گفتوگو با ”حسین پاکدل” نویسنده و کارگردان نمایش ”حضرت والا” (قسمت دوم)
این نمایش از جنس خیال است. یعنی خیالپروری را رشد دادهایم. وقتی شما تکلیفت را روشن کردی که از ابتدا رئالیسم باشی یا نباشی، تماشاگر هم میپذیرد. در این اجرا حتا یک لحظه رئالیستی نداریم. ما به توهمات در هم تنیدهای بسنده کردهایم که در عالم بالا رخ نمیدهد. همان طور که در هیچ استکانی چایی نیست.
حس کلی و برداشت کلی مخاطب مهم است. تماشاگر نباید احساس کند که شعار میبیند. ب

رضا آشفته: در سال‌های بین ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۰ کشور ما دستخوش تحولات عجیب و پیچیده‌ای بوده و گوشه‌ گوشه‌ آن می‌‌تواند منشاء تولید آثار قابل توجه و عبرت آموز شود. نمایش "حضرت‌والا" نیز با نگاهی آزاد و دراماتیک به زندگی یکی از شخصیت‌های مؤثر در تحولات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی آن دوران می‌پردازد.
عمارتی متروک. ایرج، جوانی عاشقپیشه وارد این عمارت ممنوع میشود و با استفاده از دفتر خاطرات به جا مانده در آنجا، خاطره عشق خود را با حضور ارواح سرگردان مأوا گرفته در این عمارت برای ما بازسازی میکند. اما به جای عشق، خیال و خاطره، کابوسهایی برای ایرج شکل میگیرد و در نهایت ایرج را به درون خود میبلعد...
گفتوگوی سایت ایران تئاتر با "حسین پاکدل" کارگردان این نمایش در قسمت نخست به تاریخ و ادبیات نمایشی و نمایشنامه "حضرت والا" معطوف شد. در این قسمت به اجرای نمایش میپردازیم.
***
یکی از ویژگی نمایش، زبان آن است. چه اصراری بوده تا از زبان چندگانه در آن استفاده شود. زبان دوره رضاخانی و درباری آن زمان، زبان محاورهای خراسانی که تکیه بر زبان دری خودمان دارد، زبانی که زبان محاوره معاصر است و یک زبان که زبان درام یا شعرگونگی درام است که دارد اتفاق میافتد.
وقتی داشتم روی مجموعه دکتر حسابی تحقیق میکردم، به زبانی رسیدم که در آن موقع ثبت شده و زبان شدیدا تراش خوردهای است. زبان طبقه باسواد آن دوره. زبانی که جاری بوده بین طبقات روشنفکر. آن موقع روشنفکرهای ما مطالعات مذهبی و حوزوی داشتهاند، چون دانشگاه به معنای امروز نبود و مکاتب وظیفه تعلیم و تربیت را بر عهده داشتند و برخی هم به شکل خصوصی درس میخواندند. ولی به هر صورت زبان فاخری بود چه در نگارش و چه در محاوره. وقتی که شما مذاکرات ثبت شده مجلس اول را میخوانید میبینید که عجب زیبا سخن میگویند. با اینکه از روی نوشته نمیخواندند. پس چطور شده که در گذر زمان، این زبان آلوده شده یا با زمانه خودش پیش آمده است. در آن مقطع همین آقای تیمورتاش وقتی در مجلس سخنرانی میکرد یا آقای تدین یا مدرس یا... زبان بسیار فاخری داشتند. اصلا میگویند این افراد سحرالبیان داشتند. وقتی میخواستند موضوعی را جا بیندازند، بسیار زیبا سخن میگفتند. دفاعیات نصرتالدوله را بخوانید. ببینید چقدر زیبا نوشته شده است. لایحه بسیار غنی و زیبایی است و انگار واژههایش تراش خورده است.
