در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «یخ‌بستگی»

امکان‌های محدود عبور از ایستایی و یخ‌بستگی

نگاهی به نمایش «یخ‌بستگی»

امکان‌های محدود عبور از ایستایی و یخ‌بستگی

محمدحسن خدایی: یکی از وسوسه‌هایی که نمایشنامه‌نویسان جوان به توصیه استادان خویش در ابتدای کار حرفه‌ای با آن دست‌وپنجه نرم می‌کنند نوشتن در رابطه با سوژه‌هایی است که به‌طور نسبی با آنان آشنایی داشته و این امکان را می‌یابند که با پرداختن به آنها، روایتی باورپذیر به مخاطبان در قالب یک اثر مکتوب دراماتیک ارائه کنند.

بی‌شک یکی از گزینه‌های متحمل برای این رویکرد تجویزی، نوشتن در رابطه با اهالی رشته نمایش در محیط‌های آموزشی است. به دیگر سخن برای اغلب هنرجویان عرصه نمایشنامه‌نویسی پرداختن به افرادی که تئاتر می‌آموزند مصداق بارز سوژه آشنا بوده که می‌توان جهان نمایشنامه را با محوریت حضور این افراد به سامان رساند.

صد البته این رویکردی است مخاطره‌آمیز اگر واجد اتصال با امر اجتماعی نباشد و به خلق جهانی تک‌بعدی و ایزوله از زندگی چند دانشجوی تئاتر منتهی شود. این شکل نمایشنامه‌نویسی تقلیل‌گرا است و فاقد جامعیت لازم و کافی برای ابداع یک جهان خودبسنده مدرن شهری. شاید بهترین توصیه برای دانشجویان تئاتر که تمایل دارند نمایشنامه بنویسند، سرک کشیدن به فضاهایی ناآشنا و مواجهه با شهروندانی متعلق به طبقات اجتماعی متفاوت باشد.

نباید از یاد برد که هر وقت نهاد اجتماعی تئاتر، بر خود فرض دانسته به کلیت اجتماع بپردازد و بازتاب‌دهنده پیچیدگی‌های جهان مدرن و زندگی متناقض‌نمای انسان‌ها باشد به رسالت واقعی خویش نزدیک شده و توانسته مؤثر و دوران‌ساز شود. با این مقدمه که حاصل نوعی مشاهده از فضاهای آکادمیک تئاتری است می‌توان به نمایشنامه «یخ‌بستگی» پرداخت که تا حدودی ملهم از همین حال و هوای هنرآموزی در فضای تئاتری است.

وضعیتی که در این نمایش بازنمایی می‌شود برای احمد سلگی که خود پیش‌ از این دانشجوی تئاتر بوده بیشتر از حوزه‌های دیگر اجتماعی امری است آشنا. احمد سلگی را می‌توان با عنایت به آثاری که نوشته‌ و کارگردانی کرده یک هنرمند حرفه‌ای‌ دانست و فی‌المثل از نمایشنامه خوش‌ساختی چون «زهرماری» به‌عنوان یک کمدی اجتماعی قابل‌اعتنا مثال آورد که سال‌ها پیش به همراه رضا بهاروند برای علی احمدی نوشت و موفقیت خوبی به ارمغان آورد. جالب آن‌که نمایشنامه «یخ‌بستگی» بنابر ادعای خود کارگردان، هشت سال پیش‌ از این نوشته‌ شده و تاکنون امکان اجرا نیافته است.

تا این جای کار مشکل چندانی با رویکرد نمایشنامه‌نویس در پرداختن به زندگی هنرآموزان تئاتر وجود ندارد اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که این حال و هوای دانشجویی، با دو نفر از بازیگران حرفه‌ای این روزهای تئاتر و سینما و سریال بر صحنه آمده و از آماتوریسم این قبیل آثار خبری نیست. به‌هرحال می‌توان اجرای این نمایشنامه را با دو بازیگر تازه‌کار اما کاربلد بر صحنه آورد و چندان به فکر گیشه و اقتصاد تئاتر نبود. نمایش «یخ‌بستگی» به‌طور ضمنی ژست تئاتر دانشگاهی را به اجرا می‌گذارد اما بنابر دلایلی ترجیح می‌دهد با حرفه‌ای‌ترین امکانات به ملاقات تماشاگران بیاید و آنان را مقهور بازی‌های خوب بازیگران سوپراستارش کند.

به لحاظ محتوایی نمایش «یخ‌بستگی» در رابطه با عشق نافرجام «ستاره» و «بامداد» به یکدیگر است. عشقی که گویی هیچ‌گاه به پایان نرسیده و همچون آتش زیر خاکستر، مدت بیست سال به انتظار نشسته تا بار دیگر شعله‌ور شده و جهانی را بسوزاند.

