در حال بارگذاری ...
...

نوشتاری درباره‌ی روشهای تجربی و کارگاهی پیتر شومان

روزبه حسینی: الف ـ نوشتن: نوشتن برای من همیشه دشواری لذت آوری است که ضرورتش، همیشه در تنگناترین لحظات، خاطر آسوده نمی‌گذارد. از نمایشنامه نویسی تا قصه و رمان و فیلم نامه نویسی برای من فرسنگ‌ها فاصله است همیشه ؛ اما این ...

روزبه حسینی:
الف ـ نوشتن:
نوشتن برای من همیشه دشواری لذت آوری است که ضرورتش، همیشه در تنگناترین لحظات، خاطر آسوده نمی‌گذارد. از نمایشنامه نویسی تا قصه و رمان و فیلم نامه نویسی برای من فرسنگ‌ها فاصله است همیشه ؛ اما این بار فاصله چند چندان است، چون نمی‌دانم این نگاشته گزارش است، داستان است، ترجمه است، مقاله است یا گفتگوست! شاید تمام این‌ها باشد و نباشد؛ شاید تمام آن تنها یک خواب است و خواب نگاری بی‌شک به ترکیب تمام این‌ها شباهت می‌زند؛ از این رو نام این نوشته، ”نوشتاری“ است درباره‌ی حضور پیتر شومان در ایران در پاییز سال هزاروسیصدوهشتادوسه هجری خورشیدی، و دوهزاروچهار میلادی. بی‌تردید این نوشته گاه به نقل قول می‌انجامد، گاه به گزارش و روایت و گاه به گفتگو و گاه به تحقیق و گاه به تحلیل و گاه به برگردان گاه به تصویر. اما پیش از هر چیز بیشترین سپاس‌ها پیشکش به سرور ارجمند و دوست گرانقدر سرکار”خانم گلناز آقابیگی” که این نگاشته در چندین وجه مدیون اوست: ابتدا صورت دادن حضور این جانب در کارگاه”شومان” و همکاری بسیار نزدیک با”شومان” برای اجرای نمایش بزرگی در تهران، دیگر در اختیار گذاشتن آرشیو شخصی مقالات، اطلاعات و تصاویر آرشیوی ضروری برای این نوشتار و سوم انعکاس و نقل آنچه از چشم نگارنده پنهان می‌گشت.
سپاس دوم پیشکش می‌شود به خانم” لیندا البو“ مدیر برنامه‌ریزی گروه ” نان و عروسک“ در مکاتبات چند هفته‌ای‌اش پیش از ورود شومان به ایران و اطلاع رسانی و ایجاد ارتباطات اولیه در جهت تفاهم حضور شومان در ایران برای نگارنده؛ و در نهایت ” ماسیمو شوستر“ ریاست عزیز یونیمای جهانی و دوست گرانقدر که اساس این ” فتنه“ و صواب آن بر گردن اوست؛ پس پیشکش به ”مقصر“ اصلی داستان جناب” ماسیمو“ی عزیز و ارجمند!
نهایتاً آنچه می‌خوانید بدانید مجملی است از نگاه یک” تئاتری “جوان، از بعد عاطفی، عقلانی، عملی و .... تا مجالی دیگر در بازگویی بزرگترین تجربه‌ی” تئاتری “اش!
ب ـ شندین:
کتاب” تئاتر تجربی “را سال‌ها پیش خوانده بودم جز چند اسم و چند رسم به یاد نداشتم؛ تا جشنواره‌ی بین المللی تئاتر عروسکی و حضور” ماسیمو شوستر “در ایران و آشنایی و همکاری با او” ماسیمو “از کسی حرف زد که به خاطر لهجه‌ی غریبی که دارد ابتدا نتوانستم نامش را درست بفهمم؛ روی کاغذ که حروفش را نوشت تازه به یاد آن کتاب و سال‌ها پیش افتادم: peter Schumann
” ماسیمو “می‌گفت: سال‌ها پیش با” پیتر “ـ که دوستان نزدیکند ـ کار کرده است؛ می‌گفت پیتر: یک”‌شعبده باز “است! او ظرف یک کارگاه سه، چهار روزه یک نمایش بزرگ ترتیب می‌دهد و ماسیمو تصمیم دارد او را برای جشنواره‌ی تئاتر فجر امسال با خود به ایران بیاورد؛ ـ که البته نشد ـ برای برگزاری یک کارگاه سی، چهل نفره برای اجرای یک نمایش.
” فتنه “در زهن نگارنده آغاز شد و مکاتبات آغاز، که بی تردید” لیندا البو “که پیش‌تر از آن سخن رفت، واسطه‌ی ارتباط با نظریات و برنامه‌ی” پیتر شومان “در ایران، برای نگارنده گردید.
در میان آشنایی با نظریات شومان، ” گلناز آقابیگی “وارد داستان شد. او به توصیف” البو “نماینده و وسیله‌ی حضور” شومان “و” الکا “ـ همسر پیتر و همیارش ـ در ایران بود که نقش حضور او در این میان آشکار است. برنامه روشن شد. آخر آبان و روزهای نخست آذرماه زمان حضور، سخنرانی و سمینار، کارگاه و اجرای پیتر و موضوع کلی و نام اجرا و به تدریج محل برگزاری روشن شد: ”شورش برای برگزاری مراسم خاکسپاری اندیشه‌های پوسیده و مرده “!
حتی نام اجرا برای نگارنده و هر مخاطبی پر از سئوال بود و از آن مهم‌تر این که با توجه به عظمت معمول اجراهای شومان و شرایط خاص اجتماعی و محدودیت‌های فیزیکی و فضایی شهر تهران تکلیف اجرا چه خواهد بود؟!
فرهنگسرای نیاوران، کاخ سعدآباد، پارک دانشجو و..... مورد بررسی قرار گرفت و در نهایت حیاط بزرگ دانشگاه هنر با توجه به اصالت دانشگاهی بودن برنامه مورد نظر، انتخاب گردید. سخنرانی، شنبه سی‌ام آبان ماه؛ سه روز کارگاه ؛ و نهایتاً چهارشنبه چهارم آذر ماه، روز تمرین نهایی و نهایتاً اجرای نمایش قرارداد شد.
بیایید بگذریم از تمام موانعی که” آقا بیگی “و دبیرخانه‌ی جشنواره بین‌المللی تئاتر عروسکی دانشجویی برای اجازه‌ی ورود و نهایتاً برگزاری این کارگاه / اجرا توسط شومان که از ایالت متحده امریکا به ایران می‌آمد، بر سر راه داشتند؛ فراهم ساختن امکانات خاص و ابزار اولیه‌ی ساخت و سازهای ویژه‌ی اجرای شومان هم، مخاطره‌ای بزرگتر می‌نموده است. و اما توضیحی ابتدایی و پیش از دستور درباره‌ی نام و مضمون و رسم و رسوم اجرا بر اساس توضیحات” لیندا البو “در مکتوبه‌ای قدیم‌تر برای نگارنده:
”the insurrection mass with funeral march forarotten Idea “
بدین معنا که: شورش مذهبی دسته جمعی و آیینی در راهپیمایی تدفین برای اندیشه‌های مرده و پوسیده.
” البو “می‌گوید این شورش مذهبی، یک اتفاق غیر مذهبی است که در نمایش الهه‌های عروسکی متجلی می‌شود. اندیشه‌های مرده معمولاً مربوط است به نگره‌های سیاسی ـ اقتصادی کهنه و پوسیده. مراسم مذهبی با همراهی تماشاگران حاضر تکامل میابد و این طغیان مذهبی در تمامی کارهای این گروه وجود دارد، تنها شکل بروز و اجرای آن است که معطوف می‌شود به اتفاقات حادث روز در جهان که به حرکت ما، سمت و سوی جدید و خاصی می‌دهد.
پ ـ خواندن:
حرف زدن بر اساس پژوهش در خصوص گروه تئاتری” نان و عروسک “، فعالیت‌های بی شمار آنان از قبیل اجرای نمایش، اجرای رپرتوار، تور در اروپا، اجرای یکشنبه‌ها، انتشار کتب کودک و بزرگسال، نشریات، موزه‌ی عظیم عروسک‌های کوچک و غول پیکر، چا پ تقویم سالانه با طرح و شعاری متفاوت و فعالیت‌های ضد جنگ و صلح طلبانه و ضد قدرتهای جهانی و مفاهیم سیاسی ـ مذهبی کلیشه شده و شعار زده و...... این همه و بسیاری دیگر، به کتابی معظم در آینده‌ای نزدیک موکول می‌شود و در این پند از کلام به اشاره‌ای گذرا از روند تاریخی تاسیس و حرکت‌های گروه بسنده و در خصوص آنچه فهرست‌وار از آن یاد شد، هر یک در جای خود به اختصار به توضیح خواهد رسید.
و اما روایتی از” نان و عروسک “ به روایت گروه”نان و عروسک”:
تئاتر” نان و عروسک” در سال 1963 توسط” پیتر شومان “در غرب جنوبی‌ترین قسمت شهر نیویورک آغاز به کار کرد. در حالی که عروسک‌های دستکشی و میله‌ای که برای کودکان به نمایش گذارده می‌شد مشکلات دیگری برای تولیدات بزرگ ‌تر گروه در حال حدوث بود. موسیقی، رقص، آیین و زبانهای گوناگون، مجسمه‌های بزرگ و ... در ترکیب سازی اهداف آتی تئاتر در ترکیب بودند و عروسک‌ها روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند.
روزهای مهم سال، اعیاد و تعطیلات استقبال کودکان و جوانان از محصولات هنری این گروه بیشتر می‌شد و طبیعتاً مشکلات بیشتر و بیشتر؛ بسیاری از نمایش‌ها به خیابان‌ها ختم می‌شد و در فضای باز پایان می‌گرفت تا بالاخره اجرای مربوط به مبارزه . مخالفت با جنگ ویتنام که صدها و هزاران تماشاگر و همراهان مردم کوچه و خیابان را در راهپیمایی در خیابان‌ها به دنبال داشت.
بالاخره در سال 1970 گروه” نان و عروسک “به ” ور مونت “نقل مکان کرد؛ جایی که باید در فضای باز تمرینات، ساخت و ساز، پخت نان و همه چیز بصورت جدی شکل می‌گرفت و انجام می‌شد و از همه مهم‌تر این که آموختن روشی برای زندگی که همه چیزش به صورت بدوی وتجربی باید اتفاق می‌افتاد.