من در سریال دکتر حسابی هم به 4 زبان برخوردم. زبان قاجاری، زبان پهلوی اول، زبان پهلوی دوم و زبان بعد از انقلاب. همین طور که میآیی جلو؛ از فاخر بودن زبان مدام کم میشود. حالا یک سری تفرعن هم در این زبان درباری بوده است. این تفرعن در مکاتبات، متلکهای درباری، و گفتوگوها بوده است. اما این زبان فاخر در زبان عامه مردم رایج نبوده است. زبان عامه فاقد فخر بوده و آنها اصطلاحات ویژه خودشان را داشتهاند. جناب مرتضی احمدی فرهنگ و اصطلاحات رایج عامه مردم را استخراج و گردآوری کردهاند. جعفر شهری و جمالزاده و دیگران فرهنگهایی در این رابطه درآوردهاند. قصه ما در یک بستر اشرافی میگذرد و همه شخصیتها اشرافی هستند، طبیعتا از این زبان فاخر استفاده میکنند. اما مردم عادی مثل ایرج، که یک جوان عاشق پیشه است، دیگر به زبان حضرت والا سخن نمیگویند. شخصیت سرور که در حقیقت زن حضرت والاست، به دلیل سن و جایگاهی که داشته، خانزاده و اشرافزاده و درباری است و زبانش با زبان دخترش فرق میکند. حتا با زبان نوه خیالیاش زبان سرور فرق دارد! او باید فاخر و به قول شما دری صحبت بکند و شخصیت پوران زبان میانه دارد. در حقیقت زبان تلخ و گزنده و هجومی! زبان سرور زبان لطافت است، اگر کینه و گلایهای هم در آن هست، زبان ناز است. حتا اعتراضش هم عاشقانه است. ولی اعتراض پوران عاشقانه نیست، عین یک ببر است. هجومی است و میدرد برای اینکه پر از کینه است. او در مقطعی در یک جریان قرار میگیرد که فرد دیگری از او ساخته میشود. دگرگون میشود؛ انگار دگردیسی در او اتفاق میافتد. آدم نمیتواند باور کند این دختر که آدم خوشگذران، شاد و بیپروایی بوده، یکهو تبدیل به انبانی از کینه میشود که فقط فکر انتقام گرفتن دارد. این به خاطر بلایی است که سر پدرش آمده است. برادرش یک جور دیگر و سرهنگ یک جور دیگر حرف میزند. ولی عمده درباریها شبیه هم حرف میزنند، برای اینکه مقطع و زبانشان یکی است. طبیعی است که اگر سراغ رضاشاه بروید او اصلا این جوری حرف نمیزند. رضاشاه کم حرف میزده است. او آدم عملگرایی بوده و اهل سواد و تفکر نبوده است. همان مقداری هم که حرف میزده، میزانی بوده که تیمورتاش یادش داده. یا آدمی مثل فروغی! اصلا ادبیاتش لمپنی بوده. وقتی در تاریخ دربارهاش میخوانی، میفهمی که عجب آدم بددهنی بوده است. خیلی فحش میداده، منتها فحشهای او هم فحشهای هرزهای مثل آدمهای لات نبوده است. فحشهایی از جنس خودش بوده است. بقیه درباریها هم فحش میدادند، منتها فحشهای فاخر میدادند. آنچه نزدیکتر به ماست، شخصیت ایرج است. مثلا سال 1327 و 28 زبان دگرگون شده است. روزنامهها گسترش پیدا کرده و آزادیهای سیاسی آمده. در هر دوره یک سری آدمها فرهنگسازی میکردند. در آن مقطع آدمهای بزرگی در فرهنگ کارکرد داشتند و تا قبل از این، فرهنگ کاملا خصوصی بوده است. آموزش و تحصیل! خصوصی بوده و میزان بیسوادی به طرز وحشتناکی بالا بوده است. تعداد آدمهای باسواد ما اندک بودهاند. تعداد آدمهایی که میتوانستند خارج از کشور بروند و دنیا را ببینند بسیار اندک بود. بعد که پیش میآییم، ارتباطات بیشتر میشود و طبیعی است که تنوع بیشتری هم ایجاد شود . در سال 50 و دهه 40 تنوع نویسندههای ما آن قدر زیاد است که برای هر خاستگاهی نویسندهای وجود دارد. نویسندههای پاورقینویس، دری ورینویس و پلیسینویس دمدستی بگیر تا کارهای فاخر. مترجمان ما هم در این مقطع خیلی قوی بودند. حتا پس از کودتا مترجمان قوی ما به چشم میآمدند. واقعیتش این است که هیچ تفرعنی در انتخاب نبود، لاجرم تو نمیتوانستی با زبان امروز حرف بگذاری تو دهان نصرتالدوله، چون وقتی میروی سراغ مکاتبات خودش و تیمورتاش یا سردار اسعد و حتا نطقهایشان را میخوانی میبینی که خیلی فاخر بودهاند. بعد نمیشود اصطلاحات امروز را برای آنها سوار کرد. طبیعی است که باید اصطلاحات رایج زمانه را استخراج کرد. نمایش مدرن است، هم لباسها و هم طراحی صحنه. ولی قصه و واژهها قدیمیتر است. سعی نکردیم واژه نامانوسی در دهانشان بگذاریم که در آن مقطع کارکردی نداشته است. حتا یک مورد هم نگذاشتیم. استاد رادی هم این کار را میکرد. قبله عالمش را که میخوانی واژههایش تراش خورده است.
با توجه به پیچیدگی این آدمها و در ارتباط گرفتن آنها میبینیم که سبک و شیوه اجرا هم اصرار دارد که پیچیده باشد. رئالیسم با ارجاعات تاریخی دیده میشود. رئالیسم جادویی را میبینیم، فضای بین واقعیت و خیال و ارواحی که با یک مدیتیشن وارد این فضا میشوند و رئالیسم روانشناسی و فضای سیال ذهن را هم داریم. این اصرار بر التقاطی شدن فضاها و سبک و سیاقها چه بوده است. چرا سعی نکردید این جریان راحتتر جلوه کند. راحتتر به این خاطر که نگاه کردن و فهم اینها نیاز به تمرکز دارد و بازکردن این پیچیدگی سبک و سیاق هم یک تمرکز دیگر میخواهد.
