یادداشت ”حسن باستانی” نویسنده و کارگردان نمایش ”روز سرباز”

مزامیر داوود نبی را که می‌خواندم این جمله بشدت مرا تحت تأثیر قرار داد، و برای سال‌ها در پس و پشت ذهنم جایی برای خود خوش کرد. بعدها که نمایشنامه "گوشه‌نشینان آلتونا"را برای اجرای خانم معترف بازخوانی و خلاصه می‌کردم، بخشی از آن، که سه صفحه بیشتر نبود، طرحی را به ذهن من آورد و مدت‌ها مرا به خود مشغول کرد.
میدانستم که باید این طرح را کامل کنم و بنویسم. خوب فقط گوشهنشینان آلتونا نمیتوانست کمکم کند. چون میدانستم که دنبال چه هستم، عهد عتیق و عهد جدید را یک بار دیگر مرور کردم، بعد فلسفه سارتر را ... عادتی دارم خوب یا بدش بماند، ولی برای من که همیشه الهام بخش بوده و آن گوش کردن به موسیقی در هنگام مطالعه، فکر کردن و نوشتن است. حالا این را میگویم تا به اینجا برسم که وقتی داشتم به شخصیت نمایشنامهام، که البته هنوز نامی نداشت و فقط میدانستم یک سرباز هست، فکر میکردم و با او کلنجار میرفتم، به ترانههای کریس دی برگ گوش میکردم. راستش خیلی معنای ترانه های او را نمیفهمیدم، ولی حس غریبی را در من زنده میکرد و میدانستم که این نمایشنامه با فضای موسیقیایی و اشعار او به گونهای گره خورده، این بود که به دنبال اشعار و ترانههای کریس دی برگ مدتها بالا و پایین کردم. بله احساسم درست بود و دقیقن مرا به جایی که باید بروم و کاری که باید بکنم راهنمایی کرد. البته باید اعتراف کنم که این فقط احساس نبود. این در واقع روح مهربان خدا بود که به گونهای مرا پیش میبرد. (میخواهید باور کنید میخواهید نکنید. از همه این چیزهایی که گفتم، اگر حقیقتی انکارناپذیر وجود داشته باشد، فقط همین است!)
خوب حالا دیگر میدانستم چه باید بکنم، کجا باید باشم، چه باید بنویسم و چگونه...
سال 86 بود، کم کمک... نه... ذهنم مملو بود از جملات و اتفاقات... ماهها با آنها درگیر بودم. وقتی همه فیش برداریهایم را کردم و همه چیز را در ذهنم چیدم، ناگهان شروع به نوشتن کردم. الآن دقیقن یادم نیست چند روز طول کشید تا نسخه اول نمایشنامه را نوشتم، ولی به یاد دارم که سه روز و سه شب به طور کامل درگیر نوشتن بودم. راستش را بخواهید آرام و قراری نداشتم. حالا همه چیز سر جای خودش بود و من روزها و روزها داشتم نسخه نوشته شده را ترمیم و بازنویسی میکردم. خوب البته بعد از کامل شدنش به دنبال یک اسم مناسب برایش بودم. گاهی سختترین کارها برایم پیدا کردن یک عنوان برای نمایشنامههایم است. گاهی هم قبل از نوشتن نمایشنامهای میدانم که نام آن چه خواهد بود. بالاخره بعد از مدتها نام این نمایشنامه شد "روز سرباز".
در سفری که همراه شهرام کرمی عزیز و حسن دولتآبادی نازنین بودم، روز سرباز را دادم آنها خواندند. خوب بود. چند نکتهای را هم به من گفتند که واقعن کمکم کرد. ممنونم. بعد این نمایشنامه را برای شرکت در جشنواره تئاتر فجر سال 87 فرستادم، رد کردند. در همان سال در جشنواره ماه شرکت دادم و پذیرفته شد. مریم معترف گرامی به ما سر زد و تمرین کار را دید و استادی کرد. سپاسگزارش هستم. سیروس همتی عزیز سرباز واقعی شد و تلاش بسیار کرد. در جشنواره سحر وکیلی مهربان نقش زن را بازی میکرد و من خیلی به او زحمت دادم. محمد ریوندی نقش نظامی را داشت که جایش همیشه سبز...
