در حال بارگذاری ...
...

گفت و گوی پاریس ریویو با لیلین هلمن ، نمایشنامه نویس آمریکایی- بخش اول

فکر نمی‌کنم‌ شخصیت‌ها آن‌ طوری‌ که‌ شما فکر می‌کنید رفتار کنند. آنها هیچ‌ وقت‌ آن‌ طور که‌ شما می‌خواهید نمی‌شوند. لااقل‌ تجربه‌ی‌ شخصی‌ من‌ اینطور بوده‌ است. اگر می‌خواستم‌ درباره‌ی‌ شما بنویسم‌ از صفحه‌ی‌ ده‌ به‌ بعد نمی‌توانستم. نمایش‌ باید به‌ تناقضات‌ موجود در روابط‌ انسانها بپردازد. اما واقعا چیز بیشتری‌ درباره‌ی‌ روند خلق‌ اثر نمی‌دانم‌ دوست‌ ندارم‌ درباره‌اش‌ حرف‌ بزنم.

ترجمه: مجتبی پورمحسن
یلین فلورنس هلمن بیستم ژوئن 1905 در نیو اورلئان به دنیا آمد.پنج سالش که بود همراه خانواده اش به نیویورک رفت .او بین سالهای 1922 تا 1924 در دانشگاه نیویورک و در سال 1924در دانشگاه کلمبیا تحصیل کرد اما تحصیلاتش را به پایان نرساند. در بین نمایشنامه نویسان بزرگ آمریکایی لیلین هلمن جایگاه ویژه ای دارداولین نمایشنامه او ،روباه های کوچک نام داشت .هلمن کلا هفت نمایشنامه اوریژینال و هفت نمایش اقتباسی نوشت.
هلمن فیلمنامه های زیادی هم نوشت که از آن جمله می توان به ستاره شمالی و روباه های کوچک اشاره کرد.او جایزه های زیادی را دریافت کرد که جایزه انجمن منتقدین نمایش نیویورک یکی از آنهاست.دو بار هم به خاطر نوشتن فیلمنامه های روباه های کوچک و ستاره شمالی کاندیدای دریافت جایزه اسکار شد. لیلین هلمن سی ام ژوئن سال 1984 درگذشت.
قبل‌ از اینکه‌ نمایشنامه‌ بنویسید ژانرهای‌ ادبی‌ دیگری‌ را تجربه‌ می‌کردید؟
بله، داستان‌ کوتاه‌ و شعر می‌نوشتم. دو تا از داستانهایم‌ در مجله‌ای‌ به‌ نام‌ پاریس‌ کامت‌ که‌ آرتور کوبر در آن‌ کار می‌کرد چاپ‌ شد. من‌ و آرتور با هم‌ ازدواج‌ کردیم‌ و در پاریس‌ زندگی‌ کردیم. بگذار فکر کنم‌ ... به‌ گمانم‌ سال‌ 1928 یا 1929 بود.داستانهای‌ زنانه‌ای‌ بودند. چند سال‌ پیش‌ دوباره‌ خواندمشان. از آن‌ داستانهایی‌ بود که‌ زنها فکر می‌کنند آخر داستان‌ است.
آیا داشیل‌ همت‌ بود که‌ به‌ نمایشنامه‌نویسی‌ ترغیبتان‌ کرد؟
نه. او از تاتر خوشش‌ نمی‌آمد و همیشه‌ از من‌ می‌خواست‌ که‌ رمان‌ بنویسم. پیش‌ از نوشتن‌ نمایشنامه‌ی‌ “زمان‌ کودکان”، با لوییز کرانبنرگر نمایشنامه‌ای‌ نوشتیم‌ که‌ “ملکه‌ی‌ بزرگوار” نام‌ داشت‌ و درباره‌ی‌ خانواده‌ای‌ سلطنتی‌ بود که‌ می‌خواستند بورژوا باشند. آنها از طبقه‌ی‌ متوسط‌ گریزان‌ بودند. دش‌ می‌گفت‌ نمایش‌ خوبی‌ نبود چون‌ لوییز به‌ سطرهایی‌ که‌ خودش‌ نوشته‌ بود می‌خندید، من‌ هم‌ به‌ سطرهای‌ خودم.
