یادداشت دکتر ”بهزاد قادری” به انگیزه بزرگداشت ”یدالله آقاعباسی” در جشنواره تئاتر فجر

آخرین کار مشترک من و آقای یدا... آقا عباسی نمایشنامۀ احمق ادوارد باند بود. در اواسط دهۀ هفتاد: سرگذشت جان کلیر، شاعر روستایی قرن نوزده انگلیس، که دوست داشت کارش در لندن بگیرد، اما از دیوانه خانه سر درآورد. آن زمان، این قصۀ غم‌انگیز کلیر ما را نگران کرده بود که مبادا کار ما حسرتِ تهران به دل مانده‌ها هم به دیوانه خانه بکشد. خدا را شکر که چنین نشده است:
امروز من و آقاعباسی هر دو در تهران کارمان گرفته: از او تقدیر میکنند و از من میخواهند دربارهاش بنویسم، گیرم چاپ دوم"احمق "، اگر به دم بریدگیهایش رضایت دهیم، همانند چاپ اولش نباشد.
باری، نمیدانم کدام بخش از کوششهای آقاعباسی، مجریان این جشنواره را برآن داشته که او و کارش را گرامی بدارند: ترجمۀ نمایشنامه، ترجمۀ نظریۀ تئاتر، مقالات یا پژوهش در زمینۀ نمایش خلاق؟ شاید برای همۀ اینها. اما یقین دارم بخش دیگری از کار او هست که چندان به چشم نیامده و حیفم میآید از آن سخن نگویم.
عمری است که او هر ساله به بهانۀ اجرای نمایشنامههای گروهی را گردآورده، متنی – از خودش یا دیگران را با آنان در میان گذاشته، با آنها زیسته، برایشان متنخوانی کرده، از آنها برای نقشها نظر خواسته، نشست تحلیل متن برپا کرده، بیشتر گوش داده و اگر نظر متفاوتی داشته، با همان لهجه شیرین کرمانی به آنها گفته، "حالا شاید یه جور دیگه هم بشه به این موضوع نگاه کرد"، بیآنکه بر گفتههایش پافشاری کند. گفتم گروه او گروهی حرفهای در تئاتر نساخته، آدمها را انتخاب نکرده، هرچند آدمها، با دیدن معیارهایش، یا درکنار دیگران در گروه آرام گرفتهاند و یا، بیقرار، در کنار گروه ماندهاند و به این کاروان که در هر منزل رهگذری به آن پیوسته یا از آن جدا شده چشم دوختهاند. آدمهای این گروه؟ یکی ژاندارمی سیه چرده و نابلد اما شیفتۀ بازیگری، یکی آدمی افسرده و وامانده از دوا و درمان و قرصهای آرامبخشِ من یاد، تو را فراموش ، یکی دانشجوی خسته از کوتوله/ خدایان جزوه خوانِ جزوه گو )که یعنی استاد!(، یکی پدری خشن و گریزپا که صحنه را ادامه زندگی خودش میخواست و ... این رشته سر دراز دارد.
جای نشست و تمرین؟ سولهای، پشت قفسههای کتابخانۀ عمومی شهر پس از تعطیلی، منزل خودش، گاهی هم سالنی.
مسئول تدارکات و ابزار صحنه؟ همه یکی لباس پدربزرگش را میآورد، یکی ظرف عتیقههایی از زیر زمین خانه گریم؟ خودشان به سلیقۀ خودشان اینقدر ساده و بی ریا! همه دست به دست هم میدهند تا شب/ روز اجرا برسد: یک، دو، یا سه اجرا و بعد ... هیچ، کار تمام.
اگر آدمهایی را که هرسال به این مناسبت گردهم آمدهاند 20 نفر بگیریم، در این مدت 800 نفر آمده و رفتهاند. آن ژاندارم سابق در "آن شب که تورو زندان بود" نقش کلانتر را بازی کرد و بعد داستان کوتاهنویس شد، یکی دیگر جامعهشناس شد، دیگری افسردگی را تاراند و به زندگی خندید و ... . حالا اینها همه از حال و روز هم آگاهاند؛ با هم دوستند.
و این شالودهایست که تئاتر باید بر آن استوار باشد. کار آقای آقاعباسی در این زمینه ستودنی و به یادماندنی است.