در حال بارگذاری ...
...

گفت‌وگو با ”پری صابری” نویسنده و کارگردان نمایش ”رستم و اسفندیار”

فردوسی دقیقا می‌تواند همان نقشی را که شکسپیر برای انگلیسی‌ها بازی کرد، برای ما بازی کند. متون شکسپیر هم مال 400 تا 500 سال پیش است، ولی وقتی شما این آثار را می‌بینید، متوجه می‌شوید که روحیات آن ملت در آن آثار وجود دارد. در فردوسی هم همین طور است

گفت‌وگو با ”پری صابری” نویسنده و کارگردان نمایش ”رستم و اسفندیار”

فردوسی دقیقا می‌تواند همان نقشی را که شکسپیر برای انگلیسی‌ها بازی کرد، برای ما بازی کند. متون شکسپیر هم مال 400 تا 500 سال پیش است، ولی وقتی شما این آثار را می‌بینید، متوجه می‌شوید که روحیات آن ملت در آن آثار وجود دارد. در فردوسی هم همین طور است

محسن حسن‌زاده: "پری صابری"از جمله کارگردانان شناخته شده ایرانی است که از سالیان دور با کارگردانی آثار کلاسیک نمایشنامه‌نویسان جهان کار خود را آغاز کرد. در رویکردی متفاوت پس از انقلاب به سراغ شخصیت‌ها و متون ادبی کهن ایران رفت تا از رهیافت آن هویت فرهنگی ما را در برابر چشمانمان زنده نگه دارد.

صابری برای پنجمین بار در رجوع به شاهنامه این بار به سراغ داستان "رستم و اسفندیار" رفته است. این داستان از این جهت جذاب است که در نبرد دو رویین تن، "اسفندیار" در پی قدرت‌طلبی پدرش "گشتاسب" به سرنوشتی تراژیک دچار می‌شود. سرنوشتی که "اسفندیار" اگرچه در پی دسیسه پدرش به نوعی مقهور قدرت او می‌شود اما خود او نیز  از پختگی "رستم" دور است.
گفت‌وگوی سایت ایران تئاتر را با "پری صابری" می‌خوانید:

***
ما سال‌هاست که با نمایش‌های شما آشنا هستیم و می‌دانیم عموماً نمایشی‌تان بعد از انقلاب در ارتباط مستقیم با شخصیت‌ها و آثار ادبی ایران بوده‌اند. در میان آثار اخیرتان رجوع شما به متون کهن، مخصوصاً شاهنامه کاملاً به چشم می‌آید و این روند در نمایش "رستم و اسفندیار" هم پی گرفته شده است. این ارجاع به متون کهن به خصوص شاهنامه بر مبنای چه ضرورتی است؟

فهرست کارگردانی من شامل دو بخش است: یک بخش قبل از انقلاب و بخش دیگر بعد از انقلاب. من کار خودم را در واقع از گلچین متون هنر دراماتیک جهان شروع کردم، از پیراندللو تا چخوف، یونسکو  و سارتر نمایش‌هایی را روی صحنه بردم. روی این آثار بیشتر کار می‌کردم. هم خیلی راضی بودم و هم خیلی موفق و پایه کار حرفه‌ای من با این بزرگان ساخته شد. ولی همیشه پیش خودم فکر می‌کردم چرا چیزی را کم دارم. همان طور که در فرانسه زندگی می‌کردم با وجود این که تمام امکانات رفاهی برای من فراهم بود، فکر می‌کردم گم‌گشته‌ای دارم و گم‌گشته من ایران بود و متوجه نبودم چون در سن کمی به فرانسه رفته بودم. به محض اینکه درس خودم و همسرم تمام شد به ایران برگشتیم و من شروع کردم روی متونی که در فرانسه با آنها آشنایی بیشتری داشتم کار کردن که این راه نمایش و کارگردانی را به من نشان داد. تا انقلاب رخ داد. انقلاب که شد تا مدتی کار تئاتر در وقفه بود و آن طور رونق نداشت، من خلوتی داشتم که می‌توانستم با خودم صحبت کنم. با خودم گفتم که آن گم گشته من چه بود که همیشه آزارم می‌داد؟ آن گمگشته زبان خودم، زبان مادری‌ام و گهواره خودم بود که دوری از آن من را آزار می‌داد. به سمت و سوی این گهواره رفتم که در واقع بستر آن ادبیات کهن ماست. این ادبیات تمام خصوصیات ما را از ازل تا ابد دارد. این متون مال هزار سال پیش نیست با ما ادامه دارد یعنی از جایی شروع شده و چون ایرانی نژاد خود، باورهای دینی و اسطوره‌ای خود را دارد، همچنان این نگره ادامه دارد.
