در حال بارگذاری ...
...

نسخه چهار مجلسی تعزیه یوسف و زلیخا

بازنویسی هاشم‌فیاض نسخه چهار مجلسی تعزیه یوسف و زلیخا، خاص تعزیه‌خوانان تهرانی و منسوب به سیدمصطفی کاشانی متخلص به”میرعزا” است. گویا از داستان یوسف و زلیخا نسخه دیگری در هفت مجلس نیز وجود داشته که باز هم خاص ...

بازنویسی هاشم‌فیاض
نسخه چهار مجلسی تعزیه یوسف و زلیخا، خاص تعزیه‌خوانان تهرانی و منسوب به سیدمصطفی کاشانی متخلص به”میرعزا” است. گویا از داستان یوسف و زلیخا نسخه دیگری در هفت مجلس نیز وجود داشته که باز هم خاص تعزیه‌‌خوانان تهران بوده است. نسخه‌ای که متن آن را در اینجا آورده‌ایم، توسط هاشم فیاض تعزیه‌خوان معروف تهرانی بازنویسی شده است.
فهرست مجلس اول یوسف و زلیخاه
یعقوب:
الهی توئی خالق کائنات
به مخلوق دادی ز قدرت حیات
بود شمع ایوان تو ماه مهر
شده نقل بزم تو این اخترات
به هابیل و نوح و کلیم1 و ذبیح2
ز هر ورطه دادی تو راه نجات3
جبرئیل عراق:
سلام علیک ای رسول خدا
گل باغ یعقوب پر ابتلا
خدا گفته گویم تو را این چنین
که ای نوربخش زمان و زمین
تو دردائیل یوحنا کجائید
به بیچارگان دست گیری نما
بده بر فقیران به راه خدا
یعقوب:
ایا نهال گلستان شیث4 دل پر خون
فدای جان تو ای نور دیده‌ام شمعون5
بروز مهر یکی گوسفند ذبح بنما
برای جیره مستضعفین هم فقرا
مگر که خالق عالم شما جوانانرا
کند محافظ از شر چشم قوم دغا
شمعون:
بیا روئیل تملیخاه یفقل
یهودا دانیال چشم احوال
چرا ای مرده‌خوار6 از من جدائید
ز یاری گوسفندی ذبح سازیم
تصدق بر مساکینان نمائیم
مرد فقران:
ما غریب و بیکس و بیچاره‌ایم
بی‌نوا و از وطن آواره‌ایم
می‌رویم بهر معیشت اینزمان
نزد یعقوب آن عزیز جسم و جان
بلافاصله
شویم فدای تو یعقوب ای عزیز خدا
بده براه خدا و بده براه خدا
گرسنه‌ایم پریشان بینوا و گدا
مکن ز درگه خود ناامید مسکین را
یعقوب:
فدای جان تو ای نور دیده یوحنا
برو بیار برم قسمت فقیران را
خطاب من به شما ای جماعت درویش
ز دست من بستانید جمله قسمت خویش
فدای جان شما نور دیده‌های پدر
بدور هم بنشینید مثل عقد گهر
که من ز دیدن هر یک شوم چو گل خندان
غذا ز مهر تناول کنید فرزندان
عزیز جان دلم یوسف نکو آئین
بیا چو غنچه گل روی دامنم بنشین
ذمیال فقیر:
ای خدا من به جهان مسکینم
الم جوع کند غم‌گینم7
می‌روم در بر یعقوب زمان
گیرم افطار از آن ماه جمال
بلافاصله:
آل یعقوب به من رحم کنید
سائلم سائلم افطار دهید
کسی جواب من خسته دل نداد خدا
کسی نکرد ز اندوه شادکام مرا
به آب می کنم افطار ای خدای جهان
بگیر داد مرا از پیمبرت زحسان
جبرئیل:
آه ای یعقوب ای یعقوب آه
روزگار خویش را کردی تباه
خشم آوردی خدا را ای رسول
بنده‌اش را کرده زار ملول
خوف از قهر خداوندت نبود
رحم بر اطفال فرزندت نبود
بر بلا آماده باشد ای نور حق
کشتیت افتاده در بحر8 فلق
یعقوب:
جبرئیل ای پیک خلاق جهان
زین کلامت آتش افتاده به جان
من نپیچیدم ز امر حق سری
گو شدم مغضوب قهر داوری
گو گناهم چیست ای پیک خدا
تا نمایم توبه هر صبح صبا
جبرئیل:
نبود به جهان گناهت ای سرو مثال
محروم نموده‌ای ز غفلت ذمیال
دوش از پی قوت بهر افطار دمی
آمد در خانه گشت محروم غمین
حکم است شود بلا برایت نازل
زین قصه بکار تخم افسوس بدل
یعقوب:
ای خالق بی‌نیاز توبه توبه
وی ایزد چاره‌ساز توبه توبه
در حیرتم از روی غفلت کردم
زین آتش جان گداز توبه توبه
یوسف:
الهی بارسال و المرسلات
به حق ذبیحان کوی منایت9
به حق خلیل و به طوفان نوح
ز هر ورطه بنما تو راه نجات
عجب خوب خلقت مرا کرده‌ای
بهای سر موی من کاینات
روم سوی بستر بخوابم10 دمی
که در خواب11 بینم کمال صفات
شمعون:
آئید برادران بر من
سازید از این قضیه شیون
یعقوب محبت فراوان
با یوسف خود کند عزیزان
او را بنشاندش بزانو
چون دسته گل نمایدش بو
بیزار ز یازده پسر گشت
از یوسف خویش مفتخر گشت
همت مگر این شما ندارید
نخلی ز حسد به بار آرید
فکری ز برای قتل او حال
سازید چرا کنید اهمال12
روئیل چه گویی ای برادر
تکلیف چه باشد ای نکوفر
روئیل:
چه از من مشورت کردید گویم
شما را از شما احوال جویم
رویم از مکر در کنجی نشینیم
گل از گلزار مکاری بچینیم
اگر دیگر چنین حرفی بیان کرد
و یا گلزار ما را او خزان کرد
به حیله یوسفش را دور سازیم
پدر را از غمش محجور سازیم
بریمش سوی دشت سوی هامون
ز حلق نازکش ریزیم ما خون
یوسف:
چه خوابی بود ای یاران
که من دیدم به خواب امشب
مگر از چهره اقلیم برچیده نقاب امشب
چه خوابی بود کز این خواب
گردیم چو گل خندان
به بستر آمدم سیار
ماه آفتاب امشب
بلافاصله مصرع
پدر دیشب به بستر خواب دیدم
یعقوب:
چه خوابی ای گل باغ امیدم
یوسف:
مه و خورشید و اختر خوابم آمد
یعقوب:
یقین آن گوهر نایابم آمد
یوسف:
فلک شد زیر پایم فرش بابا
یعقوب:
نگهدارت شود خلاق یکتا
یوسف:
بکن تعبیر خوابم ای پدر جان
یعقوب:
بکن خواب از برادرها تو پنهان
یوسف:
مگر با من برادرها بکینند
یعقوب:
همه از بهر قتلت در کمینند
یوسف:
چه غم دارم که خالقم پناهیست
یعقوب::
پدر خوابت نشان پادشاهیست
شمعون:
برادرهای نام‌آور بیائید
همه رخت حسد در بر نمائید
عجب نوروز خوابی دیده یوسف
گمان من شود بگزیده یوسف
کمند طیش در میدان بتازیم
برادروار ما باید بسازیم
یهودا ای برادر چیست تدبیر
شدم از بغض یوسف من زمین‌گیر
یهودا:
باید با تزویر از پدر دورش کنیم
تملیخاه:
باید از پیکان زهرآلود ما گورش کنیم
روئیل:
مثل سلاخان سرش را از بدن باید برید
شمعون:
باید همچون گوسفندان زیر ساتورش کنیم
یهودا:
گاه می‌گوید که اختر می‌کند بر من نماز
گاه می‌گوید که با ایزد کنم راز و نیاز
روئیل:
گاه می‌گوید مرا قامت بود چون سرو ناز
شمعون:
گاه می‌گوید که درهای سماوات است باز
تملیخاه:
مثل عقرب پیکر او را ز کین خواهم گزید
روئیل:
مثل جلادان برای کشتنش خنجر کشید
یهودا:
مثل صیادان برای قتل او خواهم دوید
شمعون:
مثل شیادان گریبانش ز هم خواهم درید
یهودا:
خون یوسف گردن من هر چه خواهد شد شود
تملیخاه
خواهرش افتد به شیون هر چه خواهد شد شود
روئیل
گرچه لرزد پیکر من هر چه خواهد شد شود
شمعون
جهد آرید بهر رفتن هر چه خواهد شد شود
یهودا
برادرهای نام‌آور بیائید
به نزد باب باب‌فن گشائید
بلافاصله‌ با پدر
ای پدر خواهش13 صحرا داریم
شمعون
همگی عزم تماشا داریم
یهودا
کن عنایت تو بما رخصت گشت
شمعون
همه گردیم روان جانب دشت
یهودا
یوسفت نابلد است ای بابا
شمعون
ده اجازه ببریمش صحرا
یهودا:
چند در خانه تو پنهان داریش
شمعون :
بخورد طعنه ز بیگانه و خویش
یهودا:
جمله گردیم فدایت بابا
شمعون:
ده اجازه ببریمش همراه
یعقوب:
تکلیف برای بردن یوسف چیست
این خواهشتان قرین دلخواهم نیست
در دشت پلنگ و گرگ هارست بسیار
ترسم که شود یوسف زارم ناشاد
شمعون:
تو می‌دانی که شیر از دست من روباه گردیده
یهودا:
تو می‌دانی بلندی‌ پیش من کوتاه گردیده
روئیل :
تو می‌دانی ز اقبالم هما در چاه گردیده
تلمیخاه:
تو می‌دانی پلنگ دهر تلمیخاه گردیده
شمعون:
پدر ما را به یوسف کن بلاگردان تو از احسان
یهودا:
پدر بسیار بر دست من آن نو بابیه خندان
روئیل:
پدر منت گذار از رفتن صحرا به فرزاند‌ان
تملیخاه:
پدر ما را تصدق کن به یوسف هم بلاگردان
یعقوب:
مگوئید بیهوده در نزد من
ببندید لب از فنون سخن
بود یوسفم نور چشمان تر
ندارم به تن تاب هجر پسر
مراد شما نیست حاصل بدهر
مسازید آزرده جانم دیگر
شمعون:
برادران گرامم به پیش من آئید
دوباره باب حیل را از مهر بگشایید
روید جمله بر یوسف نکوفرجام
ز راه مکر ببوسید دست و پاش تمام
اگر که یوسف دلخسته عرض بپذیرد
رود به نزد پدر اذن آمدن گیرد
یهودا:
ای جان برادر گرامی
بنگر به براداران نامی
ایستاده بخدمت تو بر پا
خواهیم رویم سوی صحرا
صحرا همه هست سبز پرگل
هر سو که روی صدای بلبل
رو جانب باب ای نکوچهر
گیر اذن نشاط از ره مهر
یوسف:
ز شوق وصل ز رندان ابتدا گیرم
روم به نزد پدر اذن آمدن گیرم
بلافاصله با پدر
سلام این شهریار ملک کنعان
یعقوب:
علیک ای یوسف ای ماه درخشان
یوسف:
مرا عرضیست ای ماه نکو رای
یعقوب
بیان کن مطلبت ای جان بابا
یوسف
دلم خواهد که بر عرضم دهی گوش
یعقوب
چه باشد حاجتت سرو قباپوش
یوسف
مرخص کن روم بر سوی صحرا
یعقوب
ندارم تاب دوری تو بابا
یوسف
بزودی باز برگردم پدر جان
یعقوب
از آن ترسم بیفتی چنگ گرگان
یوسف
برادرخا به همراهند یکسر
یعقوب
ترا دشمن بوند ای ماه منظر
یوسف
مفرما کی برادر خصم باشد
یعقوب
کلامت جان بابا دلخراشد
یوسف
ببوسم دست و پایت اذن فرما
یعقوب
چسازم با غم هجر تو بابا
یوسف
دلم مشکن که می‌خواهم روم سیر
یعقوب
خدایا خیرگردان این سفر خیر
یهودا
پدر ما یازده تن همره هستیم
همه در زور بازو پیل مستیم
به صحرا شیر پیش ماست روباه
چرا از دست گرگان می‌کشی آه
یعقوب
چه میل گلشن و بستان باغ و بر دارید
برای رفتن این راه توشه بردارید
برای یوسفم ای نور دیده‌های پدر
بیا بگیر تو شمعون صبوی شیر و شکر
اگر به دشت شود تشنه این گل خندان
به جای آب تو شیر و شکر باو بخوران
عصا به دست بگیرید جمله فرزندان
روان شوید چو گل از برم سوی بستان
یوسف
چه شد مادر خورد بهرم تاسف
پدر جان کو عصای دست یوسف
جبرئیل
ای نبی‌الله اعظم السلام
وی امین مدرس غم السلام
بهر یوسف از بهشت ز امر خدا
با دو صد تعجیل آوردم عصا
هدیه خلاق عالم راستان
چند روزی باش با غم توامان
یعقوب
آه گشتم پیر و قدم شد دو تا
می‌وزد بوی فراق از این عصا
به عصا بنوشته خطی سر به سر
هر که گیرد دست دورست از پدر
سخت می‌ترسم که یوسف از برم
دور گردد روی ماهش ننگرم
نور دیده یوسف نیکو لقا
بین فرستاده خدا بهرت عصا
یوسف
هزار شکر تو ای کردگار ارض14 و سما
براداران بشتابید جانب صحرا
روان شویم به صحرا و باغ برگردیم
برو پدر تو به خانه که شام برگردیم
یعقوب
روان شوید که وقت وداع جان و تن است
همه به زیر درختی که منزل حزن است
که من ز غم قد و بالاتان نظاره کنم
ز غصه جامه جان را هزار پاره کنم
دنیا
خداوندا چه خوابی بود دیدم
ازین خواب از دل و جان نا امیدم
کجائی یوسف ای تاج سر من
بیا جان برادر در بر من
بلافاصله
ای پدر جان خواب دیدم مضطرم
یعقوب
کن بیان خواب ای یگانه دخترم
دنیا
چند گرگی رو به یوسف حمله کرد
یعقوب
از کلامت سینه‌ام شد پر ز درد
دنیا
می‌رود اندر کجا آن سرورم
یعقوب
می‌رود صحرا نهال نوبرم
دنیا
خواهم ای بابا ببینم یوسفم
یعقوب
آی همره تا ببینی یوسفت
دنیا
ای برادر می‌روی اندر کجا
یوسف
می‌روم خواهر به صحرا از وفا
دنیا
از فراقت رنگ دنیا زرد گشت
یوسف
زود می‌آیم من ای خواهر ز دشت
دنیا
می‌نشین شانه زنم زولف ترا
یوسف
گریه کم کن خواهر نیکو لقا
جبرئیل
آه از آن دم سکینه 15 مضطر
شانه می‌زد به کاکل اکبر
رفت اکبر ز دست اهل حرم
سوی میدان کشته شد از غم
دنیا با یوسف
انیس بی‌کسان داد از جدائی
محبان آه فریاد از جدائی
یعقوب
روان گردیده سوی دشت هامان
ولی آهسته ره پیمید اکنون
که من بینم قد بالای یوسف
عجب گردیده‌ام شیدای یوسف
به قربان قد بالات گردم
هلاک نرگس شهلات گردم
بیا روئیل شمعون یهودا
سپارم بر شما من یوسفم را
بدوش خویش بنشانیدش از مهر
مبادا خسته گردد این نکو چهر
شما رفتید جان از جسم من رفت
دریغ ای بلبلان گل از چمن رفت
جبرئیل
شیعیان خاک عزا بر سر کنید
یاد میدان رفتن اکبر کنید
چون علی‌اکبر به میدان شد روان
شاهدین علی‌اکبر به میدان شد روان
شاهدین با گریه گفت ای نوجوان
مادرت می‌میرد از داغت علی
خواهرت دارد چه رود خون دلی
شمعون
خاطر خود جمع‌دار ای باب زار
شام می‌آییم به خانه غم مدا
یهودا
ز سودای جمالت در خروشم
شدی خسته بیا یکدم بدوشم
شمعون
ز شیران باج بگرفته است شمعون
بیا بر دوش من چون شمع اکنون
تملیخاه
از آن ترسم که بر پایت خلد خار
بنه بر دوش عقرب16 پا قمروار
روئیل
ز سودای جمالت در خروشم
برادر جان بیا یکدم بدوشم
شمعون
برادر نیست پیدا باب پر فن
تو یوسف را چه ماهی بر زمین زن
جبرئیل
شیعیان گردید احوالم تباه
آه کو یعقوب کو یعقوب آه
بنگرد فرزند دلبندش چسان
می‌خورد سیلی از این بیگانگان
جامه جان چاک سازم زین عزا
یادم آمد یوسف کرببلا17
آه از آن ساعت که افتد روی خاک
از دم شمشیر گردد چاک چاک
یوسف آواز قطار
برادران من بیکس چه کرده‌ام به شما
چرا زنید طپانچه به صورتم ز جفا
اگر گناه ز من سر زده غلط کردم
فزون کنید چرا ای برادران در دم
درین میان بیابان پدر ندارم من
ابس ابس بچه تقصیر خوار زارم من
شمعون
تو می‌گفتی که بخت من بلند است
همای دولتم اندر کمند است
گهی در خواب بینی ماه و ماهی
گهی داری خیال پادشاهی
گهی گویی که اختر سجده‌ام داد
گهی گویی که طالع مژده‌ام داد
تو با این کودکی این حرفها چیست
مگر شرم حیا بر چهره‌ات نیست
ترا سازم هلاک18 از جور کینی
که تو دیگر چنین خوابی نبینی
یوسف
ای وای برادران زارم
من مادر و خواهری ندارم
آخر به شما منم بردار
خاکم ز چه می‌کنید بر سر
دست من و دامن تو شمعون
من بی‌گنهم به حق بی‌چون
پای تو ببوسم ای یهودا
بین حال من شکسته دلرا
روئیل برس کنون بدادم
از دست شما ز پا فتادم
قربان تو گردم ابن یامین
احوال من شکسته‌ دل بین
بلافاصله
یارب در این بیابان ماندم غریب گریان
ای کردگار سبحان کو باب دلفکارم
دنیا
کو یوسف فکارم کو شمع بزم تارم
کو سرو نوبهارم یوسف کجا تو جویم
یوسف
شمعون بیا بسویم بنگر به گفت‌وگویم
سیلی مزن به رویم کو باب بی‌قرارم
دنیا
یوسف نیامد از بر خاک زمانه بر سر
رفتی کجا برادر یوسف کجا تو جویم
جبرئیل
شیعیان خاک عزا بر سر کنید
یاد صغرا با علی‌اکبر کنید19
یوسف دلخون ز صحرا بر نگشت
