گفتوگو با ”ندا هنگامی” کارگردان نمایش ”در خواب به سراغم آمد...”
این 5 سالی که من تئاتر کار نکردم خودم را از 5 زندگی متفاوت عقب انداختم. 5 زندگیای که میتوانست این تجربه ششم آن باشد و اتفاق دیگری در آن بیفتد. به اعتقاد من هنر خیلی سیال است و اگر قرار باشد سیالی را از آن بگیرید اصلاً هنری اتفاق نمیافتد.

محسن حسن‌زاده: "ندا هنگامی" بعد از ۵ سال تصمیم گرفت نمایش "در خواب به سراغم آمد..." را در کارگاه نمایش مجموعه تئاتر شهر روی صحنه ببرد. ۵ سالی که به گفته خودش او را از تجربه ۵ زندگی متفاوت دور کرده است. اما باید اذعان کرد این بازگشت دوباره، زمانی که دغدغه یک ذهن جستجوگر را پاسخگوست، بازگشتی تامل‌برانگیز می‌شود.
"در خواب به سراغم آمد..." از نگاهی متفاوت و از آبشخور یک ذهن شرقی به لحظهای از نمایش "رومئو و ژولیت"، میآید. در ادامه گفتوگوی "ندا هنگامی" را با سایت ایران تئاتر میخوانید.
***
عشق بین "رومئو و ژولیت" به عنوان نماد عشق غربی شناخته شده است. شما در نمایشنامه "در خواب به سراغم آمد..." با تامل در بزنگاهی از نمایشنامه "رومئو و ژولیت" اثر شکسپیر، ظاهراً قرار است به مفهومی بالاتر از عشق برسید. چرا در یک کهن الگوی عشقی شما به مفهومی فراتر از عشق توجه کردید؟
واقعیت این است که من مدتها پیش کتابی خواندم به نام "اگر تو حرف زده بودی دزدمونا" اثر "کریستینا بوکنر" که این کتاب روی من تاثیر عجیبی گذاشت. یکی از بخشهای این کتاب مربوط به 2 دقیقه پایان عمر "دزدمونا" میشود، قبل از اینکه "اتللو" او را خفه کند. "اتللو" به او میگوید اگر حرف زده بودی به مرگت نمیانجامید. آن کتاب باعث شد من بعد از آن هر رمان و نمایشنامهای که میخوانم و یا هر فیلمی که میبینم به شکل دیگری در ذهن خودم آن را بازسازی کنم. بنا به دلایلی من پنج سال تئاتر کار نکرده بودم و بسیار عزم جزمی داشتم برای اینکه تئاتر کار کنم. مدتها بود به دلیل یکسری سفرهایی که به هند داشتم و نگاههای متفاوتی که به عشق و ماجراهای عشقی داشتم "رومئو و ژولیت" خیلی ذهنم را درگیر کرده بود. به ایدهای رسیدم که با مدیر وقت مجموعه تئاتر شهر در میان گذاشتم و ایشان استقبال کردند و من بیشتر ترغیب شدم. به دنبال نویسندهای بودم که ایده را با او در میان بگذارم.
پس در واقع ایده از شما بود که آقای "مشهود محسنیان" آن را پرورش دادند؟
بله و در ابتدا با آقای "حسین مهکام" کار را شروع کردم. ایشان در یک پروسه کاری قرار گرفت و فرصت کافی برای این کار نداشت. به پیشنهاد "علی سرابی" با "مشهود محسنیان" آشنا شدم و در اولین قرار کاری احساس کردم نیمی از ایدههای من در ذهن ایشان وجود دارد. بعد در یک پروسه نوشتن "مشهود محسنیان" نمایشنامه را بسیار همراه و با نگاهی اجرایی نوشت. جالب اینجاست در نگاه "مشهود محسنیان" هم نوع دیگری دیدن از ابتدا بود و اینکه شما میگویید ما به عشق به گونه دیگری نگاه کردیم درست است. اگر دقت کرده باشید من یکسری المانهای شرقی درکار آوردهام. مثلاً لباس "ژولیت" که یکدست ژاپنی است. من در میزانسنها حرکتها را کند کردم. حرکت بازیگران آرام است و لحظهای سامورایی میشود. اینها همه به دلیل آن است که من علاقه دارم خیلی گستردهتر نگاه کنم و این نگاهی که ما از عشق فراتر برویم کمی نگاه شرقی است و به ایدئولوژی ما مربوط میشود. اینکه ما به دنبال عشق زمینی نیستیم و همیشه در پس اتفاقات تراژیک عشق به دنبال چیز دیگری میگردیم، مربوط به ذهن شرقی من میشد. در مرحله بعد این نگاه همیشه در "رومئو و ژولیت" برای من مهم بود که چرا ژولیت به کشیش مراجعه میکند؟ واقعاً اگر کشیش به دلیل آن محدودیتهایی که داشته و تعریفی که خود او از دنیای مسیحیت برای خودش ساخته که تعریف قابل قبولی نیست، چرا باید ژولیت پیش او برود؟ چون قابل اعتمادترین آدم است. کشیش نمایش "رومئو و ژولیت" قتلی مرتکب نشده ولی با نگاه امروزی ما راهنمایی او اشتباه است. این نگاه به یک تراژدی منجر میشود. من احساس کردم ما میتوانیم به نوع دیگری نگاه کنیم. اگر کشیش قاتل باشد چه میشود؟ در واقع کشیش به دلیل قوانین دست و پاگیری که خودش از عشق برای خود ساخته و نوع نگاه بیمارگونهای که به عشق دارد، ترجیح میدهد اصلاً عشقی وجود نداشته باشد. اولین راه حلی هم که به ذهنش میرسد از بین بردن عشق است. این یک ایده در ذهن من بود.
[:sotitr1:]اتفاقاً ساختارمند بودن نمایشنامه به اعتقاد من به قوت درام خیلی کمک میکرد و پیشبینی پذیر نبودن نمایشنامه جاذبه زیادی داشت. همانطور که گفتید این هم ظاهراً در تعامل دو سویه شکل گرفته درست است؟
بله، این تعامل برای من خیلی مهم بود. در همکاری با دو نفری که اسم بردم همیشه میگفتم بیایید از نقطهای که به عنوان نقطه پایان درام برای خودمان تعیین میکنیم، رد شویم. یک شکل هندسی در ذهن من بود. یعنی اگر از نقطهای در دایره شروع میکنیم، ببینیم چگونه میتوان از این نقطه رد شد و دایره را کامل کرد. در واقع یک نقطه و یک بخشی از کمال این دایره را نگه داشته باشیم. برای خود آقای "محسنیان" هم رسیدن به این موضوع جذاب بود. واقعاً ما دوست داشتیم که نمایشنامه قابل پیشبینی نباشد و من همیشه میگفتم در پایان صحنه چهار اجازه بدهید مخاطب بگوید: "خب دیدیم، شما سه سوال داشتید که چه کسی "ژولیت" را کشته؟ چگونه کشته؟ و در چه شهری کشته؟ که ما این را در صحنه چهار نشان میدهیم". بعد از این مخاطب باید به این فکر کند که پس چرا هنوز نشستهام؟ چه چیزی در نمایش مانده که یک پرده دیگر آن باقی مانده است؟
در این مسیر از دو تکنیک بهره برده بودید که به ساختار نمایشنامه خیلی کمک میکرد. ابتدا همین توقفهایی که در بزنگاههای نمایش صورت میگرفت و بعد در صحنه چهارم جریان سیال ذهنی که وجود دارد، ولی استفاده از دو شکل زبانی را متوجه نشدم. ضرورت استفاده از دو شکل زبان چه بود؟
شما تنها لحظه واقعی این اتفاق را که میبینید، لحظه حضور "ژولیت" در کنار کشیش است. سایر لحظهها اصلاً واقعی نیست. به دلیل این تکرارها، شلیکهایی که نمیبینید و میبینید، "ژولیتی" که از ابتدای حضورش لابیرنتی را برای شما حذف میکند. تمام این لحظات را که میبینید بعد از مرگ "رومئو" است. در واقع "رومئو" چون مرگ خود را باور نکرده بر سر این موضوع درگیر است. برای همین ما احساس کردیم باید این زمان را بازسازی کرد. از لحظهای که شلیک در دنیای زبان "آرکائیک" اتفاق افتاده تا لحظهای که "رومئو" باور نکرده است، ما نمیدانیم چقدر زمان گذشته است. ما آمدیم آن زمان را به زبان خودمان و به تعبیر شما محاورهای نزدیک کردیم، چون شاید تا همین حالا "رومئو" سرگردان است. شاید واقعاً آن اتفاق نیفتاده است. اگر نیفتاده باشد چه؟ اگر او هنوز در دنیای رویا باشد چه؟ من حتی به "مشهود محسنیان" میگفتم اگر سینما بود و اگر در توانم بود که این تکنیک را در تئاتر پیاده میکردم، در لحظهای که "رومئو" متوجه میشد مرده است یک کشیش پیر و چروکیده نشان میدادم. یعنی اینقدر زمان گذشته است. برای من آن لحظه پلک زدن بود. میتوانست قرنها گذشته باشد و آنها هنوز به نتیجه نرسیده باشند. جالب است شما بدانید در ایده اولیه من که امکان اجرا پیدا نکرد. خداوندگار و رامای هندی در صحنه حضور میداشت که مدتها چلهنشینی کرده بود تا به عشق برسد و چون نمادش از عشق چیزی شبیه آن لحظهای است که "رومئو و ژولیت" با هم داشتند، او باعث بیداری آن رویا میشود. در واقع چلهنشینی یک "راما" در شرق باعث بیداری "رومئو " در غرب میشود که بیاید و این مرگ را پیگیری کند.