به‌راستی تئاتر این روزهای ما چگونه به عشق می‌پردازد و به چه طریق، پیدا و پنهان روابط عاطفی انسان معاصر ایرانی را به نمایش می‌گذارد. از این منظر می‌توان بار دیگر این پرسش را مطرح کرد که در زمانه پرستش فردگرایی و بدل کردن تفاوت‌های ذاتی به شباهت‌های ملال‌آور ناگزیر، آن‌هم به میانجی دست نامرئی بازار سرمایه‌داری، در عصر فراگیری و محبوبیت اقتدارگرایی و فنا شدن «دیگری» و برآمدن جامعه‌ای انباشته از خودشیفتگی و غرق شدن در «دوزخ همسانی»، به‌واقع عشق به چه‌کار ما در این مهلکه بی‌پایان می‌آید و «میل» انسانی چگونه پتانسیل رهایی‌بخش خویش را در مواجهه با مخاطرات عیان می‌کند.

به‌هرحال زمانه عسرت و حسرت است و نباید از یادها برد که وظیفه هنر و بخصوص هنر تئاتر، خلق جهان‌هایی است «ممکن» اما به تجربه نیامده که بدیل وضعیت کنونی باشد تا شاید راهی به رهایی بگشاید و سعادت را برای آحاد مردم مطرود و ملال‌زده به ارمغان آورد. آدورنو در کتاب «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی» به شکل درخشانی تذکر می‌دهد که «هر چه عمیق‌تر در پدیده‌ فردیت‌یابی انسانی کنکاش کنیم و هر چه بیشتر فرد را موجودی خودبسنده و پویا بدانیم، بیشتر به آن وجه از فرد نزدیک می‌شویم که به هیچ روی فردی نیست.»

پس جای شگفتی نخواهد بود وقتی بدانیم که خصوصی‌ترین روابط انسانی ما به‌نوعی در نسبت با امر جمعی معنا می‌یابد و ساحت خصوصی زندگی، تحت سیطره ساختارهای اجتماعی‌ از نفس می‌افتد؛ اما با تمام نکات هراس‌آوری که بیان شد این از بخت‌یاری ما انسان‌های معاصر است که همچنان «عشق» از پذیرش تمام هنجارها و معیارهای ملهم از سرمایه‌داری نئولیبرال سر باز می‌زند و به قول آلن بدیو «صرفاً توافقی برای هم‌زیستی خوشایند میان دو فرد نیست؛ عشق فی‌الواقع تجربه رادیکال وجود «دیگری» است، چه‌بسا رادیکال‌ترین شکل آن».

از نظر فیلسوفی چون «بیونگ-چول هان» کمترین شرط برای عشق حقیقی، داشتن شهامت کافی برای پذیرش «انکار نفس» در جهت کشف «دیگری» است. همچنان‌که عشق یک «اجرا» بوده و می‌بایست به وجه پرفورماتیوش توجه داشت و آن را در حوزه اجراگری صورت‌بندی کرد. اروس یا همان عشق حقیقی نسبتی با «دیگری» برقرار می‌کند که فراسوی دستاوردها و حتی خود «اجرا»ی عشق به دست عشاق است؛ بنابراین در این تلقی از فهم عشق که مبتنی بر شکلی از اجراگری است، توانمند بودن به «ناتوانی» است که امکان حضور «دیگری» در جایگاه معشوق را ممکن می‌کند و تجلی تمام و کمال معشوق را بار دیگر در افق پیشِ رو مهیا می‌سازد. با توضیحاتی که بیان شد می‌توان این پرسش را مطرح کرد که در نمایش «یخ‌بستگی» چه نوع تئوری در رابطه با عشق مشهود است و شخصیت‌ها چگونه در رابطه با «دیگری» می‌اندیشند و دست به قضاوت، تصمیم و کنش‌ورزی می‌زنند.

فی‌الواقع از همان ابتدای اجرا که شخصیت «ستاره» با بازی «سارا بهرامی» سایه‌وار از فضای پر ابهام پشت پرده کاغذی بیرون آمده و خود را به «بامداد» با نقش‌آفرینی «مجتبی پیرزاده» نشان می‌دهد می‌توان حدس زد که کشمکشی لاینحل مابین واقعی یا ذهنی بودن حضور ستاره در جریان است. بامداد شخصیتی است که از پس بیست‌ سال دوری از معشوقه‌اش ستاره، این روزها گرفتار خودتنهاانگاری شده و گویی پناه بردن به هروئین تنها ملجای ممکن‌اش. این تنهایی ناگزیر و مخرب، او را واداشته که برای خروج از بار هستی این روزهایش، از نو با کسی که روزگاری دوست‌ می‌داشته دیدار کند. حضور ستاره در طول اجرا بر مرز باریکی در نوسان بوده و معلوم نمی‌شود زاییده ذهن بامداد است یا حضور جسمانی و واقعی‌اش؛ بنابراین این حضور نامتعین، به‌کار بامداد می‌آید که گذشته را به مثابه امر سپری‌نشده احضار کرده و به همراه ستاره، بار دیگر اجرایی کند.