فکر کردم گمگشته من، همین است. چون تا به آن موقع سراغ آن نرفته بودم. شروع کردم به کار، اول روی معاصران ایران، یعنی روی سهراب سپهری بعد روی فروغ فرخزاد کار کردم. حقیقت را به شما بگویم وقتی نمایشی در ارتباط با زندگی سهراب سپهری در تالار وحدت به صحنه بردم، کمی هم دلم می‌لرزید. فکر می‌کردم خوب به سابقه‌ای که داشتم لطمه‌ای وارد نشود. استقبالی که مردم کردند از آن کار و کار بعدی‌ام، این دلگرمی را به من داد که اتفاقاً مردم هم دنبال گمگشته خودشان هستند یعنی زبان فارسی و فکری که از قنات‌های زیر زمینی ایران برخاسته است. به همین دلیل به سراغ فردوسی، مولانا، حافظ رفتم و این می‌تواند ادامه پیدا کند، چون به قدری این سرمایه قوی و زیاد است که یک نفر در طول عمر خودش نمی‌تواند به همه این‌ها برسد. من پنج نمایشنامه از فردوسی را روی صحنه آوردم: "بیژن و منیژه"، "رستم و سهراب"، "سوگ سیاوش" ، "هفت خوان رستم" و الان هم "رستم و اسفندیار" را روی صحنه دارم. فردوسی یک گنج از داستان‌هایی است که می‌تواند به بسیاری از هنرمندان ما دلگرمی بدهد که بتوانند به سراغ این قصه‌ها بروند. این قصه‌ها قصه‌های معمولی نیستند، قصه‌هایی هستند که همه چیز را در خود دارند. هم سیر دراماتیک خیلی قوی و هم بناهای فکری بسیار گسترده را دارا هستند. این متون خیلی به نظر من ارزشمند است و نباید آن‌ها را دست کم بگیریم یا فکر کنیم این متون مال گذشته است. حقیقت این است که گذشته، حال و آینده ما در این‌هاست. این‌ها گذشته‌ای نیست که خاک بخورند و بروند. فردوسی دقیقا می‌تواند همان نقشی را که شکسپیر برای انگلیسی‌ها بازی کرد، برای ما بازی کند. متون شکسپیر هم مال 400 تا 500 سال پیش است، ولی وقتی شما این آثار را می‌بینید، متوجه می‌شوید که روحیات آن ملت در آن آثار وجود دارد. در فردوسی هم همین طور است، ولی داستان‌های فردوسی ساختار نمایشی ندارند. به عنوان مثال اگر من می‌خواستم همه داستان "رستم و اسفندیار" را به صحنه بیاورم باید یک ماه مرتب این نمایش را به شکل سریال روی صحنه داشتیم. باید داستان را خلاصه کرد و به آن ساختمان نمایشی داد که من این کار را انجام دادم.
