تامارزوها
صحنهی اول اتاق نشیمن خانهی مراد.روبرو در ورودی.سمت راست صندوق و سمت چپ رخت خواب پیچیده و در انتهای اتاق کندو است و زنی که دارد از سوراخ کندو تتمهی گندمی را که در آن هست بیرون میریزد ...... مراد: بازم هست.اون عقبا ..... ...
صحنهی اول
اتاق نشیمن خانهی مراد.روبرو در ورودی.سمت راست صندوق و سمت چپ رخت خواب پیچیده و در انتهای اتاق کندو است و زنی که دارد از سوراخ کندو تتمهی گندمی را که در آن هست بیرون میریزد ......
مراد: بازم هست.اون عقبا .....
کبرا: دیگه دستم نمیرسه ......
مراد: یه چوب....با یه چوب .
زن دستش را از کندو بیرون می کند و هر دو دستها را به هم میکوبد .
کبرا: سه چهار من بیشتر نمونده .....
مراد: سه چهارم منم....سه چهار منه ....
کبرا: احتیاط شرطه .....
مراد: آمد و زهرمار بود بازم میگی احتیاط شرطه ؟
کبرا: بله میگم .
مراد در حالی که جلوی سوراخ کندو زانو می زند و چوب را توی کندو به دنبال گندم این طرف و آن طرف میگرداند.
مراد: تو و بچهها ؟ راستی بچهها کجان ؟
کبرا: اسفل سیاه.من و بچه ها چه گلی به سرمون بزاریم ؟
مراد: تو و بچه ها ..... تو و بچه هات زقم بخورین .
کبرا: آخه تو که اینجا نیستی ....
مراد: آخه باس اینقدر باشه که بتونم باهاش دست کم پنج من دوشاب بخرم ..... هیچ میدونی دوشاب منی چنده ....؟
کبرا: خب آمد و کسی دوشاب نخرید ...
مراد: همین ..... از صبی میخواستی اینو بگی .....؟
کبرا: آره خب....آمد و کسی دوشاب نخرید....مگه ما خودمون نمیخریم چطوره....؟
مراد: ما خودمون ..... ماخودمون که جزو آدما نیستیم ( گندم را از کندو بیرون میریزد ) دیدی چقدر مانده بود....؟ از گوشت خبری نیست....آدما نون خشکم که از گلشون پایان نمیره....اون روز که اونجا نبودی تا با چشمای خودت ببینی.... چنان سر یارو ریخته بودن که خودش مونده بود معطل که چه کار بکنه....سرانه همون منم به سرم زد که برم دوشاب فروش بشم ....
کبرا: من که چشمم آب نمی خوره....می ترسم از این کرت ـ کرت نون خشک خوردنم بیفتیم .
مراد: ( در حالی که باز هم چوب را توی کندو میگرداند ) حالا میبینی اگه با همین یه بار گندم خرمن زمستون خودت و بچه ها تو راه ننداختم.
کبرا:اقلا یه سه چهار مشت تهش بزار.
مراد:چهار من گندم یه من دوشاب میکنه .... یه من دوشابم هیچی روش نباشه دوتومن روشه .....
کبرا: نخیر مردم به سرشون ریخته ؟
مراد: کاسبیه کاسبی....یک خیره و هزار برکت ( باز هم قدری گندم بیرون میریزد.چوب را بیرون میکشد و با کف دست ته کندو را می روبد ) .
کبرا: خب دیگه بسه پاشو....نمیخواد ته کندو رم سوراخ کنی ... ( به طرفش میپرد ) پاشو .
مراد: خیلی خوب پاشدم ..... حالا یه جفت جوال بیار (خاک و خولی را که به آستینها و بدنش هست میتکاند ).
کبرا: جوال از کجا بیارم ؟
مراد: از خونهی همسایه .....
