در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش «زندانی در دانمارک»؛

روایت در غیاب روایت: زیبایی‌شناسی بی‌عمل

نگاهی به نمایش «زندانی در دانمارک»؛

روایت در غیاب روایت: زیبایی‌شناسی بی‌عمل

علی جعفری فوتمی: محمد مساوات در نمایش تازه‌اش «زندانی در دانمارک» جسارت و تجربه‌گرایی‌اش را در مواجهه با ادبیات کلاسیک نشان می‌دهد. او به سراغ نمایشنامه هملت اثر جاودانه و ممتاز شکسپیر رفته، اما هملت مساوات نه هملت جوان، شورشی و خون‌خواهِ شکسپیر، بلکه هملتی پس از مرگ، هملتی درون تابوت است. هملتی که نه خود زندگی، بلکه گویا بیشتر خاطره و زبان است. در این نمایش، مساوات تلاش دارد تا مخاطب را با زبانی فریبنده، موزون، و البته در اکثر لحظات  گنگ، به دنیای پسامرگ و بازنگری در معنای مرگ، قدرت، تردید، وطن، عشق و زمان ببرد.

مضمون اصلی نمایش «زندانی در دانمارک» را می‌توان نوعی مواجهه‌ عریان و بی‌پرده با خود دانست؛ مواجهه‌ای که نه در بستر درام کلاسیک و کنش‌های قابل پیگیری، بلکه در دل مرگی تدریجی و سکوتی پُرطنین شکل می‌گیرد. در این جهان نمایشی، قهرمان نه درگیر وقایع بیرونی یا تنش‌های میان‌فردی است، نه بر صحنه‌ای با شخصیت‌های متنوع ظاهر می‌شود، بلکه تنهاست؛ در محفظه‌ای بسته، در گفت‌وگویی بی‌پایان با صداهایی که شاید بازتاب خویشتن‌اند، شاید تکه‌پاره‌های حافظه و تاریخ، یا شاید پژواک بی‌قرار زبان.

در چنین فضایی، هملتِ محمد مساوات دیگر بازتاب تردید و دودلی شکسپیری نیست. او نه بین بودن و نبودن می‌مانَد و نه در کشمکش انتقام و اخلاق. این هملت، بیشتر شبیه ذهنی متلاطم و در حال فروپاشی است؛ ذهنی که در جعبه‌ای بسته حبس شده و فقط از طریق زبان با خود و جهان گفت‌وگو می‌کند. صدای او همچون پژواکی گم‌شده، میان دیواره‌های تابوت تکرار می‌شود، در خود می‌پیچد، شکل عوض می‌کند، بی‌آن‌که سرانجامی یا پاسخ روشنی داشته باشد. این نمایش، بیش از آن‌که داستانی برای دنبال کردن باشد، حال و هوایی‌ست برای تجربه کردن؛ تجربه‌ی حضوری ذهنی، متفکرانه و وهم‌انگیز در آستانه‌ی مرگ و خاموشی.

در این میان، زبان به جوهره‌ اصلی اثر بدل می‌شود. نمایش نه از شخصیت‌پردازی تغذیه می‌کند، نه از گره‌افکنی و گره‌گشایی. آن‌چه باقی می‌ماند، زبان است: زبانی که هم ابزار بیان است و هم مضمون اصلی؛ هم وسیله‌ عبور است و هم مانع ارتباط. همین تمرکز افراطی بر زبان، اگرچه در سطح فرمی، نوعی گرایش به خودبسندگی و فرم‌گرایی را القا می‌کند، اما در عمق، بازتاب نوعی وسواس هنرمند است در ثبت لحظه‌ای از معنا، در قاب‌گیری از صدایی انسانی که نمی‌خواهد محو شود. صدایی که با تردید، تکرار، واژگان پیچیده و ساختارهای غیرخطی می‌کوشد پیش از آن‌که در سکوت فرو رود، ردی از خود در زبان باقی بگذارد.

در نهایت، «زندانی در دانمارک» نه درباره زندگی است، نه درباره مرگ. بلکه درباره فاصله‌ میان این دو است؛ درباره آن مکث کش‌دار، آن برزخ اندیشناک که نه با کنش قابل پر کردن است، نه با روایت، بلکه تنها با آوا، تکرار، و مونولوگی که خودش را می‌بلعد.