همیشه نمایشی کردن این متون و بحث ساختار درام در این نوع آثار جای بحث زیادی داشته است. یک ویژگی آثار شما این است که شیوه و شکل کار شما چه در بحث دراماتیزه کردن متون کهن و چه در بحث شیوه اجرایی از قاعده‌ای پیروی می‌کند که این قاعده از  سوی مخاطب شما پذیرفته شده است. من اعتقاد دارم که شما مخاطب خودتان را دارید که کارهایتان را می‌پسندند. ولی در نمایش "رستم و اسفندیار" که کاملاً داستان محور و کاراکتر محور است شما در  پرداخت شخصیت "اسفندیار" یک قدم رو به جلو برداشته‌اید. انسانی نشان دادن "اسفندیار" با تاکید بر وجوه مختلف یک شخصیت یکی از نکات مثبت این نمایش است که شاید کمتر در نمایش‌های قبلی شما دیده شده بود. این تنها به محدوده داستان باز می‌گشت یا شما آگاهانه به دنبال این مسئله بودید؟
ببینید این‌ها هرکدام از قهرمانان بسیار زبده ایرانی هستند، هم رستم و هم اسفندیار. رستم در واقع هفت خوان را طی کرد تا جهان پهلوان شد. یعنی چشمش به بصیرت باز شد و خردمند شد. فقط زور بازویش نبود که به او حکم می‌داد. فروتنی و مهر را یاد گرفت. بعد از هفت خوان رستم است که رستم عنوان جهان پهلوانی را می‌گیرد و می‌شود جهان پهلوان. اسفندیار هم همین کار را می‌کند. اسفندیار هم هفت خوان را رد می‌کند ولی به پختگی که رستم رسیده بود نمی‌رسد و به همین دلیل است که چشم‌هایش آن بصیرت لازم را ندارد و از همان جا هم می‌شود به او حمله کرد که این اتفاق هم می‌افتد، ولی هر دو دوست داشتنی هستند و هر دو قهرمان ملی ایرانند. خوب رستم از دامن مردم بیرون آمده، اسفندیار از خاندان سلطنتی و این دو نیرو مقابل هم قرار می‌گیرند. من فکر می‌کنم به هر حال برای هر جوانی قدرت طلبی یک نوع وسوسه است که دوست دارد قدرت را در دست بگیرد، ولی وسوسه‌ای که در دل اسفندیار وجود دارد به دلیل قدرت‌طلبی پدرش به بیراهه کشیده می‌شود و به راهی تبدیل می‌شود که او را به نابودی می رساند. ‌اسفندیار خیلی کارها برای ایران کرده و خیلی دشمن‌ها از بین برده ولی چشمش باز نشده است. به همین دلیل است که در انتها چشمش را کور می‌کنند، برای اینکه بسیاری از چیزها را نمی‌بیند. من هر دو این شخصیت‌ها را بی‌نهایت دوست دارم و اسفندیار را مظلوم می‌بینم. اسفندیار در واقع بازیچه قدرت می‌شود و خودش هم این تمایل را دارد. اگر این تمایل را نداشت نمی‌رفت من نمی‌توانم نسبت به اسفندیار بی‌تفاوت باشم و بگویم این شخصیت بد است یا این ‌شخصیت خوب است. اصلا این طور نیست. اسفندیار هم دارای سجایع بسیار مهمی است.
دقیقاً و شما هم تاکید داشتید که این نکته را برای مخاطب برجسته و بارز کنید؟
بله این کار را کردم چون اعتقاد درام که اسفندیار شخصیت منفی نیست. او به سوی سرنوشتی می‌رود که این راه برای او درست نیست. ببینید در این ارتباط خیلی مسائل مطرح می‌شود. فرض کنید مسئله جبر و اختیار، وقتی [:sotitr1:]می‌گویند که در نزدیکی هیرمن رفتند و شتر کنارشان خوابید. این شتر می‌تواند ندای سرنوشت باشد. شما وقتی می‌رسید به محلی می‌توانید دو راه را انتخاب کنید. می‌توانید بروید به سوی جنگ یا به سوی صلح. اسفندیار به سوی جنگ می‌رود یعنی وقتی به یک نقطه می‌رسد راهی که انتخاب می‌کند سرنوشتش با آن می‌آید. اگر راه دیگری را انتخاب می‌کرد سرنوشتش چیز دیگری می‌شد. فردوسی در داستان "رستم و اسفندیار" به خیلی از مسائل اشاره دارد. به مسئله جبر و اختیار، مرگ و زندگی، صلح و ستم، تمام این‌ها را می‌گوید و درس اخلاق به ما می‌دهد که شما راهتان این نیست، راهتان عشق است، راهتان مهربانی است، و به همین دلیل اول و آخر نمایشنامه دعوت به یک نوع شادی و دیدن تمام زیبایی‌هایی است که خداوند برای ما خلق کرده است. این داستان تضاد ستیزهاست. در دنیا شما همیشه از ازل تا ابد این ستیزها بوده است. نیکی، بدی. روشنایی، تاریکی و تمام این تم‌ها در این نمایشنامه به طور خیلی قدرتمند وجود دارد.