ای عزاداران دل دنیا شکست
بود صغرا بهر اکبر انتظار
گریه می‌کرد او چه ابر نوبهار
یوسف
بیا بابا ببین حال من زار
به صد اندوه و غم گشتم گرفتار
برادرها من بی‌کس چکردم
بیا شمعون که من دورت بگردم
ز بس اندر بیابانها دویدم
ز تاب تشنگی بر جان رسیدم
برادر قطره آبی به من ده
مرا از جرعه آبی ساز زنده
شمعون
تو خواهی آب ما جان تو خواهیم
اگر مستغرق20 بحر21 گناهیم
بود این کوزه قوت یوسف اما
بریزیم تا خورد خون دلش را
بیا این آب ای جان برادر
مریز از دیده دیگر عقد گوهر
یوسف
وای از عطش مردم
جای آب خون خوردم
حسرت پدر بردم
ای خدا به دادم رس
دنیا
کو برادرم یاران گشتم از غمش گریان
مردم ای مسلمانان ای خدا بدادم رس
جبرئیل
آه یوسف شد ز قحط آب آب
از عطش گردید چون ماهی کباب
ای جماعت خاک غم بر سر کنید
یاد لعل تشنه اکبر کنید
آب نوشید و بگوئید این کلام لعنت‌ اله علی قوم ظلام
یوسف
برادرها بمن کاری ندارید
درین صحرا مرا تنها گذارید
که شاید گرگ‌های دشت آیند
به مظلومی من رحمی نمایند
بس است آزار من از آنچه کردید
غلط کردم خطا کردم ببخشید
جوانم بی‌نصیبم در زمانه
گذاریدم برم بر سوی خانه
شمعون
که هی ‌هی یوسف مکار پر فن
گریزی تو ز دست یازده تن
ز ضرب تازیانه رفته تابت
تو هم بی‌عقل مجنونی چه بابت
برای کشتن یوسف کشید تیغ شرار
مباد آنکه بماند به دهر این افکار
یهودا
حیف است بریم از تنش سر
آخر نه بما بود برادر
زین صدمه بدر نمی‌برد جان
ورنه سر او بریدن آسان
باید که در رحیل گشائید
رخت از بدنش برون نمائید
چاهیست22 در این حوالی دشت
باید که به جستجوی او گشت
اما که چه چاه هولناکی
از عمق رسد به پشت ماهی
سازیم چه سرنگون بچاهش
بر عرش رسد فغان 23 آهش
شمعون
عجب فکری نمودی حال اکنون
ز یوسف خون ریختن نیست میمون
به عالم بی‌گنه کشتن نه بابست
ولی تنبیه مغروران24 صوابست
نمائید سرنگون در قعر چاهش
بفریادش رسد خورشید و ماهش25
یوسف
مرا به چاه نسازید سرنگون از کین
مگر که تنگ بود جای من به روی زمین
دل شما مگر از سنگ خاره می‌باشد
وگرنه این نه طریق برادری باشد
برادران ز شرار عناد مخروشید
مرا برید بیک قریه‌ای و بفروشید
اگر پدر ز من خسته دل سراغی26 برد
بیان کنید که او را به دشت گرگی خورد
بترسم آنکه درین چاه غم هلاک شوم
خدا نکرده بمیرم بزیر خاک شوم
شمعون
تو در این چاه تخم غم بپاشی
بمیری بهتر است تا زنده باشی
نگون سازید در چاهش عزیزان
خلاصی بهر تو نبود ز احسان
یوسف
مرا چون سرنگون در چاه سازید
چه دست از کشتن من بر ندارید
دهیدم مهلتی با حال غمگین
وصیت بشمرم با ابن‌یامین27
بیا ای ابن یامین در بر من
بنه بر زانویت از غم سر من
چه برگشتی ز صحرا شاد و خندان
سلام از من برسان بر پیر کنعان
بگو اول پدر آبش ندادند
بجز خنجر جوابش را ندادند
ز بعد از من سر این چه گذر کن
سر این چه نشین و گریه سر کن
برادرهای زار دل غمینم
دلم خواهد شما را سیر بینم
پس از من چون به دور هم نشینید
ز تنهایی یوسف یاد آرید
ز روی جملگی دل پرملالم
حلالم کن حلالم کن حلالم
شمعون
برون کن یوسف از تن پیرهن را
نمایان کن چو برگ گل بدن را
یوسف
مکن بیرون ز جسم پیرهن را
مکن آزار این مرغ چمن را
اگر مردم به جسم من کفن باد
اگر ماندم به جسمم پیرهن باد
شمعون
برادرها در شادی گشائید
برون رخت از تن یوسف نمایید
نگون سازید در چاهش عزیزان
خلاصی بهر او نبود ز احسان
ابن یامین
بده یک لقمه نان ای برادر
برای یوسف محزون مضطر
شمعون
بگیر این لقمه نان ای برادر
ببر از بهر یوسف آن نکوفر
ابن یامین
بردار یوسف محزون مضطر
برایت نان آوردم برادر
جبرئیل
خطاب من به شما حوریان باغ جنان
روان شوید سوی چاه خرم شادان
بیاورید ز فردوس جامه زیبا
دیگر ز مهر طبقهای میوه طوبا
بلافاصله
سلام من به تو ای یوسف نکو آئین
منم رسول خداوندگار جبرائیل
زمان غم به سر آمد مبار خون ز دو عین
بیاد آر ز تنهایی امام حسین
یوسف
علیک من به تو ای پیک خالق یکتا
خوش آمدی به برم مرحبا علیک سلام
درین میانه چاه یاوری ندارم من
به غیر28 ذات خدا غم خوری ندارم من
چوپان
یارب اندرین صحرا ناله‌ای رسد در گوش
از دل فکار من برده است خدایا هوش
بلافاصله
میش و بز همه گریان آهوان همه نالان
در چرا نمی‌گردند بربر همه گویان
شمعون
خطاب من به تو باد ای شبان نیک لقا
بدانکه گمشده از من دری درین صحرا
فتاده است به این چاه آن در غلطان
اگر ز چاه بیرون شد خبر به من برسان
چوپان
کیست آن در گرامی در جهان....
شمعون
آن بود یوسف عزیز جسم و جان
چوپان
از چه در این چاه او کرده مقر
شمعون
از جفای چرخ بیداد قدر
چوپان
سرنگون شد از جفا اقبال او
شمعون
مختصر آگاه باش از حال او
مالک(نوا)
عجب زمین فرحناک باشد این صحرا
یقین که می‌وزد از بوی او نسیم29 بهشت
خوش است لحظه در این زمین فرود آئیم
که خیمه سایه ابر است بزمگه لب کشت
خوشا به حال عزادار شاه کرببلا
اگر که غرق گناهند می‌روند بهشت
بیار چائی قلیان قهوه‌ای خادم
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
بلافاصله
بدان ای غلام چند سنه قبل از این
گذارم بیفتاد در این زمین
یکی چاه باشد در این مرغزار
بدان آب دارد بسی خوشگوار
برو ای غلام اینزمان با شتاب
از آن چاه آور برایم تو آب
غلام
به چشم ای خواجه والاتبارم
روم از بهر تو من آب آرم
بلافاصله
نمایانست چاه از دور ظاهر
گمانم آنکه دارد آب وافر
نمایم دلو در این چاه پر آب
برآرم از برای خواجه‌ام آب
کنم شکر تو ای خلاق بیچون
به جای آب ماه آمد بیرون
الا ای خواجه والاتبارم
به جای آب بهرت ماه آرم
مالک
این لاله را بگو ز چه گلزار چیده‌ای
غلام
در چاه آفتاب جهان سر کشیده‌ای
مالک
به به چه خوش سرشت پری روست این جوان
غلام
انسان نه این به شکل و شمایل مصور است
مالک
روشن‌تر است عارض زیبایش از قمر
غلام
مادر نزاده است به عالم چنین پسر
مالک
عالم کند خراب اگر خم کند به چهر
غلام
خوبست آنکه تحفه بریمش به شهر مصر
مالک
رویش کبود گشته تو گوئی گرفته ماه
می‌کرد ناله مثل غریبان به قهر چاه
چوپان
شوم فدای تو ای شیر بیشه هامون
نهنگ قلزم یعقوب حضرت شمعون
بدانکه یوسف دلخسته را بدیده تر
برون ز چاه بیاورده است مالک زعر25
شمعون
خطاب من به تو باد ای امیر تجاران
همین غلام که بگرفته‌ای ز ماست بدان
بود سه روز که از دست من نموده فرار
بیا چه لولو گوهر به دست ما بسپار
مالک
چشم از ماه عارضش پوشید
بنده تا نرا به ماش بفروشید
بند از دست و پای بردارید
قیمت این غلام فرمائید
شمعون
قیمت این غلام نیکوزاد
بیست درهم بود نه کم نه زیاد
لیک یک عیب دارد او به جهان
کین سیه رو گریز پاست بدان
مالک
با همه عیب خریدم او را
وجه از من بستانید شما
کرده تقدیر چنین قسمت او
همه عالم نبود قیمت او
زین مکان کوچ نمائید تمام
باش مستحفظ این بنده غلام
یوسف
شوم فدای تو ای خواجه وفادارم
من ستمزده یک خواهشی به تو دارم
مرخصم بنما خواجگان خود بینم
ز باغ عارض ایشان دمی گل چینم
مالک
خواجگان با تو ندارند سری
بهر ایشان تو چرا خونجگری
بهر تسکین دل ای ماه لقا
رو ببین خواجه و یارانت را
یوسف
شوم فدای شما ای برادران گرام
به دور من ز محبت شوید جمع تمام
مرا به جای غلامی فروختید آخر
دلم ز ناوک اندوه دوختید آخر
مراعات پدر خود کنید بعد از این
مباد باب نماید بجانتان نفرین
بیا که دست شما را ببوسم ای اخوان
مرا حلال نمایید حرمت سبحان
خوشا به حال شماها که می‌روید به وطن
من غریب چه سازم اسیر کند و رسن
یهودا
بس است گریه برادر که ما کباب شدیم
ز ماه عارضت از شرم جمله آب شدیم
قضا فکنده تو را اندرین بلیه به دهر
به سرنوشت قضا چاره‌ای نتوان کرد
یوسف
برادران من خونجگر خداحافظ
فلک نموده مرا در بدر خداحافظ
یهودا
برادران همه گردید جای خویش قرار
به ما هنوز نماید نگاه یوسف زار
شمعون
عجب برادر بی‌رحم و هم گران جانید
کنون ز دست من این وجه اوست بستانید
دو درهم از تو عزیز برادرم روئیل
دو درهم به تو قسمت شدست دردائیل
دو درهم از تو عزیز بردارم تملیخاه
دو درهم به تو قسمت شدست یوحنا
دو درهم به تو جان برادر بن‌یامین
مباد قصه نمائی بر پدر تلقین
دو درهم ز من خسته دل برادرها
دیگر نمانده زری ما دهیم یهودا را
یهودا
من از زر نمی‌خواهم برادر
دریغ از یوسف محزون مضطر
جواب باب چون گوئیم شمعون
بیا پیراهنش سازیم پر خون
گریبان‌های خود را چاک سازیم
به فرق خویش یک سر خاک سازیم
اگر بابا سراغ یوسفش کرد
بگوئید جمله گرگی پاره‌اش کرد
بجز این چاره دیگر نداریم
وگرنه نزد بابا شرمساریم
شمعون
برادران گرامم ز راه غم‌خواری
تمام شال به گردن کنید از یاری
کنید گریه و زاری برای یوسف زار
که اوفتاده به چنگال گرگ آدم‌خوار
ای برادرم نور بصرم
قربان تو من ای سرو چمن
مالک
تمام روی بره آورید از هر باب
برای رفتن این راه پس کنید شتاب
گروه چاکران از پیر و برنا
مزار آل یعقوب است اینجا
بود این قبر راحیل ای عزیزان
که باشد مادر یوسف به دوران
یوسف
چرا ای مادر دلخون ز یاری
خبر از یوسف زارت نداری
برادرها مرا آزار کردند
گل رویم ز سیلی خار کردند
ببین زنجیر اندر گردن من
برون کردند جامه از تن من
ندارم طاقت دوری تو مادر
مرا در قبر ببر با حال مضطر
غلام
فغان آه کجا رفت غلام کنعانی
گمان آنکه گریخته جوان زندانی
چگونه با تن عریان فرار بنمودی
گمان من که غلام گریز پا بودی
یوسف
امان مادر ز درد بینوایی
غلام
غلام ماه کنعان در کجایی
یوسف
مرا در قبر ببر همراه مادر
غلام
ببینم گر ترا سازم مکدر
یوسف
ندارم طاقتی مادر گریزم
غلام
جوان گر بینمت خونت بریزم
یوسف
ببین مادر شده مجروح دوشم
غلام
رسد آواز کنعانی بگوشم
یوسف
خداوندا مرا بوده چه تقصیر
غلام
چسان بگریختی با کند و زنجیر
یوسف
غلاما رحم کن مادر ندارم
غلام زنم سیلی به رویت ای فکارم
یوسف
به کنعان باب زارم انتظار است
غلام
روان شو مالک بهرت انتظار است
شمعون
ای برادرم نور بصرم
ای عزیز من با تمیز من
یعقوب
یوسفم یاران ز صحرا برنگشت
دنیا
ای خدا از فرغتش پشتم شکست
یعقوب
من نمی‌دانم چه آمد بر سرت
دنیا
ای برادرجان بمیرد خواهرت
یعقوب
دیر شد یوسف نیامد در برم
دنیا
ای پدر کو یوسف غم پرورم
یعقوب
غم مخور چون جان شیرین می‌رسد
دنیا
بر لب من ای پدر جان می‌رسد
یعقوب
گفته بود آیم غروب اندر برت
دنیا
این غروب است من به قربان سرت
یعقوب
پس بیا بابا سر راهش رویم
دنیا
آی تا جویای احوالش شویم
یعقوب
دیر کردی یوسف نسرین 31 عذار
دنیا
ای پدر از دور شد گرد و غبار
یعقوب
کن نظر ای دخترم ای دخترم
دنیا
بین برادرهام آیند در برم
یعقوب
شکرالله یوسفم آمد ز دشت
دنیا
کاش ای یوسف نمی‌رفتی به گشت
یعقوب
زین سخن آتش زدی بر جسم و جان
دنیا
نیست بابا یوسفم همراهشان
یعقوب
آه ای شمعون شوم پیراهنت
یوسفم کو دست من بر دامنت
شمعون
پدر جان یوسفت را گرگ خورده
به دندان ستم اعضاش برده
بود این پیرهن از مال یوسف
بگیر گردیده‌ام شیدای یوسف
یعقوب
آه از این خبر روانم سوخت
به خدا مغز استخوانم سوخت
آه کی بود گفت‌ گرگش خورد
آه کی بود گفت یوسف مرد
شمعون
چه در صحرا شدیم از بهر حاصل
شدیم از یوسف زار تو غافل22
ربودش گرگ آدم‌خوار او را
ز هجران برادر می‌کشیم آه
یعقوب
روید روئیل شمعون یهودا
بگیرید گرگ آریدش ز صحرا
شمعون
برادران همه تیرکمان به چنگ آرید
برای گرگ گرفتن به دشت رو آرید
بلافاصله
گرفتم با کمند خشم گرگی
چه گرگی گرگ خونخوار بزرگی
بلافاصله
پدر این گرگ یوسف را دریده
به دندان ستم اعضاش خورده
یعقوب
چرا ای گرگ یوسف را دریدی
تن پاکش میان خون کشیدی
چرا شرم از رخ بابش نکردی
حیا از جسم بی تابش نکردی
گرگ
مائیم به عالم گل مقصود نچیده
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
سوگند به آئین به اجداد کبارت
من پاره نکردم به خدا یوسف زارت
یعقوب
بگو کارت در این صحرا چه بوده
چرا از تن تو را تابت ربوده
چرا ای گرگ اینسان بیقراری
چرا هر دم کنی افغان زاری
گرگ
ای نبی الله به غم پرورده ام
چند روز است یک برادر یک پدر گم کرده ام
جستجو بودم درین صحرا فدای جان تو
ناگهان افتاده ام در چنگ فرزندان تو
یعقوب
گرگ از بهر برادر در فغان
وای فرزندان بی مهر الامان
مر شما از گرگ کمتر بوده اید
یوسفم را از کفم بر بوده اید
جبرئیل
آه ای یعقوب کم کن شور شین
یاد اور از جوانان حسین
حکم کرده خالق کون و مکان
نام یوسف را میاور بر زبان
یک پسر گم کرده ای با چشم تن
چند می گریی پدر بهر پسر
در زمین کربلا بر ذوالمنن
می کند قربان حسین هفتاد تن
چند باری بر پسر اشک عزا
کن نظر هنگامة‌کرببلا
یعقوب:
وای وای این دشت پر محنت کجاست
جبرئیل :
آه یعقوب این زمین کربلاست
یعقوب:
کشته ها از هر طرف بینم به خاک
جبرئیل:
آری آری گشته یک سر چاک چاک
یعقوب:
یک تنی بی دست بی سر برملاست
جبرئیل:
هست سقای سپاه کربلاست
یعقوب:
یک جوانی دست و پا از خون حناست
جبرئیل:
قاسم داماد شاه کربلاست
یعقوب:
یک جوانی کشتة تیغ جفاست
جبرئیل:
آن علی اکبر شبیه مصطفاست
یعقوب :
کودکی قنداقه اش از خون تر است
جبرئیل:
طفل بی شیرش علی اصغر است
یعقوب:
یک تنی بینم به خاک خون طپان
جبرئیل:
هست آن سالار خیل قدسیان
یعقوب:
نام او را کن بیان با شور و شین
جبرئیل:
آن شهید کربلا باشد حسین
یعقوب:
‌آه گشتم آب از این شور شین
صد چه یوسف باد قربان حسین
یا حسین جانم فدای جان تو
من به قربان تو و یاران تو
گریه کن ای شیعه از این ماجرا
یاد آور از حسین کربلا
تمام شد حقیر هاشم فیاض ١٣۵٠
صورت اثاث مجلس یوسف بچاه
شتر ، کجاوه ، بار تجارت ، چانی ، قلیان ،قهوه ، رختخواب ، چوب دستی ، دلو ، طناب چاه ، گوسفند زیاد ، ترکه زیاد ، کاه زیاد ، طناب بلند .