این نمایش از جنس خیال است. یعنی خیالپروری را رشد دادهایم. وقتی شما تکلیفت را روشن کردی که از ابتدا رئالیسم باشی یا نباشی، تماشاگر هم میپذیرد. در این اجرا حتا یک لحظه رئالیستی نداریم. ما به توهمات در هم تنیدهای بسنده کردهایم که در عالم بالا رخ نمیدهد. همان طور که در هیچ استکانی چایی نیست. آبی نیست! در پیپی که برادر پوران میکشد، هیچ دودی نیست. غذا داخل هیچ ظرفی نیست. آدمها در تمام صحنههای ما از رئالیسم فاصله میگیرند. مونتاژ مدرن است و قصه ما از آخر شروع میشود. جنازه برمیخیزد و زنده میشود.
در صحنهای که سران دربار مهمانی دارند و با هم گپ میزنند میبینیم که خیلی طبیعی حرف میزنند، اما ناگهان پزشک احمدی از آنها میخواهد که از صحنه حذف شود، این دیگر حالت طبیعی و واقعگرایانه ندارد. موسیقی و نورپردازی فضا را سورئال میکند. فضای رئالیته شکسته میشود و ...
[:sotitr1:]حتا در آن گویش هم درست است که جنس دیالوگها واقعی است، اما زبان آدمها مونتاژ میشود. در آن مهمانی که با خنده شروع میشود و با مرگ تمام میشود، در حقیقت مهمانی ده ساله است که در این مقطع فشرده شده است. حرف زدنها و پرش زمانی در رمان مدرن استفاده میشود. وقتی شما رمان "گفتوگو در کاتدرال" را میخوانی میبینی که آدمها در کافهای حرف میزنند اما متوجه میشوی که گستره تاریخ در این گفتوگوها دیده میشود. مثل صحنهای که دارند تابوت را میبرند؛ در این سو ایرج با سرور حرف میزند و در آن سو سرهنگ با عمه سلطنت. دو تا زمان در هم تنیده شده و دیالوگها رئال است، ولی وقتی در هم میرود و با هم تضاد پیدا میکند میشود، سورئال. این در صحنه ضیافت هم هست. میبینی همین حالا از کنار حضرت والا امیر طهماسبی را بردهاند، ولی میگوید:«خدا رحمت کند عبداللهخان را.» و ما کات میزنیم که او مُرد. انگار سالها گذشته است. خود کلام رئال است، ولی بهرهبرداری و مونتاژش ما را از فضای واقعی جدا میکند. این در همه جا جاری است. ما صحنهای نداریم که مطلقا رئال باشد.
مدام شکلی میگیرد و آن شکل هم باز شکسته میشود.
زن میآید و چایی میآورد و حضرت والا با او حرف میزند. بعد میبینیم که در خیالش بوده است. حالا دختر وارد میشود. برای همین تعمد داشتم که این سه تا نقش را یکی بازی کند. دوست داشتم شخصیت سرهنگ و آیرم را هم یکی بازی کند. نشد! برای اینکه من نیاز به دوئل این دوتا هم داشتم. سعی کردیم این یکدستی در کلیت نمایش باشد. نظری از کسی نگرفتهام که این یکدستی در جایی شکسته شده باشد. با توجه به اینکه آدم توانا و پردانشی مثل مهدی سلطانی کنارم بوده، روی لحظه به لحظه اتفاقات فکر کردهایم که از رئالیسم فاصله بگیریم. چون اگر این قصه را در بستر رئالیستی تعریف میکردیم، ریتم میافتاد و این جذابیت فعلی شاید به شکل دیگری درمیآمد، اجرایمان لباس دیگری میپوشید تا در فضای دیگری برویم، آن وقت پرچانگی بیشتری میطلبید. ما آن قدر از متن اولیه کم کردهایم و پالایش کردهایم که تازه رسیدهایم به اینجا. متن اولیه 4 ساعت نمایش میشد. ما خواستهایم با ایجاز کلاممان را بگوییم. صحنه مرگ آیرم 5 دقیقه است اما اتفاقات بزرگی را در این صحنه میبینیم. در صحنه ضیافت یا تاجگذاری، آدمها را ابتدا معرفی میکنیم تا بعد از آنها بهرهبرداری کنیم. آن قدر این آدمها را میشناسانیم تا تماشاگر نگران سرنوشتشان بشود. هر کدام بنابر خصلتهای فردی خودشان تعریف میشوند.
چرایی این پیچیدگی بیش از حد مهم است.