در سال 1974 گروه به طور کل به مزرعه‌ای انتقال یافت در” گلاور “در شمالی‌ترین بخش” ورمونت “. یک طویله‌ی بزرگ و بسیار قدیمی ـ با قدمتی تقریباً 140 سال ـ تبدیل شد به موزه‌ی دائمی عروسکهای ساخته‌‌ی گروه که دو روز در هفته توسط عروسک گردانان گروه در فضای باز به نمایش گذاشته می‌شوند.
از آن پس گروه” نان و عروسک “یکی از قدیمی‌ترین گروه‌های ثابت غیر دولتی در امریکا به شمار می‌رود که به صورت خودگردان اداره می‌شود. (بیانیه یا روایت نیمه مستقیم: )
” ما در طول هر اجرای زنده‌ی عروسکی به تماشاگران نان می‌دهیم، چرا که نان و تئاتر ما با یکدیگر پیوندی جدایی ناپذیر دارند. سال‌های سال تئاتر و معیشت دو مقوله‌ی جدا از یکدیگر بودند. تئاتر ابزار سرگرمی و نان وسیله‌ی معیشت گردیده بود. روش سنتی و قدیمی پخت نان به فراموشی سپرده شده و روش‌های دیگر و نوین و نیز نان‌های سفید و تازه‌ای جای آن نانهای قدیمی را گرفته بود. ما از شما دعوت می‌کنیم که به هنگام تماشای نمایش‌ما و نیز خوردن نان گروه نان و عروسک، کفش‌های خود را درآورده، پابرهنه به فضای اجرای ما وارد شوید تا سختی اجرای تئاتر و پخت نان و معیشت دشوار را از یاد نبرید. از شما می‌خواهیم بدانید و از یاد نبرید که تئاتر هنوز نتوانسته به جایی برسد که شما در مقابل پولی که برای آن پرداخت می‌کنید، به شما عطیه‌ای بخشد. تئاتر همانند نان است، ضرورت است. تئاتر گونه‌ای از مذهب است. لذت بخش است. تئاتر سلوکی در خود دارد که هنرپیشگان با انجام مناسکی خاص در آن، خود را رشد می‌دهند و تماشاگرانشان را. تئاتر عروسکی از منظر ما، تئاتر]جهان[‌معانی است. عروسک‌ها و نقاب‌ها باید در خیابان‌ها نمایش داده شوند. هیاهوی این موجودات از سروصدای ترافیک فراگیرتر است. آنها بنا ندارند برای شما نسخه‌ای بپیچند، اما حقیقت را آنچنان که هست، آشکار می‌سازد. کار یک متخصص نجاری یا پیکر تراشی طراحی و ساختن کتابخانه‌ها و مدارس است. اما آنچه از این تخصص به یاری عروسک‌های ما می‌شتابد، بردن این پیکره‌های غول آسا به خیابان‌ها و بازگو کردن قصه‌ای توسط ایشان تا به همراهی رقص و آواز و موسیقی مردم را ـ مردم عادی ـ به خود جلب نماید، و این برای ]من[ جذاب است.] پیترشومان[
تئاتر عروسک‌ها حرکتی افزون بر کلام در خود دارد. این حرکت می‌تواند رقصی ساده باشد مخصوص بینندگان. هر عروسک ده فوتی ما رقص مخصوص به خود دارد. عروسک می‌تواند یک” دست “باشد، می‌تواند یک بدن با بی شمار سر باشد، و می‌تواند دستها و پایه‌های بی شمار پارچه‌ای یا..... داشته باشد، اما همیشه عروسک گردانان ما دست کم دو برابر جمعیت نوازندگان، بازیگران و متخصصان دیگرند......
تئاتر برای ما یک ضرورت است، ضرورتی همچون نان که آن را به مردم کوچه و خیابان هدیه می‌کنیم، نه به تماشاگران متداولش و نه به سیاستمداران بزرگ!“
ت ـ ندیدن:
این‌ها را که ندیده‌ام گلناز آقابیگی روایت کرده به تفصیل و به محبل می‌نویسم تا خودش جایی دیگر محبل بخواند و به تفصیل بنویسد:
جمعه، بیست و نهم آبان ماه سال هزاروسیصدوهشتادوسه، ساعت یک صبح (نیمه شب)
”پیتر برلت فردریش شومان“ مشهور به ”پیتر شومان“ به همراه همسرش” لی اسکات شومان“ که به ”الکا“ شهره است با ظاهری غریب و برای آنان که روش و عقاید زندگی ایشان نشناسند، خارج از انتظار با پروازی از بوستون به لندن و از لندن به تهران، به فرودگاه مهرآباد تهران وارد می‌شوند. ”الکا“ با ظاهری پاکیزه اما به شدت ساده، با یک روسری قفقازی به سر و عینکی بر چشم و خورجین‌های دست بافت محلی خودشان بر دوش که مجموعه‌ی کتاب‌ها و جزوات گروهشان را در خود جای داده‌اند، و از سوی دیگر” پیتر“ با ریش و موی سپید ، کت چرمی کهنه، دو شیپور بزرگ در دستی و جعبه‌ی ویلون مشهورش که به جای دسته‌ی آن طناب کهنه دست‌آویز دارد، ”با لباسی انباشته از هنر و عاری از جبروت ساختمان‌های بزرگ بوستونی” از ده کلاورت در ورمونت ایشان را از همین ظاهر متفاوت از دیگر فرنگیان می‌شناسند و برای خوشامد گویی به پیشواز می‌روند.
” الکا، هیجان زده از میان دفترچه‌ای کلمات فارسی را که از همسفری در هواپیما آموخته است، واژه‌ی”سلام “را به پیشوازان تقدیم می‌کند و” پیتر “از میان گل‌ها، شاخه‌های گندمی در دست می‌گیرد وامیدوار می‌شود که: ” با این گندم‌ها نان‌های خوبی برای مردم ایران می‌پزم، آشکار است که ایرانیان قدر نان را می‌دانند.“
پس از روزهای بی‌ باران پاییزی، جمعه باران شدیدی می‌بارد:” شاید ما در چمدانهایمان ابری پر از باران برای شما آورده باشیم.“
” پیتر “با روشن شدن هوا پیش از هر چیزی سراغ از محل و شرایط کاری‌اش می‌گیرد، اما دانشگاه هنر تعطیل است و تا صبح شنبه باید سبر کرد. بگذارید پیش از روز شنبه چند نکته را فهرست وار مرور کنیم:
1- دیدار پیتر از موزه هنرهای معاصر و ایران باستان، 2- لغو برنامه‌ی استراحت و تفریح صبح گاهی و آغاز هر صبح کاری رأس ساعت هفت صبح به جای یک بعد از ظهر تا هفت شب به جای شش، 3- کاستی مداوم امکاناتی که از هیچ یک از مراکز تئاتری رسمی و کلان حمایت نمی‌شود؛ چه جهت ساخت و سازها، شرایط کارگاه و شرایط مناسب برای اجرای ایده‌آل.
ث ـ گفتن:
شنبه، سی‌ام آذرماه هزاروسیصدوهشتادوسه، ساعت 30/16، دانشگاه هنر: سیل جمعیت دانشجویان، برخی خبرنگاران و تعداد کمی از اساتید( دکتر خاکی، کامیابی مسک، صدیق، بزرگمهر، قادری، دلخواه و دکتر بهروز غریب‌پور.) تالار فارابی دانشگاه هنر”پیتر“ و ” الکا“ همانگونه بودند که” ندیده“ بودم. ابتدا حرف‌های صمیمانه و دوستانه و تشکرها و..... سپس معرفی باورها، تاریخچه و روش‌های گروه” نان و عروسک “توسط” الکا شومان “که به تأکید مکرر” پیتر “، همواره به عنوان مبلغ گروه فعالیت پیوسته دارد، صورت گرفت پس از توضیحات اولیه و زیر بنایی ـ تاریخی، شومان سخنرانی اصلی خود را آغاز کرد:” fiddle sermon“ـ”موعظه‌ی ویلون‌“یا ”موعظه‌ای با ویلون“. در واقع این شکلی که”شومان‌“به عنوان سخنرانی خود انتخاب کرده بود، بخشی از اجرای نمایشی است که پیش‌تر بدان اشاره شد و چهارشنبه باید به اجرا در می‌آمد؛ در واقع هم مقدمه و معرفی می‌شد برای اجرای چهارشنبه، هم دارنده‌ی عمده‌ی مفاهیم عقیدتی و نظری شومان درباره‌ی امور متفاوت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مذهبی و..... در هستی می‌نمود که در جای خود و به هنگام” تحلیل “اجرا از آن به تفصیل سخن خواهد رفت. اما آنچه ضرورت گفتن دارد، اشاره به نکات زیر است:
1- نگاه ویژه به ضرورت تئاتر در زندگی به اندازه‌ی ضرورت نان در زندگی بشر.
2- توجه عمیق به مفاهیم انسان گرایانه و توجه دادن بشریت به آنچه از یاد برده است.
3- گریز از مظاهر تکنولوژیک و فرایند کارخانه‌ای و رسمی شدن روابط انسانِ صنعتی.
۴- توجه عمیق به طبیعت و تعلق عروسک‌ها به این جهان طبیعی که خاستگاه اصلی آنهاست.
۵- اصرار بر تئاتر ارزان و بی هزینه در مقابل تئاترهای سنگین و پر هزینه.
۶- نگاه متفاوت به اشیاء و حتی دور ریختنی‌های پیرامون زندگی انسان.
٧- نگاه صلح دوستانه و ضد جنگ، ضد استعمار، ضد خشونت.
٨- نگاه غیر اقتصادی و غیر دانشگاهی به تئاتر عملی رغم علمی و تخصصی بودن ریشه‌های تئاتریشان
٩- نگاه متفاوت و تجربی به مقوله‌ی تئاتر، زبان، فرهنگ، آیین ومذهب.
١0- نگاه آیینی به هنر تئاتر و ترکیب سازی سیستم‌های متفاوت تئاتری.
١١- گریز از تماشاگران حرفه‌ای تئاتر، دوری از تئاتر متدوال تئاتر و حرکت به سوی مردم عادی.
١٢- نگاه جهانی به مفاهیم کلان خیر و شر ازلی ـ ابدی در جامعه‌ی بشری.
١٣- نگاه مسخره آمیز به سیاستمداران جهانی وساختن هجویه‌ای برای سیاست‌های ضد بشری.
١۴- سرعت اعجاب آور در تهیه و تدارک هر تئاتر به ویژه با آدم‌های غیر متخصص و آدم‌های غیر حرفه‌ای و به ویژه دانشجویان. و..... ( آنچه در جای خود بدان پرداخته خواهد شد.)