البته این در ابتدا در ذات داستان فردوسی وجود دارد.
بله مسلماً وجود دارد. فردوسی راجع به مرگ و زندگی خیلی صحبت می‌کند به خاطر همین هم اول نمایش ما مرگ و زندگی را مقابل هم قرار می‌دهیم، یعنی در واقع مرگ نهایتاً زندگی را می‌برد ولی دو مرتبه نوعی  رویش اتفاق می‌افتد. مسائل فلسفی خیلی دقیقی در این اثر وجود دارد که من تا جایی که توانستم کشف کنم در کارم آوردم. ممکن است نکته‌هایی باشد که من هنوز ندیدم. عمق و وسعت افکار فردوسی خیلی قوی است. من اوایل فکر می‌کردم که این همه یک قصه است که رستم پسرش را می‌کشد و اسفندیار به دست رستم کشته می‌شود، این‌ها روی قضیه است ولی داخل آن خیلی چیزها گفته می‌شود. به نظر من بستر عرفان ایران در دست فردوسی است.
سوال دیگر من در همین ارتباط است که عرفان در نمایش‌های شما یک پیش نیاز است. یعنی در رجوع به متون حماسی ما هم این دید عرفانی شما کاملاً خود را نشان می‌دهد. می‌خواهم برگردم به نگاه خودتان. شما به عرفان به عنوان یک راه حل و دستاویزی که می‌تواند به ما کمک کند و نجاتمان بدهد، نگاه می‌کنید؟
بله برای اینکه عرفان روشن بینی است. شما را به رهایی و معرفت دعوت می‌کند. اگر آدم‌ها در کل جهان به معرفت برسند فکر نمی‌کنید که این کشت و کشتار یا تمام خشونت بشری کمتر می‌شود؟ به اعتقاد من حتماً این اتفاق رخ می‌دهد. یعنی اگر آدم‌ها به آگاهی برسند و چشمشان به دنیا باز بشود حتما مشکلات جامعه بشری کمتر می‌شود. اگر ما به همان حرفی که سعدی زده و الان به سر در سازمان ملل حک شده است که "بنی‌آدم اعضای یکدیگرند" اعتقاد پیدا کنیم، مشکلاتمان حل می‌شود. ما برای چه به جان هم می‌افتیم؟ برای اینکه جاهل هستیم. اگر از جهالت به معرفت برسیم، هرگز این کارها را در دنیا نمی‌کنیم.