کبرا: مرد....مرد نمی شه ؟
مراد: ها ..... چی نمی شه ؟
کبرا: نمیشه از خیر کاسبی بگذری و بذاری این یه بار گندمو بیدلشوره بخوریم ....؟
مراد: زن بازم که تو شروع کردی.پس از دیشب تا حالا من تو گوش تو چی میخوندم ....؟ گفتم که ..... ببین زن....این یه بار گندم همش خرج یه ماه تو و بچههاته....بعد از یه ماه چی ؟ اون وقت بایست بشینین و از گشنگی دل پیچ بدین ....
کبرا: مگه تو ... مگه تو پیشترا نگفتی که میری کار ؟ گفتی که میری شهر کار میکنی ....
مراد: می دونی زن من فکرامو کردم.دیگه من مرد گل از پله بالا بردن نیستم.چهار دفعه که دولا و راس می شم کمرم میخشکه ....
کبرا: برو پیش اون پارسالی .
مراد: من تا حالا صدقه سری نون نخوردم.
کبرا: تقصیر اون بود .....
مراد: من خودم از پلهکان افتادم ..... تازه پارسال کلی پول به پام خرج کرد..... اگه اون نبود میمردم .
زن: ما چقد بدبختیم.....
مراد: زن....نترس تا وقتی که من زندم نمیذارم گشته بمونین .
کبرا: مرد من میترسم....ما تو هیچ کاری شانس نداریم....میری کار اون جوری می شه ؛ گندم میکاریم از بیبارونی میسوزه و خاکستر میشه ... حالام .....
مراد: حالام میترسی کسی دوشاب نخره ... نترس زن ... دیگه این یکی ترس نداره .
کبرا: ( در حالی که سعی می کند دلیلی برای توجیه ترس خودش پیدا کند )آخه ... آخه آخه اگه مثلاً کوزهی دوشاب افتاد و شکست چی ؟
مراد قاه قاه میخندد.
کبرا: ( متعجب )ها ....
مراد: آخه هیوره دوشابو که تو کوزه نمیریزن ... میریزنش تو خیک .
کبرا: خیک ...؟ خب تو خیک باشه اگه خیکت سوراخ شد چی ؟
مراد: ( برافروخته ) اگه آسمون رو سر من خراب شد چی ؟ یه مرتبه بگو اگه دنیا زیرورو شد چی ؟
کبرا: اون وقت من راحت می شم و کم بدبختی می کشم ... (گریه میکند ) .
مراد: (دلداری میدهد ).نه زن قول بهت میدم که دیگه وضعمون روبه راه میشه .. خدا خواسته که من افتادم تو خط کاسبی ... یقین خدا خواسته که اون روز اون مردو سر راه من قرار داد ... میدونی زن به خدا اصلاَ خیالشم نداشتم که از اون طرفا رد شم.یه هو به سرم زد که برم یه کم ... در هر حال گمونم خدا می خواد که مارو از این بدبختی در بیاره که این خیالو تو سر من جا داد ( زن هنوز گریه میکند ).
ای بابا که توام همهش بلدی آبغوره بگیری .. منو باش که دارم این طوری وقت خودمو هدر میدم .. میری جوال بیاری یا خودم برم .....؟
زن به هق هق افتاده است .
نامسلمون یعنی میگی سر به سرم در نمیریم ؟ مایو شو که در میاره ؟( به طرف زن و اسنرک میرود ) یعنی میگیدر نمیاره ؟
کبرا: اگه تو شانس می داشتی از پلهی اول نردبون پایین میافتادی نمی رفتی از پلهی بیستم بیفتی.
مراد: ( از بدبختی خندهاش می گیرد ).لااله الا لله ....
کبرا: دروغ میگم اقلا میخواستی از پلهی سوم چهارم پایین بیفتی ....
مراد: خیر تو جوال بیار نیستی....( چقد قدمی به طرف در میرود باز برمیگردد ) زن برو یه جفت جوال ور دار بیار.....