ادامه:
” لیلاً، یک دورگه که زبان فارسی را کمتر می‌دانست، عموماً‌” پیتر “و” الکا “را در ترجمه و در ارتباط با حاضرین( و بعدها در طول کارگاه )یاری می‌رساند و در نهایت این که سمینار ـ سخنرانی آن روز، اتفاقی ویژه در این امور به نظر می‌رسید.
و در آخر پخش فیلم نمایش” آتش “، اجرا شده در شیراز، در جشن هنر، در حدود سی‌وپنج‌سال پیش ( بدون حضور شومان )توسط گروه” نان و عروسک “که یادآور تنها خاطرات نادیده و تنها شنیده‌ی شومان از ایران بوده است. نمایشی در هجو سیاستمداران جهانخوار، در فضای باز و با عروسک‌های غول پیکر، تقدیم به سه تن از کشتگان جنگ ویتنام . نمایش فیلم کوتاه بود اما تماشاگران را به سال‌هایی از شکوه تئاتر ما بازگرداند و شاید آغازی برای آشنایی با روش اجرایی یک نمونه از نمایش‌های خاص عروسکی گروه” نان و عروسک “.
برنامه به پایان رسید و اعضاء‌ها و تندیس‌ها و یادمان‌ها و گپ‌ و گفت‌ها با اساتید و دانشجویان حاضر و دست آخر کسب فرصتی پس از حدود یک ساعت انتظار پس از اتمام برنامه، برای آشنایی و گفت‌و‌گوی نزدیک با” پیترشومان “که از اتفاقی بزرگ برای من خبر می‌داد:
گفتگوی خودمانی: (پس از مرور حرف‌های شخصی ـ درباره‌ی برنامه‌ی کارگاه)
پیتر: فکر می‌کنی چرا تماشاگران خواستند” موعظه‌ی ویلون “را دوباره اجرا کنم؟
ـ :( نمی‌دانم چرا اصرار داشتم نگاه فرمالیستی خود را به او تحمیل کنم )فکر کنم می‌خواستند در مرتبه‌ی دوم بدون توجه به ترجمه، شکل اجرایی خاصت را مورد نظر قرار دهند.
پیتر: اما من فکر می‌کنم در مرتبه‌ی دوم به خصوص بدون ترجمه، مفهوم، درست‌تر انتقال پیدا کرد؛‌ چون حاضرین جلسه بسیاری اوقات در میانه‌های اجرا می‌خندیدند و واکنش‌های ایشان در چهره‌هاشان مشهود بود!
ـ : ( احساس کردم او چندان به نگاه فرمالیستی من علاقه‌ای نشان نمی‌دهد و به دنبال ارتباط معنا شناسانه است، بیشتر تا ارتباط شکلی و فرمالیستی ) شاید؛ به هر حال به لحاظ شکلی هم جذابیت‌ بالایی داشت.
پیتر: در تئاترهای ایران قصه چه جایی دارد؟ مثلاً در کارهای خودت؟
ـ : معمولاً قصه برای مخاطب اهمیت زیادی دارد این که خیال مخاطب از بابت” چه شد “، ” چه کسی چه کرد “و...... راحت باشد؛ اما خود من اصولاً از قصه فرار می‌کنم و یک ایده یا یک کانسپت را دنبال می‌کنم، شما چطور؟
پیتر: در واقع هر دو. هم ابتدا یک کانسپت کلی وجود دارد و هم یک داستان بسیار ساده برای مردم باز گفته می‌شود تا ارتباط عمومی و فراگیرتری واقع شود. ضمناَ سعی می‌کنم به جای تنها ایجاد فضای باز معنایی، با داستان ذهن تماشاگر را به ذهنیت مورد نظر سوق دهم.
ـ : (حرف را عوض می‌کنم ) من چندان به فردا خوش‌بین نیستم، هر چند درباره‌ی هنر جادویی شما در هدایت آدم‌های بسیار در یک کارگاه، از شوستر شنیده‌ام.
پیتر: برعکس، من همیشه به دانشجویان و آدم‌های معمولی اما علاقمند و پی‌گیر بیشتر از به حرفه‌ای‌ها اعتماد و ایمان دارم. نگراین من از انتخاب موضوع و کانسپت کلی و عمومی فرداست. این که تمرکز اصلی با توجه به فضای اجتماعی ـ فرهنگی ایران و تفکر عمومی جوانان شما چه چیزی می‌تواند باشد که همگی آزادانه‌تر حرف بزنند، بیندیشند و با هدف اصلی و مرکزی همراه شوند.
ـ : فکر می‌کنم اگر به حوزه‌ی سیاست و مذهب وارد شوید کمی با محدودیت، تناقص و عدم صداقت صددرصد روبرو خواهید شد. چرا که به قول خودتان شما به دنبال حقیقت پنهان هر شیء ، هر موجود و هر اندیشه‌ای هستید.
پیتر: نگران نباش. امشب راجع به آن تصمیم خواهم گرفت؛ فقط باید کمی فرصت فکر کردن به خودم بدهم، طرح و برنامه‌ریزی کنم و نهایتاً..... ( لبخندی گرم می‌زند ) فردا روز خوبیه !( کمی راجع به” چاودرا “و تهیه‌ی آن حرف می‌زنیم و البته جستجوهای آن روز من بی نتیجه و فردا آقابیگی کار را به انجام می‌رساند و من هم با فکری آشفته به خواب” نمی‌روم “!
ج ـ بودن:
آغاز کارگاه، یکشنبه یکم آذرماه هزاروسیصدوهشتادوسه، ساعت یک بعدازظهر: روپوش‌های سفیدی پوشیده‌ایم و بحث بر سر تعداد آدم‌های کارگاه و ناظرین است. بر خلاف تصور و برنامه‌ریزی بچه‌های ستاد” پیتر“ ـ همان طور که شوستر هم گفته بود ـ ناگهان کارگاه را آزاد اعلام کرد، و به طنز به ما گفت: ”با این روپوش‌ها یه روزه همه دکتر شدید! “
فقط درخواست کرد هر کس مایل به حضور است حتماً باید هر روز ساعت یک تا شش در محل حاضر باشد که البته عدم جدی گرفتن این حرف‌ها و آمد و رفت و تعویض آدم‌ها مشکل را افزون می‌کرد که راه حل پیتر را جلوتر خواهم گفت.
پیتر همه را جمع کرد و داستان و فکر کلی را که حرفش را زده بودیم را باز گفت: ” داستان لابرلند “،” شورش برای برگزاری دسته جمعی مراسم تدفین اندیشه‌های مرده “. ابتدا همه گیج می‌زدند و شاید اگر پیش زمینه‌هایی که گفته شد نبود و زبان نمی‌دانستم، من هم ! او گفت بناست داستان سرزمینی خیالی که می‌تواند هیچ کجا و هر جا باشد را برای مردم بازگو کنیم. بگوییم که اندیشه‌های مرده چگونه باید به خاک سپرده شوند و چگونه ما اسیر این نگاههای به ظاهر متجددانه مانده‌ایم و راه رهایی چیست یا دست کم تصویر این فاجعه‌ی بشری ـ تکنولوژیک در عالم نمایش، نماد، عروسک‌ها و نمایشگری چگونه می‌تواند باشد. پس از شرح طرح و ایده‌ی کلی که برخاسته از نمایشی است که سال‌ها توسط گروه نان و عروسک اجراهای متنوع، متفاوت و با شکوهی در سراسر جهان داشته است، و حالا با شکل و آدم‌های جدید و انطباق با نظریات کارگاهی این کارگاه به خصوص شکل می‌گیرد، تقسیم کار و برنامه‌ریزی دقیق و ساعت بندی شده‌ی او آغاز شد که غالباً‌ خواستم در تمامی بخش‌ها داوطلبانه در کنارش باشم، بفهمم، ببینم، و به کار گیرم: 1- گروه دیوها: گروههای چهار پنج نفری برای ساخت دیوهایی که بنا بود نشانه‌ی دیوهای اجتماعی اعم از دروغ، اعتیاد و در کل زشتیهای بشری باشند، تشکیل شد. این گروهها موظف شدند تا ظرف دو سه ساعت از فضای اطراف و حتی خیابانها اشیائی را برای ساخت و ساز با خود بیاورند که پولی بابت آن نپردازند( اشیاء دور ریخته و به ظاهری بی مصرف )
2- گروه کر و آواز که تقریباً هر روز آدم‌هایی از آن کم و دوباره به آن اضافه می‌شد که توسط” الکا “و با صبر و حوصله‌ای بسیار هدایت و آموزش داده می‌شد.
3- گروه ساخت تنور، 4- گروه ساخت شیطونک‌ها و فرشته‌های کوچک، 5- مسئول ساخت و هدایت”‌گوشی“بزرگ و مقوایی و نهایتاً: 6- گروه موسیقی که اگر بخواهم وارد جزئیات شکل گیری آن شوم که روز قبل از اجرا مهیا گردید، تفصیل فراوانی دارد و از ورود به اختلافات درون ستادی هم به شدت گریزانم ، اما در نهایت دوست عزیز” ژوبین “به همراه گروه موسیقی کوبه‌ای به یاری تمرین نهایی و اجرا شتافتند و حضور بسیار موثری در جذابیت و تکمیل فضا سازی شنیداری و ریتم اجرایی نمایش داشتند که مستقیماً با خود” شومان “در ارتباط بوده و توسط علامات ـ زنگ وشیپور ـ خود او جهت وسوق می‌گرفتند.
در فاصله‌ی جلسه‌ی توجیهی هر گروه برای آغاز کار هر قسمت، پیتر چند برنامه‌ی مفصل ساخت و ساز را ضمن نظارت بر کار گروهها به انجام باید می‌سازد:
1- ساخت و طراحی تنور و مواد خام مربوط به پخت نان، سیر و روغن
٢- ساخت و نقاشی بیست پلاکارد بسیار بزرگ از چهره‌های عجیب و غریب آدم‌های خوش پوش و بد قیافه‌ای که خود می‌گفت به طنز: ” این‌ها عموها ودایی‌های من هستند “ برای ساخت فضای جهنم،3- طراحی و ساخت کتابچه‌ی پارچه‌ای عجیب و بزرگ” داستان لابرلند “با ابعاد چند متری که توسط دو نفر ایستا می‌شد و بعدها من مسئول ورق زدن این کتاب چند متری در نمایش! و مهم‌تر از همه: 4- تولی انرژی عجیب و غریب میان گروهها، مشورت، نظارت و همیاری با تک تک بچه‌های داخل کارگاه. ( بدون آن که حتی وقتی برای نهار خود بگذارد) از هفت صبح تا هفت شب مداوم و خستگی ناپذیر کار می‌کرد، لبخند می‌زد و مطالب را هر چند ساعت مرور می‌کرد و شاید همین باعث شده بود من هم یکی دو ساعت زودتر از زمان مقرر هر روز ـ یک بعد از ظهر ـ به یاری‌اش بشتابم، برعکس آنچه در تمرینات گروه خودمان اتفاق می‌افتد” معمولاً “!