بهترین‌ نمایشنامه‌تان‌ کدام‌ است؟
اینجور سوالها را دوست‌ ندارم. همیشه‌ آخرین‌ نمایشنامه‌ای‌ را که‌ نوشته‌اید بیش‌ از بقیه‌ دوست‌ دارید. دوست‌ دارید فکر کنید به‌ مرور زمان‌ پیشرفت‌ کرده‌اید. اما می‌دانید که‌ همیشه‌ این‌ قاعده‌ صادق‌ نیست. خیلی‌ کم‌ پیش‌ می‌آید که‌ نمایشنامه‌هایم‌ را دوباره‌ بخوانم. همان‌ انگشت‌ شمار دفعاتی‌ که‌ این‌ کار را کرده‌ام‌ بسیار تعجب‌ کرده‌ام‌ که‌ چیزهایی‌ را بهتر از آنچه‌ فکر می‌کردم‌ خوب‌ هستند یافته‌ام. اما گمان‌ می‌کنم‌ “باغ‌ پاییزی” بهترین‌ نمایشنامه‌ام‌ باشد. اگر منظورتان‌ این‌ باشد که‌ کدام‌ یک‌ از آثارم‌ را بیشتر دوست‌ دارم.
کسانی‌ که‌ شما را در اجرای‌ شب‌ اول‌ اقتباس‌ سیمونه‌ سینور از “روباههای‌ کوچک” در پاریس‌ دیدند می‌گفتند که‌ موقع‌ اجرا صندلی‌تان‌ را ترک‌ کردید و در سرسرا قدم‌ می‌زدید.
من‌ در بیشتر اجراها بالا و پایین‌ می‌پرم. اما در آن‌ شب‌ خاص‌ از چیزی‌ که‌ می‌دیدم‌ حیرت‌ زده‌ شدم. “روباه های‌ کوچک” را دوست‌ دارم‌ اما از آن‌ خسته‌ شده‌ام. فکر می‌کنم‌ اکثر نویسندگان، مشهورترین‌ آثارشان‌ را زیاد دوست‌ ندارند بخصوص‌ اگر سالها از نوشتنش‌ گذشته‌ باشد.
چه‌ طور شد که‌ دوباره‌ به‌ موضوع‌ و شخصیت‌های‌ نمایش‌ روباههای‌ کوچک‌ برگشتید؟ هفت‌ سال‌ بعد “بخش‌ دیگری‌ از جنگل” را نوشتید؟
همیشه‌ دلم‌ می‌خواست‌ “روباه های‌ کوچک” بخشی‌ از یک‌ سه‌گانه‌ باشد - رجینا در “روباه های‌ کوچک” سی‌ و هشت‌ ساله‌ است‌ و نمایش‌ در سال‌ 1900 می‌گذرد. در فکر این‌ بودم‌ که‌ او در سالهای‌ 1920 تا 1925 در اروپا دنبال‌ کنم. زمانی‌ که‌ دخترش‌ آلکساندرا می‌بایست‌ یک‌ پیردختر مددکار اجتماعی‌ شده‌ باشد. زنی‌ مایوس‌ و غمگین‌ در پرده‌ی‌ سوم‌ “روباههای‌ کوچک” دیالوگی‌ هست‌ که‌ بار نمایش‌ را به‌ دوش‌ می‌کشد. آنجا که‌ می‌گوید آدمهایی‌ هستند که‌ زمین‌ و آدمهای‌ روی‌ آن‌ را می‌خورند مثل‌ ملخ‌ها در کتاب‌ مقدس. و آدمهایی‌ هم‌ هستند که‌ به‌ آنها اجازه‌ی‌ چنین‌ کاری‌ را می‌دهند.” گاهی‌ فکر می‌کنم‌ درست‌ نیست‌ که‌ بایستی‌ و نگاهشان‌ کنی. در پایان‌ نمایش‌ الکساندرا به‌ این‌ نتیجه‌ می‌رسد که‌ یکی‌ از آن‌ آدمهای‌ بی‌اراده‌ نباشد. او می‌خواهد مادرش‌ را ترک‌ کند.
بله‌ می‌خواستم‌ مادرش‌ را ترک‌ کند. اما پایان‌ نمایش‌ قرار بوده‌ گفته‌ای‌ برای‌ اعتقاد آلکساندرا به‌ انکار خانواده‌اش‌ باشد. من‌ هرگز نمی‌خواستم‌ اینجوری‌ تمام‌ شود. او انگیزه‌ کافی‌ برای‌ ترک‌ خانواده‌اش‌ دارد اما توان‌ و قدرت‌ خانواده‌ی‌ مادرش‌ را ندارد. منظور این‌ بود. شاید هم‌ بعد از نوشتن‌ به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدم.
