در حال بارگذاری ...
...

سفرنامه جشنواره بین‌المللی تئاتر خیابانی مریوان

کار فرانسه را روز بعد می‌بینم. یک اجرای شاد و زنده و البته انتقادی که غرور را در کل و ناسیونالیسم و خود زیبا بینی فرانسوی را در جزء نقد می‌کند. اجرایی جسور در استفاده از فضا و بازی با مخاطب. اما بازیگران فرانسوی تنها بازیگرانی خیابانی در هنگام اجرا نیستند

سفرنامه جشنواره بین‌المللی تئاتر خیابانی مریوان

کار فرانسه را روز بعد می‌بینم. یک اجرای شاد و زنده و البته انتقادی که غرور را در کل و ناسیونالیسم و خود زیبا بینی فرانسوی را در جزء نقد می‌کند. اجرایی جسور در استفاده از فضا و بازی با مخاطب. اما بازیگران فرانسوی تنها بازیگرانی خیابانی در هنگام اجرا نیستند

علیرضا نراقی: از کردستان چیز زیادی نمی‌دانستم. جز روندی سخت و طولانی از مبارزات و مناقشات سیاسی در تاریخ معاصر. منطقه‌ای استراتژیک با شهرهای مرزی مهم. ادبیاتی معترض که طبیعت را به مدنیت مدرن پیوند می‌دهد و انگار میانه این فضای خالی بین طبیعت‌گرایی و مدرن بودن را با فریاد قصد پریدن دارد. 

پروازمان از تهران 5:20 دقیقه است. زیاد اهل مسافرت پروازی نبوده‌ام، لذا کمی گیج می‌زدم و ناشی بازی در می‌آوردم و این حواس پرتی لعنتی هم که رهایم نمی‌کند. طبق عادتم به موقع می‌رسم اما شماره آقای مسعودی نماینده ارشاد را با خود نیاورده‌ام، او را هیچگاه ندیدم. تنها به من گفته بودند به ترمینال قدیم مهرآباد بروم و آقای مسعودی را پیدا کنم و من نه می‌دانستم ترمینال قدیم کدام است و نه می‌دانستم مسعودی کیست.
از کسی که در محوطه فرودگاه کار می‌کرد پرسیدم ترمینال قدیم کدام است؟ فکری کرد و طبق یک سنت اعصاب خورد کن که پاسخ گمراه کننده در آن مهربانانه‌تر و مؤدبانه‌تر از گفتن نمی‌دانم محسوب می‌شود به من گفت "یک دیگه، چون قدیمی تره بهش می‌گن ترمینال یک". رفتم به ترمینال شماره یک. خلوت بود. عده‌ای رد می‌شدند که به هرچیزی می‌خوردند غیر از آدمهای مربوط به تئاتر! آخر شما بهتر می‌دانید که آدم مربوط به تئاتر حالا می‌خواهد عکاس و خبرنگارش باشد یا نمایشنامه‌نویس و دربان و حتی مدیر و نظافت چی، پیشانی‌اش بدجور رنگی است و از کیلومترها همه چیزش پیداست؛ با صدای بلند فریاد می‌زند من هستم یک تئاتری...از اطلاعات ترمینال سؤال کردم ترمینال قدیم این است؟ و خانمی که بین خواب و بیداری معلق بود گفت:4. سریع یک آژانس گرفتم و رفتم ترمینال 4 ، هنوز دیر نشده بود. برای اثبات تئاتری بودن بیرون ترمینال ایستادم و کمی از فضای باز پردود مشعوف شدم. سپس رفتم داخل. خلاصه آقای مسعودی و خبرنگار خبرگزاری فارس را دیدم.
اما در همین فرودگاه با دو شرکت کننده ترک جشنواره آشنا شدم. مردی قد بلند با چهره‌ای جدی آمد طرفم و اسمی را گفت که نه تنها یادم نماند بلکه اصلاً با به اعتنایی درست نشنیدمش، روز بعد فهمیدم که این اسم افتال است؛ نام مردی که در این سفر بیش از هر کس و هر نمایش دیگری درباره تئاتر،تئاتر خیابانی و مقوله هنر از او آموختم.
