در حال بارگذاری ...
...

یادداشت ”چیستا یثربی” به انگیزه اجرای نمایش ”بادها برای که می‌وزند”

ترس موروثی است. همیشه می‌ترسیدم. این ترس از مادربزرگم به مادرم، از مادرم به من و حالا به دختر 14 ساله‌ام سرایت کند. می‌ترسم که برای دختر من هم، هر زنگ تلفن یاد آور آژیر قرمز باشد.

یادداشت ”چیستا یثربی” به انگیزه اجرای نمایش ”بادها برای که می‌وزند”

ترس موروثی است. همیشه می‌ترسیدم. این ترس از مادربزرگم به مادرم، از مادرم به من و حالا به دختر 14 ساله‌ام سرایت کند. می‌ترسم که برای دختر من هم، هر زنگ تلفن یاد آور آژیر قرمز باشد.

"بادها برای که می‌وزند" عنوان اثر نمایشی است که این روزها در تالار قشقایی مجموعه تئاترشهر به روی صحنه رفته است.

به گزارش دریافتی سایت ایران تئاتر از روابط عمومی مجموعه تئاترشهر، چیستا یثربی نویسنده و کارگردان این نمایش در یادداشتی به انگیزه اجرای این نمایش می‌نویسد:
 وقتی ابتدایی بودم، دوستم آرمیتا گم شد و هرگز پیدا نشد.
با دوستش رفته بود دوچرخه سواری سر کوچه‌شان، که ناگهان دوستش او را گم کرد، دیگر ندیدمش. جایش یک دسته گل خالی گذاشتیم.
در دوران راهنمایی من جنگ شد، در دبیرستان محله من (گیشا)، بمباران و موشک باران شد و بسیاری از دوستانم را از دست دادم.
جای خالی همه آنها گل گذاشتیم.
در دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد، جز اینکه چند نفر از ما تصادف وحشتناکی کردیم.
یکی که خودش ماشین را می‌راند، فوت کرد. مینی‌بوس دانشجویان داخل دره افتاد و بعد جریان شاعر عزیز و ابدی قیصر امین‌پور و آن تصادف  جاده‌ای وحشتناک در آن عید کذایی و قبلش هم سلمان هراتی را جاده‌ها ...
من هم می‌خواستم از عرض خیابان رد شوم. 24 ساله بودم. شب اجرای جشنواره تئاتر فجر (جمعه دم غروب بود) موتور طوری سرم را شکافت، که حتی کسی جرات نمی‌کرد مرا به بیمارستان برساند و بعد ازدواجی ناگهان ...
آشنایی روی سکوهای سیمانی تئاتر شهر و همه چیز سریع اتفاق افتاد ..... عروس بودم.
سال 75 باردار بودم و خفاش شب آرام می‌گشت. زن می‌کشت. دختر می‌کشت و سمیه به همراه شاهرخ در خانه‌شان در گاندی، خواهران و برادر خود را کشته بودند.
ما می‌ترسیدیم، ترس یعنی اینکه چرا بچه‌دار شده‌ایم. ترس اکسیژنی بود که نفس می‌کشیدیم.
من و همسرم چیزی نمی‌گفتیم. اما ترس خانه را گرفته بود. مهم نبود که بچه پسر باشد یا دختر. مهم ترس بود .
از خیابانی که نمی‌توانستیم از آن رد شویم،  تا خفاش شبی ..... شب‌ها ما را به خانه نرساند.
[:sotitr1:]ترس یعنی یک سیاهی لزج و رونده زیر پوست شهر.
ترس موروثی است. همیشه می‌ترسیدم. این ترس از مادربزرگم به مادرم، از مادرم به من و حالا به دختر 14 ساله‌ام سرایت کند. می‌ترسم که برای دختر من هم، هر زنگ تلفن یاد آور آژیر قرمز باشد.
اما بچه‌های نسل چهارم انقلاب، شجاع و جسورند، آگاهند، مطالبات خود را می‌طلبند و بلدند از حق خود دفاع کنند. چون "ترس ما را ارث نبرده‌اند".
ما عمری سعی کردیم، در خانه، دراتاق امن، با تمام محدودیت‌هایش بمانیم.
مادربزرگ من 10 سال است که خانه‌اش را ترک نکرده است از ترس موتور و ماشین و همه چیز.
اما دختر 14 ساله من از حالا حرف رانندگی می‌زند، نوازنده این نمایش که ساز می‌زند متولد 68 است و بیشتر بچه‌های نمایش قبلی‌ام ( اتاق تاریک ) بین سال‌های 64 تا 68 به دنیا آمده‌اند.
من مدیون شجاعت این نسلم که ترس ما را به ارث  نبرده است و مدیون همه آنهایی که مرا به این نقطه رساندند که این متن را بنویسم.
متن اصلی نمایشنامه "بادها برای که می‌وزند" سال 82 نوشته و چاپ شد، اما به طور کامل از آن راضی نبودم.
عدم اجرای نمایش " اتاق تاریک" مرا بر آن داشت که در متن "بادها ... " تجدید نظر کنم و حالا تنها آن را با دو بازیگر فضایی پدید آورم که دغدغه اصلی زندگی‌ام به عنوان یک روانشناس در آن دیده شود.
عنصر بازی ( تئاتر درمانی ) مثل فیلم بازپرس با بازی مایکل کین و لارنس اولیویه است که مدام نقششان عوض می‌شد.
کار دشواری بوده اما هرکار دشواری حتما ارزشش را دارد.
من عاشق دیالوگ آخر نمایش هستم که دکتر به ویدا می‌گوید: "همین جا تو اتاق امن بمون. اینجا همه چیز بازیه. اتفاق بدی نمی‌افته. بیرون پر از خطره" و ویدا که ساک حاصل 17 سال عمر منزوی‌اش را جمع می‌کند، می‌گوید: "به جاش زندگی بیرون، واقعیه. هرچند خطرناک، هرجا خیابون باشه، خونه هست، هرجا خونه باشه، حتما آدمای مهربونی هم پیدا می‌شن.»
این نمایش به تمام آدم‌های مهربان که هنوز نوع دوستی و عشق به بشریت را از یاد نبرده‌اند، تقدیم می‌شود.