کار چاق‌کن‌ها و دلال‌ها، هوباردهای‌ حریص، آدمهایی‌ مثل‌ آنها را می‌شناسید؟
خیلی‌ها فکر می‌کردند هوباردها خانواده‌ی‌ مادرم‌ هستند.
ممکن‌ است‌ قسمت‌ سوم‌ آن‌ سه‌گانه‌ را بنویسید؟
از آدمهای‌ نمایش‌ “روباه های‌ کوچک” خسته‌ام.
در رجینا، اپرای‌ مارک‌ بلیتزاستین‌ که‌ براساس‌ روباههای‌ کوچک‌ نوشته‌ شده‌ بر بدی‌ رجینا تاکید زیادی‌ شده‌ است.
من‌ و مارک‌ دوستان‌ نزدیکی‌ بودیم‌ اما هیچ‌ وقت‌ با همدیگر همکاری‌ نکردیم.
هیچ‌ انگیزه‌ای‌ برای‌ پرداختن‌ به‌ اپرا نداشتم. هرگز رجینا را در اپرا ندیدم. حق‌ ندارید شخصیت‌هایتان‌ را خوب‌ یا بد ببینید. این‌ کلمات‌ به‌ درد آدمهایی‌ که‌ درباره‌شان‌ می‌نویسید نمی‌خورد. دیگران‌ شخصیتهایتان‌ را اینطور می‌بینند.
در مقدمه‌ “زمان‌ کودکان” نوشته‌اید که‌ این‌ نمایش‌ درباره‌ی‌ بدی‌ و خوبی‌ است. بدی‌ و خوبی‌ با آدمهای‌ خوب‌ و بد فرق‌ دارد. درست‌ است؟
“زمان‌ کودکان” برای‌ من‌ تمرین‌ محسوب‌ می‌شد. نمی‌دانستم‌ چه‌ طور نمایشنامه‌ بنویسم‌ و داشتم‌ یاد می‌گرفتم. یک‌ قاعده‌ را برای‌ خودم‌ انتخاب‌ کردم‌ یا داشیل‌ همت‌ انتخاب‌ کرد. این‌ که‌ چیزهایی‌ که‌ واقعیت‌ دارند و در عالم‌ واقعیت‌ ساختار دارند را بهتر می‌توانم‌ بنویسم. در سن‌ بیست‌ و شش‌ سالگی‌ نمی‌خواستم‌ درباره‌ی‌ خودم‌ بنویسم. نمایش‌ براساس‌ موضوعی‌ نوشته‌ شد که‌ در کتاب‌ ویلیام‌ راگهد به‌ آن‌ اشاره‌ شده‌ بود. موقعی‌ که‌ تمامش‌ کردم‌ البته‌ کاملا تغییرش‌ دادم. داستان‌ راکهد در ادینبورو و در قرن‌ نوزدهم‌ می‌گذرد و درباره‌ی‌ دو پیردختر معلم‌ است‌ که‌ در یک‌ مدرسه‌ی‌ درجه‌ی‌ دوی‌ خصوصی‌ کار می‌کنند. مادر بزرگ‌ یک‌ دختر بچه‌ی‌ هندی‌ او را در مدرسه‌ ثبت‌ نام‌ می‌کند که‌ برای‌ دو معلم‌ اتهام‌ همجنس‌ خواهی‌ را به‌ دنبال‌ دارد. دو زن‌ میانسال‌ بقیه‌ عمرشان‌ را به‌ دفاع‌ از شکایتها می‌گذرانند و کارشان‌ را از دست‌ می‌دهند.
ایده‌ی‌ اصلی‌ یک‌ نمایش‌ به‌ طور ذهنی‌ به‌ سراغتان‌ می‌آید؟ آیا از یک‌ مفهوم‌ آغاز می‌کنید؟
نه. هرگز چنین‌ کاری‌ نکرده‌ام. همیشه‌ یک‌ نمایش‌ را با روابط‌ شخصیت‌های‌ آن‌ نمایش‌ با یکدیگر درک‌ کرده‌ام. چرا که‌ فکر می‌کنم‌ این‌ بهترین‌ کار است. حالا که‌ فکر می‌کنم‌ می‌بینم‌ شخصیت‌ها و ایده‌ها برایم‌ نقش‌ اساسی‌ دارد.
