گفتو گو با ”علی هاشمی” کارگردان نمایش ”پارههای ساده”
الآن میبینیم که خیلی از متنهای کلاسیک را بهم میریزند و دیالوگهای نامفهوم به کار میبرند و این باعث سخت فهم شدن تئاتر برای مخاطب و همچنین عدم رشد قاعدهمند تئاتر و هنرمندان جوان آن میشود.

علیرضا نراقی: نمایش "پاره‌های ساده" که این روزها در خانه نمایش اجرا می‌شود، نمایشی رئالیستی است که سعی می‌کند با تمهیداتی برای واقع نمایی، فضاهای معاصر و آدم‌های معمولی جامعه امروز را با نگاهی ساده و سرراست بازنمایی کند.
پارههای ساده با دستمایه قرار دادن زندگی روزمره از یک طرف مخاطب را به موقعیتهای آشنا میبرد و از سوی دیگر با قطعها و فاصلهگذاریهایش او را از فضای واقعی دور میکند تا با یادآوری نمایش بودن او را به فکر وا دارد.
علی هاشمی کارگردان جوان کار در گفتوگو با سایت ایران تئاتر به سؤالاتی درباره زمینه و شیوه کار خود پاسخ داد که میخوانید:
***
واقعاً اینطور که در طول نمایش اشاره میشود دفترچه خاطراتی وجود داشته و مهدی میرمحمدی این نمایشنامه را بر اساس آن نوشته است؟
نمیدانم، این مسئله را "مهدی میرمحمدی" هیچگاه به ما نگفت که واقعاً دفترچهای درکار بوده یا نه!
آیا میتوان این شکل از نمایشی که شما اجرا میکنید را تئاتر مستند دانست؟
بستگی به تعریفمان از تئاتر مستند دارد.
خوب تعریف شما چیست؟
راستش من تعریفی از تئاتر مستند ندارم، ولی اگر بخواهم از تئاتر خودم تعریفی ارائه کنم باید بگویم کاری است که کاملاً در بستر رئالیستی پیش میرود و ما سعی میکنیم در آن با استفاده از دکور، طراحی لباس و دیگر امکانات و ابزار صحنهای مدام به تماشاگر یادآوری کنیم که دارد یک تئاتر میبیند. تئاتری که مقصد و هدفهایی از آن داریم و میخواهیم مسائلی را در آن باز کنیم و نشان دهیم، حتی استفاده از نریشن در جهت همین هدف است. بنابراین من این نمایش را یک نمایش نیمه رئالیستی، نیمه برشتی میدانم.
این مقاصد و اهدافی که از آنها حرف میزنید چه چیزهایی هستند؟
ما میخواهیم برشهایی از زندگی یک دختر را نشان دهیم و از گذر برخوردش با آدمهای مختلف مشکلات ذهنی او و نسلش را نشان دهیم. شاید کلیشه باشد؛ اما مسئله اصلی این نمایش، جوانها هستند. شما در کل کار آدم مسن نمیبینید، بلکه جوانان و هم نسلانی را از طیفها و شکلهای مختلف میبینید.
چرا تا این حد از هرگونه عنصر دراماتیک دوری شده و مدام خط داستانی که میخواهد شکل بگیرد قطع و نابود میشود؟
ما اساساً به دنبال درام نبودیم. من خودم کارهای دراماتیک را دوست دارم. مثلاً در تجربههای قبلی خودمان با همین نویسنده و گروه نمایش "امروز دوستت ندارم" را اجرا کردیم که برگرفته از "ایوانف" چخوف بود و خط داستانی و دراماتیک پر قدرتی در آن وجود داشت. ولی اینجا اصلاً در پی درام نبودیم، خیلی دوست داشتم که شبیه به فیلمهای رابرت آلتمن برشهایی از زندگی یک آدم را نشان دهم. ما فقط میخواستیم بخشهایی از زندگی یک دختر را نشان دهیم و تماشاگر هم برداشت خود را داشته باشد.
در طول نمایش مدام نور قطع میشود و هر صحنه در کوتاهترین شکل ممکن برگزار شده و بلافاصله قطع میشود، این در راستای همان نگاه برشتی بوده است؟
دقیقاً، ما مدام داریم صحنه را قطع میکنیم و از طریق نریشن تماشاگر را وادار به گوش دادن میکنیم. به نوعی شاید این بخشها دیگر تئاتر نباشد، بلکه کار رادیویی به حساب بیاید. این مسئله خیلی به بیگانهسازی تماشاگر کمک کرد. ما از همان اول پایه کارمان را بر این اساس چیدیم. چرا که متن با این ایده شروع میشود که ما یک گروه نمایش هستیم که یک دفترچه پیدا کردیم و حالا میخواهیم همان را برایتان بازی کنیم. پس ما از اول نمیخواهیم که مخاطب غرق کار شود و در اثر فرو رود.