التماس دعا از خوانندگان مجلس
مجلس یوسف و ذلیخاه
فهرست لباس مجلس یوسف
جبه ، عمامه ، کلاه ، قبا ، عبا ، پیراهن سفید ، بزغاله کشته شده ، چوب دستی و لباس فاخر
مجلس از مرحوم میر عزا رحمت الله

تعزیة دومی از چهار مجلس : فروختن یوسف (یوسف فروشی)

فهرست مجلس دوم یوسف ذلیخاه
ذلیخاه (آواز افشار)
خداوندا چرا حالم خراب است
سر راهم یقین دائم که چاه است
روم در بستر راحت بخوابم
ز درد و غم همی در پیچ و تابم
بلافاصله
الهی سخت می سوزد دل امروز
چرا گردیده مشکل درد امروز
مرا صد کوه غم در دل به یک دوست
شب اندر استخوانم آرد از پوست
بریزد از چه رو چشم بلاکش
ز یک آهی هزاران خرمن آتش
از آن ترسم کنم با حسرت دل
به ناکامی بزیر خاک منزل
که بودی آمدی یکبار دیگر
بخوابم ای جوان ماه منظر
دایه
نمی دانم ذلیخاه با صد افسوس
نمی مخوابد و دارد آه جانسوز
مگر در خواب آمد آفتابش
که ریزد اشک از چشم پر آبش
بلافاصله
سلام ای صد چو خورشیدت کنیزت
سلام ای صد چو ماهت اشک ریزت
چرا امروز آه و ناله داری
به نرگس از دو چشمان ژاله داری
ذلیخاه
مپرس از آه جانکاه من امروز
که سوزد سنگ از آه دلسوز
شرر آمد به جانم امشب از عشق
چه شب دایه چه آتش آتش عشق
جوانی بر تنم آتش بیافروخت
که سر تا پای من دایه بهم سوخت
دایه
الا ای بانوی دیوان شاهی
غزل خوان بلبل بستان سراهی
ز قصرت پای در بستان گذاری
دل اندر نغمه دستان براری
ذلیخاه
نگو گفتیم تو را صد آفرین باد
بیا چون بلبل خندان ز خانه
برون رو تا بری زین دام دانه
گل بی خارت ای گل همنشین باد
مرا گل نیست غیر از طلعت دوست
دل و جانم اسیر کاکل اوست
ولیکن چون ز گل بوی وی آید
شمیم سنبل از موی وی آید
روا باشد به بستان آرمیدن
که بوی آن گل از این گل شنیدن
بگو آرند اسب زرنگارم
که من عازم به سیر گلعذارم
دایه
الا ای خادمان کوی سلطان
کنیزان ماه رویان از دل و جان
بدان بانوی شه را عزم صحراست
دل او آرزو بهر تماشاست
بیارید اسب او را ای کنیزان
که خواهد او رود سوی گلستان
یوسف با دست بسته با مالک و غلام وارد شود
یوسف (آواز افشار)
الهی تا بکی از دیدة تر
فشانم بر زمین اشک مقطر
ز آب دیده ام از آتش دل
کنم با کاروان قطع منازل
منم آن گل که خار روزگارم
منم آن گل که دور از لاله زارم
منم آهوی صحرای جدائی
که می نالم ز جور بی وفائی
منم یوسف که محجورم ز یعقوب
منم یوسف که رنجورم ز محبوب
تعزیة یوسف و زلیخا
پدر دور از من و من از پدر دور
که من خواهم به حسرت رفت در گور
الهی پیر کنعان را توان ده
صبوری تو به آن باب گران ده
مالک
الا ای ره روان ره نوردان
سران کاروان آزرده مردان
دهیدم مژده دلدار مسرور
سواد مصر پیدا گشته از دور
یکی مژده برد بر مصر یاران
که آید کاروان با قلب شادان
غلام
امیرا بر تمام سروران سر
که در این کار هستم بر تو چاکر
به این خدمت نمایم جان فشانی
برم مژده رسانم مژدگانی
بلافاصله
یک غلامی کاروان مصریان آورده است
کز دو لعل شکرین یاقوت زر آورده است
خرمن نور است ماه از خرمن او خوشه چین
مصریان گوئید صد ماهی بود بر این جبین
ماه حسنش چون به کشور خودنمائی می کند
نور از بازار حسن او گدائی می کند
مالک
ای شمع رخ از میان نهفته
پروانه تو ماه یک دو هفته
خواهم که برآرم از قفایت
در مصر بتابد آفتاب
یوسف
ای رهرو کاروان هوشم
بر امر تو مالکا بکوشم
این شیوه مرا نه خوشنمائیست
خون در دلم از غم جدائیست
با آنکه به حسن من وحیدم
خوانند غلام زرخریدم
مالک
که گفته طوق غلامی بگردنت بندی
ترا غلام نخوانند مرا تو فرزندی
کمند حسن تو هم دست ماه گردون بست
به آفتاب رخت گردم آفتاب پرست
یوسف
من آن جوان غریبم که غم مرا باغست
من آن گلم که به یک برگ من دو صد زاغست
ندانم آن پدر زار ناتوان چه کند
به پیری از غم فرزند نوجوان چه کند
کجاست تا که زند موی مشک بوی مرا
ز آب دیده بشوید غبار روی مرا
الهی آنکه نمودی مرا به این تقدیر
به اشک آه دل من نگر به حسرت پیر
مالک
بس است ناله نباشد زمان نالیدن
ترا ز باغ تماشا رواست گل چیدن
ببین به شهر تماشای قصر ایوان کن
نظر به سیره ریحان باغ بستان کن
یوسف
مرا که جمعیت خاطرم پریشانست
کجا هوای تماشای باغ بستانست
کسی که از وطن آواره است در بدر است
بدانکه در همه جا خاک حسرتش بسر است
بسیره دل نگشاید که جان در آزارست
به گل اگر نگرم گل به چشم من خار است
مالک
بس است افغان مریز از نرگس پروین
نشین چون ماه بر محمل چه زرین
بکش در کوچه بازار غلامان حال محمل را
جرس را گو بیفکن از نوا اندر هوس دل را
غلام
مژده دهید مصریان ماه منور آمده
نسیم اکبر ‌آمده اصغر آمده
یوسف
ز چه نمائی ای جوان با مه و خور برابرم
من نیم آفتاب و مه بلکه ز ذره کمترم
غلام
هر که ندیده در زمین از ملک آفتاب را
گو نگرد به این جوان برفکند نقاب را
یوسف
منکه ز ذره کمترم ذره کی آفتاب شد
از سخن تو استخوان در بدن من آب شد
غلام
هر که نماید آرزو جنت بی عدیل را
بنگر این لب و دهان کوثر سلسبیل را
یوسف
عبد ذلیلم ای غلام من نه چنان نه کوثرم
می رود از غم پدر خون ز دو دیدة ترم
جبرئیل گوید
شیعیان آمد مرا در خاطر از این ازدحام
چون برند آل علی را سر برهنه سوی شام
یوسف (آوازه دشتی)
یارب نظر به شعله این شیخ شتاب کن
جانم خلاص زین الم اضطراب کن
چون حس من بدهر خطائیست ای خدا
رحمی بمن خدا از صغار کبار کن
مالک
بیا به همره من ای جوان دل پر خون
برم به خانة خود اینزمان ترا اکنون
مراد من همه آنست گر تو بپسندی
ترا به خانه برم از برای فرزندی
یوسف
ترا امیر اگر هست عقل و دانش و هوش
مرا به خانه مبر عرض کن برای فروش
چرا کسان که ترا زیر دست خود دانند
به جبر ظلم مرا آخر از تو بستانند
چه حاصل است بتو آنی نگاه داشتنم
بود صلاح تو بسیار بر فروختنم
مالک
بچشم عرض نمایم ترا برای فروش
اگر چه آتش مهرت دل آورد در جوش
یوسف
ایا امیر مکن اینقدر مرا توصیف
تعزیة یوسف و زلیخا
مرا به نزد خداوند خود مساز خفیف
بگو که می خرد این کودک جگر خون را
بگو که می خرد این بینوای محزون را
بگو که مشتری این غریب دربدر است
بگو که مشتری این غلام خونجگر است
بگو که می خرد این بیکس فلکزده را
بگو که می خرد این از وطن جدا شده را
مالک جار بزند
که می خرد ز من این آفتاب تابان را
که می‌خرد ز من این سرو باغ رضوان را
کجاست مشتری این غلام کنعانی
که است دست وی انگشتر سلیمانی
که مشتریست که من آفتاب بفروشم
که مشتریست که من مشک ناب بفروشم
ز من که می خرد این شاخه قد جان را
که می خرد در یاقوت لعل مرجان را
پیرزن قوزو
به این پیری به این زشتی به این قوز
نمودم چرخ ریسی در شب و روز
گذارم پای همت را ببازار
که بلکه من شوم او را خریدار
بلافاصله
سلامم بر تو ای مالک ز احسان
به قربان تو این ماه کنعان
ببین قوزی که من دارم که داره
دک پوزی که من دارم که داره
ایا مالک به سر تو منتم ته
نه نه جان کلاف از من بگیر و یوسفم ده
کلاف بدهد دست یوسف را بگیرد
بگوید قربونت برم انشاالله
بیا همراه من ای نور چشمان
رویم در خانه خود ماشتابان
مالک
ایا ضعیف ز عقلی مگر تو بیگانه
برشته کسی بفروشد غلام فرزانه
نگر تمام ستادند از بزرگانش
دهند لولو مرجان بهای میزانش
باین کلاف که خواهد دهد ضعیفة زار
مخر غلام برون رو کنون ازین بازار
پیرزن گریه کند بگوید
الهی مالکا خیری نه بینی
الهی داغ فرزندت به بینی
ندادی این کلاف از من بگیری
الهی نیمه امشب بمیری آی بمیری آی بمیری
ذلیخاه
الهی خون ببارم از دو دیده
الهی طاقتم از دل رمیده
الهی سوزش جانم نهان است
الهی آتشم بر استخوانست
الهی غرق بحر خون بود دل
تو افکن کشتی دل را به ساحل
به سوی شهر برگردان عنانرا
به بلبل واگذار این گلستانرا
دایه گوید
بچشم ای بی بی نالان غم ناک
کنم از غصة تو پیرهن چاک
مالک
که می‌خرد ز من این آفتاب تابان را
که می‌خرد ز من این سرو باغ رضوان را
که مشتریست که من یک غلام بفروشم
که مشتریست که من نیک نام بفروشم
ذلیخاه
عجیب دارم به مصر فتاده شوری
چه شوری شورش یوم نشوری
به بازار اینهمه جمعیت از چیست
زنان را بر رخ اشک حسرت از کیست
چه شوری اندرین بازار آمد
چه عکسی بر در دیوار آمد
اگر گویم ز خورشید است این نور
بود خورشید اندر پره، مسرور
ببین ای دایه فرخنده آثار
چه آشوبست اندر شهر بازار
دایه
چه اجماعیست در بازار این مصر
چه اوضاعیست اندر کوچه مصر
ایا ای بی‌بی فرخنده هوشم
غلامی را به بازار می‌فروشند
بلافاصله بی بی نگاه کرد
کنی از چه هنگام نظاره
به ابرو سوی بازارت اشاره
مصرع ذلیخاه
این جوان است آن جوان کز دل مرا آرام رفت
دایه
دیدمش بی بی دل من از قرار تاب رفت
ذلیخاه
این جوان آمد مرا در خطه مغرب بخواب
دایه
داشتی حق بی بی آنکه می‌نمودی اضطراب
ذلیخاه
این جوان خاک غریبی را نمود اندر سرم
دایه
تا بدیدم خون رود از هر دو چشمان ترم
ذلیخاه
این قمر طلعت جدا از خانمانم کرده است
دایه
داشتی حق آنچه می‌گفتی ترا به گردن است
ذلیخاه
دایه فکری کن که بر چنگم فتد این نوجوان
دایه
بر غلامی خودت او را بخر تو این زمان
عزیز مصر
شکر خدا که پادشه مصریان منم
در ملک مصر خسرو صاحبقران منم
آن پادشه که لشگر او هست بیشمار
افزون‌تر است از هم اختران منم
آن عادلیکه آه فقیران روزگار
بگرفته است از همه گردن کشان منم
یارب مکن مرا به میان خسان ذلیل
زیرا که خصم جان جفاپیشگان منم
ذلیخاه
الا ای بر سران مصر سرور
به غربت گشته اقبال تو هم سر
غلامی را به بازار می‌فروشند
که نتوانند از او دل بپوشند
بود نیکو شوی او را خریدار
بود پاکیزه رو پاکیزه اطوار
عزیز مصر
خبر دارم بیا زین بیع بگذر
که سنگین قیمت است آن ماه منظر
بود در نزد من یکدانه گوهر
که باشد زین غلام امروز بهتر
زر افزاید که جمله افتخارم
به سیمین پیکزان گل عذارم
ذلیخاه
چه ما امروز فرزندی نداریم
میان خانه دلبندی نداریم
ز تو خواهم بماند بلکه نامی
به فرزندیش بستان نی غلامی
عزیز مصر
مگو افسانه بر من در تکلم
مجو فرزندی از فرزند مردم
روا نبود غلامی را خریدن
باین قیمت بفرزندی گزیدن
ذلیخاه
تو را گر نیست زرجوئی بهانه
مرا بسیار زر هست در خزانه
بگیر این کیسه ها یاقوت الماس
بخر او را برای من تو مهراس
برو این زحمت از تو نیست از من
خریدن از تو باشد قیمت از من
عزیز مصر
جزاک الله بمن دادی بهایش
بجان کوشم من از بهر سرایش
غلامی را خریدارم بصد رنج
که گیسویش بود بهتر ز صد گنج
بلافاصله
ایا مولای این مشگین کلاله
بمن گشت این خریداری حواله
به میزان آراین یاقوت را قوت
چه بستانی دهم وزنش بیاقوت
بگیری گر بهایش گنج قارون
خریدارش منم با قلب پر خون
مالک
بیا ای صیت آهوی دل و جان
مکان کن همچه صد در برج میزان
بیفکن عقد گوهر در ترازو
مقابل کن به این یاقوت لولو
عزیز مصر
بکش ایمرد بنگر سوی شاهین
مقابل گشته با خورشید پروین
ببین ای باخته از بیع جان قوت
مساوی گشته با یاقوت یاقوت
مالک
بگیر از من غلام خویشتن را
ببر همراهت این در عدن را
یوسف
دمی کن صبر ای مولای ثانی
مرا باشد یکی عرض نهایی
چه من پرورده احسان اویم
ز نعمت خوردگان خوان اویم
نخواند وقت رفتن بی‌وفایم
ببخشد از جوانمردی خطایم
عزیز مصر
عجب آهت شرر اندر دل افروخت
سخنهایت دل جان مرا سوخت
برو با آب اشک آتش آه
ز مولایت تو عفو خویشتن خواه
یوسف
مرا عرض است ای مولای اول
نمایم عرض در نزد تو مجمل
شما را مدتی من بنده بودم
ز احسان شما شرمنده بودم
نکردی هیچ مامورم به خدمت
چه فرزندی مرا کردی محبت
ببخش گر ترک خدمت دیدی از من
حلالم کن اگر رنجیدی از من
مالک
برو ای طفل ایزد باد یارت
نماید راه مقصد کردگارت
مرا باشد امید ای پاک طینت
تو از ذلت رسی بر برج عزت
برو هرگز نبینی بد به دوران