آیا شخصیت‌ها پیش‌ از آنکه‌ نوشتن‌ را آغاز کنید خودشان‌ را خلق‌ می‌کنند؟
فکر نمی‌کنم‌ شخصیت‌ها آن‌ طوری‌ که‌ شما فکر می‌کنید رفتار کنند. آنها هیچ‌ وقت‌ آن‌ طور که‌ شما می‌خواهید نمی‌شوند. لااقل‌ تجربه‌ی‌ شخصی‌ من‌ اینطور بوده‌ است. اگر می‌خواستم‌ درباره‌ی‌ شما بنویسم‌ از صفحه‌ی‌ ده‌ به‌ بعد نمی‌توانستم. نمایش‌ باید به‌ تناقضات‌ موجود در روابط‌ انسانها بپردازد. اما واقعا چیز بیشتری‌ درباره‌ی‌ روند خلق‌ اثر نمی‌دانم‌ دوست‌ ندارم‌ درباره‌اش‌ حرف‌ بزنم.
آیا رازی‌ در جریان‌ نوشتن‌ نمایش‌ وجود دارد؟
البته. چرا که‌ تئوریها ممکن‌ است‌ به‌ درد یک‌ نفر بخورد اما به‌ کار دیگران‌ نیاید. داشتن‌ نظریه‌هایی‌ برای‌ نوشتن‌ حداقل‌ برای‌ من‌ خیلی‌ سخت‌ است.
اما باید ایده‌ مشخصی‌ از چگونگی‌ عمل‌ نمایشنامه‌نویسی‌ در ذهن‌ داشته‌ باشید؟
نه‌ همیشه. فکر می‌کنم‌ این‌ جمله‌ را از همت‌ شنیده‌ام‌ که‌ کسی‌ که‌ شروع‌ به‌ نوشتن‌ می‌کند باید ساختار استواری‌ در اختیار داشته‌ باشد چرا که‌ باعث‌ می‌شود چرخها سریعتر حرکت‌ کنند. اولها که‌ نوشتن‌ را تازه‌ شروع‌ کرده‌ بودم‌ معمولا سرصفحه‌ طرح‌ کلی‌ نمایش‌ را می‌نوشتم. اما بعدها دیگر چنین‌ کاری‌ نکردم.
فکر می‌کنید این‌ نوع‌ نمایشی‌ که‌ شما می‌نویسید - نمایش‌ خوش‌ ساخت‌ که‌ برای‌ هدفی‌ مشخص‌ خطر ملودرام‌ را از سر می‌گذراند - زنده‌ باقی‌ بماند؟
من‌ نمی‌دانم‌ چه‌ چیزی‌ زنده‌ می‌ماند و چه‌ چیزی‌ از بین‌ می‌رود. مثل‌ هر نویسنده‌ی‌ دیگر امیدوارم‌ ماندگار شوم. اما ماندگاری‌ هیچ‌ ربطی‌ به‌ خوش‌ ساخت‌ یا بد ساخت‌ یا کلماتی‌ مثل‌ “ملودرام” ندارد. برچسب‌ها و “ایسم”ها را دوست‌ ندارم. ایسم‌ها برای‌ کسانی‌ است‌ که‌ دامن‌ها را بالا و پایین‌ می‌کشند چون‌ اینجور چیزها را فقط‌ برای‌ زمان‌ حال‌ انجام‌ می‌دهید. چیزی‌ را که‌ می‌نویسید که‌ در زمان‌ حال‌ در جهان‌ پیرامونتان‌ می‌بینید. هزاران‌ روش‌ برای‌ نوشتن‌ وجود دارد و هر کدام‌ از آنها به‌ خوبی‌ دیگری‌ است‌ به‌ شرطی‌ که‌ برایتان‌ مناسب‌ باشد و بتوانید از آن‌ استفاده‌ کنید. اگر بتوانید به‌ روش‌ جدیدی‌ عادت‌ کنید طوری‌ که‌ امکانات‌ جدیدی‌ را برایتان‌ ایجاد کند و به‌ شما آزادی‌ بیشتری‌ بدهد خب‌ چیز خوبی‌ است‌ اما نه‌ هر چیزی.
در انتخاب‌ بازیگر برای‌ اجرای‌ نمایشهایتان‌ هم‌ دخالت‌ می‌کنید؟
بله.
و فکر می‌کنید همیشه‌ نتیجه‌ مطلوب‌ می‌گیرید؟
گاهی‌ می‌گیرم‌ و گاهی‌ نه.