سبک، مدرن است. همین نگاه را درباره "شکار روباه" هم دیدید. شکار روباه در حقیقت همین دوری از رئالیسم را داشت.
البته این پیچیدگی که در "حضرت والا" میبینیم، در "شکار روباه" نمیدیدیم.
روایت رفیعی از آن اتفاق، لحظه آخر شروع میشد که انتهای این آدمها را دیدهایم و بعد قصهشان را شروع میکند به تعریف کردن. در حقیقت از لحظه به لحظه میآید تا به آخر برسد. در اینجا برعکس عمل کردهایم و قصه از انتها آغاز میشود. جنازه حضرت والا زنده میشود و همین طور به گذشته دورتر میرویم. معنایش در عرصه نمایش این است که در هر لحظه امکان از خاک برآمدن حضرت والاها و تیمورتاشها وجود دارد. او میآید تا به اوج قدرت میرسد.
عبرتی که مدنظر شماست در اینجاست. اینکه این شخصیتها را بازنگری بکنیم تا عبرت بگیریم. اما چون بازنگری نداریم، مدام تاریخ تکرار میشود.
او از حضیض ذلت به اوج قدرت میرسد و به قول شخصیت دخترش در آن تک گویی پایانی میگوید: «از هول هیولای خودساخته افتاده بود از تب و تاب.» یعنی خود این آدم تمام اعتبار و حتا اعتبار شکلی رضاخان و خاندان پهلوی را مدیون تیمورتاش است و آن چند نفر اطرافیاش. حتا تاج و مراسم تاجگذاری، اسم پهلوی و همه چیز را مدیون تیمورتاش است. اصلا به نوعی معروف است که رضاشاه را تیمورتاش شاه کرد. این آدم آمد آداب پادشاهی به رضاخان یاد داد. در مقطعی به قول خود شاه، شاه تو پستو تیمور بود. رضاخان گفته:« حرف تیمور حرف منه. من قشون اداره میکنم و تیمور مملکت را.» این حرفها ثبت شده است. اینکه تیمور میگوید:« شاه و وزیر علم میکنم از چوب خشک.» او این کارها را میکرده است. درست است که وزیر دربار بوده ولی تمام این اتفاقات را انجام میداده است. نماینده مجلس و حاکم بلاد تعیین میکرده، چیزی که ادعا میکرده همه چیز را نظارت میکرده. آدم باهوشی هم بوده است. ما نمیخواهیم قضاوت تاریخی بکنیم. قضاوت را باید مخاطب بکند. به جای تیمورتاش میشد یکی دیگر باشد. برویم سراغ یک مقطع دیگر؛ آیا میتوانیم از این مقطع عبرت بگیریم؟ چگونه است آقای فرمانفرما که خودش قجر بوده، آچمز رضاشاه میشود؟ بعد توسط رضاخان این طور له و تحقیر میشود. آیا همهاش سیاست انگلیسیها بوده است؟ آیا هوش رضاخان بوده است؟ مجموعه شرایط بوده است.
این نگاه بدبینانه چه معنایی دارد؟
چه نگاهی...؟
در این وضعیت میبینیم که سرنوشت تک تک آنها خیلی تلخ رقم میخورد.
مرگ پدیده تلخی است به خصوص مرگ سیاسی. مهم نیست ما موافق یا مخالف باشیم؛ مرگ سیاسی تلخ است. آدمی مثل مدرس توسط رضاخان کشته میشود و این تلخ است. آدم بزرگی مثل فرخی یزدی و عشقی و خیلیهای دیگر هم در این دوره کشته میشوند.