همه‌ی گروهها تقریباً همزمان شروع به کار کردند. همه چیز بیشتر برای اکثریت به تفریح شباهت داشت و با تأسف بسیار جای تمامی بچه‌های” جدی “تئاتر خالی( که بعد به عدم حضور ایشان و خبرنگاران خواهم پرداخت. ) پیتر اصرار داشت هیچ چیز روی کاغذ و پیش از ساخت ـ دیوها، غول و فرشته‌ها ـ روی کاغذ تصویری نداشته باشد، حتی طرح ذهنی کامل نشود. بلکه اشیاء به صورت لحظه‌ای تبدیل به اجزاء یک بدنه باشند و پیکره‌ی هر عروسکی تنها پیرویک اسم، یک هویت یا یک تعریف قابل نام گذاری در اجرا، به تدریج و با همان ابزار به ظاهر بی مصرف ساخته شوند. برای او ایده‌آل این بود که بافت ساختمان اجزای دیوها از شکل و مصرف اولیه خود خارج و بخشی از پیکره‌ی هارمونیک فضای بصری دیو و پیکره‌ی در حال تکامل هر دیو شدند. و بدین صورت، غول و فرشته‌های کوچک مقوایی با اشکالی فانتزی، دیوهای غول پیکر:” جشنواره‌های درپیت “،” اعتیاد “ء” آز “ و..... ، طرح‌ها و نقش‌ها و سرودها و آوازها در حال شکل گرفتن تا پایان وقت کارگاه به نیمه راه رسید و حالا فکر برای هویت هر چیز، قابلیت حرکت دیوهای غول پیکر و مشکل کمبود امکانات، تغییر و تعویض و رفت و آمد آدم‌های متفرقه و ضرورت ترجمه‌ی لحظه به لحظه در هر نقطه که” الکا “و” پیتر “حضور داشتند و..... بالاخره روز نخست با لذت و جذابیت خاص کودکانه‌ای به پایان رسید: ( صدای طبیعت بی جان دور ریخته را بشنویم و به آن پاسخی زیبایی شناسانه دهیم! )
دوشنبه، دوم آذر ماه هزاروسیصدوهشتادوسه، روز دوم
روزی که بنا بود عمده‌ی ساخت و سازهای بچه‌های کارگاه به پایان رسد و از آن مهم‌تر تنور ساخته و آماده‌ی آزمایش شود. بیشتر بچه‌ها و دانشجویان در حال تکمیل، نام گذاری و تمرین جهت حرکت دادن دیوها، غول‌ها و فرشته‌ها بودند و ساخت ظرف‌های مقوایی برای جاسازی خمیر نان‌ها و قالب گیری آنها. پروسه‌ی کار فردی” پیتر “پیش از حضور دانشجویان و در میان کار هم ادامه داشت؛ و اما تنور و نان: ساخت تنور با طراحی و استفاده از آجرهای”غیر“ استاندارد آزار دهنده ایرانی که در پیش رفت کار تنور خلل وارد می‌گیرد و یک بار بالکل تعویض می‌شوند تا به دلخواه” پیتر “اندکی نزدیک شود. در این میان خمیر چاودار می‌بایست ورز می‌یافت و مخلوط سیر و روغن هم برای روز اجرا آماده می‌شد. نانِ پختِ” شومان “یک نان سمبولیک و اتفاقی نمادگرایانه است. نانی تیره رنگ و سفت که می‌بایست به قول پیتر:” مانند افکار نمایشی‌ام که باید با مغز انسان درست جویده شوند تا قابل هضم و فهم گردند، این نان هم باید درست جویده شود تا قابل هضم باشد “؛ ضرورت تئاتر در کنار نان یادآوری می‌شد. پیتر همیشه در محل زندگی‌اش و همیشه در تمامی محل اجرای نمایش‌های گروه” نان و عروسک “این نان را می‌پزد و با مخلوط سیر و روغن به صورت رایگان و شاید با یادآوری نان”‌مسیح‌“ میان عموم تماشاگران توزیع می‌کند و طعم سخت زندگی را به ایشان یادآوری می‌شود؛ و دوباره باز تنور: با وسواس غریبی بدون هیچ وسیله‌ی اتصال و تنها با چیدمانی خاص آجرهایی را که به او می‌دهیم به شکل ویژه به ساختمان تنوری بدون تکیه گاه نزدیک می‌کند. ساخت تنور پس از ساعتی به همراه انبوهی توضیحات و گاه دقایقی در سکوت و تمرکز کامل و به همراه انبوهی شوخی و مزاح به اتمام می‌رسد و حالا او حاضر نیست هیزم‌ها را با” اره “آماده کند؛” تبر “و روش سنتی قطع چوب مورد نظر و سلیقه‌ی خاص اوست.
پیتر به میان بچه‌های کارگاه باز می‌گردد و در خصوص ورود و خروج دیوها، جهنم و....... به داخل و خارج از فضا رای‌زنی می‌کند. توضیحات مکرری در باب تمرینات و اهداف هر بخش می‌دهد، با گروه کر و آواز همراه می‌شود و هر آنچه برای جلب و جذب لذت بخش‌ بچه‌های کارگاه برای ماندنی شدن ایشان و همراهی پیوسته تا پایان کار، به کار می‌بندد. و انرژی بی اندازه‌ای وارد جمع می‌کند.
هر چه لازم به ساخت است باید امروز فراهم و به پایان رسد. پس از پروسه‌ی تکمیل و ساخت و سازهای عروسک‌ها و تنور و پیشرفت چشم‌گیر گروه کر و آواز با آخرین کلمات پیتر به پایان می‌رسد:
پیتر: ” فردا تنها روز ماست برای تمرین نمایش و نهایتاً چهارشنبه دو سه ساعتی برای مرورِ آنچه کرده‌ایم، آموخته‌ایم و آماده برای اجرا ساخته‌ایم. “
از پیتر درباره‌ی نحوه‌ی متفاوت بودن شکل و شمایل تنورهایی که می‌سازد می‌پرسم:
ـ : شکل و طرحی از پیش برای ساخت تنور داری؟
پیتر: هیچ وقت!
ـ : به نظر می‌رسه مثل یک بازی” لگوی “ کودکانه ساخته می‌شد!
پیتر: همین طوره. اما همیشه و در هر کجا بسته به چیدمان آجرها در لحظه‌ی آغاز و شروع و به ویژه شکل و شمایل آجرهای موجود، ساختمان نهایی تغییر پیدا می‌کنه.
ـ : برای درش هم فکری کریدن؟
پیتر: ( نگاهی عاقل‌ اندرسفید می‌کند )از این چوب‌های ضخیم فشرده !( با تردید و شک می‌پرسد )شما که ندارین حتماً !( خوشبختانه یافت همی‌ شد )
سه‌شنبه، سوم آذر ماه هزاروسیصدوهشتادوسه، آخرین روز کارگاه: فیلم‌هایی از آثار شومان و گروه نان و عروسک از صبح ساعت ده صبح در فارابی آغاز گشته است. برنامه‌ی گفتگویی با خبرنگاران هم پیش از پخش این فیلم‌ها برنامه‌ریزی شده بود که خود قابل توجه فراوان است: ( ضمناً بارش باران از آغاز صبح فزونی می‌گیرد! ) برخورد ویژه‌ی شومان با خبرنگاران؛ به شوخی برگزار کردن ماجرا و ورود و خروج مداوم به جلسه‌ی گفت و شنود با لباس کار و سپردن جلسه به” الکا “به عنوان مبلغ و پاسخگوی نظریات و پرسش‌های حاضرین ـ خبرنگاران ـ قدری از تداخل برنامه‌های حاشیه‌ای با اصل کارگاه ناخرسند است و نگران وضعیت موجود و کاستی‌های موجود. سعی می‌کنم با اخباری مثل” گروه موسیقی خواهند آمد“، ” فکری برای باران هم خواهیم کرد “ و ..... او را شادمان کنم. اما چهره‌اش هیچ حس و فکری را از درونش به من خبر نمی‌دهد؛ تنها از کنارش که می‌گذرم درون پر التهاب هیجان زده و نگرانش را احساس می‌کنم؛ اما ظاهر همچنان راست و بی خمی بر ابرو، صبور و بردبار است و به تصمیم برنامه ریزان و حرکت” الکا “ در آن جهت احترام می‌گذارد. در میان رفت و آمدهایش به جلسه، فرصت را غنیمت می‌شناسم و دو سه پرسش را به عمد میان خبرنگاران و روزنامه‌نگاران مطرح می‌کنم و او با صبوری و با قاطعیت پاسخ می‌دهد:
پرسش و پاسخی رسمی: ( به خلاصه و بدون حاشیه و زوایای دیگر )
ـ‌ : آقای شومان، آیا آن طور که ما در ایران شنیده‌ایم شما با” ویلسون “هم همکاری داشته‌اید؛ شما را با ایشان در کتاب تئاتر تجربی در یک فصل جای داده‌اند و درباره‌‌ی همکاری‌تان هم نوشته‌اند! ؟
شومان: این حرف اشتباه است؛ تنها چند نفر از افراد گروه‌ها با گروه ویلسون در چند نمایش همکاری داشته‌اند. ما اساساً تئاتری متفاوت از یکدیگر داریم.
ـ : بله، اساساً ویلسون ماهها تمرین می‌کند و شما..... !
شومان: همین ‌طور است. تنها وجه اشتراک ما عینی کردن و تصویری کردن ذهنیات است. در واقع در تئاتر ویلسون هم به بعد تصویر اهمیت فراوان و بسیار داده می‌شود و روش او برای من قابل احترام است.
ـ : سئوال دیگر مورد نظر تئاتر تجربی است؛ برخی در ایران تئاتر تجربی را متعلق به آماتورها و دانشجویان مبتدی می‌دانند و برخی مرحله‌ای پس از اشراف به تئاتر سنتی، کلاسیک و آکادمیک!
شومان: این‌ها حرف‌های ژورنالیستی است و من این حرف‌ها را نمی‌فهمم.
