانی با استفاده از ظرافت‌های حرکتی، جنبه‌های احساسی پیچیده‌تری را منتقل می‌کند.

در کنار این رویکرد، استفاده از تکنیک‌های بیومکانیکی مایرهولد  نیز در برخی صحنه‌ها مشهود است. مایرهولد بر این باور بود که بدن بازیگر باید به یک ابزار دقیق و قابل‌کنترل تبدیل شود تا هر حرکت، انرژی و معنای خاصی را به مخاطب منتقل کند. در «ناصدا»، این تکنیک‌ها به شکل حرکات ریتمیک و حساب‌شده دیده می‌شود؛ جایی که هماهنگی بین بازیگران به شکلی چشمگیر و تاثیرگذار رخ می‌دهد. به عنوان مثال، در یکی از صحنه‌های اوج، تقی‌زاده و کیوانی با استفاده از حرکات متقارن و موزون، حس گسست و اتحاد را هم‌زمان به مخاطب القا می‌کنند.

«ناصدا» به دلیل تاکید بر بیان غیرکلامی، فیزیکال تئاتر نیز نزدیک می‌شود. در این شیوه، حرکات بدن نه تنها به عنوان مکمل، بلکه به‌عنوان عنصر اصلی روایت‌گری به کار می‌رود. حرکات دقیق و هدفمند بازیگران، فضایی پرتنش و احساسی را ایجاد می‌کند که کلمات قادر به بیان آن نیستند. به همین دلیل هر دو بازیگر توانسته‌اند مرزهای بین فرم و محتوا را به‌خوبی محو کنند. حرکات آن‌ها نه تنها نشان‌دهنده دنیای درونی شخصیت‌ها، بلکه بخشی از جهان نمادین و انتزاعی نمایش است. تعامل میان تقی‌زاده و کیوانی نمونه‌ای از شیمی صحنه‌ای موفق است. این هماهنگی، به ویژه در صحنه‌هایی که از رویکردهای بیومکانیکی بهره می‌برند، به ایجاد فضایی پویا و تأثیرگذار کمک می‌کند.با این حال، گاهی اوقات پیچیدگی حرکات یا شدت تمرکز بر فرم فیزیکی ممکن است باعث شود برخی از مخاطبان احساس فاصله یا سردرگمی کنند. در برخی صحنه‌ها، تاکید بیش از حد بر جنبه‌های انتزاعی می‌تواند توجه را از مضمون اصلی منحرف کند. یافتن تعادل بین فرم و محتوا در این نوع از بازیگری، چالشی است که همچنان باید به آن پرداخته شود.

با همه این امتیازات باید به چند نقطه ابهام هم توجه کرد:

یکی از چالش‌های اصلی نمایشنامه در داستان خطی خود، نبود توجیه کافی برای بی‌عملی شخصیت زن در قبال بیماری شوهر است. این بی‌عملی اگرچه ممکن است به‌عنوان نوعی سکوت اعتراضی یا نمادین تفسیر شود، اما در بستر داستانی اثر هیچ دلیل مشخص و قانع‌کننده‌ای ارائه نمی‌شود. زن صرفا می‌خواهد بماند. جدا شدن را نمی‌پذیرد اما برای کمک به مرد هم کار خاصی انجام نمی‌دهد. چنین خلاهایی در منطق روایی، مخاطب را درگیر پرسش‌هایی می‌کند که پاسخی در متن نمی‌یابند و همین امر می‌تواند از تأثیرگذاری نمایش بکاهد. در نمایشنامه‌هایی که به مسائل روانشناختی می‌پردازند، مخاطب انتظار دارد که انگیزه‌ها و واکنش‌های شخصیت‌ها در راستای باورپذیری بیشتری ارائه شوند. اما در ناصدا، این کمبود، به‌خصوص در مورد زن، باعث ایجاد فاصله میان مخاطب و روایت می‌شود. از دیگر سو مسئله زبان و کنش ارتباطی، که یکی از مفاهیم کلیدی روانشناسانه نمایشنامه عباس جمالی است، به‌طور کامل توسعه نیافته است. "ناصدا" به جای عمق بخشیدن به این مفهوم، تنها به اشاره‌هایی گذرا بسنده می‌کند. اگرچه سکوت، حرکات و استفاده از زبان بدن به‌خوبی اجرا شده‌اند، اما این عناصر به تنهایی قادر نیستند جایگزین تحلیل دقیق‌تری از چالش‌های زبانی و ارتباطی شوند که در سطح روانشناختی نمایشنامه مطرح شده است.

*عضو کانون ملی منتقدان تئاتر ایران