کبرا: پس چرا خودت نرفتی لابد ترسیدی که من اینجا دزد مال خودم بشم ؟
مراد: نه جون بچههام میگم شما زنا زبون همو بهتر میدونین.حالا برای من هزار جور بهانه سر هم میکنین .
کبرا: آره جون خودت .
مراد: جون بچههات برو ... میدونی همین سفر که رفتم و برگشتم یه پیرهن قشنگ که به عمرت ندیده باشی برات میخرم....
کبرا:( راه میافتد ). خدا عمرت بده تو این یه مشت زهرمارو هدر نده پیرهن پیشکشت... اون مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه... .
مراد:برو.... برو جوال بیار تا نشونت بدم منم نوکم کجه یا نه ... (کیسهی چپقش را بیرون میآورد. کنار به دیوار مینشیند. با خودش میخندد. کبرا از در خارج میشود).
کبرا: نیمتاج.نیمتاج هو....
صدای نیمتاج: ها...
کبرا: برو خانهی مشد فاطمه دو تا جوال بگیر بیار.
مراد: بدبختی دیر به صرافتش افتادم... اگه بعد از خرمن شروع میکردم حالا کلی جلو بودم.... اون وقتا گندم بیشتری داشتم و میتونستم دوشاب بیشتری بخرم... میگن قربون عقل آخر مسلمون....(باز به صرافت کندو میافتد. میرود و باز هم از گوشه و کنار کندو چون دزدها مقداری گندم بیرون میریزد).
صدای پای زن.... مرد هول از جایش میپرد و دستها را به هم میکوبد. زن با جوال بر میگردد؛ میخندد....
مراد: ها... نمردیم و رنگ خنده به لبای تو دیدیم.... .
کبرا: (باز میخندد) از هول جونم... میگم مبادا یه طوری بشه و اون وقت باز کاسهی کوزهها به سر من بشکنه.
مراد: لوهی بخند از هول جونم شده عیب نداره.... وقتی تو میخندی انگار همهی غم و غصهها رو از دل من پر میگیرن....
کبرا: راست میگی ؟
مراد: بخند... بخند و بگو خدا به کاسبیت برکت بده.. .
کبرا: مگه با حرف منه ؟
مراد: آره زن... نفوس جان داره .
کبرا: (یکهو زانو میزند. هر دو دست را به آسمان میگیرد). خدایا..... خدایا به کاسبیش برکت بده...(به طرف او میرود).
نیمتاج با جوالها از در وارد میشود. لحظهای میماند. زن چشمش به او میافتد.
کبرا: بدش ببینم (جوالها را میگیرد. یکی از آنها را به طرف مرد پرت میکند و بعد هر دو کنار گندم مینشینند و هر کدام یک جوال را پر میکنند. در نگاه زن حسرت جا دارد).
میدان عمومی دهکده... مرغها و خروسها که اینور آنور ولو هستند. چند سگ که گدائی را دوره کردهاند و گدا که چوبدستش را توی دهان این سگ و آن سگ فرو میکند و شلنگ بر میدارد. چند بچه که توی خاکسترها میپلکند و خاک بازی میکنند .
صدای مراد: های دوشاب... های دوشاب.
بچهها نگاهشان به طرف دوشاب فروش میدود..... چند زن که برای رفع خستگی کوزههایشان را زمین گذاشتهاند جا خورده نگاهشان به طرف دوشاب فروش بر میگردد.
عینی: های ببین عمو مراده.
بچهها: عمو مراده.
حسنی: (ضمن این که به طرف پدرش میدود) بابا.... بابام..... جونم بابام رفته دوشاب فروش شده.
عینی: جونم دوشاب(بیرون میدود).
شمسی: رفت ننشو خبر کند.... منم رفتم.
مراد: های دوشاب.... های دوشاب.....
اکبری: (در حالی که به طرف مراد پیش میرود) عمو مراد دوشابت شیرینه ؟
مراد: اونم چه شیرینی..... بدو..... بدو ننه تو خبر کن....
