در حال بارگذاری ...

خب می‌گفتی ... !

فکر می‌کنی که الان دیگه باید خوشحال باشی، چون داری اجرا می‌ری، تئاتر شهر، تالارنو، اما می‌بینی که ته دلت خالیه، خالیه خالی، چون باز به این فکر می‌کنی که......

روشنک روشن: اصلاً‌ علت این مبارزه‌رو نمی‌فهمی، نمی‌فهمی کی، کجا و چه جوری وارد این گود شدی. بعضی وقتها فکر می‌کنی شاید همه چیز خوبه و تو داری الکی حرص می‌خوری. اما کافیه ببینی که سالیان ساله داری کار می‌کنی و هنوز تو همون خونه اول هستی یا بهتر بگم تویه همون خفه نگهت داشتن.
کافیه ببینی، که هنوز تویه گرمای تابستون از صبح تا شب تویه زیرزمین خونه و گرم‌ تمرین می‌کنی و باید دلت تنها به دو تا اجرای جشنواره خوش باشه. کافیه ببینی، که تنها سالنی که به تو اختصاص دادن یک سالن قاب صحنه‌ای ویژه کودکانه؛ کافیه ببینی که وقتی کارت به اجرا می‌رسه، به جای قرارداد اسم کمک هزینه می‌یاد و یه هویی می‌شی 18 تا اجرا ! بعدش فکر می‌کنی به این که چه جوری باید جواب یک گروهی و که یک سال داری دنبال خودت می‌کشونی، بدی.
اصلاً وقتی به تفاوت خودت با بقیه ـ منظورم غیر عروسکی‌ها هستند ـ نگاه می‌کنی، می‌بینی که تو هم همون قدر کار کردی که بقیه، اما تو دوتا اجرا رفتی، اونا 30 تا، تو کمک هزینه گرفتی و اونا بودجه، اون وقته که می‌بینی نه بابا، به جای حرص خوردن باید بری بمیری......!!
فکر می‌کنی که الان دیگه باید خوشحال باشی، چون داری اجرا می‌ری، تئاتر شهر، تالارنو، اما می‌بینی که ته دلت خالیه، خالیه خالی، چون باز به این فکر می‌کنی که......
ـ ای بابا چقدر قر می‌زنی! جای این فکرهای بد منفی، به این فکر کن چقدر خوبِ که تونستی تو جشنواره‌های بین‌المللی شرکت کنی، در کنار همه اونهایی که در زمینه نمایش عروسکی حرفی برای گفتن دارن، حرفی داشته باشی و به گفته اونا ناب باشی و و پر از خلاقیت.....
ـ آی‌آی‌آی‌آی، واقعاً که ! من و بگو به جای این همه فکر خوب داشتم به چه چیزهایی فکر می‌کردم، سالن، اجرا، بودجه...... خب می‌گفتی.... !