ـ : با شما موافقم، پس خواهش می‌کنم به صورت قاطع نظر خود را در باب تئاتر تجربی و اساس”تجربه“ در تئاتر و هنر بیان کنید.
شومان: در واقع تجربه‌ معنای عامی دارد، مثل همین تجربه در هنر که گفتید؛ یقیناً مقصودمان” آزمون و خطا “ نیست، بلکه رفتن به راههای نرفته و کشف راههای تازه و نوست. علت برگزاری کارگاه هم همین است؛ برای همین هم با” حرفه‌ای‌ها به معنایی که می‌شناسیم، کار نمی‌کنیم.
الکا هم در ادامه و در غیاب پیتر، توضیحاتی دوباره در باب نظریات گروه و تئاتر ارزان و اهداف اجتماعی ـ فرهنگی گروه، استقلال مالی گروه، رابطه‌ی آدم‌های گروه با پیتر و با خودشان و جایگاه پیتر به عنوان یک کارگردان و رهبر توانمند در گروه” نان و عروسک “ارائه می‌دهد؛ فیلم را در کنار تماشاگران می‌بیند؛ با وجود آن که فیلم را بارها ـ حتماً ـ دیده است، در طول تماشای فیلم با هیچ کس حرفی نمی‌زند حتی” منیژه محامدی “! فیلم حاوی مراحل تمرین و اجرای دو سه نمایش و تصاویری از موزه‌ی عروسک‌های گروه”نان و عروسک“ است، همراه با توضیحاتی که”الکا” در فیلم برای مخاطب ارائه می‌دهد. (” لیندا البو“ را هم در فیلم می‌بینم، و باز به یاد سپاس‌های نخستین می‌افتم؛ با آن چهره‌ی میانساله‌ی جدی و قاطعش.)
و حالا آغاز کارگاه روز سه‌شنبه، ساعت حدود دو بعدازظهر است؛روزی به شدت بارانی و نگران کننده برای” پیتر “ و گروه اجرایی بالاخص” رضا مهدی‌زاده “ مسئول و مدیر هنری جشنواره دانشجویی عروسکی که بسیار هم دوندگی می‌کرد و کمتر با او همکاری می‌شد و همچنین گلناز آقابیگی؛ و من که حیران از همه چیز در تکاپو و تلاش در جمع کردن بچه‌ها و فراهم ساختن اسباب دلگرمی برای پیتر!
و اما جمع شدن بچه‌ها زیر باران با لب و لوچه‌‌هایی آویزان. پیتر قدری سکوت می‌کند. همه را به جدیت فرا می‌خواند و قدری درباره‌ی اولین قدم‌های نمایش و مراحل تمرین با عروسک و بی عروسک و شروع و پایان هر صحنه بر اساس تابلوی راهنما و تابلوهای ترجمه‌ای که مقابل تماشاگران به صورت سیار حرکت داده می‌شد، حرف زد. دوباره سکوتی کرد:
پیتر: ” چه بارون باشه، یا نباشه، هر اتفاقی بنیه ما فردا نمایش را اجرا می‌کنیم !“
و چنان این جمله را با حرارت و انرژی تکرار کرد که تمام گروه کف زدند و فریاد همراهی کشیدند و تمرینی پر انرژی، طاقت فرسا، لذت بخش و حیرت انگیز آغاز شد؛ تمرینِ لحظه به لحظه و گاه عبور از برخی لحظات که به عهده‌ی خودش بود و یا تنها باید میان صحنه قرار می‌گرفت. بنا شد تا من مسئولیت ارتباط بچه‌ها را که از خارج به داخل صحنه می‌آمدند و بالعکس، در صحنه بندی‌ها و هدایت و حرکت ایشان را با هماهنگی با پیتر انجام دهم. هم جذاب بود و هم به شدت ترسناک؛ فردا؛ روز اجرا است! اجرای گروهی با نام بزرگ:” نان و عروسک “. به تدریج و حتی زیرباران تمرین، تماشاگر پیدا می‌کند. او می‌دود، من و گروه موسیقی را هدایت می‌کند و ما بقیه را؛”الکا” مدام به گروه کر و آواز جهت می‌دهد؛ مرتب پیتر را در صورت اشتباه یا فراموشی اصلاح می‌کند یا یادآور می‌شود.
پیتر:” همیشه موقع کار، اعضای گرو هستند که اشکالات من را باید بگرید و اشتباهاتم را به من تذکر بدهند و همسر عزیزم الکا، پیش قدم است“.
مسئولیت دفتر داستان” لابرلند “، ترجمه‌های سیار، هدایت بچه‌ها و هماهنگی صحنه بندی‌ها و دست آخر برگزاری و تشییع جنازه‌ی” اندیشه‌ی مرده “ در کنار پیتر، مسئولیت‌های خود خواسته یا بعضاً تحمیلی” پیتر “ برای من بود تا شب پس از هر تمرین و به خصوص دو شب آخر، من را که معمولاً‌ عادت به سکون، سکوت و سیگار کشیدن دارم، تبدیل به جنازه‌ای اما پر از نشاط و تحرک کند؛ بزرگ‌ترین تجربه‌ی تئاتری در زندگی کوچکم!
در همین پروسه و آموختن و همیاری دریافتم که در این سال‌ها آنچه تا به حال از کارگردانان نام آشنا و بزرگ‌! تئاترمان یا حتی از دیگر کشورها دیده‌ام چه قدر با آنچه نامش را ” هدایت بازیگر و عروسک گردان “، ” هدایت موسیقی و صحنه “،” صحنه گردانی “،” میزانسن در تفکر اجرایی فرامتنی “ و نهایتاً” اقتدار کارگردانی “ فاصله‌ای طولانی و عمیق دارد. راستی بچه‌های تئاتر این روزها کجا بودند و چه می‌کردند؟! لابد در اندیشه‌ی کاری بزرگ‌تر! اصطلاحی دارند غربی‌ها که پیتر برای خبرنگاران و” حرفه‌ای “های تئاتر مدام به کار می‌برد:” good for them “ و من لبخند می‌زدم و باز به خودمان، به آنجا که ایستاده‌ایم، به غرور و تعصباتمان، به درک و درایتمان و به اندک بضاعتمان می‌اندیشیدم! ... هوا تاریک شده است و چراغ‌ها را هم روشن نمی‌کنند! پیتر تمرین را قطع می‌کند....
پیتر: بچه‌ها لطفاً‌ فردا دوازده! دوازده یعنی دوازده، نه سه! ( و همه می‌خندند و او نگران‌تر ) هر چند ‌من گمان می‌کنم کمتر کسی معنای نگرانی را در چهره‌ی او تشخیص می‌داد و من هم گاه از مکث‌ها، سکوت‌ها و جواب ندادن‌هایش این را می‌فهمیدم! اما لحظاتی قبل از اجرای چهارشنبه به آن اعتماد پیدا کردم! به نگرانی و هیجانی که از ما مدام پنهان می‌کرد و به جای آن آرامش، نشاط، لبخند و در سخت‌ترین لحظات شوخی‌های مکرر را جایگزین می‌کرد.
شب اجرای نمایش، تا صبح با وجود خستگی، غرق در انتظار و اضطراب و هیجان تا صبح اول وقت که خود را به دانشگاه رساندم، پلک بر هم نگذاشتم!
چهارشنبه، چهارم آذر ماه هزاروسیصدوهشتادوسه، روز با شکوه: روزی در کمال مسرت آفتابی اما با سرمایی حاکی از برودت برفی که شب گذشته، کوه دماوند را سپید کرده بود. دو سه ساعت زودتر از زمان کارگاه به محل اجرا آمدم تا بلکه.... هنوز کاستی فراوان بود؛ دستگاههای صوتی، تابلوهای ترجمه، عروسک‌هایی که زیر باد و باران آسیب دیده بودند و نیاز به مرمت داشتند، حیاط و فضای پر از زباله، مجریان خسته و درمانده‌ی برنامه،... اما” پیتر “ سر حال‌تر از هر روز، مصمم، استوار، جوان، پر از تجربیات سالیان، لباس کار به تن و در حال پخت نان و آماده کردن افکار و ابزارش برای آغاز تمرین. حیاط را پاکسازی و تعمیرات را به اتمام رساندیم و بالاخره بچه‌ها آمدند؛ حدود نیم روز ساعت دوازده ” پیتر “همه چیز را مرور کرد و یک بار دیگر اهداف و برنامه‌های اجرا را برای دانشجویان باز گفت. قرار شد برخی صحنه‌های تمرین شده به صورت خطی و بدون اسباب و صحنه‌های تمرین نشده به صورت کامل تمرین شود. در طول تمرینات حتی برخی چیزها را ناگهان تغییر می‌داد. با وجود فرصت بسیار اندک صحنه‌ای را از نو و با چیدمانی جدید، شکلی جدید برای ورود و خروج و حرکات و نظمی متفاوت تمرین می‌داد. بیش از هفتاد نفر که تنها حدود بیست یا سی نفر آنها بیش از دو روز از دوره‌ی کارگاه در کنار پیتر بودند. تمرین خطی به پایان رسید، پیتر لحظه‌ای اطراف را که از تماشاگر پر می‌شد نگاه کرد، شانه‌ای بالا انداخت و برای دقایقی اعلام استراحت داد و خود به همراه”الکا” برای تعویض لباس و آمادگی برای اجرا به اتاقش رفت.
به شدت اضطراب داشتم که چه خواهد شد! شومان از هیچ، همه چیز را به وجود آورده بود؛ اما همه چیزی که نمی‌دانستیم چگونه اتفاق خواهد افتاد!
ساعت سه بعدازظهر! پیتر قصد داشت به دلیل نور آفتاب و جو نسبتاً‌ آرام ـ به جز باد سرد سوزناک ـ نمایش را یک ساعت و نیم زودتر اجرا کند.( یعنی به جای ساعت چهارونیم که از پیش اعلام شده بود. ساعت سه! ) همه در گوشه‌ای جمع شدیم. تصور من این است که بیش از هزار نفر برای دیدن اجرا، آن هم این همه زود به دانشگاه آمده بودند. ( شاید هم ازدحام مرا به این سرشماری متوهم می‌ساخت ) ما تصور می‌کردیم نمایش را رو به یک طرف اجرا خواهیم کرد؛ اما به تدریج چهار طرف، دور تا دور حیاط، مملو از تماشاگر بود. و حالا ساعت سه بعدازظهر همگی جمع شده‌ایم و دعوت به سکوت. پیتر ابتدا با فریادی پچ پچه‌ها را ساکت می‌کند و سپس با دو سه شوخی آنی، همه را به خنده اما جدیت، صمیمیت و تمرکز فرا می‌خواند. نمی‌دانم، چشمان پیتر را در این لحظات چگونه توصیف کنم! احساس می‌کردم صدایی درونش می‌گوید: پیتر! داری با آبروی سالیان خودت و گروهت بازی می‌کنی!