اکبری: آخه..... آخه.....
مراد: (ضمن بساط پهن کردن) عسل آوردم...... از عسل شیرین تر آوردم.
حسنی:( به پدر ) من داد بزنم .....؟
مراد:تو... تو... خوب باشه توام داد بزن .
حسنی: بیاین .... بیاین ـ بابام عسل آورده ـ ( به مراد) بابا عسل خیلی شیرینه ؟
مراد: آره پسرم اما دوشاب بابات از اونم شیرینتره..... یااله بدو و داد بزن .
حسنی: بیاین... بیاین مردم؛ بابام از عسل شیرینتر آورده.
مراد: بدو... بدو پسرم همه جا داد بزن(حسنی میدود و داد میزند).
(به اکبری) بدو... توام بدو ننه تو خبر کن...
اکبری: آخه.... آخه اگه ننم دوشاب بخره بابام بدش مییاد. دعواش میکنه.
مراد: چرا بدش بیاد پسرم. دعواش میکنه؟ شکر میخوره دعوا میکنه.
اکبری: آخه... آخه..... بابام میگه اگه آدم دوشاب بخوره زخم در میاره.
مراد: میدونی راست نمیگه؟
اکبری: (با سر تصدیق میکند)ها.
مراد: پس بدو..... بدو ننه تو خبر کن.
اکبری: اگه نیامد؟
مراد: گریه که بکنی راه میافته.... یااله ببینم .... های عسل آوردم؛ از عسل شیرینتر آوردم.
مسیب بیرون میآید . صدای مرد با صدای پسرش که از اون دورها میآید قاطی میشود. مسیب تو میآید.نگاهی ناآشنا به مراد میاندازد. مراد پشت به مسیب است. مسیب میرود که در دکانش را باز کند. مسیب بیرون میآید.
مراد: (متوجه مسیب میشود) سلام آمیرزا.
مسیب: (متعجب) سلام مراد بگ.... گفتم لابد او یاروه س.
مراد: نه خودمم..... رفتم دوشاب فروش شدم. دوشاب آوردم
مسیب: ببینم حالا دیگه جلو دکون من دکون باز میکنی (لحن شوخی است).
مراد: (میخندد) دوشابه؛ اونی که تو بساط تو نیست. تو که بساطت دوشاب نداری.
مسیب: (ضمن باز کردن قفل در دکان) اگه دوشاب نبود که قلم پاتو میشکستم.(میرود تو)
مراد: (میخواند)های عسل دوشاب... های از عسل شیرینتره دوشاب.
مسیب: (متعجب) یه کاری میکنی که منم بیام بخرم.... .
مراد: (شوخی) به تو یکی نمیفروشم.
مسیب:واسهی چی؟
مراد: واسهی این که میدونم بهش احتیاج نداری.
مسیب: چشم بسته غیب میگی. (مسیب وارد دکان میشود).
مراد: چشم بسته نیست. شکم ور قلمبیدتو میبینم.... میدونم اینقد چیزا توش میره که احتیاج به دوشاب نداره مسیب... دوشاب مال تامارزواس.... (میخواند)های دوشاب... های عسله دوشاب.....
مسیب: (جواب مسیب در های و هوی مراد گم میشود تا جایی که مسیب فریاد میزند).
های با توام. میدونی امروز هیچی اما اگه دیگه اینجا دوشاب آوردی نیاوردیها.
مراد: منو میترسونه. انگار ملک ننهشو.... خیکو به سر خودت بکش که یه کم از برق بروق بیفته... های عسل آوردم از عسل شیرینتر آوردم.
زنی با یک کاسه و مقداری گندم که توی فوطه ریخته است وارد میشود.
مراد: بیا بیا خواهرم... بیا که دشت کردم از دست حلال زاده لعنت به هر چه حرامزاده بسم الله الرحمن الرحیم .