ریشه این قتلها در کجاست؟
یادتان باشد ما از مقطع ناصرالدین شاهی که نیم قرت مملکت را مال خودش میدانسته با این گونه پادشاهی و دیکتاتوری مواجه بودهایم. ناصرالدینشاه بیشتر از همه رشوه میگرفته است. پادشاهی که برای دادن پست به دیگران رشوه میگرفته و اسمش چیز دیگری بوده است. آدمهایی میآمدند منطقهای را از شاه میخریدند، برای اینکه حاکم فلان منطقه باشند. طبیعی است که در این دوران رای مردم، دموکراسی، مدنیت و قانون معنی نداشته است. یکدفعه بعد از مشروطه پرتاب میشویم به دورانی از مدنیت. شهرنشینی، اسم، راه، اداره، بانک، پول و هواپیما آرام آرام به کشورمان میآید. آن موقع حیرتانگیز است که آدمهایی با مشخصاتی که ما در تاریخ میشناسیم، همه میروند زیر بلیت آدمی مثل رضاخان. حالا فرق میکند با مشروطه. مجلس است، قوانین تصویب شده ولی چه طور میشود و دوباره پس از مشروطه به دوره ناصرالدینی برمیگردد. رضاخان میشود همه کاره و دیگر مجلس شوخی میشود. وزرا شوخی میشوند. هر چه رضاخان اراده میکند، همان میشود. تراژدی اینجاست نه مرگ آنها. کشتن فینفسه عمل ناپسندی است. ولی چه طور میشود که جامعه زمینه پذیرش پیدا میکند. روشنفکری هم میپذیرد که به رضاخان کمک کند. خیلی جاها ممکن است که توسعه صورت داده باشند. توسعه جای خودش! اما چه طور میشود که فرهنگ ما دگرگون نمیشود؟ باز همان آش است و همان کاسه. اشکال از کجاست؟ آیا روشنفکرها دنبال این بودهاند که خودشان پادشاه بشوند؟ یا به وسیله این پادشاهی که وجود دارد سعی کردهاند که پیشرفت ایجاد شود؟ خوش بینانهاش این است که یک مقدار وطنپرستی در آنها ببینیم. اما چرا موفق نمیشوند؟ آیا اینها قربانی خواستهای فردیشان میشوند؟ آیا قربانی خوشگذرانیهایشان میشوند؟ بعد به قول امروزیها گاف میدهند؟ بالاخره آنها هم بهایی میدهند، چون خیلیهای دیگر بودهاند که کشته نشدهاند. بازدارندگی وجود نداشته و همه وضع موجود را پسندیدهاند. این وضع موجود نابودشان میکند. آدمهایی که اگر بخواهند ما به ازای خودشان را در خارج از کشور بسنجیم، آدمهای کمی نبودهاند. ولی به هر صورت یک کسی مثل وثوقالدوله صدراعظم میشده که آدم کمی نبوده است. همه دنبال این بودهاند که جیبشان را پر کنند؛ ولو اینکه ملت و یک سرزمین بزرگ را ببرنند زیر قیومیت انگلیس.
انتخاب بازیگران چطور شکل گرفت و متن چقدر در این انتخابها تاثیرگذار بود؟
خیلی... اگر نویسندهای بخواهد خودش کارگردانی هم کند، بر مبنای شخصیتی که در ذهنش هست، افراد را میچیند. مقداری عمل میکنی میبینی اشتباه کردهای و به جای اینکه بازیگرت را عوض کنی، یا دگرگونی ایجاد کنی، شخص را به بازیگر میخورانی و در برخی موارد هم بین بازیگرها نقش جابه جا میشود. من از فروردین متن را برای بچههایی که انتخاب کرده بودم، فرستادم. تقریبا قسمت اعظم بازیها هم همانها هستند به جزء چند بازیگر که درگیر کار بودند و نتوانستد سر تمرینها بیایند و یا از نقش خوششان نیامد. بازیگر هم حق انتخاب دارد. همان طور که برای خودمان حق قائلیم. بازیگر میآید چند جلسه سر تمرین و میفهمد که از عهده نقش برنمیآید یا نمیرسد یا دوست ندارد و هر چی! بالاخره نمیشود که بازی کنند. در مرحله تمرین بر مبنای توان بازیگر هم نقش، قوت پیدا میکند یا ضعیف میشود. مجبور میشوی نقش را کوچک بکنی! یا برعکس یک نقش کوچک را بنابر ضرورت بازی یک بازیگر غنا ببخشی. ولی مهم برای من دو تا نقش محوری بود که به توان فوقالعادهای نیاز داشت.
یکی حضرت والا و دیگری آیرم...
بله. من با چند نفری که صحبت کرده بودم، روی توان و انرژی خانم رضوی فکر کرده بودیم. بازیهای خوبی از ایشان دیده بودم. حالا نه در تئاتر. این بازیگر در سینما بازیگر توانمندی است که نقشهای جاودانهای آفریده است. یا مهدی سلطانی در صحنه تئاتر بینظیر است و دومی ندارد. او بهترین گزینه برای این نقش بود. من از اول به حمیدرضا نعیمی گفتم که سردار اسعد را برای تو دارم. یا به حسینی گفتم که تو نصرتالدولهای یا دوستان دیگر به همین ترتیب. بقیه جابهجایی داشتند تا به این مرحله رسیدیم. این بضاعت ماست؛ ممکن است فرد دیگری نمایش را کار بکند و از ظرفیتهای دیگری استفاده بکند. حالا در طول اجرا بچهها نقشها را پختهتر ارائه میکنند. الان هم خوب است و همین جور به مرور، بازخوردها تاثیر میگذارد. روی راه رفتن، روی میمیک صورت و غیره تغییر میدهیم. کل نمایش اکشن به معنای اکت ویژه نیست و برخی از صحنهها در سکون میگذرد و تنش درونی دارد.
دو فکر عمده وجود دارد که آیرم و حضرت والایند و بعد فکرهای دیگری که پیش برندهاند.