نگهدارت شود خلاق سبحان
عزیز مصر
بیان ای آفتاب ماه‌رویان
مکن زاری مریز اشک از دو چشمان
بلافاصله
ببین ای بانوی ایوان عزت
برون شد اختر طالع ز محنت
ز دولت شد بلند این بخت پستم
فتاد این دانه گوهر بدستم
ذلیخاه
الهی شکر دیدم روی معبود
شدم از قید غم آزاد خوشنود
بیا ای حلقه عشقت بدوشم
ترا بر تن لباس زر بپوشم
ترا زیبد حقیقت افسر زر
بنه این تاج زر این لحظه بر سر
ز سیم زر تو سیمین کن کمر را
بیا در گردن افکن طوق زر را
یوسف
مرا بی بی لباس زر بپوشان
لباس زر نزیبد بر غلامان
غلامان از پی زیور نکوشند
لباس پادشاهان را نپوشد
مرا بر تن لباس نیلگون پوش
که هستم با سیه‌روئی هم آغوش
ذلیخاه
گمانم بر دلم خواهی زنی نیش
گرفتی راه بدخوئی تو در پیش
ترا خواهم مرا غم‌خوار باشی
نمی‌خواهم که خدمت کار باشی
ترا خواهم ببوسم مثل لاله
نمی‌خواهم کنم خدمت حواله
ترا خواهم مرا جانانه باشی
نخواهم خادم اندر خانه باشی
که عشقت در گل جانم سرشته
کنی منع از چه ای زیبا فرشته
یوسف
مکن خاتون به حرف افسانه‌سازی
مگر آلوده در عشق مجازی
سخن گوئی و نگشائی ز هم لب
کنی پنهان ولی فاش است مطلب
تو بگذر از طمع فرخندگی کن
خدا را تا توانی بندگی کن
ذلیخاه
فدای گیسوی پر پیچ و تابت
زمان کودکی دیدم بخوابت
عزیز مصر نام خویش خواندی
مرا در آتش عشقت نشاندی
کنون آورد بختم در کنارت
کنی منعم ز سیر لاله‌زارت
یوسف
بدان عشق مجازت در سرشتی
سعادت یابی گر زین دام جستی
دل از نور خدا می‌سازد در طی
بدان هست آدمی را مرگ در پی
ذلیخاه
بیا اینجا نگر بین دست بلبل
بود با چشم گریان گردن گل
یوسف
مرا سوی تماشا نبود آهنگ
بیا زین راه بیرون شد دلم تنگ
ذلیخاه
بیا این خانه بنگر سوی شهباز
چسان از همسر خود می‌کشد ناز
یوسف
نخواهم زهره نه مشتری را
نجویم شیوه صورت‌گری را
ذلیخاه
مده پندم مجو راه بهانه
بیا با من قدم نه سوی خانه
یوسف
چه گویم من ز کار تو ندانم
بباید رب اسمع را بخوانم
ذلیخاه
ببین تصویر سیمین پیکران را
تماشا کن بساط عاشقانرا
یوسف
خداوندا نگر بر حال زارم
ز دام این ذلیخاه تو برارم
ذلیخاه با بت
سلام ای نقش‌بند صورت جان
سلام ای واقف اسرار پنهان
ترا پوشم که در قهرم نکوشی
بپوشی عیب من چون عیب‌ پوشی
هاتف
ایا به مرتبه نزد جهانیان محبوب
نظاره کن که زنی خوف می‌کند از چوب
کند ثنای بت و عفو خواهد از زنار
به سجده رفته و باشد به ذکر استغفار
تو از خدای جهان آفرین نمی‌ترسی
ز قهر خالق عرش برین نمی‌ترسی
مباد آنکه شوی با خطا تو هم آغوش
که دیگ قهر الهی بیاید اندر جوش
یوسف
عجب در حیله بازی اوستادی
که خواهی عفو تقصیر از حجاری
تو خوف از بت کنی ای حیله پیوند
چرا پس من نترسم از خداوند
تو نزد چوب بنمائی ثنا را
چرا من درغضب آرم خدا را
گریبان مرا از کف رها کن
برو در نزد بت حمد ثنا کن
ذلیخاه
درین حالت تو با من در ستیزی
توانی کی ز دست من گریزی
اگر خواهی روی بیرون تو بی‌باک
کنم پیراهنت را از قفا چاک
عزیز مصر
چرا ز قصر برون آمدی پریشان حال
که بود آنکه تو را می‌دوید از دنبال
فتاده است بگو افسر سرت به کجا
دریده است که پیراهن تو را از قفا
معین است که این آشنای بیگانه
فریب داده تو را برده اندرین خانه
ذلیخاه
ز من مپرس بپرس از غلام کنعانی
که گشته منفعل از فعل بد ز نادانی
بپرس ازو که چه می‌خواستی ز خلوت من
به خلوت از چه نهادی قدم بگو با من
بگو برفتن برگشتنش چه بود خیال
چو او نمک به حرامی ندیده‌ام تا حال
یوسف
عزیز آنچه شنیدی از او تو پنهانست
گواه دامن چاکم و چشم گریان است
به حیله سازدم اندر بر تو شرمنده
از او بپرس که مرا نزد خویشتن خوانده
گواه بی‌گنهی باشدم ازین سخنم
دوید از عقب من دریده پیرهنم
عزیز
برو ضعیفه بکن از گناهت استغفار
به نزد غیر مکن این سخن دیگر تکرار
مصرع زنان مصر
زنان مصر ذلیخاه ز راه نادانی
دومی
شدست عاشق روی غلام کنعانی
اولی
به خانه برده و از پس دریده پیرهنش
دومی
عزیز مصر به او گفته بدرود مهنش
اولی
به حیرتم که نمی‌ترسد او ز رسوایی
دومی
فتاده است به پای غلام کنعانی
دایه
فغان ز گردش این آسمان مینایی
رسیده کار ذلیخاه به حد رسوایی
بلافاصله
سلام من به تو ای بانوی جهان‌بانی
چه حالتست ترا با غلام کنعانی
مگر خبر تو نداری زنان چه‌ها گویند
زنان مصر ندانی چه چیزها گویند
زنند طعنه که رسوای خاص و عام شده
ز بی‌خیالی خود عاشق غلام شده
دیگر به خلوت خود این غلام را تو مخوان
که می‌کنند ترا سرزنش تمام زنان
ذلیخاه
آنها که در ملامت من پا نهاده‌اند
محروم از نظاره این حور زاده‌اند
آنها که خط به سرزنش من کشیده‌اند
معذوردارشان که رخش را ندیده‌اند
خواهم زنان مصر به مهمانی‌آوری
در بزم خاص این مه کنعانی‌آوری
اینک برو بیار زنانرا به محضرم
تا خاک بر سر همه‌شان ریزم از کرم
دایه
از من سلام بر همه سیمین رخان مصر
بر بانوان پرده گیان زنان مصر
جمله تمام غنچه بسته چمن روید
در بزم میهمانی خاتون من شوید
زنان اولی
منت خدایرا که برآورد کار سخت
دومی
اندر بساط پادشهان افکنیم رخت
اولی
گردید غرق گوهر ایا گل‌رخان مصر

تعزیه یوسف و زلیخا
دومی
آریم رو به منظر شاه ای زنان مصر
اولی
بانوی بانوان به تو از ما سلام باد
دومی
دولت ترا مدام جهانت به کام باد
ذلیخاه
شما بر من بسی افسانه گفتید
مرا آشفته دیوانه خواندید
ولی منهم ملامت را خریدم
خط رسوائی خود را کشیدم
شمایانی به مجلس هر کسی هست
ترنجی جملگی گیرید در دست
بهر وقتی نمودم من اشاره
ترنج خویش را سازید پاره
زنان اولی
بچشم ای گوهر یکتای شاهی
دومی
بچشم ای لولو بحر الهی
اولی
سر از حکم بلندت ما نپیچیم
دومی
ترنجی جملگی بر دست گیریم
اولی
چه بر ما می کنی از غم نظاره
دومی
بدست خود ترنج سازیم پاره
ذلیخاه (مصرع با یوسف)
بیا ای دل ز هجران تو بیمار
یوسف
چه گوئی بی بی پاکیزه اصوار
ذلیخاه
ترا خواهم کنم مأمور فرمان
یوسف
چه خدمت گر بکوشم از دل و جان
ذلیخاه
زنان مصر ببزمم میهمانست
یوسف
ازین خدمت معافم کن امانست
ذلیخاه
نگفتم من نکن افغان زاری
یوسف
معافم کن ازین خدمت گزاری
ذلیخاه
بدست خود بگیر ابلق تو اینجا
یوسف
دیگر این خدمت مفرما
ذلیخاه
باین خدمت تو والا هستی از غیر
یوسف
الهی کن مال کار من خیر
ذلیخاه
قدم نه سوی مجلس جان دلسوز
یوسف
مکن خود را شریک خونم امروز
ذلیخاه
زنان مصر آمد آنچه گفتم
یوسف
مکن با معصیت یارب تو جفتم
ذلیخاه
از من سلام باد یکایک زنان مصر
آنانکه ساختند مرا داستان مصر
دادم چه اذن جمله نشینید خاص و عام
هر کس به حد خویش کشید پاس احترام
به زنان اشاره کند ترنج را پاره کنید
زنان مصر اولی
این جوان آفتاب تابانست
دومی
ملک است این نه جن نه انسانست
اولی
گر ملک نیست این پری باشد
دومی
زهره یا آنکه مشتری باشد
اولی
آه نشناختم ترنج با دست
دومی
آخ چاقو باستخوان بنشست
اولی
دست من شد خضاب جمله زنان
دومی
حق به دست تو بود ای خاتون
ذلیخاه
ای که بودید در ملامت من
بنگرید ماه سرو قامت من
یک نظر ای زنان شما را بس
رفت از خاطر آنچه داری دست
تو که دست با ترنج نشناسی
محو گشتید ، جمله وسواسی
تو که گم کرده ای سر پا را
پس ملامت مکن ذلیخا را
زنان اولی
به ما خجالت و دست ترنج بس باشد
دومی
که را به سوی ملامت دیگر هوس باشد
اولی
لطافتی که به سیمای این پسر باشد
دومی
چگونه عقل بگوید که این بشر باشد
اولی
تو ای پسر به ذلیخاه ندیم خلوت باش
دومی
مکن کناره به او طالب محبت باش
ذلیخاه
قسم به عنبر گیسوی گوشه دو لبت
مکن چنان که بسوزم به آتش غضبت
که رشته گردنت اندازم از ره بیداد
به گیسوان تو زنجیر پر خم از فولاد
به خانه برم از خانه‌های زندانت
که تیره‌تر بود از گیسو پریشانت
نخورده نان کس آنجا به غیر خون جگر
نشان ز آب ندارد مگر ز اشک بصر
نچیده میوه کسی غیر میوه هجران
ندیده شمع به جز شمع آه مظلومان
چه منزلی که الهی نصیب کس نشود
کسی گرفته محبوس آن قفس نشود
یوسف
قسم به آنکه مرا این دو لعل شیرین داد
قسم به آنکه مرا این دو زلف مشکین
داد
قسم به آنکه مرا آفرید صورت و دست
خطا نمی‌کنم آری اگر هزار شکست
ذلیخاه
چون بفرمان من نیازی سر
بر سرت آورم بلای دیگر
ای عزیزان غلام تراری
که بود کار او زیانکاری
کرده رسوای خاص و عام مرا
بزنیدش به چوب کین ز جفا
غلام ذلیخاه
ای خدا این جوان ماه لقا
گشته است از چه مستحق جفا
ای جوان بی‌جفا و بی‌آزار
افسر خسروی ز سر بردار
یوسف
بده مهلتم ای جوان حزین
که افسر گذارم ز سر بزمین
برون آورم موزه خود ز پا
پس آنگه دو دستم ببند از جفا
چه خاک خیانت مرا بر سرست
بنه غل به گردن که غل افسر است
مکن ای غلام سست آزار من
بزن مستحقم برای زدن
ذلیخاه
این جفا پیشه نمک نشناس
که ندارد ز پادشاه هراس
رشته اندر گلویش اندازید
دست او را چه از قفا بندید
پای بی‌موزه با دو صد آزار
بکشیدش به کوچه و بازار
بر جمعیتی بهر جایی
بزنیدش برای رسوایی
غلام
بدان ای جوان دل نیاید مرا
نمایم به حق تو جور جفا
ولی چون که مامورم از پادشاه
سبک چوب بر تو زنم گاه گاه
یوسف (آواز دشتی)
ای اهل مصر بیکس بی‌خانمان منم
آواره فلک زده خسته‌جان منم
طالع چه تیره بخت من دلفکار کرد
خاک سیاه بر سر من روزگار کرد
دانند از به فعل خیانت گناهکار
شاهد به بی‌گناهی من هست کردگار
جبرئیل
شیعیان آمد مرا زین بند کند آهنین
از چه قید غل بود از بهر زین‌العابدین
ذلیخاه
ای غلامان ظالم خونخوار
ظلم جو ظلم جوی کینه شعار
گر چه دانم نباشدش تقصیر
گویم او را کشید در زنجیر
آتش افکن به خرمن جانش
بعد خواری فکن به زندانش
غلام
مکن تو گربه بزندان بیا تو مسکن کن
ز نور خویش تو زندان چو خانه روشن کن
نظر نما تو به این بیکسان خسته جگر
که موی از سر ایشان رسیده تا به کمر
یوسف
سلام من به شما ای گروه محبوسان
ساقی صاح
علیک گو چه کسی باشی اندرین زندان
یوسف
منم بشر که به مثل شما محبوسم
ساقی صاح
تو عفو کن که نبینم دو پای تو بوسم
یوسف
کنید شکر که یابید زین بلیه نجات
ساقی صاح
به ما نمانده رمق ای جوان دیگر اینجا
یوسف
رضا شوید به تقدیر کردگار حکیم
ساقی صاح
رضا به آن شده‌ایم جان خود کنیم تسلیم
یوسف
خموش باش صبوری نما به سوز گداز
ساقی صاح
بگو ای نوجوان حال خودت را
به چه تقصیر محبوسی تو اینجا
بگو با ما مکن سر نهان را
زاه خود بسوزیم خانمان را
هاتف
مکن گناه زنی را به نزد مردم فاش
به پوش پرده او را چین ز غم مخراش
به صد هزار گنه کردگار ارض سما
میان خلق کسی را نمی‌کند رسوا
چه بهر رحمتش آید به موج غفرانی
کشد ز لطف قلم بر گناه پنهانی
مباد آنکه خجالت دهی تو آن زن را
کنی به خویش غضبناک حی عالم را
یوسف
بیا ای قهر ناز خرمن من
بیا زنجیر تو بر گردن من
بپایم کنده فولاد بگذار
بده مثل اسیرانم تو ازار
که گردد شعله آه نهانی
بنالم چون اسیران یکزمانی
بیا ای ناله تا هنگام زارست
بیا ای چشم وقت اشک کار است
بنال ای ناله آهت آتش جان
بریز ای چشم اشکی همچه طوفان
کجا باشد همان باب کهن پیر
بود فرزندش اندر کند زنجیر
چرا بابا نمی‌گیری سراغم
گل حسرت نمی‌چینی ز باغم
نمی‌داند چه آمد بر سر من
چسان گردش کند این اختر من
پدر را من نمیرم تا ببینم
ز باغش من گل حسرت بچینم
خداوندا به چشم اشگبارم
برون آور تو از این انتظارم
هاتف
به خاطر آمدم ای شیعیان ازین زندان
موسی کاظم امام عالمیان
که هفت سال به زندان به حالت ناشاد
ز خون دیده روان کرد تا که جانش داد
امان ز بیکسی آن شهنشه معصوم
کجاست یوسف مصری کجاست آن مظلوم
تمام شد به خط حقیر هاشم فیاض
فهرست اثاث مجلس دوم
بازگاه، رخت خواب، هفت در بند گل لاله چراغ، بت اعظم، چوب، کند زنجیر، طناب، ترازو بزرگ، کیسه پول چند عدد، آفتابه لگن، ترنج، سینی چاقو، جوهر، چادر ذلیخاه.
