گفتوگو با ”سیامک احصایی” نویسنده و کارگردان نمایش ”باغ مرگ”
تصاویر برای من خیلی مهم هستند، کمتر پیش میآید که از یک نوشته یا گویش به تصویر برسم بلکه همیشه از تصویر به نوع و شیوه بیان میرسم. اگر امروز کسی به من بگوید که مجبور به انتخابی برای همه عمر هستم، من کارگردانی تئاتر و کانسپچوال آرت (conceptual art-هنر مفهومی) را انتخاب میکنم.

علیرضا نراقی: "سیامک احصایی"می‌گوید زیاد حرفی برای گفتن ندارد! شاید بتوان گفت او با کلمات، میانه خوبی ندارد و تعلق اصلی‌اش تصویر است. لذا گفت‌وگو با او روند خلاصه‌ای دارد اما آنچنان هم ساده نیست.
احصایی نمایش "باغ مرگ" را مدتی است که در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میکند. نمایش احصایی با دیدگاهی بیشتر تصویری و کمتر دراماتیک، داستان مرگ یک تماشاخانهدار عشق مکبث را روایت میکند. آنچه در ادامه میخوانید حرفهای احصایی با سایت ایران تئاتر درباره روند شکلگیری نمایش "باغ مرگ" و تفکرات و نگرش او به کارگردانی و طراحی صحنه در تئاتر است.
***
طرح این نمایش از خودتان بود؟
بله. من ایده کوچکی در رابطه با استفاده از مکبث داشتم که با آتیلا پسیانی مطرح کردم. او هم ایدههایی را به آن اصافه کرد و نهایتاً به این متنی رسید که الآن موجود است.
چرا این ایده را برای نمایشنامه شدن با آتیلا پسیانی مطرح کردید؟
در مرحله اول که من ایدهام را برای آتیلا پسیانی مطرح کردم، وقتی او شروع کرد به صحبت کردن درباره آن، احساس کردم که ایدههایی که برای شکل گرفتن یک متن دارد خیلی از ایدههای من کاملتر است، چرا که من داشتم تنها به یک سری تصویر فکر میکردم، اما آتیلا داشت در لحظه به نوع گفتن و بیان کردن آن تصاویر هم فکر میکرد. به همین دلیل من خواستم خود او متن این نمایشنامه را بنویسد.
چه شد که به این گروه دو نفره، فرهاد مهندسپور هم اضافه شد؟
به دلیل اینکه آقای مهندس پور بسیار روی متن مکبث کار کرده است و بر آن تسلط دارد، من و آتیلا پسیانی فکر کردیم که از ایشان بخواهیم تا به عنوان دراماتورژ به ما کمک کند. اما علاوه بر تسلط آقای مهندسپور، دلیل دیگر این بود که من کارهای ایشان را خیلی دوست داشتم و همیشه فکر میکنم چیزی که از زبان ایشان بیرون میآید، به همین راحتی قابل گذشتن نیست و همیشه مرا به فکر واداشته است.
اولین سؤالی که من بعد از دیدن کار برایم پیش آمد، این بود که این نمایش درباره چیست؟ مضمون اصلی کار شما چه چیزی است؟
فکر کلی من این بود که قصه مکبث در جایی اجرا شود که ربطی به آن ندارد، اما بعدتر با جلسات سه نفرهای که داشتیم تبدیل به چیزی شد که اینجا وجود دارد، یعنی مردی که تماشاخانهای درست کرده و سه بار ازدواج کرده و همچنین عاشق مکبث است. داستان هیچ ربطی به مکبث ندارد، اما ما در طول آن تراژدی مکبث را هم میبینیم و تعقیب میکنیم. این تقریباً به طور کلی نزدیک به همان ایده اولیه من بود که طرح داستان مکبث در فضایی متفاوت است.
داستانی که شما دارید ـ اگر بتوان آن را داستان اصلی نمایشنامه دانست ـ به نظر میرسد که ربطی به نمایشنامه مکبث ندارد، آیا از نظر شما ریشههای این داستان مربوط به تراژدی مکبث است؟
نمیدانم چطور بگویم، اما شاید در نوع نگاهی که کاراکتر اصلی این نمایش "محدث" نسبت به خودش و مکبث دارد و تقدیری که برای خودش میبیند، بتوانیم این ارتباط را ببینیم. محدث عاشق مکبث است؛ اما در اجرای نمایش نقش دانکن به او میرسد و این تضادی را در شخصیت او ایجاد میکند و باعث دوگانگیاش میشود و سرانجام او خودش را از بین میبرد و این سرنوشت غلبه ذات مکبث بر دانکن است در وجود محدث، که این خود شاید نوعی ارتباط را با متن مکبث ایجاد میکند. اما درباره اصلی بودن یکی از اینها شاید از یک جایی به بعد خود من هم متوجه این مسئله نیستم. یعنی متوجه نمیشویم که این مکبث است که قصه را شکل میدهد یا این داستان رضا محدث است که مکبث را پیش میبرد؛ اما شاید درست این باشد که بگوییم هر دو دارند یکدیگر را جلو میبرند.