بامداد توهم این را دارد که با خزیدن در وان حمام، خود را از آشوب زندگی اجتماعی در امان نگه دارد. او را مشاهده می‌کنیم که به وقت اتصال با دوران خوش گذشته، بیش‌ازپیش در وان حمام فرو رفته و جوانی پرشور خویش را به همراه ستاره با شورمندی و جوانی به نمایش می‌گذارد. احضار گذشته به‌طور متناوب صورت گرفته و رازهای پیدا و پنهان دوران عاشقی آشکار می‌شود. ستاره و بامداد در جایگاه عشاق قدیم و آشنایان زخم‌خورده اکنون، دو دوره از زندگی خصوصی‌شان را به نمایش می‌گذارند. تفاوت این دو فضا که زمانی در حدود بیست سال را رویت‌پذیر می‌کند نشانه‌ای است از خودویرانگری بامداد و ثبات زندگی و موفقیت ستاره به‌عنوان یک کارگردان سینما؛ اما وجدان معذب ستاره در قبال بامداد، تنها زمانی تسلی خواهد یافت که کاری در حق او انجام دهد.

ستاره با فیلمنامه‌ای در دست بازگشته تا بار دیگر بامداد را از طریق هنر بازیگری به زندگی هنری پیوند دهد؛ اما انتخاب بامداد پناه بردن به جهان مخدر و مواجهه با اکسپرسیونیسمی تحمل‌ناپذیر است که ستاره را هیولاوش می‌نمایاند. همچنان‌که ستاره از بامداد خواسته‌ای دارد اجرا نشدنی در باب داشتن فرزندی مشترک که عنکبوت نباشد. در جهان دیستوپیایی که این زن در فیلمنامه‌اش ترسیم کرده، نسل بشر در حال انقراض است و هیچ کودکی به دنیا نمی‌آید چراکه جهان را عنکبوت‌هایی که انسان به دنیا می‌آورد فراگرفته است.

مواجهه ستاره و بامداد در پایان نمایش وقتی‌که تصاویری از تارعنکبوت بر پرده کاغذی انتهای سالن نقش می‌بندد فضایی اکسپرسیونیستی را القا می‌کند که خالی از عواطف انسانی است. تو گویی فرجام عشاق امروزی در این وانفسای روابط عاطفی، غرق شدن در خشونتی هراس‌انگیز و پناه بردن حداکثری به جهان مخدر است. حتی صدا زدن «پاییز» یا همان دختر مشترک و فرضی بامداد و ستاره، راهی به رهایی نمی‌گشاید تا همه‌چیز میان کابوس و رؤیا و واقعیت در نوسان باقی بماند؛ بنابراین ستاره به وان حمام پناه آورده و در کنار بامداد جهان نشئگی را انتخاب می‌کند؛ اما حجم واقعیت که بر صحنه آوار می‌شود چنان طاقت‌فرساست که آنان ترجیح می‌دهند از نقش‌هایشان خارج‌شده و به‌عنوان سارا بهرامی و مجتبی پیرزاده، پایان نمایش را اعلام کنند.

 درنهایت می‌توان گفت اجرای «یخ‌بستگی» برای احمد سلگی، تجربه دل‌نشینی است. سالن استاد ناظرزاده کرمانی، به همراه طراحی صحنه انتزاعی و خلاقانه امیرحسین دوانی، طراحی نور حرفه‌ای علی کوزه‌گر، طراحی لباس متفاوت مهشید صادقی، آهنگسازی قابل‌اعتنای پویا نوروزی، کیفیتی استاندارد به اجرا بخشیده است؛ اما نکته اینجا است که با نمایشی تقلیل‌گرایانه مواجه هستیم که اتصال چندانی با امر اجتماعی ندارد و به مانند وضعیت خودتنهاانگارانه بامداد، درخودمانده و فروبسته است. چراکه احمد سلگی در مقام نویسنده و کارگردان، در این نمایش نظریه پیشرو و رادیکالی در رابطه با عشق و تنهایی انسان مدرن ندارد و حتی استفاده از فضاهای اکسپرسیونیستی فرجام نمایش، مازاد درخوری تولید نکرده و این توان را ندارد که سرگذشت تراژیک عشاق دیروز را چنان با آینده اتصال دهد که شاید امکان رهایی و رستگاری سوژه‌های منفرد انسانی در اتصال با امر کلی مهیا شود. برای خروج از «یخ‌بستگی» احتیاج به جان‌های آزاده‌ای است که همچون «خورشید» قلبی از ماده مذاب داشته باشند و بیش از آن‌که از شکست عشق بگویند، امکان عشق را بشارت دهند.