نمایش «زندانی در دانمارک» در دوازده قطعهٔ پیوسته اجرا می‌شود؛ بخش‌هایی که همچون فصل‌های یک خطابه‌ بلند، نه با هدف روایت‌پردازی کلاسیک، بلکه برای بازتاب ذهنیاتی تأملی طراحی شده‌اند. ذهنیاتی که با زبانی شاعرانه، پرطمطراق و آگاهانه درگیر بازی با خود زبان‌اند. در اینجا، محمد مساوات از «هملت» و شکسپیر تنها نام را وام می‌گیرد و ساختار دراماتیک را به کناری می‌نهد. آنچه باقی می‌ماند، گفتار است؛ گفتاری که در لحظه‌هایی به خطابه‌ای پرشکوه تبدیل می‌شود، گاه رنگ شعر می‌گیرد، و گاه در بازی‌های زبانی غرق می‌شود. اما همین بازی با زبان، به همان اندازه که مجذوب‌کننده است، گاه به بازی با حوصله‌ مخاطب بدل می‌شود.

در دل این ساختار گفتارمحور، یکی از برجسته‌ترین و هم‌زمان مسئله‌برانگیزترین عناصر، مونولوگ بلند و یک‌نفس مساوات است؛ مونولوگی به‌غایت فریبنده و گول‌زننده. زبانی دارد به ظاهر شاعرانه، سرشار از واژگان خوش‌آهنگ، صنایع ادبی، تکرارها، جناس‌ها، واژآرایی‌ها و موسیقی زبانی که بیشتر از معنا، بر گوش‌نوازی تکیه دارد. مساوات پیش‌تر نیز در مونولوگ شعرمانندی که در نمایش «شهربازی»  برای نوید محمدزاده نوشته بود، همین سبک زبانی را آزموده بود؛ متنی که همان‌قدر با «زندانی در دانمارک» هم‌خانواده است و حتی می‌توان آن را قطعه‌ای گمشده از همین مونولوگ دانست.

با این حال، نقطه‌ضعف اصلی این زبان در همین‌جا نهفته است: فهم‌ناپذیری. مخاطب در لحظه شاید مجذوب آهنگ و لحن و فرم شود، اما بعد از پایان نمایش اگر از او پرسیده شود که این مونولوگ دقیقاً چه می‌گفت، پاسخی شفاف نخواهد داشت. زبانی که شنیده می‌شود، تحسین می‌گیرد، اما در ذهن نمی‌نشیند و معنا نمی‌آفریند. در نهایت، به‌جای آنکه مفهومی روشن و ماندگار را منتقل کند، در لابه‌لای بازی‌های زبانی و خودنمایی‌های ادبی، معنا را گم می‌کند و خود را، بیش از هر چیز، به رخ می‌کشد.

لحن بیان مساوات، با تمام توانایی تکنیکی‌اش، به‌ویژه در تلفظ، ریتم و کنترل نفس، از جایی به بعد بیشتر بدل به نمایشِ «توانستن» می‌شود تا تئاتر. گویی مساوات به عنوان نویسنده و اجراگر، بیش از آن‌که دغدغه انتقال معنا داشته باشد، به دنبال ساختن نمایشی است که در آن زبان، مهارت، و تسلطش بر بیان به رخ کشیده شود. زبان در این اجرا، نه واسطهٔ معنا، که خودِ معناست. واژگان، نه برای ارجاع به بیرون از خود، که برای تاکید بر قدرت درونی‌شان برگزیده شده‌اند. مساوات واژگان را به کار می‌گیرد تا خود را نشان دهد. گویی بیش از آن‌که در پی برقراری ارتباط با مخاطب باشد، درگیر تماشای خویش در آینهٔ زبان است. این نمایش، حتی گاه به خودستایی زبان بدل می‌شود؛ به لذتی پنهان از تماشای واژگانِ خوش‌ساخت که بیش از آن‌که حامل معنا باشند، تزئینی‌اند.

و این نکته، به شکل برجسته‌ای در حضور خود مساوات روی صحنه نیز دیده می‌شود. او نه تنها نویسنده و کارگردان اثر است، بلکه با حضور مستقیمش، به نوعی بر آن تأکید دارد که این «منم» که این‌گونه می‌نویسم، این‌گونه می‌گویم، این‌گونه می‌توانم. در اجرای او، نوعی تفاخر فروتنانه به چشم می‌خورد؛ فروتنی‌ای آراسته که در زیر لایه‌اش، نوعی خودنمایی عیان است. اجرا، بیش از آن‌که در خدمت نمایش باشد، در خدمت نمایاندنِ توانایی‌های خالق آن است. مساوات، گویا می‌خواهد به تماشاگر بگوید: «ببینید! منم که می‌توانم این‌گونه باشم.» و این، گرچه شاید در سطح فنی چشم‌گیر باشد، اما در سطح ارتباطی و حسی، ایجاد فاصله می‌کند.