در طراحی فضای نمایش هم ظاهراً همزمان با نمایشنامه این فضا در ذهن شما طراحی شده بود که ما کمتر عنصر تزئینی و اضافی میدیدیم. هر عنصری در طراحی فضای نمایش شما دارای معنا بود که ذهن تماشاگر را از ابتدا به موشکافی این معنا وا میداشت. اما در کنار این ریتم یکنواخت نمایش، برای من مسأله این است که این ریتم با ذائقه تماشاگر امروز ما همسان نیست. البته این میتوانست حسن نمایش هم باشد، ولی این اتفاق نیفتاد. چرا شما به دنبال این ریتم یکنواخت بودید؟
من احساس میکنم اینقدر عناصر صحنه و پرسشگری مداوم در نمایش اتفاق میافتد و برای 60 دقیقه اینقدر ذهن را درگیر میکند که اگر من بخواهم شما را با بازی ریتمیکی در نمایش همراه کنم حتماً شما قسمتی از نمایش را متوجه نخواهید شد. در حالی که ما باید برای پاسخ به این سوالات به مخاطب فرصت بدهیم. مخاطب باید در لحظه لحظه نمایش با ما همراه باشد و ما اجازه کشف به او بدهیم. به نظر من این ریتم یکنواختی که شما میگویید برای این بود که ما در اجرایی که دیدید، از ابتدا شتابزده شروع کردیم. ما در صحنه 4 و 5 باید به شما لحظهای توقف میدادیم که در اجرایی که شما دیدید این نبود و باید اصلاح شود.
عنصر رنگ در نمایش شما بسیار کاربردی است و جلوه گری میکند ولی هیچ آشناییزدایی از سه رنگی که استفاده میکنید، صورت نمیگیرد. در کنار پرسشگریهای مداومی که در نمایش صورت میگیرد رنگ کمک میکند ولی با توجه به جلوهای که دارد خود پرسشی را ایجاد نمیکند. چرا از سه رنگ سفید، سیاه و قرمز با همه معانی که در ذهن ما آشناست، استفاده کردهاید؟
برای من صحنه نمایش همانند یک لانگ شات طولانی و یا یک تابلوی نقاشی است که شما وقتی روی آن متمرکز شوید، با دقت بیشتری میتوانید نکتههایی را روی آن کشف کنید. این نمایش برای من یک تابلوی فوتوریستی است. اگر دقت کرده باشید به یکباره یک رنگ قرمز طولانی میبینید که لباس "ژولیت" است. این برای من پاشیدن لکههای رنگ روی تابلویی است که سفیدی و سیاهی دارد و از ذهن بصری و تصویرساز من میآید. اما واقعیت این است که عناصر آنطور که فکر میکنید، نیست. ما سیاهی را از اندیشه "لارنس" گرفتیم. من یک کلیسا را با تورهای سیاه تصویر کردم و بعد میگویم این به جز اینکه کلیسا و اتاق اعتراف است، ذهن بسته "رومئو" نیز هست که در پس آن چیزهای پنهانی وجود دارد. یا مثلاً سیاهی لباس کشیش را در فضا پراکنده میکنم که این هست، ولی تورهای سیاه با هر کشفی باز و بازتر میشود.