هاشم فیاض 1340
فهرست لباس
تاج 2 عدد، لباس سلطنت، لباس ذلیخاه، زری، فینه یا کلاه 5 عدد، شنل، جبه، قبای الوان، عبا چیه الگار.
فهرست مجلس سوم یوسف ذلیخاه
یعقوب
الهی به اعزار جدم خلیل
به موسا و عیسا و نوح کفیل
به هجران منم از فراق پسر
بکن رحم بر من ایا دادگر
یوسف
الهی ز هجر پدر سوختم
بتن رخت اندوه غم دوختم
به زندان غم مانده‌ام دلفکار
کسی نیست تا گرددم غمگسار
بکن رحم بر حال یوسف خدا
بس است آنکه هستم ز بابم جدا
جبرئیل
سلام علیک ای اسیر بلا
بلائیست خود خواستی از خدا
مریز اشگ ای بسته دلفمین
بیاد آر از سید الساجدین
بکن شکر ای خسته مبتلا
به این زودی زود گردی رها
یوسف
چکنم ز هجر بابم من مبتلا به زندان
به که روی عجز آرم که غریبم ای عزیزان
یعقوب
چکنم ز هجر یوسف من بینوای گریان
ز دو دیده اشکبارم که غریبم ای عزیزان
نه کسی ز دردم خبر آورد ز کنعان
ز برم جدا نمودند پسر ز کینه عدوان
یوسف
نه کسی ز نزد بابم رسد ایخدا ز کنعان
به که روی خویش آرم که غریبم ای عزیزان
عرب
فغان آه کجا رفت ناقه من زار
گمان ز ترس من زار کرده است فرار
پناه برده به زندان مصر از چه سبب
کنون ز ضرب کجک سازمش ز مهر ادب
که آه پای من این لحظه رفته است به زمین
کنم چه چاره من ای کردگار حی مبین
یوسف
ایا عرب به کجا می‌روی بدیده تر
بیان نما به خداوند خالق اکبر
عرب
روم به جانب کنعان ز راه مهر کنون
سبب ز چیست که باری ز دیده لخته خون
یوسف
غریب و بیکس و بی‌یار و مددکارم
درین ولایت غربت به غم گرفتارم
عرب
مخور تو غصه خدا یار غریبان است
مکن تو ناله که باب فتوح یزدانست
یوسف
عرب عرض دیگر دارم بپایت
عرب
بگو ای مرد قربان صدایت
یوسف
درختی دیده در شهر کنعان
عرب
چه باشد مطلبت ای راحت جان
یوسف
که اندر او دوازده شاخه باشد
عرب
ترا ای نوجوان مطلب چه باشد
یوسف
یکی از شاخه‌ها بشکسته باشد
عرب
ز بهرت ای جوان دل می‌خراشد
یوسف
اگر دیدی چنین نخلی بیان کن
عرب
تو هم راز نهان خود بیان کن
یوسف
ز احوالش بیان کن حق یزدان
عرب
برد یعقوب آن زار پریشان
یوسف
بگو از غصه‌اش با من سراسر
عرب
این معما هست با یعقوب اثر
داشت او از مهر ده دو پسر
یک پسر یوسف بدش مثل هلال
گمشده از او و باشد چند سال
بر سر ره بیت‌الحزن 2 ساخته
زین تجارت مایه از کف باخته
روز و شب گرید ز بهر طفل خویش
سینه کنعانیانرا کرده ریش
یوسف
پدر قربان سوز اشگ آهت
الهی جان من گردد فدایت
عرب این دانه یاقوت بستان
دو بازه زین مکان رو سوی کنعان
برو اکنون به سوی بیت الحزان
بر آن پیر محزون پریشان
بگو با آن حزین از بی‌نصیبی
سلامت می‌رساند یک غریبی
اگر جویا شود حال غریبان
بگو بودی دو چشم دیده گریان
ندارم مطلب دیگر به دوران
برو چون باد صرصر سوی کنعان
عرب
بگو نام خود ای سرو نکو را
تعزیه یوسف و زلیخا
یوسف
نیم ماذون بگویم نام خود را
عرب
مرا یک مشگلی افتاده بر دل
یوسف
بگو بر من که سازم حل مشگل
عرب
زمین بگرفته پایم تا بزانو
یوسف
گنه کاری مگر ای مرد نیکو
عرب
ندارم من گناهی ای الم ناک
بجز تعذیب این حیوان بی‌باک
یوسف
هیچ تقصیری ندارد این بعیر
بگذر از اشتر گناهش را مگیر
تا زمین سازد رهایت اینزمان
ورنه می‌سازد هلاکت در جهان
عرب
گذشتم از سر جرم بعیر در هر فن
به شرط آنکه نه پیچد سر از طاعت من
ز پای بوس تو رفتم خدا نگهدارد
خدا وجود ترا از بلا نگهدارد
یعقوب
بیا بابا فدای ماه رویت
برم در خاک یوسف آرزویت
ز بس من گریه کردم کور گشتم
پدر جان از غمت مهجور گشتم
ندارم ای پدر جان همزبانی
که تا گویم به او راز نهانی
عرب
السلام ای پیر محزون سر بسر
می‌رسم از مصر آوردم خبر
یعقوب
بوی جان آید مشام ای خدا
عرب
سر بر آر از خاک از راه وفا
یعقوب
کیستی ای مرد حق دادگر
عرب می‌رسم از مصر آوردم خبر
یعقوب
از که آوردی خبر ای خوش کلام
عرب
ـ جوان بیکسی داده پیام
یعقوب
چیست پیغامش که جان آماده است
عرب
اول آن محزون سلامت داده است
یعقوب
آه گشتم بیکس بی‌اختیار
عرب
گفت از حال غریبان یادآر
یعقوب
گوچه می‌کرد آن جوان دلغمین
عرب
غل بگردن بود آهش آتشین
یعقوب
نام او را کن بیان ای موپریش
عرب
گفت ماذون نیستم از نام خویش
یعقوب
ای جوان اجر تو با خلاق من
روح بخشیدی تو از نو در بدن
ساقی
این چه خوابی بود دیدم ناگهان
گشتم از این خواب ای یاران امان
طباخ
منهم ای ساقی چو تو دیشب به خواب
دیده‌ام خوابی و می‌ترسم از آن
ساقی
خیز تا در پیش کنعانی رویم
تا کند تعبیرخواب ما عیان
بلافاصله
ماه کنعانی ز ما بادت سلام
می‌نما تعبیر خواب ما عیان
یوسف
بیان سازید خواب خویشتن را
که تا سازم بیان تعبیر آن را
ساقی
منم ساقی و او طباخ شاه است
ز دست چرخ روز ما سیاه است
بدان دیدم بخواب ای دلنوازه
که چیدم از دست انگور تازه
فشردم در قدح ای سرو گل چهر
به دادم بر ملک خورد از ره مهر
طباخ
منهم به هزار اضطرابی
دیدم به هراس ترس خوابی
پختم سه تنور نان ز یاری
بر فرق گذاشتم بخاری
کز بهر ملک برم من آن نان
مرغان هوا ربودن آن نان
یوسف
ای غلامان شاه در زندان
هست تعبیر خواب این دو جوان
آنکه ساقیست نام او به ملال
فارق می‌رسد به جاه و جلال
آنکه طباخ نام اوست یقین
می‌شود سر جدا ز خنجر کین
جسم او را کشند بر سر دار
مغز او را درآوردند طیار
تا سه روز دیگر شود تعبیر
خوابتان ای دو نوجوان دلیر
ملک مصر
محبان عجب منزل با صفاست
حسینیه شاه کربلاست
غلامان بیایید چایی دهید
پس از چایی ما را غذایی دهید
بلافاصله
برو غلام به زندان بخشم همچون دود
بیار ساقی طباخ را بزودی زود
غلام
بچشم آنکه تو گویی مطیع فرمانم
قبول حکم شما منت است بر جانم
بلافاصله
برون آئید ای طباخ و ساقی
که گشتید با امیر شهر یاغی11
برآرید از دل پردردتان آه
که گردیده است عمر هر دو کوتاه
ساقی
می‌روم تا که بخت یار آید
ماه کنعان خدا نگهدارد
گر ترا حاجتی بود بر دل
تو بفرما که تا کنم حاصل
یوسف
مرا به نزد تو یک حاجتیست ای ساقی
یقین بنزد ملک هست قدر تو باقی
قرین دولت فر جلال خواهی شد
دوباره محترم باوقار خواهی شد
توقع است مرا چون رسی به جاه جلال
کنی تو یاد مرا نزد شاه در هر حال
به آن بگو که آن بنده دلفکار است این
اگر رهاش ز زندان کنی صوابست این
ساقی
برایت ای جوان اندر خروشم
به امید خدا بهرت بکوشم
جبرئیل
آه ای یوسف چه کردی آه آه
روزگار خویشرا کردی سیاه
خالقی کز حال کرم لاغری
نیست غافل 12 می‌دهد برگه تری
غیر از او بر دیگری پرداختی
زین تجارت مایه از کف باختی
خالق عالم رسانیده سلام
ای عبید نیک خوی نیک نام
چونکه غیر از ما تو بگرفتی به فال
بایدت ماندن به زندان هفت سال
غلام
دوام دولت شه باد باقی
حضور آورده‌ام طباخ ساقی
ملک
یقینم شد که ساقی بیگناهست
ولی طباخ زشت رو سیاه است
بیارید بهر ساقی در و دستار
تن طباخ را بکشید بر دار
غلام
بگو شهاده سرت را ز تن جدا سازم
میان سر و تنت طرح دوری اندازم
ملک
بیندازید بستر ای عزیزان
بخوابم لحظه با قلب شادان
یوسف
درین زندان غریبم بارالها
ز بابم بی‌نصیبم بارالها
ذلیخاه بی‌سبب خوارم نموده
ز کین رسوای بازارم نموده
کجائید ای برادرهای زارم
که من بهر شما طاقت ندارم
خوش آنروزیکه بودم پیش بابا
خوش آنروزیکه بردیدم به صحرا
خوش آنروزیکه بر خاکم کشیدید
یکایک بهر قتلم می‌دویدید
کجایی ای برادر ابن یامین
بیا حال من غم دیده را بین
ملک آه خواب هولناکی 12 دیده‌ام
سخت از این خواب غم ترسیده‌ام
ساقی تو آور معبرهای شهر
تا کند تعبیر خواب ما به دهر
ساقی گر اذن دهی روم به زندان
آنجاست یکی اسیر نالان
در مدرس علم فهم تقریر
پیداست که می‌شود جهانگیر
رویش به جهان چه ماه تابان
بنشسته به خاک چون غریبان
صباخ و مرا بجاه و کشتن
او داد خبر بوجه احسن
ملک
آن بنده که گوئیش ز احساس
آن است که بود ماه کنعان
آن بنده که بیقرار باشد
البته بزرگوار باشد
بی جرم فکندمش به زندان
البته برو کنون شتابان
با عزت و احترام بسیار
آرش به برم ز سمت بازار
ساقی
نوبت غم به سر آمد برخیز
نای دولت ز در آمد برخیز
امر فرموده خسرو دوران
تا ز زندان بخرامی بیرون
یوسف
نمی آیم برون ایندم ز زندان
که تا زندانیان آرم برون شان
که این بیچارگان چون من غریبند
ز روی خانمانشان بی نصیبند
ساقی
مخور غم ای عزیز ماه کنعان
ملک بخشیده یکسر اهل زندان
برون آئید یکسر اهل زندان
که دور ماتم غم شد به پایان
یوسف
شبم شد روز روزم شد شب تار
برون رفتم ز زندان حی غفار
الهی حرمت باب کبارم
مکن زین بیش رسوای دیارم
ساقی
که ای خورشید از رویت علامت
دو صد داراب کیخسرو علامت
همان سروی که گفتی ای نکوفر
بیاوردم ز گلخن سوی گلشن
ملک
ای ماه تمام جان فدایت
صد جان ملک نثار راهت
زینت ز تو یافت بارگاهم
آرید طبق ز در مرجان
ریزید به فرق ماه کنعان
جبرئیل
داغم از نو به سینه گشت مزید
یادم آمد ز بارگاه یزید
بر سر یوسف نکو اطوار
لعل یاقوت در کنند نثار
ریختند شامیان بد اختر
بر سر اهل بیت خاکستر
ملک
ای رحمت چون خلد خلعت روح پاک
دیده ام خوابی چه خواب هولناک
دوش دیدم در کنار رود نیل
هفت گاو آمد برون مانند پیل
بود پستانهایشان شیرآوری
در عقبشان هفت گاو لاغری
گاوهای فربه را خوردندشان
نه شکمشان پر شد و نه کم از آن
بعد دیدم هفت خوشه سبز تر
جعدسا پیچده بر آن خوشه تر
خوشه های سبز گشتند ریز ریز
کن بیان تعبیر خوابم ای عزیز
یوسف
بشنو ای سلطان با فر و جلال
هفت گاو فربه باشد هفت سال
سال ارزانی و نعمت بیشمار
روید از هر لاله سنبل باشتاب
هفت گاو لاغر آنهم هفت سال
لیک دارد خشکی قحطی به فال
مالک
یقین آگه ز ماهی تا به ماهی
ترا زیبد حقیقت پادشاهی
کنم خلعت بدست خود بر تو
نهم تاج مرصع بر سر تو
بلافاصله
بگیر از من کلیدهای خزانه
نشینم بعد از این در کنج خانه
یوسف
الهی ز هجر پدر سوختم
به تن رخت اندوه غم دوختم
دلم تنگ گردیده بهر پدر
دیگر بهر اخوان خود سر بسر
یعقوب
الهی ز هجر پسر سوختم
به تن رخت اندوه غم دوختم
کجا رفتی ای نازپرور پسر
ببین بابت از غم شده خونجگر
یوسف
ای پیر کنعان ای باب سرو خندان
خبر نداری از یوسف زار
بابا امان از درد جدائی
یعقوب
ای یوسف من ای سرو خندان
جویم کجایت با چشم گریان
یوسف کجایی داد از جدایی
یوسف
گشته دلم تنگ ای ناتوانم
خواهم ببینم برادرانم
بابا امان از درد جدائی
یعقوب
یوسف ز هجرت شد باب مهجور
بس گریه کردم گردیده ام کور
یوسف کجائی داد از جدائی
شمعون
چکاری بود ما کردیم در دهر
چکانیدیم بر کام پدر زهر
برادر را ز خود ما دور کردیم
پدر را از غمش ما کور کردیم
کجا افتاده آن رعنا برادر
حقیقت ظلم شد با آن دلاور
یهودا
هیچکس ترک آشنا نکند
با برادر کسی جفا نکند
چه ستمها به آن حزین کردیم
ظلم بر باب ناتوان کردیم
زین عمل خالقم رضا نبود
این طریق از ره وفا نبود
روئیل
چند گفتم به او جفا نکنید
به رخش سیلی آشنا نکنید
چند گفتم که مو پریشانست
چند گفتم صغیر نالانست
گر که او پادشاه می گردید
بهر ما دادخواه می گردید
شمعون
حیف یوسف که رفت از بر ما
یهودا
حیف آن نور دیدة تر ما
روئیل
حیف یوسف همان برادر ما
یعقوب
حیف یوسف یگانه گوهر ما
جبرئیل
حیف نو خط علی اکبر ما
شمعون
حیف آن گلستان که گشت خزان
یهودا
حیف یوسف که رفت از کنعان
روئیل
حیف آن لعل و قامت خندان
یعقوب
حیف آن نور دیدة گریان
جبرئیل
حیف اکبر که شد به خون غلطان
شمعون
ای برادر بیا مرا در بر
یهودا
ای برادر کنم چه خاک به سر
روئیل
ای برادر زنم به سینه و سر
یعقوب
ای پسر ای عزیز جان پدر
جبرئیل
خون ببارید بر علی اکبر
شمعون
بیائید ای برادرهای مضطر
نشینیم دور هم با دیدة‌ تر
دلم گردیده تنگ از بهر یوسف
براد نی بزن گرییم یکسر
یهودا
دلم سوزد از ‌آن روزی که گفتی تشنه ام تشنه
ندادم آب بر خاکت کشیدم ای برادر جان
یعقوب
کجائی یوسف مه طلعتم . ای شاهد کنعان
ز هجرت کور گشتم بس نمودم ناله و افغان
یوسف
دل گردیده تنگ اندر غریبی ای خدای من
کجائید ای برادرهای بی مهر و وفای من
جبرئیل
یا محشر الخلایق الجوع الجوع فان اله
تعالی سلط القحط علیکم سبع ستین
بدانید ای خلق مصر از جفا
مسلط نموده خدا قحط را
که در مدت هفت سالست یقین
به قحطی گرفتار باشید چنین
یوسف
الهی رحیمی و هم بی نشان
بکن رحم بر حال بیچارگان
روید از پی کشت زرع اینزمان
بکارید گندم همه بیکران
بسازید انبارهای وسیع
دیگر قصرهای بلند رفیع
بریزید گندم به انبارها