آب دهانش را فرو داد و برای آخرین بار در حالی که چشمانش در هاله‌ای از بیم و امید پرسه می‌زد، از ابتدا همه چیز را برای آخرین بار مرور کرد و در پایان با صدای گرفته اما مصممی فریاد زد: ” نمایش را اجرا می‌کنیم “، فریاد گروه به تأیید، همدلی و همیاری‌اش بلند شد! تا به حال در هیچ تئاتری اینچنین یکدلی و همراهی با” پیرمردی “سپید موی، آن هم با فرهنگ و زبان و روش و تمدن و اساساً جهانی دیگر، ندیده بودم و به گمانم نخواهم دید. او، همه را به” بند عشق خود گرفتار کرده بود “! همراه با فریاد گروه، ناگهان سکوت و پچ پچه حضار و تماشاگران به تشویق شگفت انگیز بدل شد. تماشاگران کف و سوت می‌زدند. گروه را به همراه بچه‌های موسیقی به سمت جایگاه بیرونی عروسک‌ها بردم با دو آجر در دست برای کوفتن و بغضی در گلو برای باقی ماندن.” پیتر “، با کلاهی بر سر، دماغ دلقکی، کت و شلوار مندرس، زنگوله‌ای که از میان چندین به صدایی و برای علامت دادن به گروه آن طرف انتخاب کرده بود، به میان جمعیت رفت: ( قلبم به شدت می‌‌تپید، پرتپش‌تر از شب‌های اول اجرا! )
پیتر: خانم‌ها و آقایان! به نمایش ما خوش آمدید! ( صدای تشویق تماشاگران ) ما می‌خواهیم نمایشی برای شما نشان دهیم که نامش هست:” شورش برای برگزاری مراسم دسته جمعی برای تدفین اندیشه‌های مرده “.... ( او نمایش را آغاز کرده بود و من منتظر علامت ـ صدای زنگ ـ او. در این میان آقابیگی، صحنه‌ها را همزمان ترجمه کرد و در برخی از صحنه‌ها”امید شهبازی” ـ قسمت‌های داستانی ـ ترجمه‌ها را با انرژی فراوان از برگه‌ها قرائت می‌کرد و تلاش می‌کرد حس اجرای خاص پیتر را هم بر هم نزند و حتی انتقال دهد. )
علامت زده شد. هیاهوی گروه دیوان برخاسته شد و به راه افتادیم.( دلم می‌خواهد در این قسمت، تنها نمایش را گزارش گونه و صحنه به صحنه برایتان مرور کنم، شاید آن گونه کوتاه که” پیتر “در مدت تمرینات کوتاه دو روز پایانی، با” نگرانی“ تمام برایمان مرور می‌کرد؛ و اساس تحلیل اجرا نمایش را به فصل آخر این نوشتار موکول کنم تا شاید نگاه و لحن دیگری جوابگوی جدیت، حساسیت و معناشناسی و نشانه‌ شناسی خاص اجرای” پیتر شومان “ باشد.
١- معرفی نمایش و فضایی که تماشاگر در پیش دارد توسط پیترشومان.
٢- ورود و معرفی و رقص و آو ا و هیاهوی دیوها در مقابل تماشاگران.
٣- باز کردن گوشی بسته توسط آواهای نمایشگران
۴- سرود روزانه و ترجمه آن توسط پلاکاردهایی سیار توسط من و لیلا، درباره‌ی طبیعت، بره‌های سرگردان، رفتار با طبیعت و......
۵- داستان” لابرلند “و برگزاری آن توسط پیتر و گروه آواز و برگ خوردن کتابچه‌ داستانی غول پیکری که پیش‌تر از آن گفتم.
۶- ورود جهنم و غول‌ها و فرشته‌ها و نهایتاً فرو کردن اسامی دیوها به دهان جهنم برای پردازش( هضم )و نهایتاً خروج اندیشه‌ی پوسیده و مرده:” بشریت غیر قابل کنترل “
٧- موعظه‌ی ویلون که در سکون تمام صحنه، توسط سولوی پیتر برگزار می‌شد.
٨- خاکسپاری اندیشه‌ی مرده: تشییع‌ با شیپور پیتر و گروه موسیقی و کل گروه تا کنار تنور، تدفین، جادوی دفن، فریادها و انعکاس صدا
٩- اعلام شادمانی گروه از دفن اندیشه‌های مرده.
10- تقسیم نان.
نمایش تمام شده بود. گروه برای گرفتن یادبودهای وعده شده از ”پیتر”و ”الکا” به سالن اجتماعات رفتند. من ماندم و یکی دو نفر کمک برای تقسیم نان؛ حقیقتاً کاری دشوار است این تقسیم نان!
جمعیت موج می‌زد برای گرفتن نان و سیر و دیدن ابزار نمایش و از همه مهم‌تر: ” پیتر “! و از آن میان انتظار خبرنگاران و عکاسان برای تهیه گفتگو و خبر و گزارش. یک ساعتی طول کشید تا گروه پس از اتمام نمایش در سالن اجتماعات با ”پیتر” و ”الکا” ماندیم و عکس‌ها و امضاءها و گپ‌های خودمانی و کف زندن‌ها و هیجان بچه‌ها و ”پیتر” و”الکا”.
پیتر: کوتاه بود، اما جذاب و خاطره انگیز. فکر می‌کنم مثل دفعه‌ی گذشته‌، سی و پنج سال دیگر دوباره برگردیم!
همه: نه!
پیتر: ( می‌خندد ) دو راه وجود دارد یکی این که شما باز هم مرا دعوت کنید و دیگر این که ما شما را دعوت کنیم تا دوباره کنار هم باشیم! ( شور و هیجان بچه‌ها،”پیتر” و”الکا” با آن لبخند صبورانه‌اش و نگرانی شدید از خستگی چند روزه‌ی پیتر برای ملاقات خبرنگاران ) به هر حال خداحافظی، دست‌ها و بوسه‌ها و آغوش و بغض‌ها و عکس‌ها و ..... جای خود را به چهره‌های حق به جانب و بعضاً‌ طلبکار خبرنگاران می‌دهد. گروه” نان و عروسک “، کتاب تئاتر تجربی، تئاتر تجربی، ایدئولوژی، تئاتر روز امریکا، و....... خبرنگاران از همه چیز می‌پرسند و پیتر ناگهان در میانه می‌گوید( با لبخند ):
پیتر: چرا از من نمی‌پرسید از چه رنگی خوشم می‌آید یا مثلاً پیش کدام دندانپزشک می‌روم یا اصلاً‌ اوضاع دندانهای من چه‌طور است؟
عجیب است! کارگاه در تمام مدت، از آغاز تا به انتها باز بود برای ورود همه؛”پیتر“ همه چیز را می‌گفت، عمل می‌کرد، احساس می‌کردی و می‌توانستی بدانی و بپرسی و بفهمی و حالا” الکا “دیگر اجازه‌ی ادامه‌ی گفتگوها را نمی‌دهد و جلسه به اتمام می‌رسد.
لحظه‌ی آخر؛ خستگی وحشتناک و سرماخوردگی، تمام استخوانهایم را خرد می‌کرد و دست آخر چهره‌ی خندان”الکا” و محصولات فرهنگی که رد و بدل می‌کنیم و آخر سر آغوش گرم و دستان امید بخش” پیتر شومان “!
برایش نوشتم: تو با بزرگی ات، با روح جوان و جان سرزنده‌ات، تاریکی جهان مرا زدوری.
او لبخند می‌زند: به زودی همدیگر را می‌بینیم!
( اما این دیدن، ماندن و بودن هنوز ادامه دارد و باشد برای حرف و فصل آخر: ماندن. )
چ ـ دوباره ندیدن:
” پیتر شومان ” و ” الکا شومان “به همراه”گلناز آقابیگی” و”پوپک عظیم‌پور” در ادامه‌ی سفر”پیتر” و”الکا” به ایران، صبح روز پنج شنبه پنجم آذر ماه جهت بازدید از دو شهر باستانی ـ گردشی به اصفهان و سپس به شیراز می‌روند. مختصری که در مجالی دیگر به تکمیل خواهید خواند، روایتی است که به صورت راوی سوم شخص در زمان گذشته برایتان خواهم گفت، از قول و به روایت گلناز آقابیگی ..
1- اصفهان: صبح پنج‌شنبه وارد اصفهان می‌شوند. پس از حضور در شهر دود و ترافیک و آسمان خراشیده‌ی تهران، دیدار از فضاهای روستایی، بکر و زمین‌های کشاورزی و گله‌های گوسفندان و طبیعت پاک برای هر دو جذاب و هیجان آور است.
” شومان “مسجد امام را در قیاس با کلیسای وانگ و حتی کلیساهای بزرگ دنیا بسیار پیشرفته‌تر و هنرمندانه‌تر می‌داند. او در قیاس معماری ایران و خاصه مسجد امام و نقش جهان با معماری مصر، ایران را بسیار پیشروتر می‌داند.
اتفاقاً با یکی از تماشاگران نمایش روز چهارشنبه، در اصفهان برخورد می‌کنند وبی توجه به گذشت زمان و برنامه‌ها، به گفتگو با او می‌ایستد. در اطراف فضاهای شهری، به کشاورزی در زمین در حال شخم زدن برخورد می‌کنند. پیتر با شادمانی برای همیاری در شخم زدن با پیرمرد می‌رود. آداب و رسوم غذاهای یکدیگر را مقایسه می‌کنند. با آنها چای و شلغم می‌خورد و لذت می‌برد.
به همت و هماهنگی سازمان کل تربیت بدنی با تربیت بدنی استان، هماهنگی دیدار از مراسم یک زورخانه در اصفهان صورت می‌گیرد.
پیتر: این ورزشکاران مرا به یاد گلادیاتورها می‌اندازند، با این تفاوت که از گلادیاتورها بوی وحش به مشام می‌رسد و از این مردان، شرف و انسانیت و جوانمردی.
