در حال بارگذاری ...
...

گرارشی در حاشیه اجراها و تمرین‌های تابستان 84

این روزها تالارهای تئاتر برای اجراو تمرین برخی از نمایش‌های افراد به نام شلوغ است. اگر سری به روزنامه ها زده باشید، عناوینی مانند بهرام بیضایی، محمد رحمانیان، فرهاد آئیش، بهمن فرمان‌آرا، چیستا یثربی و دیگران تیترهای ریز و درشت صفحات هنری شده است.از آغاز سال ۸۴ تاکنون ، این روزها به تعبیری داغ‌ترین روزهای تئاتری است.

زهرا شایان‌فر:
این روزها تالارهای تئاتر برای اجراو تمرین برخی از نمایش‌های افراد به نام شلوغ است. اگر سری به روزنامه ها زده باشید، عناوینی مانند بهرام بیضایی، محمد رحمانیان، فرهاد آئیش، بهمن فرمان‌آرا، چیستا یثربی و دیگران تیترهای ریز و درشت صفحات هنری شده است.از آغاز سال 84 تاکنون ، این روزها به تعبیری داغ‌ترین روزهای تئاتری است. بنابراین در این گزارش بر آن هستیم درباره این گرمای غیر منتظره جست‌وجو کنیم.
پیش فروش
سه شنبه،
ساعت 15 و 30 دقیقه،
دما 42 درجه،
یک تابستان داغ.
مقابل گیشه تئاترشهر ایستاده‌ام و مطالب نوشته بر کاغذهای چسبیده روی شیشه آن را می‌خوانم.«پیش فروش نمایش فنز به کارگردانی محمد رحمانیان ادامه دارد»، «چیستا یثربی .... ساعت 19»، «آنوا ... سالن قشقایی ... ساعت ....»، «ماه پیشونی .. ساعت 18»، «بیضایی ....»
عده‌ای حدود 10 نفر سمت راست من ایستاده‌اند. به صف، خودشان را سخت به دیوار چسبانده‌اند تا شاید سایه باریکی پناهگاهشان باشد. ساعتی به گشودن گیشه مانده است! دختر جوانی که نخستین نفر این صف است چشم بر من دوخته و بیمناک از طولانی شدن توقفم می‌گوید:«اگه می‌خواهید بلیط بگیرید باید صف بایستید.»
پاسخ می‌دهم:«نه، فقط می‌خواستم فضولی کنم.» به رویش لبخند می‌زنم و می‌پرسم:«برای کدام تئاتر صف ایستادید؟»
ـ سالن اصلی.
و ناخودآگاه ادامه می‌دهد:«سالن اصلی رو امشب با دوستام قراره بریم، بعد هم می‌خوام 3 تا بلیط کار آقای رحمانیان رو پیش خرید کنم.»
ـ توی این گرما؟!
ـ بیضایی که همیشه تئاتر کار نمی‌کند، می‌ترسم بلیط گیرم نیاید.
برایشان آرزوی موفقیت می‌کنم و در اندیشه کارهایی که به تدریج روی صحنه می‌روند و هنوز ندیده‌ام، از مقابلشان می‌گذرم. تابستان عجیبی است.
سالن اصلی، تئاترشهر نمایشی از بهرام بیضایی روی صحنه است که از حدود یک ماه قبل قسمتی از بلیط‌های آن پیش فروش شده و هر روز قسمتی از بلیط‌ها نیز به صورت روز فروش عرضه می‌شود.
سالن چهارسو، نمایشی از محمد رحمانیان روی صحنه رفته و پیش فروش بلیط‌های آن همچنان ادامه دارد.
دوستی که ناگاه در مقابلم ظاهر شده است می‌گوید:«پرویز پرستویی در این نمایش بازی می‌کند، فنز.»
ـ فنز یعنی چی؟
شانه بالا می‌اندازد.
سالن سایه، نمایشی از چیستا یثربی روی صحنه است. «یک شب دیگر هم بمان سیلویا» که گرچه بلیط‌هایش پیش فروش نشده‌اند، از استقبال خوبی برخوردار است.
سالن تجربه، نمایشی از حسن جوزی به نام«الو تریا» و جای دیگر نمایش«آنوا» در این میان نام کارگردانان بیشتر از هر چیز وسوسه دیدن نمایش را به جان آدم می‌اندازد. پاسخ به این سوال که اول کدام را ببینم سخت است. درون آسانسوری که برای رسیدن به طبقه دوم نیاز به فشردن هیچ کلیدی ندارد ایستاد‌ه‌ام. افشین هاشمی به همراه محمد رضایی‌راد در این سفر همراه من هستند. می‌پرسم:«فنز یعنی چه؟» هاشمی بدون مکث از همراهش می‌پرسد:«یعنی چه؟»
تاکید می‌کنم:«فنز!»
طبقه دوم است. ناپدید می‌شوند و من برای اثبات اختیار خویش در انتخاب مقصد از آسانسور خارج می‌شوم.
فرهاد آئیش و همسرش مائده طهماسبی در دفتر مدیریت نشسته‌اند. مریم کاظمی به سوی اتاق روابط عمومی می‌رود، جوزی با جعفرپور صحبت می‌کند، داخ وارد می‌شود، رازی عده‌ای را بدرقه می‌کند، هاشمی به سرعت خارج می‌شود، ....
ـ سلام آقای آئیش، سلام خانم!
.... سینی چای معلق در فضا می‌گذرد.
ـ کار جدید شروع می‌کنید؟