زن: سلام مراد.... مبارک باشه... اگه بدونی چقد دستم سبکه....
مراد: میدونم خواهر.... از سبکی خودت پیداس..... های دوشابهای دوشاب.
زن: وایستا ببینم.... خانه به گور یعنی میگی من سبکم؟
مراد: استغفرالله غلط میکنم بگم شما سبکی. ماشاءالله ماشاءالله شما به این سنگینی.
زن: خوب بلدی حرفتو عوض کنی.....
مراد: نه جون بچههام ... های خیالته گفتم سبکی یعنی؟ نه جون حسینم.
زن: خوب میگی چه کار کنم ؟اینه که هستم.
دو زن دیگر از راه میرسند.
زن: کاکا نگفتم پام سبکه..... بیاین .... بیاین که کاکا مراد یک دوشابش سرای همه دوشاباس.
زن2: خدا قوت آمراد نه خواهر اگه دوشابش خوب بود زن خونشم میآمد که بخره
مراد: اگه بیادم بهش نمیدم.
زن٢: از بس خوبه.خدا قوت آمراد.
مراد: (میخندد) نه اون نسیه میخواد منم اهل نسیه نیستم.
زن2: آمراد یعنی میگی.....
مراد: نسیه بی نسیه.... دوشابم این روزا عین گوشت شده؛ باس پول پهلو ازش حرف بزنی... مال همینم هست که مسیب نمییاره... .
زن: واسه اینه که مثل ما زیاده.
زن2: (میخندد) حتماً دوشاب این مزش علیحدهس.
مراد: (با خنده) حتماً خواهرم... مثل بعضیها آب که توش نریختم.... این یکی رو خاطر جمع باشین اما یه کم گرونتره.(میخندد) این به اون در.
زن2: میخوای بدیش چند سنگ یه سنگ ؟
مراد: چهار سنگ یه سنگ خوبه؟
زن1: چه گرون!
مراد: حالا دیگه گرون شد. اگه مال غیره بود که گرون نبود.
زن1: آخه آمراد جون غیره غیرس اما تو که غیره نیستی.
مراد: تازه جون بچههام اینم چیزی توش نیست.
زن: اگه میبینی ارزونه پنج سنگ یه سنگش کن ... .
مراد: به هفتاد قران خودمرو هر منش هفتاد قرون پول دادم. خواهر مال باغ ننهم که نیست.
مسیب: (از داخل دکان) خوبه بابا ببرین دیگه بزارین شر شو بکنه . بذارین بره تا اگه این دفعه دوشاب آورد خیکشو بکشم سرش.
زن: مراد خیلی خب رام بنداز برم... کار دارم.
مراد: ای به رو این چشام.... (رو به آبادی داد میزند) بهبه.... بهبه بیاین که عسل آوردم.... بیاین که از عسل شیرینتر آوردم.... .
زن دیگر: این آمراد اگه چهل تا دختر داشته باشه یه روزه شوهرشون میده( خندهی زنها) .
مراد: دروغ وراستش بعد معلوم میشه ..... ببرین اگه یه کلمهش دروغ بود منو سنگسار کنین..... بیا مش صغرا بیا گندمتو بریز این تو.
زن دستمال گندمش را در کفهی ترازو خالی میکند.
اینک ریگ خالیه.
زن: دیگه چی ؟ حالا دیگه شد ریگ خالی؟!
مراد: پس نه گندم خالیه... حیف من که رفتم ده تا دکان و گشتم تا واسهی شما دوشاب حسابی گیر بیارم.
زن دیگر: (لوندی میکند) خالیش کن. بگو خدا برکت بده... تو کاسبی ناشکری آمد نداره آمراد.