که قوت شفا می شود سالها
فقیران
از تاب گرسنگی فکاریم
چیزی به جز از فغان نداریم
گردیم به بر عزیز کنعان
گیریم زرا مهر گندم
بلافاصله
ای شاه خوبان الجوع الجوع
الی ماه تابان الجوع الجوع
ما بندگانیم الجوع الجوع
آزردگانیم الجوع الجوع
یوسف
دهید جیره به این بندگان که مسکینند
ز دست جوع گرفتار فقر گردیدند
شمعون
ازین عمل که نمودیم سخت ترسیدم
ز درد جوع گرفتار فقر گردیدم
بود به مدت شش سال قحطی غله
نه گاو مانده نه اسب نه اشتر و گله
یهودا
شنیدم که در مصر شاه عظیم
بود صاحب جود و لطف کریم
رویم پیش بابا بی ریب و رشک
ستانیم چندین شتر پشم و کشک
رویم حال در مصر زان پادشاه
ستانیم گندم به حال تباه
شمعون
پدر جان گر چه ما شرمندگانیم
یهودا
گنه کاریم لیک درماندگانیم
روئیل
ترحم کن که ما بیچارگانیم
شمعون
ز تاب جوع روز ما شده شام
یهودا
به ما مپسند طعن خویش اقوام
روئیل
ز ما بردست قحطی تلخ ایام
شمعون
پدر از جوع جان ما کبابست
یهودا
ترحم بر گنه کاران صوابست
روئیل
ز قحطی جان ما اندر عذابست
یعقوب
روئید از برم ای ناخلف جوانانم
ربوده‌اید ز هجر پسر ز تن جانم
کنید چند برم ناله از پریشانی
کنم چه چاره که دست خدا ست ارزانی
شمعون
پادشاهی است در مصر ای پدر
می فروشد غله آن زیبا گهر
ده مطاع بیکران بر ما ز مهر
تا روان گردیم جمله شهر مصر
یعقوب
هست کشک پشم رنگین بی حساب
جمله را سازید با راه ثواب
رو به مصر آرید از راه وفا
خالق عالم شود یار شما
شمعون
اذن ده تا ابن یامین را بریم
در بر خود ای کریم ابن کریم
یعقوب
بس است آن پسرم را ز من جدا کردید
مرا به محنت اندوه مبتلا کردید
ازین پسر به خدا بوی یوسفم ‌آید
روید جمله که این مدعا نمی شاید
یهودا
رفتیم به مصر ای پدر جان
جان تو دوستان کنعان
جبرئیل
الا ای یوسف ای ماه درخشان
برادرهات می آیند ز کنعان
که بستانند گندم از تو یکسر
خبر باش ای امیر شهر کشور
یوسف
دلیران لشگر سراسر تمام
سوار سمندان نیکو خرام
شوید و بهمراهم‌ آئید دشت
به عزم شکار پی باغ دشت
بلافاصله
دو صد شکر ای خدای فرد اکبر
برادرهای خود دیدم سراسر
طبل شیپور شادیانه زنید
جملگی سوی شهر برگردید
ای غلامان تمام سرتاسر
در دروازه ها کنید مقر
هرکه آید ز جانب کنعان
برم آرید از ره احسان
شمعون
سواد مصر به چشمم ز دور گشته پدید
برادران ز شترها همه پیاده شوید
غلام
کنعانیان ز مهر بایستید سر بسر
خوانده امیر شهر شما را برهگذر
بلافاصله
پادشاه عمر دولت بی زیان
کرده ام حاضر همه کنعانیان
شمعون
السلام ای شاه عالی اقتدار
یهودا
السلام ای خسرو گردان وقار
روئیل
السلام ای آفتاب روزگار
شمعون
نیست شاهی از تو بهتر در جهان
یهودا
سروری داری به کل سروران
روئیل
صاحب جودی و لطف بیکران
شمعون
حق وجودت را نگهداری کند
یهودا
خالق عالم ترا یاری کند
روئیل
دشمنت خون از بصر جاری کند
شمعون
خاک دربار تو زیب چشم ماست
یهودا
رحم کن بر ما فقیران از وفا
روئیل
تا نگهدارت شود لطف خدا
یوسف شماها که اید از کجا می‌رسید
چه مطلب چه حاجت بمن بشمرید
شمعون
مائیم شها ز اهل کنعان
فرزند پیمبر و جهانبان
آواز سخای تو شنیدیم
از قحط دل از جهان بریدیم
هر یک شتری ز پشم هم کشک
رو سوی تو کرده ایم بی رشک
کز تو بخریم غله شاها
احساس اگرت به ماست فرما
یوسف
بیان سازید نام باب خود را
یهودا
بود یعقوب ای شاه نکو را
یوسف
چه باشد کار یعقوب ای پریشان
یهودا
بود کارش شها گریه بدو ران
یوسف
چرا گریه نماید آن نکوجاه
یهودا
ز هجر یک پسر او می کشد آه
یوسف
چه شد فرزند آن شاه زمانه
یهودا
به صحرا رفت گم شد آن یگانه
یوسف
بیان کنید بمن حال آن برادر را
چگونه گرگ ربود درید در صحرا
یهودا
ای شاه بلند جاه افسر
مائیم دوازده برادر
رفتیم به سوی دشت هامان
افتاد یکی به چنگ گرگان
یوسف
شمائید ده تن درین انجمن
یکی هم دریدست گرگ کهن
یکی دیگر از شماها کجاست
بود زنده یا مرده گوئید راست
شمعون
یکی دیگر ما بود در وطن
بود ابن یامین عزیز چمن
چه گرگ ستمکار یوسف درید
پدر را ز مرگش به لب جان رسید
بود پیش باب آن برادر امیر
چه باشد ترا مطلب اندر ضمیر
یوسف
نشینید بر کرسی آبنوس
که گردیده بر من جهان سند روس
غلامان قلیان شربت شما
به کنعانیان بردهید از وفا
بلافاصله
دهید از مهر گندم بر عزیزان
نمائید ای عزیزان رو به کنعان
بیارید ابن یامین را به همراه
شما را می دهم گندم فراوان
شمعون
پدر جان شاه مصر از راه احساس
محبت کرد بی حد فراوان
ولی خواهش ز ما کرد ابن یامین
بما ده تا بریم با حال غمگین
یعقوب
مسازید زین بیش من را فکار
شدم از غم یوسفم اشگبار
ز من یک پسر دور کردید دور
مرا از غمش کور کردید کور
یهودا
پدر جان ابن یامین را ز احسان
به من بسپار دستم ای پدر جان
به آئین تو ای باب نکوفر
بزودی در برت آرم برادر
یعقوب
ای یهودا ابن یامین مرا
می سپارم بر تو از راه وفا
یک نصیحت بشنوید از من همه
رو به مصر آرید این بی واهمه
با ادب باشید نزد پادشاه
چون روان گشتید اندر بارگاه
از چپ و راست ای جوانان ننگرید
حجت شه را به جائی نشمرید
هر دو تن دروازه داخل شوید
تا ز شر چشم دشمن وارهید
یهودا
رفتیم بمصر ای پدر جان
جان تو و جان جمله یاران
شمعون
گشت شهر مصر ای یاران پدید
از وصایای پدر یادآورید
هر دو تن دروازة داخل شوید
تا ز شر چشم دشمن وارهید
ابن یامین
مبادا کس چو من افسرده خاطر
غریب و بینوا و بی برادر
برادرها همه رفتند با هم
من مضطر چسازم وای ازین غم
کجائی ای برادر یوسف زار
ز هجرانت ببین گشتم گرفتار
جبرئیل
بدان ای یوسف ای ماه درخشان
ستاده ابن یامین چشم گریان
نقاب انداز رو با دیدة تر
رسانش بر برادرها به محضر
یوسف
الا ای نوجوان زار
چرا گردیدة خونبار
چرا تنها و بی یاری
به من درد دلت بشمار
ابن یامین
الا ای مرد نیکو کار
برو دست از سرم بردار
غریبم من غریبم من
درین شهر ای وفا کردار
یوسف
برادرهای زارت کو
که گردیدی چنین تنها
چرا تنها و بی یاری
که گردیدی چنین خونبار
ابن یامین
برادرها ی زار من
برفتند از کنار من
مرا بگذاشتن تنها
چه سازم بیکس و بی یار
یوسف
بیا همراه من جانا
برم پیش برادرها
مریز از دیدگان گوهر
الا ای بلبل گلزار
جبرئیل
ز حال این دو برادر پریش گشته حواس
بیاورید بیاد از حسین و از عباس
به گریه گفت برادر حسین ادرکنی
درآن دمیکه شد از کین شهید قوم دنی
حسین دوید ببالین آن سلاله ناس
گرفت بر سر زانوی خود سر عباس
یوسف
نشین اینجا برادرهات آیند
گره از عقد قلبت گشایند
یهودا
کجا بودی برادر ابن یامین
چرا دیر آمدی با حال غمگین
ابن یامین
شما رفتید من افکار گشتم
در دروازه خوار زار گشتم
به من شخصی محبت کرد ز احسان
مرا همراه خود آورد چون جان
غلام
بایستید کنعانیان در سلام
تمامی یکسر همه خاص و عام
بلافاصله
که ای کرده مه از رخت کسب نور
رسیدند کنعانیان در حضور
یهودا
السلام ای شاه دل افسره ام
ابن یامین را خودم آورده ام
یوسف
کنعانیان به مصر عزیزان خوش آمدید
نام آوران به محفل زندان خوش آمدید
ارید ملازمان به محضر
شش خوان ز طعام های شکر
چینید به محفلم ز احسان
سازید تناول ای عزیزان
بر هر سر خوان دو تن نشینید
گل از گل یکدیگر بچینید
ابن یامین
کجائی ای برادر جان کجائی
چرا از ابن یامینت جدائی
برادرها همه با هم نشستند
مرا از داغ تو قامت شکستند
ببین تنها سر خوان طعامم
نباشد کس که گردد هم کلامم
یوسف
چرا جوان گریه می نمائی
ابن یامین
کنم شها گریه از جدائی
یوسف
ز فرقت کیست تو بیقراری
ابن یامین
ز حال زارم خبر نداری
یوسف
غذا تناول نما بهر فن
ابن یامین
چگونه تنها غذا خوردم من
یوسف
برادرت کو که مانده ای فرد
ابن یامین
برادرم گم شدست ای مرد
یوسف
مباش ای جوان زین زیاده ملول
به جان برادر مرا کن قبول
بیا با من اینک غذا میل کن
نهال فرح در پس لیل کن
ابن یامین
عرض دیگر دارم ای شاه جهان
یوسف
مطلب خود را بگو ای نوجوان
ابن یامین
دست یوسف بود مثل دست تو
یوسف
دست بسیار است مثل دست تو
ابن یامین
بوی تو چون بوی یوسف می وزد
یوسف
مشکل این کار آسان می شود
ابن یامین
ای برادر مردم از هجر تو من
یوسف
فاش کن این قصه ای شیرین سخن
ابن یامین
بود چند سال از هجر برادر
زنم بر زانو بر سینه و سر
برادرها ببردنش به صحرا
ز صحرا بر نگشت آن سروبالا
شبانگاه آمدن از کوه هامون
یکی پیراهنی کردند و پر خون
که گرگان جسم یوسف کرده صد چاک
بود از فرقتش ریزم به سر خاک
یوسف
اگر آن پیرهن بودت به همراه
ترا زان خون همی می کردم آگاه
ابن یامین
بلی دارم به همره شاه ذیفر
بود این پیرهن مال برادرم
یوسف
غم مخور زین خون ایا نسرین عذار
خون بزغالست خاطر جمع دار
خون آدم نیست این خون ای جوان
هست یوسف زنده‌ای آرام جان
ای همراه من ای نخل حیا
غم مخور من یوسفم ای مه لقا
ابن یامین:
ای برادر تصدق جانت
یوسفی تو شوم بقربانت
یوسف:
چرا از هوش رفتی‌ای برادر
بلی من یوسفم ای زار مضطر
ابن یامین:
توئی یوسف مرا ای ماه کنعان
مرا از خود جدا هرگز مگردان
یوسف:
نمی‌خواهی روی گر سوی کنعان
ترا باید زنم تهمت به دوران
به بدنامی اگر هستی تو خشنود
ترا ماندن در این شهر است مرغوب
ابن یامین:
رضا هستم به بدنامی و خواری
که دیگر دست از من برنداری
یوسف :
برو پیش برادرهات بنشین
روم من بارگه ای ابن یامین
شمعون:
ملک گویا برادرها ز حال ما خبر باشد
یهودا:
اگر باشد خبر البته روز ما سیه باشد
روئیل:
عجب شاهیست کز بیمش دل سهراب بخراشد
شمعون:
ببین با ابن‌یامین مهربانی‌تر کند با ما
یهودا:
اگر افشا شود این راز بخت ما نگون بادا
روئیل:
اگر ترسیم ملک گردد ز حال همگی جویا
یوسف:
ای جوان بهر چه می‌سازی نگاه
یهودا :
بگذر از من روز ما گشته سیاه
یوسف:
درد خود را گو بمن ای نوجوان
یهودا:
درد من چاره ندارد در جهان
یوسف:
از برای چیست گریی ای دلیر
یهودا:
از برای یک برادر ای امیر
یوسف :
در کجا باشد بگو آن نیکخو
یهودا:
مدت چند سال گمگشته است او
یوسف:
حال او را گو بمن یکسر عیان
یهودا:
راست با من گو جوان باصفا
یهودا
گرگ بربودش صحرا از جفا
یوسف :
بیان نما تو بمن حال آن برادر را
چگونه گرگ ربوده درید در صحرا
شمعون :
چه در صحرا شدیم از بهر حاصل
شدیم از حال آن ای شاه غافل
ربودش گرگ آدم خوار او را
ز هجران برادر میکشم آه
یوسف:
شنیده ام که میان شما کسی باشد
ز نعره اش دل شیر پلنگ بخراشد
شمعون :
بلی منم که اگر نعره ای کشم ز جگر
زنان حامله زایند جملگی یکسر
یوسف :
شنیده ام که میان شما جوانی هست
که از صلابت از او شیر را بهم بربست
یهودا :
بلی منم که بیک فر سخی ز نعره من
هژیر لرزه فتد بر تنش ازان شیون
یوسف:
شنیده ام یکی ز اولاد حضرت یعقوب
ز تیغ افکند اندر ولایتی آشوب
روئیل :
بلی منم که برم گر تیغ دست بکار
تمام خلق ز ترسم نهند رو به فرار
یوسف :
به این صلابت با این شجاعت ای یاران
چسان برادرتان گشت طعمه گرگان
بلافاصله
شما ده نفر اندر آن سرزمین
نکردید رفع ستم این چنین
شما هر یک دلاورهای دهرید
گمان من ز جاسوسان شهرید
و یا دزدید قصد ما نمودید
و الا از رنگ از رح ربودید ؟
شمعون:
پادشاه مگو معاذالله
ما همه توکل نبی ذالله
ما کجا دزدی ای ملک منظر
این سخن به ما مگو دیگر
یوسف :
برای خاطر یعقوب از شما گذرم
و گرنه سر ز تن جملگی کنون ببرم
دهید غله به کنعانیان نیک لقا
روند سوی وطن جملگی ز راه وفا
بلافاصله
غلام مشربه را کن نهان که زرین است
بیار آنکه ز غم نامش ابن یامین است
شمعون :
همیشه لطف تو چون ابر بر چمن بارد
خدا وجود ترا از بلا نگهدارد
یوسف :
روید از پی کنعانیان نیک لقا
بیاورید که دزدی نموده اند ز جفا
غلام :
کنعانیان ز مهر بایستید سر بسر
گویا که دزد بودید هستید پر خطر
رو آورید نزد شهنشاه انس و جان
خوانده امیر شهد شما را در آن مکان
بلافاصله
پادشاها عمر ذولت بی زیان
کرده ام حاضر همه کنعانیان
شمعون :
شها فرمان چه بود از بی وفائی
چرا آزار ما را می نمائی
نه ما اولاد پیغمبر تمامیم
به شهر خویش با عز و وقاریم
کجا اولاد پیغمبر چنین کار
معاذالله امیر ظلم کردار
یوسف :
شما گفتید ما نیکان دهریم
پیغمبرزاده و اعیان شهریم
پیغمبرزاده کی دزدی نماید
در تهمت به روی خود گشاید
شما یعقوب را هم خوار کردید
سراسر کار خود دشوار کردید
شمعون :
چه چیز گمشده از شاه معدلت آرا
که گشته ایم به تهمت کنون به شهر شما
یوسف :
مشربه گران بها گمشده اینزمان ز ما