جمعه عصر پس از گردشگردی صبح و ظهر به کارگاه بازیگری” علیرضا خمسه “در اصفهان می‌روند که پیش‌تر در فرودگاه مهرآباد و پرواز تهران ـ اصفهان در آن زمان دعوت شده بودند. پیتر در پاسخ به بچه‌های کارگاه در خصوص روش کاری و سختی کار در خیابانها اضافه می‌کند، پیتر:” تئاتر از سینما جداست. اگر واقعاًَ تئاتر را دوست ندارید و برای چیز دیگری آمده‌اید، بیهوده شکلک در نیاورید، مردم می‌فهمند؛ سعی کنید دردی از مردم جامعه‌تان بکاهید. ( به طنز )البته شما نمی‌توانید در ایران تئاتر اعتراضی در خیابان به شکل گسترده‌ی ما اجرا کنید چون پلیس جلوی شما را می‌گیرد؛ هر چنر ما هم در ابتدا همین مشکل را داشتیم اما تا پلیس می‌آمد فرار می‌کردیم! “
جمعه شب، ششم آذر ماه ـ با هماهنگی جناب” اردلان “و خانم” عظیم پور “برای دیدن نمایش”‌جی‌جی‌وی‌جی“کار”مهدی فقیه” می‌روند و”شومان” و”الکا” بسیار از دیدن این گروه نمایشی و اجرایشان لذت می‌برند.( یادم رفت بگویم در تهران هم با هماهنگی همین عزیزان در یک اجرای خصوصی،”پیتر” و”الکا” نمایش خیمه شب بازی را می‌بینند و پیتر ضمن حیرت از سابقه‌ی روش خاص و پر قدرت خیمه شب بازی در ایران، از شخصیت مبارک نحوه‌ی کار با او بسیار لذت می‌برد.) شومان به اصرار به دیدن دانشگاه هنر شیراز می‌رود و الکا ضمن فعالیت جهت تبلیغ و شناساندن گروه(که در هر کجا و از هر فرصتی برای این امر بهره می‌گیرد )بروشورها و کتاب‌های گروه را به کتابخانه‌ی دانشگاه و با تأکید بر استفاده‌ی عموم اهدا می‌کند.
و اما پرسپولیس: سکوت طولانی” پیتر “! لوح کورش را اندازه می‌گیرد، قدم می‌گیرد، در فضاهای پرسپولیس قدم می‌زند:” این بنا نشان از عدالتی کهن دارد، به همان اندازه که وقتی در آکراپولیس قدم می‌زنم، احساس ظلمی کهن در وجودم احساس می‌کنم!”
فرودگاه تهران ـ پیتر:” بازگشت دشوار است. آن قدر همه چیز زود گذشت و جذاب بود و زیادتر از آنچه که فکر می‌کردیم بود که انگار یادمان نمی‌آید کجاها را دیده‌ایم.“ راضی است از برنامه‌ها، مدیریت و برنامه‌ریزی دبیر بین الملل ـ آقا بیگی ـ کارگاه، اجرا، خاطره‌ی تندیس” مبارک یونیما “، ایران و نانی که در ایران پخته است؛ تحمیل! می‌رود و دلتنگی برای دوستدارانی که در سکوت و تنهایی بدرقه‌اش می‌کنند!
ح ـ شکافتن:
و اما آنچه در بازگشایی، مرور تأویلی و نگاهی از بیرون به اجرای روز چهارشنبه به کارگردانی” پیتر شومان “کاری از گروه” نان و عروسک “، به یاری” الکا شومان “و همیاری دانشجویان و بچه‌های کارگاه می‌توانم داشته باشم؛ در واقع اگر من تماشاگر تأویلی و تحلیل‌گر مفاهیم صحنه‌ها و تفکرات پشت کلمات شومان می‌بودم.( هر چند با وصف موجز نویسی در تحلیل، دوری از ترجمه‌‌ی کامل بخش‌های داستانی ـ به ویژه بخش موعظه‌ی ویلون ـ که همگی نیاز به زمان و مجالسی که پیش‌تر گفتم دارد. )
نمایش” شورش برای برگزاری مراسم تدفین اندیشه‌های مرده “به کارگردانی و تألیف” پیتر شومان “به عنوان یکی از پر اجراترین و مشهورترین اجراهای اخیر شومان در ایران به روی صحنه( در فضای باز )اجرا شد. اساساً نام نمایش من را به یاد نمایش‌های” برشت “می‌اندازد و فضای باز و اجرای میدانی ـ خیابانی هم این خیال را تشدید می‌کند. نام نمایش از چند واژه تشکیل شده که پیش‌تر تحلیلی کوتاه از” لیندا البو “را از جانب” گروه نان و عروسک “برایتان گفتم؛ اما فرهنگ و اژگانی خودمان که گفتمانی نزدیک به آن دارد چرا که به اعتقاد من اساس مفاهیم پنهان و آشکار در آثار گروه” نان و عروسک “از آثار اجرایی تا نوشتاری و تصویری و انتشاراتی، وجوهی بسیار جهانی دارند.
” شورش “بی تردید فرایندی سیاسی ـ اجتماعی است و بلافاصله مفهوم عصیان، اعتراض و خرد ورزی آگاهانه‌ی جمعی را یاد آور می‌‌شود؛ از ذهنیت یک” نمایش “به سمت و سوی تفکر تئاتری، عصیان و اندیشه در تئاتر می‌برد و فصل جدایی بزرگی از” نمایش “های برشت البته با بد فهمی فرهنگی ما پیدا می‌کند.” برگزاری مراسم “حکایت از نگاهی آیینی است که باز هم در آثار و اندیشه‌ی پیتر شومان موج می‌زن.” تدفین “، ما را به فعلیت فعالانه و اوبژکتیوی وا می‌دارد که از اعتبار تصویری، معنایی ویژه‌ای بهره‌مند است. و اما” اندیشه‌های مرده “؛ به ویژه این بخش از نام نمایش که برآیند نام”دیوها“ی نمایش شومان است ضمن جهانی بودن، در هر اجرایی به نیازها و کاستی‌ها، پلشتی‌ها و نابسامانی‌های خاص فرهنگ، سیاست و جامعه‌ی هر ملتی که شومان در اجرای در آن سرزمین از ایشان یاری می‌گیرد هم، بستگی پیدا می‌کند.
نمایش با ارتباط نزدیک تک گویی نخست پیتر شومان با مردم آغاز می‌شود که هم موضوع، نام، فضا و همه چیز نمایشِ پیشِ رو را معرفی می‌کند و تکلیف جنس و نوع ساختار و نیز شکل ارتباط و ضرورت آن را به تماشاگر گوشزد می‌کند. صدای مهیبِ موسیقیِ کوبه‌ای و اصواتِ مهیب توسط داد و فریادها و اشیاء در دست‌های عروسک گردانانِ دیوها که از بیرون حیاط و پشت ساختمان با هماهنگی و به ترتیب وارد می‌شوند، در تمام طول دید تماشاگران با هیاهوی بسیار خود را معرفی می‌کنند و نهایتاًَ به جایگاه معین شده‌ی خود می‌روند: اعتیاد، جشنواره‌های درپیتی، آز، دروغ، تبعیض نژادی و......
اما ورود این دیوها از بیرون فضا دو اتفاق را در برداشت( که در طول کارگاه هم پیتر به آن اصرار می‌ورزید ):‌اول بعد زیبایی شناسی فضای خالی و سپس ایجاد عنصر غافلگیری و دوم عنصر معناشناسی بدین معنا که این دیوها ـ اندیشه‌های پوسیده ـ تعلق حقیقی به جهان ما ندارند و از فضای دیگری وارد فضای بکر و طبیعت و هستی ما شده‌اند. دیوها با اندازه‌های بسیار بزرگ ساخته شده‌اند و هریک توسط بیش از چهار عروسک گردان حرکت داده می‌شودند. حالا نوبت باز کردن گوش بزرگی است که توسط یک نفر ساخته و بالا نگه داشته شده است که روی آن با حروف درشت نوشته‌اند:” بسته “؛ نخی به آن متصل است که سر دیگرش در دست شومان است. شومان گروه و تماشاگران را به باز کردن گوش، با صدای دست و پا و نهایتاً فریاد جمعی فرا می‌خواند؛ و دست آخر گوش باز می‌شود و حالا ارتباطی جدیدتر برای گفتن حرف‌هایی برای گوش‌های شنوای تماشاگران. این نوع نشانه‌شناسی بصری بسیار ساده که با هر تماشاگری ارتباطی آسان و همذات پندار برقرار می‌کند، قابلیت خاصی است برخاسته از عموم ویژگی‌های تصویری در آثار شومان که به اجراهای او رنگ می‌بخشد.
سرود روزانه آغاز می‌شود.”الکا شومان”، به همراه گروه کر از روی تابلو می‌خوانند و از دو طرف فارسی سیار ترجمه‌ی متن اشعار را مقابل تماشاگران قرار می‌دهد.
اشعاری که ما را در آغاز به حفظ طبیعت، دوری از جنگ و خشونت دعوت می‌کند و با لطافت بسیار با نو‌‌ای خلوت و همراهی کر اجرا می‌شود.
و اما داستان” لابرلند “؛ پس پشت این داستان شومان به ناکجا آبادی اشاره دارد که همه جای جهان است و هیچ کجا نیست؛ به شدت دارای نظریات شخصی است که بوی نگاه ضد سیاست و ضد تکنولوژی هر منوتیست‌ها و از نگاه فلسفی رنگ و بوی آلمانی‌ هایدیگر ضد تکنولوژی و شاعر دوست و شاعر مسلک برخوردار است؛ او داستان را می‌گوید، کتاب غول پیکری به ابعاد دو سه متر از هر طرف توسط سه نفر صفحه می‌خورد. میان داستان گویی، هر بار سرود لابرلند “توسط کر تکرار می‌شود و او رقصی با انعطاف عجیب بدن با پرچمی بزرگ در دست که هر بار پس از هر رقص رهایش می‌کند، انجام می‌دهد شومان در حرکت و رقص جوان، چالاک و منحصر به فرد است و در بازیگری و جذب مخاطب و ارتباط شادمان با او، سرشار از انرژی و ظرافت‌های شاعرانه و خاص است.
” لابرلند چیست؟ لابرلند کجاست؟ اینها سئوالاتی هستند که قبل از خواب هر شب در ذهن هر کسی مطرح می‌شوند: لابرلند کجاست؟ خانم‌ها و آقایان ما در اینجا هفت از عجایبی را برایتان نمایش می‌دهیم تا بدانید لابرلند کجاست و چیست! “ و پس از این مقدمه داستان را با شکلی از پرده خوانی و رقص و بازی دلقک بازی و بازی با حروف و کلمات و طنازی میان آن داستان را ادامه می‌دهد که گاه ترجمه اصل را، گاه توضیح و گاه اشاره‌ای کوتاه؛ چرا که عمدتاً روشن است و مرور و نظر دقیق به آن پاسخ همان سئوالات شبانه را دست کم اگر هم نداشته‌اید، از این پس ـ خواهد داد:
1- ” الکتریسیته. اوه! آیا الکتریسیته چیز جذابی نیست؟” شما با ماشین شخصی‌تان به سر کارتان، به تفریح گاهتان و برای خرید روزانه‌تان می‌روید و به خانه باز می‌گردید و دوباره همان پرسش. و حالا تصویری به نام” کلاه در شربت لیمو “و رقص زیبای آن.