مراد: آمد نداره؟چیچی آمد نداره؟ رفتی یه مشت سنگ ریزه جمع کردی و اومدی حالا میگی آمد نداره. کور خوندی خواهر من مالمو از صحرا نجستم که با سنگ ریزه عوضش کنم..... ببینین، شما رو به خدا ببینین این سنگ ریزهس یا گندمه؟
زن دیگر: کاکا مراد جون این بچت کم لفتش بده... خمیرم میترشه..... .
مراد: چشم خواهرم. بذار ببینم این با یه مشت سنگش دست از سرم بر میداره.
زن: ها... چشم روشن .... شروع نکرده چشمک پرانی..... برم کبرا رو خبر کنم....؟
لحن شوخی است.
مرد: اوهو منو میترسونی؟ بگو اون کیه که باور کنه؟
زن: خوب لابد.....
مراد: ؟
زن: ؟
مراد: ( میخندد) لابد شور خودت روغن حیوونی میخوره... حالا میگی نه والا اینو چیکار کنم (دست توی گندم میگرداند و ریگهای آن را سوا میکند).
زن: نخیر یه مرتبه بگو
مراد: نمیخوای ور دار برو بذار به کارم برسم.
زن: صد رحمت به غیره..... د..... زود باش دیگه...
مراد: (میبرد گندم را در جوال میریزد) گندمت پنج چارک بود... دوشاب میشه یه چارک (یک هو کمر راست میکند و دست به بنا گوش میگذارد و با فریاد) های بیاین که عسل آوردم... بیاین که از عسل شیرینتر آوردم .
زن دیگر: ذلیل مرده صداشم خوب بود و ما خبر نداشتیم .
مراد: حالا کجاشو دیدی ”و میخواند “آباد بشه باغت.... تا صبح بسوزه چراغت ..... روشن بمونه اتاقت.... ننت ننت ننت بخوره از نبات داغت.... های بیاین که....
همهمه و خندهی زنها.
زن دیگر: آمراد جون بچههات یه بار دیگهم بخونش.... .
مراد: نه خواهرم دیگه از مزه میافته.
زنها: بازم... بازم... بازم....
مراد: به ! انگار آوازهخون گیر آوردین... خیلی خوب..... خیلی خوب.... آباد بشه باغت.... ننت بخوره از نبات داغت .... تا صبح بسوزه چراغت ...... اینم بخاطر گل روی شما..... حالا خوب شد؟ خب خواهرم یه چارک دوشاب باید به تو بدم.... بیا اینم یه چارک .....
زن: پای ایمون نداشته ت....
مراد: ایمون... پای ترازو که بهمیون میاد ایون ور میجه خواهرم... میگی نه برو از مسیب بپرس.
زن: باز رحمت به پدرت که خودت زیر بار میری.
مراد: دروغگو دشمن خداست.... اما خیالت جم که زیادم بی ایمون نیستم....( مرد خم میشود و بندی را که با آن در خیک بسته شه است با احتیاط باز میکند.....).
مراد: ظرفتو بگیر ببینم....
زن: نه بابا دوشابشم قرمزه ....
مراد: پس میخواستی سیاه باشه ؟ همچو دوشابی به عمرت ندیدی..... بخور و رحمت بفرست.....
زن: به کی؟
مراد: هم به بسازش..... هم به بیارش.....(یک هو چیزی تلپی در کاسه میافتد).
زن: ها..... (متعجب) اون چی بود؟
مراد: (با وحشت) چی چی – چی بود؟
زن: (زن کاسه را زمین میگذارد و مشمئز از جا بلند میشود) موش بود..... به هر چه امامه قسم موش بود (زنها به عق زدن میافتند و تندتند آب دهانشان را به زمین میاندازند) موش.... به خدا موش بود....
مراد: (قدری بهت زده بر جای میماند..... نگاهش قدری روی زنها میگردد.... ولی یکهو با تصمیمی آنی همراه با فریاد) موش کجا بود.... این موشه؟
زن: آره... آره به خدا موشه.... .