طبیعی است که این نمایش بازیگران متفکری میخواست. بازیگران دیگرمان هم اهل تفکرند بنابراین منظورم این است که بازیگرانی میخواست که جنس بازیشان درونی باشد. حتا اگر در سکون بازی کنند تو احساس اندیشگی میکنی نه اینکه بخواهد دست و پا بزند تا نقش را دربیاورد. یک خورده هماهنگی با اعضای گروه سخت بود، چون درگیر بودند. آدمها بیکار ننشستهاند که من بگویم بیایید و آنها هم بیایند. تمرین و سفر و کارهای دیگر مانع از این گردهمایی میشد. شاید فقط در 5 جلسه تمرین موفق شدیم تمام بازیگرانمان را در کنار هم جمع کنیم. بقیه تمرینها به صورت پراکنده و با جایگزینی بازیگران انجام میشد.
[:sotitr2:]این هندسه را در حرکتها خیلی میدیدیم. میزانسنها ظریف و حساب شده است.
واقعیتش این است که مبنا، بازی شطرنج است؛ با آنکه فضا سفید است و تو سیاه و سفید شطرنج را نمیبینی. اینها مهرههای شطرنجاند که در بازی، سیاست خودشان را پیش میبرند. مهرههایی داریم که وزیرند و شاه را اصلا نمیبینیم. لحظهای هم که میبینیم، سایه است. وزیر ما حضرت والاست که در تمام جهات حرکت میکند. یک سری اسب، فیل و پیادهاند. حرکتهای گام به گام انجام میدهند و نمیتوانند دایرهوار حرکت بکنند. اصلا ما شخصیت دایرهواری نداریم. اسب میتواند از یک مقطع به مقطع دیگر بپرد. در حقیقت به صورت ال حرکت بکند. نمیخواهیم به همه این جوری حرکت بدهیم ولی اکثرا این حرکات را گرفتهاند. شخصیت ما میگوید:« وقتی بدانی سر فیل به کدام دیوار میکوبی. دیوار قلعه کی فرو بریزی... معلوم است که وقتی نشستم به خانه شاهی، احدی جرات دست بردن به مهره را ندارد... کیش نداده همه مات و مبهوتند.» یعنی تمام حرکات بر این مبنا بود. با آقای شجاع رسیدیم به اینجا که صحنه شطرنج را ایجاد کنیم. به همین دلیل هم تعداد ابزار صحنه ما بسیار محدود است. شخصیتها را خیلی شلوغ نکردهایم. صندلیها مدام جابهجا میشوند و بازی تازهای صورت میگیرد.
به این موضوع در مرحله اجرا رسیدهاید؟
خیر. در مرحله تمرین! برای طراحی با آقای شجاع صحبت کردیم. ابتدا قرار بود که نمایش در یک قصر اجرا شود. بعد گفتیم نه! بهتر است در یک مکان متروک ولی باشکوه برگزار شود. با کمترین امکانات ولی صحنه شطرنج باشد، منتها شطرنجی که تمام خانههایش سفید است. هارمونی رنگ، تفاوتش را نشان میدهد. ما در جاهایی از نمایش نیازی ندیدیم که چیزی را حُقنه کنیم، مثلا بگوییم آیرم کور است. شما از لحظاتی به کشف و شهود میرسی که میبینی واقعا آیرم کور است. ما میتوانستیم عصا دستش بدهیم، عینک به او بدهیم تا نقش یک کور را بازی کند. اما حالا تا او بلند نشده و یک سری رفتار نشان نداده شما متوجه کور بودنش نمیشوید. در تمرینها با عصا و عینک بازی کرد که آنها را از او گرفتیم.
حذفهای اولیه باعث میشود که حتا بازی هم برجستهتر بشود؟
بله.
بازیی که داریوش موفق در این لحظه کور بودن دارد، زمین تا آسمان با بازی دوران جوانتریاش فرق دارد. این نشان میدهد که خیلی اندیشیده شده است برای این نقش تا تیزبینی و اقتدار او دیده شود. این در لحظههای مهمانی هم مشهود است. در صحنه کور بودن شکستگی آن دیده میشود که فقط میخواهد زنده بماند. برایش هم مهم نیست که چه کسی جلوی رویش ایستاده است. حتا وقتی میفهمد که دختر حضرت والاست، به دست و پایش میافتد.
شخصیت پزشک احمدی که مثل بقیه شخصیتهای جانی تاریخ معاصر ما قتلها را انجام میداده، در صحنه نمایش حتا یک کلمه هم حرف نمیزند. او یک سگ است که در گریمش هم مشهود است. فقط قدرت را بو میکشد و کاری که از او میخواهند را انجام میدهد. پذیرایی میکند، حذف میکند و... حتا ما آمپول زدنش را نشان نمیدهیم. فقط بر سر شانه این آدمها دست میزند. او نه شکنجه میدهد، نه دارد میزند و نه شلیک میکند. ولی وهمش را بر این افراد ایجاد میکند. به شکل مهرههای شطرنج هر کدام میروند در قابشان میایستند. انگار که از صحنه شطرنج حذف میشوند. حتا رومیزی را هم طوری گرفتیم که القاگر صحنه شطرنج نباشد. این نقش خیلی سادهای است. ساده و مدرن.