او در جایگاه اجراگر، با بیانی قدرتمند، بی‌وقفه و بی‌خطا، متنی دشوار را اجرا می‌کند، اما این اجرا، بیش از آن‌که بازیگری باشد، تمرین قدرت بیان و حافظه است. تماشاگر، به‌جای اینکه با یک شخصیت مرده، با لایه‌های پیچیده و روانی، مواجه شود، با نویسنده-کارگردان-بازیگری مواجه است که دارد متنی را از بر اجرا می‌کند. حس زنده بودن، جای خود را به حس تمرین‌کردن و نمایش مهارت می‌دهد. اجرای مساوات، دقیق و فنی‌ است، اما خشک و تک‌لایه. بیشتر از آن‌که حس کنیم با یک شخصیت مرده روبه‌رواییم، حس می‌کنیم با خالق اثر در حال اجرا مواجه‌ایم. شاید اگر این متن را بازیگری با انعطاف حسی و بدنی بیشتری اجرا می‌کرد، لایه‌هایی انسانی‌تر و پیچیده‌تر از آن بیرون می‌آمد.

در طراحی صحنه، محمد مساوات همچنان خلاق، وسواسی و دقیق عمل می‌کند. او با استفاده از یک تابوت چوبی ساده ــ که می‌توانست نمادی محض از مرگ و خاموشی باشد ــ فضایی می‌سازد چندلایه و پرکارکرد. این تابوت، با تمام محدودیت‌های فیزیکی‌اش، به کمک ویدئو مپینگ هوشمندانه، طراحی نور سنجیده و هماهنگی دقیق با صدا و موسیقی، از یک شیء صامت و سرد به فضایی تئاتریکال، ذهنی و استعاری بدل می‌شود؛ فضایی معلق میان مرگ، خواب، انزوا، اسارت و البته «نمایش». مساوات، با هوشمندی و دقت بصری خاص خود، این جعبهٔ بسته را به پردهٔ بزرگی از تصاویر درون‌ذهنی و لایه‌لایه تبدیل می‌کند؛ تصاویری که مدام از یک وضعیت به وضعیت دیگر سُر می‌خورند و اجازه نمی‌دهند مخاطب در یک موقعیت ثابت بماند. صدا نیز در این فرآیند همراهی مؤثر دارد: گاه تقویت‌کنندهٔ حس خفگی است، گاه تعلیق‌ساز، و گاه حتی تکه‌پاره‌هایی از واقعیت بیرونی را در گوش مخاطب زمزمه می‌کند.

اما در ورای این ظرافت فنی و دستاورد بصری، مسئله‌ای مهم‌تر رخ می‌نماید: همه‌چیز بیش از حد «مرتب» است. انگار همه عناصر طراحی ــ نور، تصویر، صدا، میزانسن‌ها و حتی ریتم حرکات درون تابوت ــ با وسواس در نقطهٔ امنی از زیبایی‌شناسی چیده شده‌اند. نتیجه، صحنه‌ای‌ست که بی‌نقص و چشم‌نواز است، اما در عین حال، خالی از ریسک، تهدید و جسارتی است که بتواند تجربه‌ای احساسی و ملموس برای تماشاگر رقم بزند. طراحی مساوات، به شکلی تمام‌عیار در خدمت «نمایش توانستن» است؛ نمایش مهارت، نمایش کنترل، نمایش تبحر. اما همین کنترل فراگیر، گاه به ضد خود تبدیل می‌شود و اجازه نمی‌دهد شکاف، ناتمامی یا خطری وارد فضای اثر شود. چیزی در این میان کم است: حسی از آسیب‌پذیری، نوعی صداقت بی‌واسطه، یا تپشی انسانی که فراتر از فرم و مهارت، مخاطب را به درون خود بکشد. صحنه درخشان است، اما شاید همین درخشش، در لحظه‌هایی، مانعی باشد برای لمس تاریکی حقیقی درون تابوت.

«زندانی در دانمارک» نمایش مهمی است، اما نه لزوماً به دلیل ارتباط عمیق با هملت یا درخشش دراماتیک. بلکه از آن رو مهم است که نشان می‌دهد محمد مساوات در حال عبور از مرحلهٔ تجربه‌گرایی هنری به نوعی خودآگاهی نمایشی است؛ جایی که کارگردان نه فقط در اثرش، که در بطن صحنه و زبان، خود را نمایش می‌دهد و این، هم نقطهٔ قوت است و هم خطر: اینکه تئاتر بدل به آینهٔ خود شود، نه پنجره‌ای به جهان.

زندانی در دانمارک، هم مجذوب‌کننده است و هم آزارنده. هم هوش هنری مساوات را نشان می‌دهد و هم خودشیفتگی بالقوه‌ای را که در هنر مدرن بسیار رایج است. «زندانی در دانمارک»، بیش از آن‌که ما را با هملت آشنا کند، ما را با مساوات مواجه می‌سازد. و شاید همین، هدف واقعی‌ این نمایش است.