مراد: میگم موش نیست.... این رس دوشابه..... مال اینه که دوشابش خوبه... ببینین....آها( نوک انگشتانش را قاشق میکند و توی کاسه میبرد. آنچه را که در کاسه هست بر میدارد و جلد میخواهد در دهانش بگذارد).
زن: آی به خدا ایناهاش اینم دست و پاش.
زن دیگر: وای.........
زن: خدا برات نسازه بذارش ...... وبا میگیری مرد.....
مسیب از در دکان بیرون میآید و او را میبینید.
مراد: (سعی میکند که بخندد) خواهر به خدا قسم این موش نیست ..... سر خورده از بس شیرینه... رس بسته ....
زن: ( به یکی از زنها) خواهر به همهی پیغمبرا قسم موشه.....
مراد: (به طرف زن که روی زمین نشسته و دارد عق میزند میرود یقهی او را میچسبد و از زمین بلندش میکند) میگم موش نیست ... این رسه دوشابه.... (مسیب لبخند میزند. مرادمستأصل با چشمهایش التماس میکند. مکث زن میماند).
زن2: خیلی خوب موش نیست. من که از خیر این دوشاب گذشتم (راه میافتد).
مراد: هان صبر کن (جلوی زن سبز میشود) خواهر به کلام الله مجید قسم که موش نبود.... آخه مگه میشه که تو خیک بسته موش بره (به یک زن ) خواهرم تو بگو میشه؟
زن: ( راه میافتد) برادر من خمیرم داره میترشه ..... .
مراد: (جلوی این یکی زن را میگیرد)ها.... تو...... توام میگی موشه ؟
صوفی: من چه میدونم برادر خدا عالمه.... شایدم موش نباشه.
مراد: ای خدا اون امواتتو غریق رحمت کنه.... به اینا بگو.. به اینا بگو که میخوان گوش تا گوش سر بچههای منو ببرن.... .
زنها پا ـ پا عقب مینشینند..... مرد بهت زده و گیج و منگ دور خودش میچرخد.....
زن: ( آن که مشتری او بود همان طور که از روی زمین برمیخیزد) الهی که خیر خوشی نبینی. داره دل و رودههام بیرون میریزه... .
زن دیگر: من که دیگه رغبت نمیکنم (راه میافتد).
مراد کم کم خواندنش ته مایهای از گریه میگیرد . همهی زنها رفته و مراد غمگین بر سر مشک چندک میزند پنجعلی آرام به مسیب نزدیک میشود. در گوشی از او چیزی میپرسد و مسیب همه چیزی به او گفته وارد مغازه میشود .پنجعلی به مراد نزیک میشود مراد غرق در فکر است. پنجعلی دولا میشود ، مشک را بر میدارد . مراد مثل اینکه خیالش پاره شده باشه با عجله مشک را میچسبد.
مراد: چه کار داری؟
پنجعلی: بزارش عمو..... بزار دیگه نجسه.
مراد: نه پنجعلی این دوشابه .... .
پنجعلی: میدونم عمو اما موش توش افتاده (خیک را میکشد).
صوفی عمو: ( از جا بلند میشه به طرف آنها) مش مراد کاریش نمیشه کرد.
پنجعلی: آره بابا نجسه خدائیش اینه.
مراد: نه ولش کنید.
صوفی عمو : ( خیک را میچسبد و میخواهد از دست مراد بکشد). مسیب از دکان بیرون میآید.
صوفی عمو: بذار بریزدش دور...... ول کن.
مراد: نه نمیگذارم.
مسیب: بگیر از دستش دیگه (به آنها میپیوندند).
پنجعلی: نجسه بابا ول کن دیگه .
صوفی عمو: ول کن بذار خالیش کنه
کشمش وقیل و قال بین آنها ، بچهها هم جمع میشوند . و بالاخره خیک را از دست او بیرون میکشند.