هست میان بارها بازدهید جام ما
شمعون :
ما ندزدیدیم جام پادشاه
نیستیم از این عمل ما روسیاه
حکم کن بگردند اندر بار ما
تا شوی خورسند تو از کار ما
یوسف :
اگر که مشربه آید برون ز بار شما
سزای دزد چه باشد بیان کنید به ما
شمعون :
صاحب اختیار سلطان است
حکم او در تمام خلق آنست
لیک آئین باب ما این است
گدا، غنی، دزد یا که مسکین است
هر که دزدی کند بهر اموال
گرفتار شود به نوکری، یکسال
یوسف :
هست مقبول قولتان بر ما
ای غلامان ز راه مهر و وفا
بار کنعانیان بکاوید هین
بلکه یابید کیله زرین
غلام :
ز رنج دور ملک باد کیلة زرین
نیافتیم مگر در مطاع بن یامین
یوسف :
ای غلامان این جوان دزد را
بند بگذاریدش اندر دست و پا
جمله دیگر با شما گفت و شنید
شمعون :
مرا عرضیست ای شاه نکو را
یوسف :
بگو با من تو مطلب را سراسر
شمعون :
رها کن ابن یامین را ز احسان
یوسف :
متین نبود کلامت نزد سلطان
شمعون :
پدر او را سپرده بر یهودا
یوسف :
سخن کم گو که می گردید رسوا
شمعون :
ز باب خود خجل گردیم یکسر
یوسف :
چرا سازید زین بیشم ؟
شمعون:
نمایم دست بر صمصام پر زهر
بکوبم شهر تو یکسر سراسر
یهودا:
اگر چه ما حقیر پادشاهیم
ولی هر یک برابر با سپاهیم
اگر بردارم از دل نعره چند
نفس اندر دل شیران کنم بند
مشو راضی میان ما و سلطان
رود آخر سخن با تیغ بران
رها کن ابن یامین را بیاید
و گرنه گرز قهرم بر سر آید
روئیل
ندارد شیر از شمشیر پروا
اگر دعواست با ما حال پیش آ
کفایت کرد احسان بر غریبان
نه جو خواهیم از سلطان نه گندم
یوسف
نباشید غره به بازوی خویش
که هستید یکسر برم چون شپیش
بگیرم کمربندتان را زنم
بیندازم اندر سرای عدم
یهودا
در جهان پیل مست بسیار است
دست بالای دست بسیار است
الامان ای امیر این دوران
مکن آزار ما غریبان را
یوسف
روان شوید وطن جملگی به ناله و آه
که می شوید ز دم تیغ جملگی به فنا
یهودا
عبث به سنگ مکوبید گوهر خود را
ز جنگ دست کشید ای برادران ز وفا
شما روید وطن جملگی به صد آهنگ
که من به مصر بمانم به صلح یا که به جنگ
روان شوید تمامی کنون ببرد پدر
هر آنچه رفته حکایت کنید سرتاسر
یوسف
دلم گرفته غلامان وزیر خوشرفتار
بیاورید شما مرکبم روم به شکار
شمعون
پدر جان ابن یامین دزد بوده
در تهمت به روی ما گشوده
ز کارش آبروی جمله را ریخت
به دست خویش بر سر خاک غم ریخت
گرفتش شاه با صد خشم و غوغا
ازین شرمندگی نامد یهودا
یعقوب
آه فرزندان بی مهر و وفا
شکوه تان را می برم نزد خدا
می کشم آهی که سوزد خشک و تر
برده اید از من به خواری دو پسر
می نویسم نامه اکنون به شاه
تا کند از حال من از سینه آه
مجلس جلوس یوسف ذلیخاه
تعزیه نسخه چهارم اقتباس از میر عزا
یوسف
سزد ثنای تو ای خالق زمین زمان
که بندگان تو دارند عار از سلطان
بود به پنجه قدرت حیات موجودات
بری ز عیب منزه ز توست ذات صفات
مرا ز حبس برون کردی ای خدای جهان
به تخت زر بنشاندی نمودیم سلطان
چگونه شکر تو ای فرد بی نیاز کنم
هزار مرتبه بر عرش فرش ناز کنم
یعقوب
کریم بنده نواز ای مهیمن سبحان
توئی که لاله ز هر خاک آوری بیرون
ز هجر یوسف خود آب گشتم ای معبود
خدا گناه من زار در زمانه چه بود
فدای جان تو یوسف عزیز جان پدر
بیا بیا که تو را همچه جان کشم در بر
یوسف شهر آشوب
چه کنم ز هجر بابم من بینوای گریان
بکجاست باب زارم که بود حزین نالان
یعقوب
چه کنم ز هجر یوسف من مستمند گریان
ز برم جدا نمودند پسر من ای عزیزان
یوسف
چه شود برم بیاید پدرم ز شهر کنعان
نگرم ز مهر رویش به خدای فرد سبحان
یعقوب
نه کسی که بر من پیر شود از وفا دمی یار
ز برم جدا نمودند پسر من دلفکار
یوسف
تو بیا پدر بر من ز وفا و غمگساری
بنگر جلال و قدرم پدرا ز راه یاری
یعقوب
ای یوسف من ای ماه شبگیر
در این جهان من گردیده ام سیر
یوسف کجائی داد از جدائی
یوسف
ای باب زارم ای شاه خوبان
اندر کجائی با چشم گریان
بابا کجائی داد از جدائی
یعقوب
یوسف ز هجرت شد باب مهجور
بس گریه کردم گردیده ام کور
یوسف کجائی داد از جدائی
یوسف
از بهر بابم در اضطرابم
از دوری تو در پیچ و تابم
بابا کجائی داد از جدائی
یعقوب
از یوسف خود خبر ندارم
اندر کجا شد آن گلعذارم
یوسف کجایی داد از جدایی
یوسف
بیا بابا به قربان تو گردم
فدای لطف احسان تو گردم
خوش آنروزیکه بودم شهر کنعان
به نزد تو پدر جان شاد خندان
خوش آنروزیکه بودم در بر تو
ببوسیدم پدر چشم تر تو
اگر چه پادشاهم ای پدر جان
ولی باشم به فکر شهر کنعان
پدر ای پیر کنعان در کجائی
چرا از یوسف کنعان در کجائی
شمعون
ای که از رتبه تو چرخ مقرنس شده مات
از یم جود تو مملو شده هر شهر دهات
نامه آورده ام ز باب گرامم شاها
ابن یامین تو ببخشی نمائیش رها
یوسف
قربان خصلت بابا جان من سرگردان
چون من نگرم خطت گردیده ام من شادان
ای فرقه دل بریان در عهد ملک ریان
بنوشته خطی مضمون زین خط شده ام حیران
باید که شما دانید این خط به برم خوانید
دانید چه بنوشته آئید و بستانید
یهودا
خاک عالم بر سر ما شد دیگر
شمعون
از چه باری از بصر عقد گهر
روئیل
گو چه واقع گشته است بر ما دیگر
یهودا
این قباله بیع یوسف گشت فاش
شمعون
آه رسوا ما شدیم از این تلاش
روئیل
اشک بر رخسار خود اکنون مپاش
یهودا
چون بدست شاه مصر افتاد این
شمعون
کشته گردیم از دم تیغش یقین
روئیل
بند بند ما جدا سازد همین
یهودا
می کشد ما را به تیغ آبدار
شمعون
تو جوابش را بگو با قلب زار
روئیل
تو مترس از او بحق کردگار
یهودا
چه بگویم در جوابش زین سخن
شمعون
راستش برگو تو در این انجمن
روئیل
راست گو خط من است ای ممتحن
یهودا
این خط من است شاه دوران
فرمان چه بود صدور فرمان
آن بنده که یوسف است نامش
تا بود جهان بدی به کامش
ما خواجه او بدیم یکسر
با ما شده بود زار خودسر
می کرد به ما بسی خیانت
که دزدی گاه در امانت
بفروختمش به این قباله
آن نو گل آفتاب لاله
یوسف
مرا معلوم شد از راه احسان
خیانت کار بودید ای جوانان
برادر را بدون جرم تقصیر
ز کین بفروختید از بغض تدبیر
تقاص بی گناه دلغمین را
بگریم از شما با خشم غوغا
کنون گویم ببندند دست پاتان
نمایم جمله را رسوا و حیران
ای غلامان دست این کنعانیان
جمله را بندید با بند گران
بر شتر سازید ایشانرا سوار
این بگردانید هر شهر دیار
بعد گرداندن بزندانشان برید
تا شود اندوهشان هر دم مزید
غلام
بر چشم پادشاه جهان
ای غلامان شاه از احسان
دست کنعانیان بندید هین
بر شترشان کنید سوار از کین
شمعون
ما چه کردیم ای خدای کبار
یهودا
که شدیم اینچنین اسیر فکار
روئیل
نیست بر ما درین بلد غمخوار
شمعون
از چه گو چوب می زنی بر ما
یهودا
از چه بر ما کنید جور جفا
روئیل
رحم بر ما کنید بهر خدا
شمعون
ما بزرگان شهر کنعانیم
یهودا
ای خدا مضطر پریشانیم
روئیل
ما درین شهر جمله مهمانیم
غلام
حکم کرده پادشاه جهان
ببرم جمله را سوی زندان
جمله تان را کنم من دلگیر
غل بگردن نهید پا زنجیر
شمعون
درین زندان کسی بر سر نداریم
یهودا
خداوندا به بند غم دچاریم
روئیل
درین زندان غربت خار زاریم
شمعون
کجایی ابن‌یامین ای برادر
یهودا
کجائی یوسف ای سرو صنوبر
روئیل
کجائی باب ما ای پیر مضطر
شمعون
مگر شد روز ماها شب به دوران
یهودا
مگر این مضر باشد کافرستان
روئیل
مگر اینجا نباشد یک مسلمان
شمعون
بماها این چنین خواری عذابست
یهودا
بما رحمی کنید آخر صوابست
روئیل
خداوندا تن ما در عذابست
هاتف
آه یوسف خالق عالم سلام
می‌رساند بعد ازین گوید سلام
ای عزیز ای پادشاه مه لقا
بر برادهات کن رحم از وفا
بر چهل سال آنچه زحمت بر تو رفت
دوش بدتر بر برادرها گذشت .
بندگانم را میازار ای عزیز
تا بکی باشند از غم اشک ریز
یوسف
نپیچم سر ز تقدیرات ستار
بچشم ای پیک خلاق جهاندار
بیارید اینزمان زندانیان را
که تا جویا شوم احوالشانرا
بیارید جمله را اندر بر من
نه با ذلت به عزت ای نکو فن
غلام
بچشم آنچه تو شاها بما دهی فرمان
رویم حکم شما اینزمان سوی زندان
بلافاصله
دیگر فغان ننمائید ای هواداران
که گشته اید خلاص اینزمان از زندان
روان شوید بر شاه مصر از احسان
طلب نموده شما را به نزد خود الان
بلافاصله
ایا امیر نظر کن کنون ز راه وفا
که حاضرند ببرت بندگان به شور نوا
یوسف
ای عزیزان ز چه انقدر فغان
اشک حسرت ز چه ریزید به جان
گر چه از دست من آزرده شدید
بلبل آسا ز غم افسرده شدید
رنجهائیکه کشیدید تمام
روز هجران شما گشت تمام
گر چه بسیار زدید چوب جفا
بر من بیکس بی یار شما
گر چه بر خاک کشیدید تنم
روز مردیست تلافی نکنم
پرده بردارم بگشایم قمر
کنم از روز جهان روشن تر
سیر بینید مرا ای یاران
منم آن یوسف گم گشته عیان
یهودا
قربان ماه روی تو ای ماه آسمان
ما را ببخش حق خداوند انس جان
ما جمله خادمیم تو را نی برادرت
ما را ببخش جمله غلامیم نوکرت
شمعون
من به قربان تو برادر جان
به فدای تو ای شه خوبان
هر چه کردیم با تو جور جفا
روسیاهیم کنون به نزد شما
لیک باید تو ای شه بافر
بگذری از گناه ما یکسر
روئیل
ای به قربان قد بالایت
من بقربان لعل شیدایت
خواب بینم و یا به بیداری
یوسف من توئی ز غم خواری
جملگی ما غلام دربانیم
روز شب بر تو ما ثنا خوانیم
یوسف
شما نور عینید بهتر ز جانید
تمامی برادر و آرام جانید
بیارید چائی شما چاکرانم
برای عزیزان کنعانیانم
بعد بندید آئین شهر ای دلیران
نوازید نقاره‌ها ای غلامان
بلافاصله
ای غلامان تمام خورد کبار
جمع گردید جمله در بازار
میل دارم روم به جانب دشت
تا روم با برادران در گشت
رو به ره آورید ای یاران بنوازید جمله طبالان
ذلیخاه پیر کور
من کور فقیر ناتوانم
افتاده شرر به جسم جانم
ای وای ز درد انتظاری
رسوای جهان شدم به خواری
کو شوکت کو جوانی حال
کو خانه کو کنیز و کو مال
یکسر به هوای کوی دلبر
رفت از کف خاک غم کنم سر
غلام
ای پیرزن فقیر نالان
برگو که کجا روی شتابان
برخیز ایا ندیده مطلب
پامال شوی بزیر مرکب
ذلیخاه
ای مرد تو را بنوجوانی
امروز بکن تو مهربانی
دستم تو بگیر ای نکو شان
اندر سر راه شاه بنشان
غلام
تو
بیا همره من ای زن زار
گوشه تو نشین مکش آزار
بلافاصله
این گذرگاه شاه سلطانست
این عبورگاه ماه کنعان است
ذلیخاه
ای دلبر نازپرورم ای یوسف
بگذار دمی پا به سرم ای یوسف
دیروز نبود کس به زیبائی من
امروز کسی نیست به رسوائی من
یوسف
یا اهل المصر هذا ذلیخاه
این یار من است اینچنین خوار شده
رسوا به میان شهر و بازار شده
این است که دلیران اسیرش بودند
اکنون ز جفای چرخ افکار شده
ذلیخاه
ای وای ز درد طعن دلبر مردم
نادیده وصال جان خود بسپردم
ای ماه که از جهان تو مقبول تری
ای شاه که از شهان تو معقول تری
روزیکه جوان ماه طلعت بودم
خاک قدمت به چشم خود می سودم
هرگز تو مرا نخواندی از خویش ز مهر
امروز که گشته ام ضعیف بد چهر
گوئی به همه خلق ذلیخاه منست
این حرف تو ای شوخ عجب دل شکست
یوسف
صبر کن ای یار دل پر آرزو
نوبت رازست وقت گفتگو
صبر کردم هجر دولت یافتم
خوب رشتم پشم دیبا بافتم
یکنفر اینک ذلیخاه را برد
خانه از غم نگهداری کند
ذلیخاه
چه می شد بار دیگر این میسر
که می دیدم جمال روی دلبر
یوسف
دیگر گوشم رسد صوت ذلیخاه
کجا افتاده آن محزون رسوا
ذلیخاه از چه رو بی اختیاری
چرا از دیده سیل اشک باری
ذلیخاه
ترا به حق کسیکه ترا عزیز نمود
مرا حقیر فقیر سرشک ریز نمود
دمی بایست نظر کن به چشم خونبارم
بجز عصای فقیری ببین چه من دارم
یوسف
یا ذلیخاه
ذلیخاه
جانم عمرم روح روانم
یوسف
زر زیورت چه شد
ذلیخاه
فدای قد و بالای تو دادم
یوسف
حشمت جلالت چه شد
ذلیخاه
عزیزم بر سر کوی تو نهادم
یوسف
آن بتی را که می پرستی چه شد
ذلیخاه
به عشق تو شکستم
یوسف
عهدی که با من داشتی چه شد
ذلیخاه
هنوز به عشق تو جانسوز است
یوسف
شاهدی داری بمن تو ثابت سازی
ذلیخاه
من را بگیر تا بر تو ثابت گردد
یوسف
آه دستم سوخت ای یاران
این چه ناریست زد ؟ بر جان
ذلیخاه
چهل سالست با این نار سوزم
گهی می سوزم و گه می فروزم
تو یکدم تاب این حرمان نداری
همی داغم به روی هم گذاری
یوسف
عشق تو نار است نور از نار دور
بر سرم افتاده غیر از دوست شور
یکنفر اینک ذلیخاه را برد
خانه از غم نگهداری کند
هاتف
بکش یوسف عنان مرکب خویش
ذلیخاه را مکن از خویش دلریش
مبدل نار عشقش نور گردان
به او لطف محبت کن فراوان
تمام حاجت او را روا کن
برای مطلب او خود دعا کن