از اقتباس‌هایی‌ که‌ از نمایشنامه‌های‌ اروپایی‌ انجام‌ دادید لذت‌ برده‌اید؟
گاهی، نه‌ همیشه. “چکاوک” ژان‌ آنوی‌ را خیلی‌ دوست‌ نداشتم. اما تا زمانی‌ که‌ به‌ نیمه‌ راه‌ نرسیده‌ بودم‌ پی‌ به‌ این‌ واقعیت‌ نبرده‌ام. فکر نمی‌کنم‌ درباره‌ی‌ اقتباس‌هایم‌ چندان‌ خوش‌ شانس‌ بوده‌ باشم. از نوشتن‌ “کانداید” چیزی‌ جز رنج‌ نصیبم‌ نشد. وقتی‌ داشتم‌ به‌ تنهایی‌ روی‌ “کانداید” کار می‌کردم‌ وقت‌ کافی‌ داشتم. نوشتن‌ این‌ نمایشنامه‌ی‌ اقتباسی‌ برایم‌ توفانی‌ بود. در تنهایی‌ اوقات‌ خوبی‌ داشتم.
اجرای‌ “کانداید” چندان‌ با استقبال‌ مواجه‌ نشد. اما از طرفی‌ می‌شود گفت‌ نمایش‌ موفقی‌ بود. موسیقی‌ این‌ نمایش‌ مشتاقان‌ زیادی‌ دارد.
“کانداید” به‌ نمایشی‌ آیینی‌ تبدیل‌ شده‌ است‌ و از این‌ بابت‌ خوشحالم.
فکر می‌کنید “مادرم، پدرم‌ و من” هم‌ نمایشی‌ مذهبی‌ بود؟
این‌ نمایش‌ موقع‌ اعتصاب‌ روزنامه‌ها اجرا شد که‌ بسیار وحشتناک‌ بود. بله، فکر می‌کنم‌ نمایشی‌ آیینی‌ بود. نکته‌ی‌ جالب‌ اینکه‌ نوازنده‌های‌ موسیقی‌ جاز در آن‌ می‌نوازند. استن‌ گتز نمایش‌ را دیده‌ و پسندیده‌ بود. حتما درباره‌اش‌ با دوستانش‌ حرف‌ زده‌ بود. امیدوارم‌ به‌ زودی‌ مجدد به‌ روی‌ صحنه‌ برود. چون‌ خیلی‌ دوستش‌ دارم. دلم‌ می‌خواهد اجرای‌ مجددش‌ از آف‌ برادوی‌ شروع‌ شود.
می‌توانید درباره‌ی‌ نمایشنامه‌نویسان‌ هم‌ دوره‌تان‌ اظهار نظر کنید. مثلا آرتورمیلر؟
“مرگ‌ فروشنده” میلر را دوست‌ دارم. اگرچه‌ تردیدهایی‌ درباره‌اش‌ دارم‌ اما فکر می‌کنم‌ نمایش‌ تاثیرگذاری‌ بود. بیش‌ از همه‌ از نمایش‌ “چشم‌ اندازی‌ از پل” او خوشم‌ می‌آید.
و “پس‌ از سقوط”؟
همسر سابقتان‌ را به‌ روی‌ صحنه‌ می‌آورید. همسری‌ که‌ خودکشی‌ کرد، لباسش‌ را می‌پوشید جوری‌ که‌ هیچکس‌ نتواند تشخیص‌ دهد که‌ فقط‌ لباسش‌ را پوشیده‌اید و خودش‌ نیستید. نام‌ همسرتان‌ مریلین‌ مونرو است‌ که‌ می‌تواند گیشه‌ را تضمین‌ کند. بنابراین‌ هم‌ از او سوءاستفاده‌ می‌کنید هم‌ از خودتان‌ که‌ این‌ به‌ نظرم‌ بدتر است‌
و تنسی‌ ویلیامز؟
فکر می‌کنم‌ او یک‌ نمایشنامه‌نویس‌ بالفطره‌ است. او با نوک‌ انگشتان‌ سمباده‌ کشیده‌ شده‌اش‌ می‌نویسد. همیشه‌ نمایشنامه‌های‌ او را دوست‌ ندارم. سه‌ چهار نمایش‌ آخر او به‌ گمانم‌ به‌ طرزی‌ غیرطبیعی‌ سر و صدا کرد. او دارد استعدادش‌ را دور می‌ریزد.
مری‌ مک‌ کارتی‌ در نقدی‌ نوشت‌ که‌ شما این‌ حس‌ را دارید که‌ مهم‌ نیست‌ چه‌ اتفاقی‌ می‌افتد، آقای‌ ویلیامز ثروتمند و مشهور خواهد بود.
همین‌ احساس‌ را درباره‌ی‌ خانم‌ مک‌ کارتی‌ هم‌ دارم.