خود پرده، قابها و پاندول ساعت در خدمت کار بودهاند.
بله. ما ابتدا خواستیم کل صحنه را سیاه بگیریم، بعد دیدیم که امکانات صحنه معیوب است.
سیاهی باز یک نوع تکرار را القا میکرد؛ چراکه اجراهای زیادی دیدهایم که این گونه بودهاند، مگر آن که با تعریف جدیدی از آن استفاده میکردید. اما شما پردهها و رو مبلیها را سفید گرفتهاید. به تدریج در صحنههای مختلف رنگ وارد میشود. لباسهای خاکستری و سیاه که خودش به نوعی تازگی میدهد. این باعث میشود که پیشفرضهای قضاوت درباره طراحی صحنه و عناصر دیداری از بین برود.
ملحفه، پردهبرداری، و خود سفیدی پذیرندهتر است برای مخاطب تا سیاهی. تکراری که شما میگویید القایش در سیاهی بیشتر است. ما دنبال زیبایی تصویر هم بودیم.
آنچه که سفیدی را منطقیتر، زیباییشناسانهتر و کاربردیتر میکند به این خاطر است که در نمایش، کالبدشکافی یک مرده مثل "حضرت والا" و ارواحی از مردگان که دور و بریهای او هستند، انجام میشود.
قرارداد گذاشتیم که همه اینها ارواحند. ما دنیای ارواح را میبینیم. دنیای دوستداشتنی است برای آن که همه ناظرند. میتوانیم با آنها ارتباط داشته باشیم و آنها دارند با ما حرف میزنند. مگر میشود فرض کرد دوستان نزدیک ما فوت کردند، رفتند و تمام شدند. خیر! آنان هستند، ما نمیتوانیم با آنها ارتباط جسمانی بگیریم. ولی لحظه لحظه با ما هستند.
این باعث میشود که باور مذهبیای در حاشیه قرار بگیرد و این گونه از شعار دادن پرهیز بشود. این که آدم به روح باور داشته باشد نشانهای است برای یک باور مذهبی. این باعث میشود که غیرمستقیم ارجاعات دینی در کار نمود عینی بیابد. ما کمتر در آثار مذهبی خودمان این اتفاق را میبینیم چراکه مذهب خیلی رو علنی میشود و این باعث پس راندن تماشاگر میشود.
بله. حس کلی و برداشت کلی مخاطب مهم است. تماشاگر نباید احساس کند که شعار میبیند. بعد هم باید محتوا در وجودش تهنشین بشود. توکل را میشود به شکلهای مختلف نشان داد. من میتوانستم در صحنه استنطاق، حضرت والا را به ذلیلترین شکل نمایش بدهم یا شکنجهاش کنم و او استغاثه کند اما این قشنگ نبود. همین که میفهمی آیرم با آنکه حضرت والا را میشناسد اما خوردش میکند، کافی است. حتا در لفاظیهایی که میکنند واقعیت آن روز جامعه آشکار میشود که به زبان نمایش درآمده است.
طراحی لباس به چه شکلی کامل شد. این طراحی در اجرا دیده میشود.
مولف است. من کارهای خانم گلشن را دیده بودم. برای همین برایم جذاب بود. متن را که تمام کردم برای ایشان فرستادم که در برنامهاش طراحی لباس این نمایش را هم بگذارد. ولی انصافا هم هنرمندی خوشسلیقه و هم خوشقول و متعهد است. من اساسا اعتقاد دارم وقتی از آدم حرفهای استفاده میکنی، این هم خودش نوعی تالیف است. عنوان و اسم دارد. ممکن است با هم تعامل بکنیم ولی در مقام کارگردان هرگز به خودم اجازه نمیدهم در کار او دخالت بکنم. در اولین اتوودهایی که برایم آورد، دیدم که چه بینظیر شخصیتها را دیده و چقدر هوشمند و آگاه است.
حتا متفاوت است با طراحی لباسش در نمایش شکار روباه که در آنجا هم به نوعی دیگر بینظیر بود.
من راضیام و خوشحالم که در انتخابهایم، اشتباه نکردهام.
مجموعه همین عوامل است که کارگردانی اثر را برجسته میکند.
ما سعی کردیم در این کار اصلا در عمل انجام شده قرار نگیریم. به گروه فرصت فکر کردن و خلاقیت بدهیم. چه در موسیقی، چه در طراحی صحنه و لباس، چه در بازیها و چه نگارش متن. متن را مینویسی و میبینی که روی کاغذ قشنگ است، اما وقتی به دهان میآید میبینی قشنگ نیست. باید متن در زمان تمرینها کم و زیاد بشود تا به لحاظ شنیداری زیباتر شود.