خلاصه سوار هواپیما شدیم. لباس خنک پوشیده بودم اما می‌دانستم که ممکن است سنندج و مریوان سرد باشد. اما فکر نمی‌کردم که وقتی در فرودگاه سنندج پیاده شویم دمای هوا 5 درجه زیر صفر باشد. سرمای سختی کشیدم تا چمدانم رسید و به سرعت نور ژاکت تنم کردم، از اینکه ژاکتی همراهم بود هم خوشحال بودم هم نگران؛ چرا که قطعاً اگر هوا به همین گونه در مریوان ادامه می‌یافت پالتو هم برایش کم بود. اما خوشبختانه مریوان در ساعت اجرای نمایش‌ها بیشتر ما را گرمازده کرد تا سرماخورده!
دو ماشین می گیریم یکی را گروه ترکیه می‌گیرد و دیگری را ما. به جاده نرسیدیم ماشین گروه ترکیه پنچر می‌شود و این آغاز باور من به امری است که هیچگاه به آن باور نداشتم؛ شانس. این اولین حلقه از زنجیره با نمک و گاه بیمارگونه‌ای است که به تدریج متوجه آن می‌شوید. شخصیت‌های اصلی این حلقه افتال و عمران گروه حاضر در جشنواره از کشور ترکیه هستند.
راهمان طولانی است و راننده‌مان فوق‌العاده؛ هم در رانندگی چیره‌دست است و هم در شرح آنچه در کردستان و خاصه  مریوان می‌گذرد دقیق. برایمان از زندگی مرزی، از کوه‌های قندیل و از مردم مریوان می گوید.خوش صحبت است و مؤدب. برخورد شگفت انگیز و جذب کننده‌ای دارد، خصوصاً برای یک تهرانی که وسیله شخصی ندارد و با رانندگان انواع وسائل نقلیه آشناست شناختی تازه است.
به مریوان رسیدیم همه مهربان بودند. خیلی زود فهمیدم که این جشنواره برای اهل مریوان حیاتی است. آنچه از برخوردشان از روز اول می فهمم در سؤالات روزهای بعدیشان که ازم می‌پرسند و آخرین جملات شان عیان است؛ این جشنواره برای آنها حیاتی است، اما فشاری که رویشان می‌آید با توانایی‌شان به هیچ وجه متناسب نیست. فشار بالا، توان کم!
روز اول اجراها همه‌مان را کمی ناامید کرده، از حجت علیخانی که از طرف شورای نظارت آمده تا داوران و خبرنگاران. اما کم کم همه چیز جان می‌گیرد. دوست من در روز اول افتال است که با دقت نمایش‌های ایرانی را می‌بیند. به همراه او و یکی از اعضای ستاد برگزاری جشنواره "شاهو محمودی" در خیابان‌ها قدم می‌زنیم تا افتال خریدی مختصر برای اجرایش در روز دوم بکند و محل اجرایش را در میدان باوه رشی ببیند. در راه دستگاه ضبط صدایم را روشن می‌کنم و از تئاتر خیابانی می‌پرسم؛ اینکه چرا به این نوع تئاتر روی آورده؟ از این نوع تئاتر چه می‌خواهد؟ چگونه کار می‌کند؟ گروهش چند نفرند و چگونه کار جمع می‌کنند؟ در روز بعد تا قبل از اجرایش این گپ‌های گاه به گاهی ادامه دارد که همیشه امکان ضبط شان نیست. زیبا سخن می‌گوید و آگاه؛ مدام از او یاد می‌گیرم حتی زمانی که به خاطر گریم سنگینش و حس قبل از اجرای نمایش بی کلامش، سخن نمی‌گوید. همه چیز را با حرکت بیان می‌کند. حتی نگرانی اجرایش که احتیاج به نور روز دارد اما با یک ساعت تأخیر در تاریکی شب اجرا می‌شود او را به استفاده از کلمات وادار نمی‌کند. اینجاست که می فهمم گاهی بیهوده در زندگی کلمات را بزرگ کردم لحظاتی همه چیز از کلمات فراتر می‌رود و هر آنچه در بدن و صورت است زبان می‌شود. آدم‌ها فراتر از کلمات و زبان مادری یکدیگر را می‌فهمند؛ این شعار نیست یا اگر شعار است عینیتش در این سفر به من اثبات شد. این تجربه با افتال شروع شد و در ارتباط با الیویه و فیلیپ دو بازیگر مهربان گروه فرانسه و عمران، هم گروهی و همراه دوست داشتنی افتال به اوج خود رسید.