خانم صابری شما همیشه شکل اجرای آثارتان با توجه به ضروریاتی است که به آن می‌رسید. یعنی در جایی از نمایشتان از نمایش سنتی ایرانی استفاده می‌کنید و جایی هم از ابزار ویدئو پروجکشن که یک شکل مدرن دارد. آیا علت تمام این بهره‌گیری‌ها از ضرورتی می‌آید که احساس می‌کنید نمایش به آن نیاز دارد؟
ببینید ما نباید برای هنر نقطه بکشیم. هنر تئاتر یک نقطه ندارد، صدها نقطه دارد. کار هر هنرمند هم نقطه منحصر به فرد خودش را دارد. من امروز در قرن 21 دارم زندگی می‌کنم. شما جوان امروزی با اینترنت، با کامپیوتر چقدر نزدیک هستید؛ شما اگر بخواهید نامه بنویسید نامه را ایمیل می‌کنید. تمام این امکانات در اختیار من که در این قرن زندگی می‌کنم، قرار گرفته است. اگر قرار بود مثلا پنجاه سال پیش من "رستم و اسفندیار"را روی صحنه بیاورم چگونه می‌توانستم این همه دکور برایش فراهم کنم؟ ولی الان این وسیله در اختیار من قرار گرفته است. می‌توانم با آن کاخ کوروش را بسازم و یا هر چه که دلم بخواهد. ویدیو پروجکشن یک وسیله بیان است. وسیله بیانی که به ما فرصت می‌دهد تا مشکلاتی را که ما برای دکورهای سنگین داریم از میان برداریم. یعنی اگر واقعاً قرار بود این جا یک دکور داشته باشیم و قصر کتایون را بسازیم بعد پادشاه دیگر، این امکان برای ما وجود نداشت. ولی ویدیو پروجکشن وسیله‌ای است که من برای کار خودم کشف کردم و خیلی هم به دردم می‌خورد. استفاده از این وسیله به معنای مدرن بودن یا نبودن نیست. این وسیله در اختیار من است، درست همانند نور. نور در حال حاضر در دنیا کارآیی تاثیرگذاری دارد ولی ما هنوز این امکان را نداریم. ولی ویدیو پروژکشن را داریم و من با آن کار می‌کنم.
یک موضوعی که برای من جذاب است، استفاده از یک آیین مشخص برای عزاداری در نمایش "رستم و اسفندیار" است. آیین "کبل زنی" که در گیلان رواج دارد. استفاده از یک آیین مشخص تا آنجا که من سراغ دارم در کارهای قبلی شما وجود نداشته است؟
بله در کارهای قبلی من نبوده است. ولی به هر حال متعلق به سنت‌های همین سرزمین است. برای سوگواری همیشه لازم نیست زنجیر بزنند. می‌توانند با دو سنگ هم همین حس را خیلی قوی‌تر منتقل کنند. من از تمام خاطراتی که در این مملکت دارم، از سنت‌هایی که در کشورم دارم، استفاده می‌کنم. کار خودم هم آمیزه‌ای از سنت‌های دیرینه مملکت خودم است. تعزیه به من خیلی کمک کرده است. من از تعزیه الهام می‌گیرم. تعزیه را کپی نمی‌کنم، بلکه از آن الهام می‌گیرم. تعزیه یک قدرت جادویی خاصی دارد که اگر درست از آن استفاده شود و دست کاری نشود، یعنی مورد استفاده‌های روزمره قرار نگیرد، آیین است. شما اگر به این آیین درست بپردازید خیلی جای رفیعی در جهان می‌تواند داشته باشد. یعنی شما در تعزیه آواز، حرکت، خلاصه‌گویی، موسیقی و... را دارید که من از آن استفاده می‌کنم. این‌ها همه معنی دارند.
نباید این فکر را بکنیم که این نمایش گذشته است و به درد نمی‌خورد. این‌ها زنجیرهایی هستند که تمدن ما را به همدیگر وصل می‌کنند و باید از آنها بهره گرفت.
شاید شما جزء معدود کسانی هستید که سال‌هاست تماشاگران خاص خودتان دارید. یعنی عده‌ای هستند که به محض روی صحنه آمدن نمایش شما خبردار می‌شوند و کارتان را تماشا می‌کنند ولی شاید اهل دیدن نمایش‌های دیگر نباشند. خودتان به این استقبال چگونه نگاه می‌کنید؟
این به همین دلیل است که مردم ایران هم متعهد و متعصب به گهواره تمدن ایران هستند. وقتی شما این نوع تئاتر را به صحنه می‌آورید با مخاطب ارتباط خیلی قوی برقرار می‌کنید. اما معتقدم من یک مخاطب خاص ندارم. فرض کنید در نمایش "شمس پرنده" که پنج ماه روی صحنه بود و اگر بود باز هم آدم‌های مختلفی به تماشای این نمایش می‌نشستند، ما از اقشار مختلف تماشاگر داشتیم. از بازار، شمال شهر، جنوب شهر و نقاط دیگر. برای اینکه این نمایش‌ها مال ملت ایران است نه فقط یک قشر خاص.