٢- سوپر ـ مارکت. اوه! آیا سوپر مارکت چیز فوق‌العاده‌ای نیست؟ شما زیر درخت سیب خانه دارید و درخت و درخت سیب، روزانه مقدار زیادی سیب به شما می‌دهد و شما نمی‌دانید با آن چه کنید. پس شما به سوپر ـ مارکت می‌روید و به او پول می‌دهید و سوپر ـ مارکت به شما در عوض سیب می‌دهد و شما می‌پرسید... “ و حالا تصویری به نام” مکانیک افسرده در جعبه‌ی کاغذی “و رقص خاص او.
3- اقتصاد. اوه! آیا اقتصاد چیز فوق‌العاده‌ای نیست؟ شما نعمت خدادادی،” زمان “را به کارفرمای خود می‌دهید و او از شما تشکر هم نمی‌کند ولی به شما” پول “ می‌دهد.
اوه! آیا اقتصاد چیز فوق‌العاده‌ای نیست؟! “ و حالا تصویری به نام” درخت کج کریسمس و ماهی “و رقص زیبای آن.
۴-” روشنگری. اوه! آیا..... شما چراغ را روشن می‌کنید و چراغ شما را روشن می‌کند. شما چراغ را خاموش می‌کنید و چراغ شما را تاریک می‌کند و همین طور...... پس آیا روشنگری چیز فوق‌العاده‌ای نیست؟! “و حالا تصویری از” یک زانوی تنها “و رقص آن.
۵- ” آزادی. اوه! آیا..... شما آزادین و در زندان نیستید، به جای شما کس دیگری در زندان است؛ اوه آیا..... “و حالا تصویری با نام” خوک پنج پای لابرلند‌ “و رقص زیبای او.
۶- ” دموکراسی “ـ او با این واژه بازی می‌کند: دموکِرِیزیdemocrazy ـ ” اوه! آیا....؟ شما پای صندوق‌های رأی می‌روید، به کاندیدای مورد علاقه‌تان رأی می‌دهید و در نتیجه‌ی رأی شما، یک مرد ثروتمند یا قدرتمندی دیگر بر سند قدرت مملکتتان تکیه می‌زند و به کوهها و دریاچه‌ها اجازه می‌دهد تا زمان بیشتری به حیات خود ادامه دهند. اوه! آیا..... “و حالا تصویری با نام” اتوبوس گردشگری کنار یک چاله “و رقص ویژه‌ی آن.
٧- ” صبح “. اوه، آیا....؟ شما صبح از خواب بیدار می‌شویدو چیزی می‌خواهید سپس دولت از آن چیز محافظت می‌کند و وزارت دفاع با ساختمان بزرگش تمام شهر را ویران می‌کند. هر چه بخواهید دولت و وزارت جنگ برایتان حفاظتش می‌کنند. آیا صبح چیز باشکوهی نیست؟ ! و حالا تصویری به نا” غروب بالای پشه“و چون پیتر این برگ از کتاب پارچه‌ای را به اشتباه وارونه به اهرم‌ها متصل کرده است، بلافاصله به شوخی می‌گوید:” غروب زیر پشه“! و رقص و آواز و خروج همگان با سرود لابرلند برای آماده کردن صحنه‌ی جهنم.
لته‌هایی بزرگ با تصاویر آدم‌های به ظاهر متشخص و خوش‌پوش که در رقص با موسیقی و هیاهو و رقص وحشت‌‌ناک اما شادان به میان صحنه آورده می‌شوند در حالی که شیطانک‌های کاغذی و فرشته‌های کاغذی در تضاد با یکدیگر در دو طرف جهنم قرار می‌گیرند. او فضای جهنم را معرفی و سپس اسامی دیوها را به داخل دهان جهنم ـ یکی از لته‌ها ـ می‌اندازد. سرودها و مضحکه‌های گروه فرشته‌ها و دیوها صورت می‌گیرد و شیپورها و کوبه‌ها نواخته می‌شوند؛ پردازش و هضم صورت می‌گیرد. فرشتگان و شیطانک‌ها به آسمان پرتاب ـ پرواز می‌کند ـ و اندیشه‌ی پوسیده از دهان جهنم بیرون می‌آید: ” بشریت غیر قابل کنترل “. جهنم خارج و حالا تک گویی ـ تک نوازی” موعظه‌ی ویلون “ـ در آرامش فضا آغاز می‌شود.” لابرلند “ و حاکمیت، مذهب، اقتصاد، مردم و تمام عجایب هفت گانه که از آن گفته شد، این بار در یک روایت سخنرانی گونه توسط پیتر شومان به همراه نواختن عجیب اصوات زیبا و گاه ناهنجار با ویلون برگزار می‌شود. بشریت غیر قابل کنترل و مغز و هوش او که تحت تأثیر تکنولوژی و صنعت مصرف گری و اقتصاد و سیاست بیمار دچار مسأله گردیده است. آشی پخته شده از حقیقت که همه باید از آن بخورند تا حقیقت را دریابند. آشی برای همان بشریت غیر قابل کنترل که در خانه‌اش نشسته است و تنها به خورد و خوراک و مصرف گری و سوپر مارکتینگ و مسخ شدگی دچار گردیده است. او روایت سرزمین لابرلند و بشریت غیر قابل کنترل امروز را که حاصل همان اندیشه‌های پوسیده است برای مردم بازگو می‌کند و در این میان از تمامی زوایای خاص زبانشناسانه و هارمونیک زبان و موسیقی بهره می‌گیرد و در یک سولوی فرمالیستی تمام روایت را مرور می‌کند. حالا زمان خاکسپاری با شکوه و تدفین” بشریت غیر قابل کنترل “ـ اندیشه‌های پوسیده ـ فرا رسیده است. مراسم همراه با پایکوبی گروهی بیش از هفتاد نفر تا کنار آجرها و سنگ‌های کنار تنور جریان می‌گیرد و تماشاگران به سمت دیگر جلب می‌شوند. گروه آماده‌ی تدفین است؛ کاغذی که روی آن” بشریت غیر قابل کنترل “نوشته شده زیر سنگ‌ها دفن، جادویی بالای سر آن خوانده می‌شود. به سه طرف فریاد می‌زنند، صدا و انعکاسی نیست. حالا بشریت غیر قابل کنترل با اندیشه‌های پوسیده‌اش دفن گردیده است و اینک هنگام سنت خاص مسیح گونه‌ی پیتر و تقسیم نان به سبک و سیاق گروه” نان و عروسک “است؛ نانی که باید درست جویده شود تا همانند اندیشه‌های پس آنچه دیدیم درست هضم شود. نمایش در میان شور گروه و تماشاگران به پایان می‌رسد و حالا تنها خاطره‌ای و نشانه‌ای و اندیشه‌ای و طعم تلخ و گس نان” پیتر شومان “!
خ ـ ماندن: او که مهم‌ترین و دشوارترین حادثه‌ی” تئاتر “در زندگی مرده‌ی من است؛ ” پیتر “با دستان پینه بسته‌ی کشاورزش، چهره‌ی خندان، مصمم و چشمان مهربان که نمی‌دانی چه پس آن است؛ سکوت‌های مداومش، آزاد اندیشی‌اش و قاطعیت محکم و انرژی بی‌کرانه‌اش. سیاستمداران را دوست ندارد و از شهرت نزد ایشان و خواص بیزار است. محتاجی اگر ببیند، آن گونه که حتی نفهمد او را پاسخ می‌دهد. در انجام کار و برنامه‌های کاری‌اش بسیار دقیق و نظم یافته است. طبیعت را چون خانه‌اش می‌پندارد و به جای آسمان خراش‌های بوستون در دهکده‌ای در یک زندگی ساده و قناعت و نجابت زندگی می‌کند. سیگار نمی‌کشد اما به دیگران خرده نمی‌گیرد و تنها مزاج می‌کند و برای ایشان آزادی کاملی قائل است . غذای همگون با بچه‌های گروه می‌خورد و به جای ساعات تفریحی به کار عشق می‌ورزد.
صدای رسا اما گرفته و شیرینی دارد و شوخ طبع است. لباس و ظاهری پاک و بسیار ساده همچون کشاورزان و کارگران دارد و در همه‌ی این‌ها که گفتم‌”الکا” همسرش پا به پای اوست و زنانگی و محبتش مادرانه است. جدیت، لذت از کار به خود و همکارانش، استقامت، جوان دلی و سخت گیری را یک جا داراست. به مادیات بی‌توجه است و صدای طبیعت را علیه جنگ طلبان و جهانخواران و سیاستمداران، به شورش وا می‌دارد و مردم کوچه و خیابان را به همراهی صادقانه و بی غرض فرا می‌خواند. در برابر پدیده‌های فرهنگی و تاریخ، سکوت و احترام پیشه می‌کند و هنگام تمرین و کار بهترین و مهربان‌ترین و در عین حال آگاه‌ترین مدیر و کارگردان مولفی است که جزئیات را از دل یک کل، یک اندیشه و یک ایده بیرون می‌آورد و همه‌ی آن اجزا را به دقت و با وسواس شاعرانه‌ای زیر نظر دارد و مدام همه چیز را با دیگران مرور می‌کند و مدام خود را اصلاح می‌کند و هر لحظه را در تجربه‌ای متفاوت در محور تغییر نگه می‌دارد.” او مهم‌ترین اتفاق تئاتری زندگی کوچک من است! “دل آدم برای”‌پیتر“تنگ می‌شود. برای تصویر خنده‌هایش، برای آرامش او و برای رفتار مسیح گونه‌اش. او می‌ماند؛ مانده است؛ می‌رود؛ اما می‌ماند و باز می‌ماند؛ حتی اگر به چشم جان نبینی‌اش! او می‌رود اما رد پای او بوی نان و نمایش می‌دهد و لاجرم رد پایش پیامبر گونه بر دل می‌ماند. همیشه از دروغ و به خصوص دروغ بیزار بوده‌ام که رد پای این آدمی، بوی نان و نمایش می‌دهد.