اما به علت بستر رئالیستی کار که خودتان هم اشاره کردید، در هر حال تماشاگر با کار درگیر میشود. میخواهم بدانم که به اعتقاد شما این کار تناقضی بین دو سبکی که در اثر تلفیق کردید؛ یعنی نگاه برشتی و رویکرد رئالیستی ایجاد نمیکند؟
به علت داشتن بازیهای رئالیستی شاید جاهایی تماشاگر در کار فرو برود و ماجراها برایش پر رنگ شود، ممکن است بخندد و یا متأثر شود و به هر شکل خودش را با شخصیتها همراه کند، اما باید بلافاصله او را از آن فضا بیرون بیاوریم تا فکر کند و این تلاش را در کار انجام دادیم تا در یکی از این سبکها افراط نکنیم و توازن از بین نرود.
اتفاقی در صحنه پایانی میافتد که انگار آرام آرام با ورود شخصیت مریم (الهام کردا) به صحنه، شخصیت اصلی یعنی مهرناز (شیوا ابراهیمی) کمرنگ میشود و این مریم است که در کانون توجه قرار میگیرد. انگار که پیچیدهتر است و ظرفیتهای جذابتری برای توجه دارد، اما نمایش به این حسی که در مخاطب ایجاد میشود پاسخ نمیدهد و مریم برای ما مبهم میماند، چرا؟
از اول نمایش مریم یک قطعه گم شده از کار است و با حرفهای دیگر اشخاص نمایش درباره او ما دنبال این هستیم که ببینیم او کیست. اما اینکه حالا او با آمدنش باید پررنگتر از این شود باید به ذهن نویسنده میرسید. راستش به نظر من حضورش کافی بوده است.
ببینید منظور من این نیست که شما باید نمایشنامه را عوض میکردید. اما میگویم دارید در ذهن تماشاگران تصویری از مریم میسازید و در آنها توقعی برای شناختن بیشتر او ایجاد میکنید، اما جوابش را نمیدهید و این توقع مخاطب از نمایش بی پاسخ میماند.
شاید اینگونه باشد. البته من با این قسمت حرف شما موافقم که شاید مریم مهمتر از مهرناز است؛ چرا که مهرناز خیلی منفعل است، اما مریم اصلاً منفعل نیست و به هرحال به دنبال چیزهایی که میخواسته رفته و تمام ماجراجوییهایش را کرده. اما مهرناز دختری است که در خانهاش نشسته و از صبح تا شب دارد جدول حل میکند و خیلی شبیه دختران نسل امروز است که کاملاً منفعل هستند و هیچ اتفاقی در زندگی آنها نمیافتد. اوایل که در جشنواره بانوان کار را اجرا کردیم وقتی بستگان الهام کردا، ـ بازیگر نقش مریم ـ کار را دیده بودند گفته بودند که توقعی که در ما از مریم ایجاد شد چیزی نبود که در انتها دیدیم. خیلی سر این بحث کردیم، اما به نظر من حضورش کافی بود و ما هم خیلی در متن دست نبردیم.
[:sotitr1:]بسیاری از شخصیتها را به طور کامل نمیبینیم. آنها در سطح تیپ باقی میمانند؛ چرا سعی نکردید در شخصیت آنها عمیقتر شوید و به آنها تشخص دهید؟
میتوانید مثال بزنید.
مثلاً "فالگیر" که به آن همان نگاه کلیشهای و همیشگی شده یا الهه که کاملاً یک تیپ است.
اتفاقاً ما سعی کردیم در این نمایش فالگیرمان کمی متفاوت باشد و در آن تیپ زنی که با همان لهجه و زبان خاص کلیشه شده فالگیرها در آثار نمایشی حرف میزند، نباشد. فالگیر ما یک دختر کاملاً امروزی است، عین همه آدمهای شهری دیگر است؛ اما آن شارلاتانیسمی که در کار فالگیرهاست را در خود دارد.
اما نمایش وارد جزئیات کاراکترها نمیشود.
تا آنجا که میتوانستیم وارد جزئیات شدیم، بیشتر از آن را کار اجازه نمیداد. اگر شخصیتها کلی به نظر میآیند، این ایراد ماست. ما سعی کردیم که تا جایی که میشود وارد جزئیات شخصیتی این آدمها بشویم اما اگر درنیامده و آدمها تیپ شدند یا مبهم به نظر میرسند ناشی از ضعف ماست.
شما یک کار رئالیستی اجرا کردید، گونهای که چند وقتی است کمتر به آن رجوع میشود، چرا در بین نسل جدید تئاتری ما کارهای رئالیستی کمتر طرفدار دارد؟
ببینید این فقط در تئاتر نیست، حتی در سینما هم گرایش نسل جدید بیشتر به سمت کارهای آبستره و انتزاعی است. در واقع همه میخواهند ابتدا از کارهایی شروع کنند که در مراحل اول کار کسی به سراغش نمیرود. مسئله این است که "پیکاسو" قبل از سبک شخصی خودش رئالیسم را خوب بلد بود و در این گونه خوب نقاشی میکرد. اما ما از اول در هنر و مشخصاً تئاترمان میخواهیم کار عجیب انجام دهیم.
الآن میبینیم که خیلی از متنهای کلاسیک را بهم میریزند و دیالوگهای نامفهوم به کار میبرند و این باعث سخت فهم شدن تئاتر برای مخاطب و همچنین عدم رشد قاعدهمند تئاتر و هنرمندان جوان آن میشود.