افتال کارش را شروع می‌کند. شگفت زده‌ایم، همه حتی منتقدانش که سعی در تخفیف کارش دارند هم از تسلط و تأثیر کارش خاصه روح تراژیک لحظاتی از اجرایش نمی‌توانند لذت خود را پنهان کنند. استفاده منحصر به فردش از موسیقی کلاسیک و پاساژهای حسی‌اش از یک سو، به مشارکت گرفتن مخاطب و هدف گرفتن احساسات نهانی و مشترک آدمها از سوی دیگر، تجربه تماشای اجرایش را یگانه می‌کند. قدرتی که از بازی و تخیل افتال گول بوداک به مخاطب منتقل می‌شود تجربه‌ای است که زیر زبان بیگانه‌ترین انسان‌ها به تئاتر هم می‌ماند. این را در اختتامیه هم می‌توان دید. زمانی که تصاویری از اجراها پخش می‌شود به اجرای "پانتومیم من،تو،ما" که می‌رسد، صدای کف و صوت مردم سالن را پر می‌کند. انگار افتال با اجرایش چیزی را هدف قرار داده که زبان در آن سکونت دارد و بزرگ‌تر است از آنچه که زبان مأوایش است؛ چیزی از جنس نگاه، چیزی از جنس یک آوای حزن انگیز که به شادی بی پایان و سرخوشی بی وقفه ختم می‌شود.
[:sotitr1:]کار فرانسه را روز بعد می‌بینم. یک اجرای شاد و زنده و البته انتقادی که غرور را در کل و ناسیونالیسم و خود زیبا بینی فرانسوی را در جزء نقد می‌کند. اجرایی جسور در استفاده از فضا و بازی با مخاطب. اما بازیگران فرانسوی تنها بازیگرانی خیابانی در هنگام اجرا نیستند، بلکه از دسته آدمهایی‌اند که با نمایش و بازی بیدار می‌شوند، می‌خوابند، غذا می‌خورند، سیگار می‌کشند و خلاصه روزمره خود را می‌سازند. حتی در خیلی از مواقع زمانی که ما ارتباط را شروع نمی‌کردیم با لبخند، جمله و یا شوخی خاصی ما را به خود جلب می‌کردند و دوست می‌شدند. این چیزی است که تقریباً تصورش را هم نمی‌کردم که از یک فرانسوی ببینم. اما کار آنها درباره ساخته شدن همین نگاهی است که روابط ساده و دوستانه انسانی  را از سوی یک فرانسوی در چشم دیگران بعید می‌کند. این شاید برای ما که همیشه در جستجوی تعریف از طریق تمایز برای خود هستیم و ناسیونالیسمی چند تکه را می خواهیم تقویت کنیم یک درس و تذکر جدی فرهنگی باشد.
روز سوم است، به کافه هتل می‌روم تا قهوه‌ای بخورم. فرهاد آئیش از داوران بخش مسابقه هم در کافه نشسته است. دارد چیزهایی را در گوشی تلفن همراهش ثبت می‌کند. و از من درباره تاریخ روز و ماه می‌پرسد.
آئیش از کارها می‌گوید. آنچه مهم است گریزی است که به دریافتش از هنر می‌زند و نکاتی که درباره فرم به عنوان اصل اساسی اثر هنری و خلاقیت فردی می‌گوید. حتی مهمتر از محتوای نظریاتش برای من سادگی بیان آنها،پختگی آشکارشان در ذهنش است که حرفهایش را جدی و قابل تأمل می‌کند. سخنرانی نمی‌کند از دغدغه‌اش می‌گوید. اساساً هنرمند سخنران و لفاظی نیست، اما شیوا و دلنشین حرف می‌زند.
شب تولد حسین عاطفی است. صبح فردا تولدش را تبریک می‌گویم و برایش آرزوی سلامتی همیشگی می‌کنم. خیلی مهربان است، خیلی ساده و آرام، سیامک چیزی در این مضمون می‌گوید که قلب خوبی دارد و هنوز قلباً کودک و شفاف است. احساس می‌کنم از اکثر ما که در آن هتل ساکنیم حسین عاطفی واقعی‌تر است و برای همین کمتر حرف می‌زند و معرکه می‌گیرد.