گذشت... بازیگری اول و تقدیر از طراحی صحنه نصیب و قسمت "روز سرباز" شد. "روز سرباز" را دعوت کردند به کشور کلمبیا، قرار و مدارها را گذاشتیم و قرار شد شهریور 89 برویم. قبل از سفر و در خرداد و تیر 89 قرار شد که این نمایش را در سالن اصلی تالار مولوی اجرا کنیم. فرنوش فرجندی نقش زن نمایش را به عهده گرفت و ما تمرینهای فشرده و سختی را دوباره شروع کردیم تا کار آماده شد. درست 3 روز مانده بود اجرای ما شروع شود که مرکز هنرهای نمایشی تفاهمنامهاش را با مولوی لغو کرد و کار ما روی زمین ماند. گفتند سفرتان را بروید و برگردید بعد اجرا کنید. مفصل است... فرصتی دست بدهد مصیبت نامهاش را حتمن برایتان مینویسم تا بدانید تئاتر ما چقدر برنامهریزی دارد!...
خلاصه، با هزینه شخصی و بدون حتا یک ریال کمک من، سیروس همتی و فرنوش فرجندی راهی آمریکای جنوبی شدیم و در سه شهر کلمبیا "روز سرباز" را اجرا کردیم. در جشنواره بینالمللی سیکستافیستا شهر مدلین کلمبیا، روز سرباز اثر تحسین شده از طرف هنرمندان و منتقدان کشورهای آمریکای جنوبی شد. در همانجا روز سرباز را به کشور آرژانتین و جمهوری دومنیکن دعوت کردند. میخواستیم برویم، ولی نه بضاعت مالیاش را داشتیم، نه کسی حمایتمان میکرد. به هر حال دو هفته اجرا در کشور کلمبیا با وسعت تبلیغات و انعکاس مطبوعات و رادیو و تلویزیون و شبکههای ماهوارهای، هم برای ما فرصتی بینظیر بود و هم به قول جانشین سفیر ایران در بوگوتا، اعتبار و افتخار کشورمان.
سفر پربار سه هفتهای به پایان رسید و ما به کشور عزیزمان بازگشتیم، با کتابچهای از بریده روزنامهها و جراید و عکسهای کلمبیایی که در مورد روز سرباز و ایران و تئاتر ایران نوشته شده بود و ما پیش خودمان تصور میکردیم سوغاتیای بهتر از این نمیشود آورد.
بعد از یک سال انتظار، وقتی صادق موسوی عزیز رییس تئاترشهر شد، فرصتی را برای اجرای ما فراهم کرد. قرار به تالار سایه بود برای شهریور و مهر، ولی بازیگران ما در آن ماه درگیر کارهای دیگری بودند، پیشنهاد شد تیر و مرداد در کارگاه نمایش اجرا کنیم و گروه پذیرفت و ما هر چند به سختی، ولی روز سرباز را در کارگاه نمایش جا دادیم و حالا به لطف خدا در حال اجرای آن هستیم و احتمالن تا اواخر مرداد هم اجرا خواهیم رفت.
این همه هر چه بود و شد و گذشت، از فیض خدا بود و بس!
این اثر را تقدیم میکنیم به همه آنهایی که ناخواسته در جنگی ناگریز گرفتار آمدند.
بازیگران: سیروس همتی، فرنوش فرجندی، دانیال باستانی، حسن باستانی
طراح صحنه، جلوههای ویژه، پوستر و بروشور: فرنوش فرجندی
طراح لباس و ماسک: لیلا نوری
دستیار کارگردان : مونا گلپایگانی
کاری از گروه تئاتر ادونای