[:sotitr1:]چه شد که برای بازی به سراغ "رضا حداد" رفتید که هیچگاه بازی نکرده و یک کارگردان است؟
راستش نوعی سادگی در علاقه رضا محدث به نمایشنامه و شخصیت مکبث بود که این سادگی در علایق شخصی رضا حداد هم وجود دارد. رضا حداد هم بدون هیچ پیچیدگی و فلسفهبافی از علایق خود حرف میزند و خیلی مواقع به مشکلات پیچیده، پاسخهای سادهای میدهد. این نزدیکی شخصیتی باعث شد که من از حداد خواهش کنم که نقش رضا محدث را بازی کند. راستش با توجه به عکسالعملهایی هم که دیدهام تصور میکنم که انتخاب اشتباهی نبوده است. هیچ کس تا امروز معترض به اجرای این نقش از سوی رضا حداد نشده، بلکه بیشتر افراد از بازی او تعریف میکنند و نوع اجرای نقش توسط رضا به دلشان نشسته است.
من همیشه در کارهای شما تعلق شدیدی به عناصر بصری میبینم. حتی شما گفتید که مجموعهای از تصاویر در ذهنتان بوده که منجر به خلق طرح این نمایشنامه شده است. این تعلق بصری از کجا میآید؟
نمیدانم این تعلق از کجا میآید و چگونه پیدا شده، اما میدانم که وجود دارد و پیداست و من تغییری هم نمیتوانم در آن بدهم و راستش آنقدر دوستش دارم که نمیخواهم در آن تغییری ایجاد کنم، چون من دارم با این حس زندگی میکنم. تصاویر برای من خیلی مهم هستند، کمتر پیش میآید که از یک نوشته یا گویش به تصویر برسم بلکه همیشه از تصویر به نوع و شیوه بیان میرسم. اگر امروز کسی به من بگوید که مجبور به انتخابی برای همه عمر هستم، من کارگردانی تئاتر و کانسپچوال آرت (conceptual art-هنر مفهومی) را انتخاب میکنم. اساساً تبدیل تصویری برای من خیلی راحت است. از طرفی خیلی پیش آمده که من کاری را دیدهام و از جایی به بعد چشمم را بستهام و متوجه شدهام که هیچ تغییری در نوع لذت من از آن کار ایجاد نشده و میشد که آن را رادیویی پخش کرد. دلیل این مسئله اتکای کامل آن نمایش به گویش و زبان به جای تصویر است. تلقی من این است که در تئاتر باید برای دیدن چیزی وجود داشته باشد وگرنه دلیلی برای دعوت تماشاگر به تماشاخانه وجود ندارد.
من از شما کارهای چیدمان و کارهایی در حوزه هنرهای تجسمی دیدهام. میخواهم بدانم که این ذهن بصری وقتی وارد تئاتر میشود چه اتفاقی برایش میافتد و تئاتر چه تأثیری روی آن میگذارد؛ یعنی ذهن تصویری شما در تئاتر با چه تفاوتهایی پیاده میشود؟
شما وقتی کاراکترها را روی صحنه میچینید و به آنها حرکت میدهید میتوانید سریع پاککن داشته باشید و اشتباهات را در ترکیببندی اصلاح کنید و این نیاز به آمادگی ذهنی شما در مقوله تصویر دارد. ممکن است که من همه چیز را روی صحنه درست نچینم؛ اما قطعاً همه چیز را غلط نمیچینم. ذهن بصری ایرادات صحنه را زودتر برای آدم روشن میکند و اجازه نمیدهد صحنه و توازن آن خدشهدار شود. از سوی دیگر انتخابهای من را ویژه میکند، یعنی انتخاب متن و ایدههایی را که هر کارگردان به طور عادی انجام میدهد در من با سلیقهای تصویری انجام میشود و کارگردانی برایم از تصویرسازی آغاز میشود. البته اینها ارتباطی به کارگردانی به شکل آکادمیک ندارد که آیا من کارم را درست انجام میدهم یا نه، اما من با ذهن و با دریافت خودم انتخابها را انجام میدهم و این شکل کار و دریافت من از تئاتر است.