در لابه‌لای رفت و آمدها و احوال‌ پرسی‌ها می شنوم«بله. برای سالن اصلی. تا ببینم.»
راهرو را که به سوی روابط عمومی طی می‌کنم افرادی شبیه چهره‌های تلویزیونی، کارگردانان معروف، پیشکسوتان عالم بازیگری و مسئولان تئاتر را می‌بینم که از کنار هم می‌گذرند. و من در این اندیشه‌ام که چقدر آدم‌ها به هم شبیه‌اند. این چقدر به سیروس شاملو می‌ماند، آن هم گمانم ... دکتر عزیزی هم کمی به این شبیه است.
نسیم خنکی میان راهروها می‌وزد و من عرق پیشانیم را پاک می‌کنم. واقعاً امروز 42 درجه سانتی‌گراد گرم است.
ساعتی بعد، روابط عمومی.
کارگردانان پیشکسوت
بهرامی، مدیر روابط عمومی تئاترشهر، چشم دوخته بر صفحه مانیتور می‌گوید:«علاوه بر کارهایی که از روی درخواست‌ها انتخاب می‌شوند، به تعدادی از کارگردانان پیشکسوت هم سفارش کار داده شده است.»
و می‌افزاید:«حتی چند کارگردان سینما نیز در بین این افراد است.»
عده‌ای را نام می‌برد و من در این اندیشه که عجب گلستانی بشود این همه گل بر سر تئاتر، آخرین اسم را می‌شنوم،« ... فرمان‌آرا...»
بحث پذیرفتن و نپذیرفتن این و آن بالا می‌گیرد و من دفتر تلفنم را می‌جویم.
«آقای بهمن فرمان‌آرا ایران نیستند. البته، قصد کارگردانی تئاتر را دارند ولی من نمی‌توانم هیچ اطلاعاتی درباره متن و بازیگران، زمان تمرین و اجرا به شما بدهم.»
منشی، بسیار مودبانه سرم را به طاق کوبیده است و من به یاد می‌آورم که روزی پیش رضا بابک چطور از پاسخ درباره پیشنهاد کارش طفره رفت و گفت:«هیچ چیز نمی‌توانم بگویم جز این که متن ترجمه دکتر محمود عزیزی است.»
چند روزی به اعلان فراخوان فجر مانده است. در این میان از فراخوان همایش آئین‌های عاشورایی نیز صحبت می‌شود. مدیران تئاتر به سرعت جابه‌جا می‌شوند و احکام جدید و منصوبات اداری تازه از گوشه و کنار روان‌اند. حتی از کارگردانان برای تولید تئاتر دعوت شده است، با این که بیش از یک صد درخواست از کارگردانان و گروه‌های مختلف برای نیمه دوم سال روی لبه پنجره اتاق رازی، لای پوشه‌ای سبز چشم انتظار نتیجه‌اند.
به سرعت از روابط عمومی خارج می‌شوم و در میان هجوم هشت یا 10 کودک که به سوی سالن شماره2 می‌دوند، گیر می‌افتم. هرم هوای داغی که از بدن‌هاشان برمی‌خیزد میان خنکای راهروی نیمه تاریک گم می‌شود.
محرابی را می‌بینم، پس از سال‌ها و می‌گوید:«برای امسال حتماً کار داریم. اگر ایران نمانیم حتماً با یک کار از سوئد در جشنواره فجر شرکت می‌کنیم.»
و من حیران از این که چقدر امروز همه هستند، به یاد دکتر صادقی می‌افتم که روزی پشت تلفن گفته بود:«سه ماه اول سال گذشته و هنوز زمان اجرای عکس یادگاری اعلام نشده است.»
دقایقی بعد.
پس از اجرای نمایش فنز، نمایش«عکس یادگاری» نوشته و کارگردانی دکتر قطب‌الدین صادقی در سالن چهارسو اجرا خواهد شد.
مسئول هماهنگی سالن‌ها از روی برگه‌ای می‌خواند و من به سرعت اسامی برگه را مرور می‌کنم:«دکتر مسعود دلخواه با ویتسک، دکتر قطب‌الدین صادقی با ... ، محمد یعقوبی و تنها راه ممکن، شکرخدا گودرزی با استخوان‌های طلایی، شیوا مسعودی، روشنک روشن، حمید آذرنگ و روزی روزگاری آبادان، کتایون فیض‌مرندی، سعید آقایی و ...»
اوف ... عجب تابستانی است!!
سرم را به احترام آب سردکن خم کرده‌ام و برای فرو نشاندن این همه حرارت جرعه‌ای آب به التماس می‌خواهم، که صدای محمد رحمانیان و میرمحمدی را می‌شنوم.
آهسته از همان آسانسوری که خودش می‌داند کجا برود به سوی چهارسو می‌روم. دسته دسته هنرمندان، کارکنان، نوارهای زرد و راهروهای نیمه تاریک تا چهارسو.
این جا هنوز صحنه‌پردازان مشغول کار هستند. آپارتمانی ساخته از چوب و فلز، پرابهت و عظیم. خسته نباشید می‌گویم و باز می‌گردم، عجله دارم.
گرچه دماسنج‌های شهر هرگز فراتر از 39 درجه نمی‌روند، این جا تابستان 42 درجه سانتی‌گراد حرارت دارد و من امشب باید یک تئاتر ببینم.