مراد: لامصبا نه ( با تمام وجود .پنجعلی خیک را به پشت دکه برده خالی میکند. صوفی و دیگران پنجعلی بعداً با خیک خالی بر میگردد و جلوی مراد میگذارد. مراد عمیق به او نگاه میکند. صداهای خارج صحنه) .
جارچی: الله خدای کریم (همه تکرار میکنند) . الله خدای رحیم ( تکرار) صمد و احمد و خدای ابراهیم . همه (الله خدای کریم)
جارچی: یعنی که بزرگ است خدای بالتعظیم . همه (الله خدای کریم).
”همه میمانند. عینی تو میآید.“
عینی: اکبری بدو یکی مرده ... بدو بریم تماشا (بچهها میدوند).
مراد: (گیج و منگ با خودش) این موش نیست.... موش نیست........ تو خیک سربسته موش چکار میکنه . ( به زنها) ها.... رفتین .....؟ دوشاب نمیخرین..... همین ...... خوب نخرین ..... به جهنم ....... به درک ...... میخوام صد سال سیاه نخرین ......(به آن زنی که با قیافهی ترشیده منتظر ایستاده است) ها تو.... تو چرا وایستادی؟ ها..... کاسه تو میخوای .... بیا (کاسه را بر میدارد و دوشابی را که توی آن هست روی زمین میریزد) . بیا ..... بیا اینم کاسهت ..... اما نه صبر کن .... اون سه چهار مشت سنگ و ریگی که آوردی بهت بدم (به طرف جوال میرود و گندم زن را که توی جوال ریخته است توی فوطهای که زن گندم را توی آن آورده بود سرازیر میکند). بیا... بیا اینم سنگ وریگی که آورده بودی ..... .
زن حول گوشههای دستمال را به هم میرساند و راه میافتد و بر دهانش به زمین تف میکند.
مراد: آره جون خودت تف کن.چنین دوشابی به همه عمرت ندیده بودی .... شما واسه همونا خوبید که آب زیپو به خوردتون میدن (به طرف خرش میرود) بیا تا بریم یه ده دیگه ..... این خیالشونه که میزارم بچههام از گشنگی بمیرن .آره اروای دلتون....( این بار انگار از غصهی دل است که میخواند.... یا برای انحراف خیال .... در هر صورت زیر آواز میزدند).
های ـ های.... آباد شه باغت .... تا صبح بسوزه چراغت ..... ننهت بخوره از نبات داغت.... های ـ های ـ های عسله دوشاب.
بچهها آنجا که دوشاب به روی زمین ریخته است روی زمین چندک زدهاند و دارند انگشت ـ انگشت خاکی را که آغشته به دوشاب است در دهان میگذارند.
مراد: لامذهبا، (گریه میافتد و یا در بهت .)
صوفی عمو و مسیب و بچهها تار و پخش میشوند. مراد تنها میماند. چند لحظه بعد پنجعلی با خیک ورچروکیده وارد میشود و آن را جلوی مراد بر زمین میگذارد. مراد او را عمیق نگاه میکند . در همین حال از خارج صحنه این صداها به صحنه میریزد؛
جارچی: الله خدای کریم همه: الله خدای کریم
جارچی: الله خدای کریم همه: الله خدای کریم
جارچی: حمد و احمد خدای ابراهیم همه : الله خدای کریم
جارچی: یعنی که به نام بزرگ است خدای همه : الله خدای کریم
همه میمانند در همین حال عینی با عجله تو میدود.
عینی: اکبری بدو رمضون شله مرده ...... بدو بریم تماشا
بچهها میدوند و بزرگترها با دیگران همدم میشوند و تک تک بیرون میروند . مسیب هم در دکانش را پیش میکشد و میرود.
مسیب:الله اکبر بزرگی بخودت میبرازه .
صحنه خالی است و تنها مراد نشسته . لحظهای بعد حسنی به داخل میدود و میایستد و پس از آن کبرا میآید و یکدم نگاه مراد و کبرا با هم تلاقی میکند و ...... پرده