عنصر "آب" در این فضا چه کارکردی دارد؟
من میخواستم سفیدی و بیرنگی آب را در "رومئو" تجلی دهم. رومئویی که از اول تا آخر به دلیل عدم روبه رو شدن با حقیقتی که برای او اتفاق افتاده، هیچ تاثیری در فضا نمیگذارد و یک فضای خنثی دارد. "آب" برای ما یک فضای خنثی را میسازد، چون آنقدر به آن عادت کردهایم که دیگر آن را نمیبینیم. یک عنصر سیال که هم موج دارد و هم ندارد. درست مانند "رومئو" که هم شتابزده است و هم نیست. عنصر "آب" عنصر او است که هم در تلاطم است و هم نیست و تکلیفش روشن نیست. فارغ از این شما با یک لکه رنگی قرمز روبه رو میشوید که داخل مکعبهای آبی قرار دارد و به یکی از آنها اسلحله آویزان است و به دیگری کفش و دیگری که قرار بود یک ماهی زنده مانند پوستر نمایش آویزان شود که نشد و در نهایت این لکه قرمز در آب رها است. این تکهتکههای پارچه، لباس "ژولیت" است که جدا شده و نشانگر عاشقی است که رها مانده است. این رنگ قرمز همان نشانه عشق است که جدا شده و عاشقانه رها مانده است.
اگر "آب" همانطور که گفتید نشانگر سیالیت "رومئو" است، چرا داخل مکعبهای بسته که به هر حال استواری و قدرت را نشان میدهد، قرار گرفته است؟
این بسته بودن مکعبها و اینکه اصلاً نشیمنگاه اینهاست و اینکه ما میبینیم چیزهایی در زیر آن پنهان است، سوال اصلی ما هم هست. "رومئو" نشسته و نزد "لارنس" اعتراف میکند؛ در حالی که اطلاعات مستندی از "ژولیت" در زیر او پنهان است. ذهن "لارنس" وقتی که از نیلوفر آبی و مرداب حرف میزند نشانگر آن است که آب برای او همیشه راکد است. ذهن لارنسی که ما دوست داشتیم توضیح دهیم مانند قاتلی بود که علاقه داشت انسانها را تاکسیدرمی کند. گاهی برای یک آدم هر چیزی که قرار است به عشق منتهی شود باید کشته شده و جایی دفن شود. برای همین من از مکعب بسته استفاده کردم. اینکه این مکعبها شفاف است به دلیل این است که هیچ قتل و توطئهای پنهان نمیماند.
با توجه به اینکه شیوه اجرایی نمایش "سلول صفر" تفاوت بنیادی با این نمایش شما داشت، برای من جالب است که شما هر نمایشی را با توجه به ایده بنیادی آن نمایش طراحی میکنید و نمیتوان مانند عدهای از کارگردانان سبک اجرایی خاصی را به شما برچسب زد. این دیدگاه به هر دلیلی در کارگردانان ما کمتر دیده میشود. این نگاه شما به تئاتر از کجا میآید؟
این دغدغه ذهنی من است و دلیلش این است که تئاتر کار میکنم. به دلیل اینکه این 5 سالی که من تئاتر کار نکردم خودم را از 5 زندگی متفاوت عقب انداختم. 5 زندگیای که میتوانست این تجربه ششم آن باشد و اتفاق دیگری در آن بیفتد. به اعتقاد من هنر خیلی سیال است و اگر قرار باشد سیالی را از آن بگیرید اصلاً هنری اتفاق نمیافتد. بعد از همه ایدههایی که در مورد "رومئو و ژولیت" به ذهن من آمد و توضیح دادم، اجرایی از "رومئو و ژولیت" دیدم که شوکه شدم. در فرانسه چنین چیزی اتفاق افتاده بود و این خاصیت هنر است. من آن ایدهها را اجرایی نکردم، چون اصلاً امکان چنین کاری برای من وجود نداشت، اما آن کارگردان فرانسوی این ایدهها را اجرایی کرده بود و چقدر ذهن ما به هم شبیه بود. بدون اینکه اصلاً نسبت به دیدگاه هم آگاه باشیم. این خاصیت سیالی هنر است. من چون به این خاصیت اعتقاد و علاقه دارم، هیچ وقت به دنبال متنهای مشابه نمیروم. مدام به دنبال فضاهای جدید هستم به دلیل اینکه به دنبال کشف خودم هستم و بعد البته مخاطبم. میخواهم ببینم اگر مخاطب را با فضای دیگری مواجه کنم، چه نظری دارد؟ او به من میرساند که با ذهنش چه کار دیگری میتوانم انجام دهم.