یوسف
به فرمان تو من ای پیک داور
نپیچم هیچ گه از حکم حق سر
ذلیخاه نوبت غم بر سر ‌آمد
همای اوج دولت از درآمد
بخواه هر حاجتی خواهی تو از من
برآرم مطلبت بر وجه احسن
ذلیخاه
شاها ناتوانم توانائی خواهم
نابینایم بینایی خواهم
پیر زشتم جوانی زیبایی خواهم
تا زبان دارم دولت وصلت بجویم
یوسف
الهی از همه اسرار آگاه
تو آگاهی ز ماهی تا الا ماه
چه آگه هستی از حال ذلیخاه
بروی او در دولت تو بگشا
ذلیخاه جوانی زیبائی
دوصد شکر ای کریم خاک آبم
که دادی از غم دوران نجاتم
جوانی را ز تو بگرفتم آخر
شدم فارغ ز غصه بار دیگر
یوسف
کنم شکر تو را خلاق دانا
گمان من شده جاهل ذلیخاه
روم بینم کنون احوال او را
ببینم قدرت خلاق یکتا
مصرع
ای ذلیخاه حال تو چون شد بگو
ذلیخاه
شکر الله با وصالم رو برو
یوسف
این چه زیبائیست خالق بر تو داد
ذلیخاه
بر من آن خالق در دولت گشاد
یوسف
غم مخور دیگر مرادت حاصل است
ذلیخاه
بگذر از این کار کار باطل است
یوسف
رحم کن بر من چه شد عهد وفا
ذلیخاه
سود ندهد حرفت ای نیکو لقا
یوسف
از چه با وصلم نکردی هم قرین
ذلیخاه
تو کجا و من کجا ای مه جبین
یوسف
رحم کن یوسف ز دستت می رود
ذلیخاه
مهل باشد کی مرادت حاصل است
یوسف
مردم از عشقت ذلیخاه چاره کن
ذلیخاه
حال از عشقم گریبان پاره کن
یوسف
الهی از شرار عشق مردم
بدنیا تیر عشق یار خوردم
ذلیخاه بی وفائی می نماید
برویم باب غم خواری گشاید
هاتف
ذلیخاه یوسف از جان سیر گشته
ز هجر توست او دلگیر گشته
به یوسف راز پنهانی وفا کن
به وصل خویشتن خود شادمان کن
ذلیخاه
الا ای یوسف ای ماه درخشان
ز جا برخیز منما آه افغان
ز جا برخیز ای یوسف ز یاری
رویم بر سوی تخت زرنگاری
یوسف
الهی دلم خواهد این اقتدار
که دادی بمن اندر این روزگار
شود هدهدی باب زارم منیر
ببیند مرا با جلال کثیر
ز دل رنج چهل ساله بیرون کند
شفیق از افق میل جیحون کند
هاتف
السلام ای عزیز عزوجل
گفته خالق بکوش پای عمل
گر تو خواهی که باب خود بینی
گلی از گلشنش همی چینی
پیرهن را برون نما ز بدن
ده بدست بشیر مرغ چمن
تا شود دیده های او روشن
او برد نزد باب بی شیون
تا بشیر از طریق مهر وفا
نرسد او بمادرش به خدا
نرسی تو به باب خود یعقوب
هست حکم خدا شود مرغوب
یوسف
ای بشیر ای غلام نیک بیان
بشتاب اینزمان سوی کنعان
گیر این پیرهن تو از یاری
چون به کنعان تو پای بگذاری
رو بر باب خسته ام یعقوب
پیرهن را بده تو بر او خوب
تا شود دیده های او روشن
گو بیایند جمله خویش تبار
جملگی در برم صغار و کبار
بشیر غلام
به چشم ای پادشه من از دل جان
روم چون باد صرصر سوی کنعان
برم من پیراهن ای شاه بافر
به نزد باب تو با دیده تر
یعقوب
ای پسر ای نور چشم محفلم
تا تو را بردند پر خون شد دلم
جاریه
ای بشیر ای نور چشمان ترم
تا تو رفتی رفت جان از پیکرم
یعقوب
در کجا جویم تو را ای باوفا
ای پسر گشتی چرا از من جدا
جاریه
کور گشتم از غم تو مادرا
بس که کردم گریه بهرت از قفا
یعقوب
ای پسر مردم ز درد انتظار
رحم کن بر پیریم پروردگار
جاریه
هست چهل سال آنکه گشتم اشکبار
رس بفریادم خدا در روزگار
بشیر غلام
سواد شهر کنعان شد نمودار
روم در خانه یعقوب افکار
چرا ای پیرزن گریان زاری
سبب از چیست اشک از دیده بازی
جاریه
بدان گریه کنم بهر جوانم
برای نوجوانم خون فشانم
غلام
چرا ای پیرزن افغای زاری
جاریه
خبر از حالت زارم نداری
غلام
بگو تو کیستی ای زار نالان
جاریه
کنیز حضرت یعقوب گریان
غلام
چه باشد کار یعقوب پریشان
جاریه
بدان کارش بود گریه به دوران
غلام
نشان ده منزلش را بر من زار
جاریه
چه کارت هست بر آن پیر غم خوار
غلام
خبر آورده ام از یوسف او
جاریه
الهی عهد کردی طفل من را
رسانی زودتر از طفل یعقوب
خلاف وعده کردی بارالها
باین پیرزن افکار محجوب
خداوندا دیگر طاقت ندارم
برای طفل خود من اشکبارم
غلام
که باشد طفل تو ای زن بدوران
که باشی از دو دیده اشک ریزان
مکن گریه بمن رازت بیان کن
غم درد دلت بر من عیان کن
جاریه
بدان ای نوجوان طفلم بشیر است
میان نوجوانان بی نظیر است
به طفلی حضرت یعقوب بفروخت
مرا در آتش هجران او سوخت
غلام
مکن مادر به بهر غم اسیرم
بیا مادر که من طفلت بشیرم
بود پیراهن یوسف به دوران
روم در نزد یعقوب پریشان
نشان ده منزلش ای جان مادر
بپا بوسش رشم با دیده تر
جاریه
چه بوئی بود که شد دیده های من روشن
بیا بدور تو گردم ایا عزیز چمن
پسر فدای تو گردم تصدق جانت
الهی آنکه شوم من فدای احسانت
بیا رویم پسر نزد حضرت یعقوب
نشسته است ز دست جفای غم محجوب
یعقوب
این چه بوئیست عقده بگشاید
ای خدا بوی یوسفم آید
آه یوسف فدای بوت شوم
صدقه عارض نکوت شوم
جبرئیل
شیعیان بارید خون در این عزا
یادم آمد از بشیر کربلا
مژده فتح این بشیر آورده است
آن بشیر از غم دلش آزرده است
این برد پیراهن از بهر ضیاء
او به گردن افکند شال عزا
این بگوید من خبر دارم بعین
او بگوید کشته شد یاران حسین
جاریه
همین کسی که نشسته فرین ناله آه
بدانکه حضرت یعقوب باشد او به خدا
غلام
سلام ای پیر محزون پریشان
خبر آورده ام از یوسف به دوران
بکن این پیرهن را بوی از غم
که گردد دیده هایت روشن از هم
یعقوب
به قربان بویت شوم ای پسر
که شد دیده هایم ز نو خوب تر
بود یوسفم در کجا ای جوان
به من حال او را تو می کن بیان
غلام
برو در مصر بر آن شاه خوبان
که باشد چشم در راهت بدوران
یعقوب
مهاجران همه یاوران ز خورد کبار
تبارک سفر مصر را دهید اخبار
تمام یاور انصار از طریق وفا
روان شوید سوی مصر با دو صد غوغا
کنم ثنای تو را ای کریم لیل نهار
که شد نصیب ببینم دوباره یوسف را
هاتف
یوسف مه عذار باش خبر
پدرت می رسد سه روز دیگر
باش آماده بهر استقبال
لیک باید روی به عز جلال
یوسف
ای غلامان تمام سرتاسر
پای تا سر شوید غرق گهر
مرکبان را زنید زین لجام
زین جمله کنید نقره فام
رشته های عقیق مروارید
گردن مرکبان بیاویزید
همه شهر را بیارائید
همگی رو به پیشواز آرید
یعقوب
مصر از دور نگردیده کنون
مردم از دوری یوسف شمعون
شمعون
پدر تا مصر مانده چهار فرسخ
چرا اینقدر سازی کام خود تلخ
یعقوب
مصر نزدیک نشد ای یاران
طاقتم طاق گشت فرزندان
شمعون
پدر جان پشت این تل مصر یارست
که صحرای وسیعش لاله زار است
پدر جان هست آن جا گاه یوسف
بود این خیمه حرگاه یوسف
یوسف
جمعیتی از دور پیداست عیان
آگاه نمائید مرا ای یاران
بینید که کیست این جوانان از دور
سازید مرا خبر ازین شور
غلام
جمعی از دور چون نمایانست
شاه کنعان پدر سلطانست
یوسف
بشتابید به سوی پدرم
کوس شادی بنوازید برم
یعقوب
این سواد لشگر سلطان بود
عقل از آشوب او حیران بود
یوسف من کو نباشد در میان
ای عزیزانم دهید او را نشان
شمعون
یوسفت ای پدر رسد از دور
کز رخش ساطع می شود نور
یعقوب
پس روید از برابر یوسف
تا پیاده شوم بر یوسف
یوسف
پدرم شد پیاده پیش از من
منهم آیم بزیر از توسن
جبرئیل
آه ای یوسف چه کردی آه آه
روزگار خویشرا کردی سیاه
با غضب فرمود حی دادگر
پنجه هایت را گشا ای بی خبر
تا ببینی سر این مطلب عیان
خبط ننمائی تو دیگر در جهان
یوسف
این چه نوری بود جبرئیل کهن
کو برون گردید زنگشتان من
گوی بر من جبرئیل از این مقال
این چه رمزی بود برگو شرح حال
جبرئیل
ترک اولا کردی ای یوسف چرا
حرمت بابت نیاوردی بجا
چون تکبر کردی ای شاه کبیر
نامدی پیش از پدر از اسب زیر
ده نفر پیغمبر از صلبت پرید
باید از این غم به لب دندان گزید
یوسف
غمی از نو برایم شد مهیا
دل بی غم درین دنیا مبادا
خداوندا ازین غم دلکبابم
روم با چشم تر من سوی بابم
آی بابا بابا
یعقوب
من به قربانت ای ضیاء بصر
یوسف من توئی عزیز پدر
( غش کند )
جبرئیل
کرد یعقوب ضعف اهل عزا
دید چون روی یوسف خود را
دوستان خون روان کنید به عین
از برای دل امام حسین
آن زمانی که دید آن سرور
نعش صدپاره علی اکبر
یوسف
السلام ای نوربخش مهر ماه
السلام ای باب عالی اقتدار
گر چه از تقدیر فرمان آمدی
ای پدر سروقت من دیر آمدی
شهر ما از مقدمت روشن شده
گلخن ما از رخت گلشن شده
کن منور ای پدر کاشانه ام
از کرم بگذار پا در خانه ام
یعقوب
من به بیدار بینمت یا خواب
دل من از فراق گشته کباب
هست چهل سال ای پسر به خدا
من ندیدم رخ تو ای بابا
ز رخت زار ناصبور شدم
ای پسر از فراق کور شدم
شکر پروردگار بی همتا
دیدمت من دوباره ای بابا
یوسف
برادرها جفا بر من نمودند
برویم دست بی رحمی گشودند
پدر جان چون ز نزدت دور گشتم
تو گفتی خانه زنبور گشتم
چه عقرب پیکر پاکم گزیدند
چه بسمل روی خاکم می کشیدند
امان از دست شمعون ستمگر
که می زد بر تنم با نیش خنجر
گذشتی از من دل خون تمامی
مرا بفروختی جای غلامی
تنم را ای پدر عریان نمودند
چه خاریها به این محزون نمودند
یکی سیلی زدی بر ماه رویم
یکی می کند از سر زلف مویم
یهودا چوب می زد پیکر من
که شمعون خاک می کرد بر سر من
لگد می زد چه روئیل جفاکار
به پهلویم پدر با حالت زار
بچاهم سر نگون کردند بابا
مرا مالک خرید با خشم غوغا
یکی می گفت چه خوابی بود دیدی
به نزد باب خود تو روسفیدی
غرض اینقدر بر من ظلم کردند
مرا از تو پدر جان دور کردند
یعقوب ( مصرع )
بگو از حالت دیگر پدر جان
یوسف
چه گویم من چه دیدم چشم گریان
یعقوب
چه صحرا بود رفتی ناگهانی
یوسف
در آن صحرا بدی سر نهانی
یعقوب
برادرها چه کردند با تو از کین
یوسف
ز خونم دست خود کردند رنگین
یعقوب
مگر در خون تن پاکت کشیدن
یوسف
تمام رخت هایم را دریدند
یعقوب
بگو دیگر چه دیدی ای نکو راه
یوسف
بچاهم سرنگون کردند بابا
یعقوب
ز بعد او چه دیدی ای گرامی
یوسف
مرا بفروختند جای غلامی
یعقوب
مگر دست جفا رویت گشودند
یوسف
بشهر مصر آزارم نمودند
یعقوب
مگو دیگر که من طاقت ندارم
یوسف
ذلیخاه کرد رسوای دیارم
یعقوب
بحمدالله ز غمها دور گشتی
خلاص از محنت مهجور گشتی
اگر چه رنج بی پایان کشیدی
به قرب وصل معبودت رسیدی
یوسف:
ترا دیدم چه بهتر از همین است
رسالت خوشترین روی زمین است
بشین بالای تخت ای جان بابا
دمی آسوده شو از رنج غمها
نشین بر جای من بهر نظارت
که من صحرا روم بهر شکایت
عزرائیل:
السلام ای پادشاه غم نصیب
یوسف:
من علیکم کیستی با این مهیب
عزرائیل :
هستم عزرائیل ای شاه عزیز
یوسف :
بهر چه مطلب بگو ای با تمیز
عزرائیل:
بهر قبض روح تو ایدل فکار
یوسف :
لحظه ای دست از من بیکس بدار
عزرائیل :
نیستم ماذون به حکم کردکار
جان بده ای پادشاه دلفکار
یوسف :
من ندیدم سیر بابم را ز مهر
عزرائیل :
نیستم ماذون بدان ای نیک چهر
یوسف :
اذن ده بینم رخ اهل عیال
عزرائیل :
نیستم ماذون به امر کردگار
یوسف :
صبر کن آیم من از مرکب بزیر
عزرائیل :
کی دهم رخصت ترا ای دلپذیر
یوسف :
می دهم جانرا به حکم کردگار
عزرائیل :
سیب جنت ببوی جان سپار
شمعون :
ندانم آه چه سر و چه باعث است بر این
بود سه روز که یوسف نشسته بر سر زین
هاتف :
نسیم عرش برو سوی مصر با غوغا
بروی خاک بینداز جسم یوسف را
که آه آه بیادم رسید ابن محضر
ز حالت شهر بطحا امام جن بشر
ز صدر زین بزمین در زمین کرببلا
فتد ز قوم جفای گروه بی پروا
شمعون:
ای برادر من به قربان سرت
کاش می مردم نبینم پیکرت
بلافاصله :
شوم فدای تو بابای زار افسرده
سر تو باد سلامت که یوسفت من
یعقوب :
آه از این خبر روانم سوخت
به خدا مغز استخوانم سوخت
زین خبر من به پیچ و تاب شدم
آه از این خبر کباب شدم
بلافاصله :
بعد از این ناامیدی بسیار
یوسفم را ندیدم ای غفار
کاش من مرده بودم ای بابا
که نبینم ترا چنین به ملا
آه یوسف مرد در این انجمن
بی تابوت و کفن
آه ای یعقوب شد خاکت به سر
بود یوسف آن عزیز دادگر
مدد کنید تنش را ز خاک بردارید
برید گوشه او را بخاک بسپارید
جبرئیل :
باز یادم آمد ای اهل عزا
از حسین واقعات کربلا
چون که یوسف اوفتاد از صدر زین
گشت یعقوب از فراغش دل غمین
بود فرزند برادر بر سرش
تا بندند از وفا چشم ترش
لیک در بالین شاه کربلا
بود شمر کینه جوی بی حیا
بارالها حرمت شاه هدا
بخش در روز جزا میر عزا
فهرست اثاث این مجلس چهارم
بارگاه ـ چائی ـ شربت ـ باغ گل لاله ـ لباس ذلیخاه پاره پیری ـ لباس زری جوانی ذلیخاه ـ چیه الکار ـ چتر زرنگار ـ عصای آتشی ـ پیراهن یوسف ـ پنج گل کوچک ـ کند زنجیر ـ طناب ـ ترکه ـ نقاب صورت .
صورت لباس
رخت زر ـ لباس سلطنت ـ تاج
چائی ـ‌ شربت ـ‌ پلو خورشت ـ نهار ـ شیرینی .