موسیقی کار و حضور "ونداد مساحزاد" چگونه بود؟
به قول خود ونداد این شاید سختترین کار از بین 30 نمایشی باشد که او موسیقی آنها را کار کرده است. واقعیتش این است که موسیقی حضرت والا، هم دراماتیک است و هم در خدمت اجرا و تقویت حس و حالها. انتقال یک وضعیت از جهت اصوات موسیقایی. موسیقی افکتیو است و فقط فاصلهها را پر نمیکند؛ چراکه ما کمترین میزان فاصله را داریم. موسیقی در خدمت لحظههاست. ونداد انواع و اقسام سازها را برایمان چید تا رسید به سازهای کوبهای و برنجی. بالاخره گروهش آن قدر زحمت کشیدند تا رسیدیم به این شستهرفتگی که الان میشنوید. انصافا کار سختی بود. من هم روی موسیقی سختگیری کردم. ضمن آنکه میخواستم موسیقی در خدمت اجرا باشد زیاد هم شلوغ نباشد.
این که موسیقی در پسزمینه قرار میگیرد، برای چیست؟
دلیل خاصی ندارد. موسیقی پدیدهای است که میتوانستیم آن را به رخ بکشیم و دکور را طوری تعبیه کنیم که گروه موسیقی هم دیده بشود.
نه! منظورم شکل فیزیکی اجرای موسیقی نیست، بلکه جریان موسیقی است چون در اجرا موسیقی در پسزمینه قرار میگیرد.
به خاطر اینکه اصل، موسیقی نیست؛ بلکه قصه و درام است. اصل اتفاقی است که میافتد. اگر همچین حسی برای شما به وجود آمده؛ یعنی مساحزاده موفق بوده است. او نمیخواهد دیده بشود یا خود را به رخ بکشد. یعنی او موسیقی دراماتیک و درام را خوب میشناسد. موسیقی هیچ جا از اجرا بیرون نمیزند. تو موسیقی صحنه تاجگذاری را میپذیری و همان قدر موسیقی صحنه و هم را. ما نیازمند این وهم بودیم. "دیدی جیرو" سازی بود که پس از مرور سازهای بسیار برای صحنه وهم انتخاب شد.
یک ساز آفریقایی است؟
بله و میبینید که چه وهمی دارد. ممکن بود با ویولنسل هم از عهده موسیقی آن بربیاییم اما این ساز کارکرد بهتری دارد. فکر میکنم اولین بار است که در یک درام ایرانی از این ساز استفاده شده، ولی خیلی هوشمندانه بود. مساحزاده با خست کار میکند و نمیخواهد موسیقیاش را به رخ بکشد که به تماشاگر بگوید که ببینید ما چه کردهایم. کار اگر خوب جواب بدهد موسیقی هم دیده میشود.
چهرهپردازی هم مشارکت مطلوبی در اجرا دارد. مثلا نمونهاش آیرم که در دو چهره متفاوت ارائه میشود. گذشت عمر او و فرسودگی با خط روی چهره نشان داده میشود و کوریاش هم نمود دارد و صحنه قبلتر آدم زبر و زرنگی است که به دنبال دسیسه و مچگیری است.
طراحی چهره این کار هم راحت نبود. این نبود که گریمورهای تئاتر نمیتوانستند از عهده این کار بربیایند، اما به خاطر علاقهای که به آقای اسکندری داشتم و توانایی که در او میدیدم، دوست داشتم که در کنارشان باشم، افتخار دادند و آمدند و وقت گذاشتند. البته ایدههای دیگری هم داشتند که نشدنی بود. ایشان دلش میخواست همه را گریم- ماسک کند که در این صورت باید کلههای همه را میتراشیدیم که این یک چیز دیگر میشد. اما بازیگرها درگیر کارهای مختلف هستند و نمیشود چنین کاری کرد. آقای اسکندری ویژگیهای عجیب و غریبی دارد و وقتی در تئاتر تست گریم میکند، این جهان بینی بزرگ را به کار داده و به آن عمق میدهد. شخصیتهای درباری ما عین به عین شبیه عکسهایشان هستند. شما شمایی از علیاکبرخان را میبینید. و اینکه برسید به اینکه پزشک احمدی را از دور احساس میکنید این سگ دستآموزست و از خودش ارادهای ندارد، دلالت بر زیبایی و خلاقیت کار او میکند و سرهنگ که یک چشم است. این خصلتها را گریمور درآورده است. یا داریوش موفق در بازی، دیگر خودش نیست بلکه به کمک بازی، چهرهپردازی و لباس تبدیل به آیرم شده است. حضرت والا خیلی شبیه به تیمورتاش واقعی است. انگار از درون مهدی سلطانی موجود دیگری متولد شده به نظرم هوشمندی در طراحی گریم آقای اسکندری را نشان میدهد.