روز چهارم و آخر است و من سر صبحانه قرار گفت‌وگو با کارگردان فرانسوی ژان لوک پره ووست را دارم. مرد جدی‌تری است نسبت به بازیگران دیگر نمایش اسب سوارها، از جایی که شروع کرده می‌گوید و آنچه امروز انجام می‌دهد. همچنین از علایق خود به عکس‌العمل نسبت به مسائل روز سیاسی و ذات اجتماعی - سیاسی نمایش خیابانی سخن می‌گوید. شب قبل هم در سمیناری که با حضور کارگردانان خارجی برگزار شده بود حرفهای مهمی درباره شیوه عمل تئاتر خیابانی و نوع اتفاق این نوع تئاتر در ارتباط با مخاطب زده بود. اجرای این جلسه را هم که با ترجمه همزمان کردی، فرانسه و فارسی سعی در ایجاد مفاهمه داشت مردی بر عهده گرفته بود که می‌شناسیدش دکتر قطب‌الدین صادقی. او الگوی همه تئاتری‌های مریوان است. بسیار به او احترام می‌گذارند و صادقی را از خود می‌دانند. از روزی که آمده اوقات ناهار و شام در هتل پر سر و صداتر شده، دانشجویان و بازیگرانش به سراغش می‌آیند، با گروه فرانسوی گرم می‌گیرد و گاهی به کردی می‌فهمم که کمی عصبانی است. آخرین ساعات روز سوم وقتی بیرون ایستاده‌ایم و هوا می‌خوریم، صادقی در معرفی سه مرد فرانسوی که لباس کردی پوشیده‌اند بلند می‌گوید: کاک الیویه، کاک فیلیپ،کاک ژان لوک... همه می‌خندند. آن شب قرار ورک‌شاپ بود. به محل رفتیم ابتدا بنا بود ورک شاپ را ایوب آقاخانی و حمیدرضا نعیمی برگزار کنند، اما طبق گفته مجید امرایی مسئول تئاتر خیابانی اداره کل هنرهای نمایشی از هواپیما جا ماندند. قرار می‌شود که ورک‌شاپ توسط دکتر صادقی اداره شود. به محل ورک شاپ می‌روم ولی متأسفانه ورک‌شاپ برگزار نمی‌شود.
شب قبل از اختتامیه تصمیم گرفتم عکسی با دوستان جدیدم بیندازم. دوربین ندارم برای همین از سیامک زمردی خواهش کردم چند عکس بیندازد. احساس می‌کنم کمی تصورم از هنر و خاصه تئاتر در برخورد با ژان لوک و مخصوصاً افتال تغییر کرده. تصورم این است که ذهن پیشروتری دارند و در آمیزی مسئولیت و عکس العمل به امر جمعی را با خلاقیت و فرم پیشتاز فردی بهتر از ما درک می‌کنند. اختتامیه با سخنرانی‌های طولانی فرماندار و دبیر جشنواره آغاز می‌شود. سپس گروه 12 سواره از مریوان به اجرای رقص کردی می‌پردازند. سالن سر از پا نمی‌شناسد. سپس معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد از افزایش 50 درصدی مبلغ قرارداد گروه ها خبر می دهد و این اوج خوشحالی گروه ها قبل از اعلام اسامی برندگان است. جایزه‌ها تقسیم می‌شود و مجری جلسه که خوش تیپ است و بیانی تلویزیونی دارد، آئیش را دکتر می‌خواند، حرف‌های با نمک دیگری هم می‌زند که البته بعضی شان بی‌جواب نمی‌ماند.خلاصه اختتامیه تمام می‌شود اسامی را می‌گیریم و باز هم به سختی خود را به هتل می‌رسانیم. سریع ناهاری می‌خوریم و وسائل را جوری که خودمان نمی فهمیم جمع می کنیم و حکایت غریب بازگشت مان آغاز می‌شود.   
مسیری نگذشته است که اتوبوس کنار جاده می‌ایستد. از این به بعد،5 تا 10 دقیقه حرکت می‌کنیم و 10 تا 15 دقیقه توقف. به نظر می‌رسد راننده تقصیر مشکل ماشینش را بر گردن ما می‌داند. مدام سرمان داد می‌زند و گاهی برای کردی ندانست ما را به کردی ملامت می‌کند. همه از دستش کلافه‌اند. خلاصه به سنندج می‌رسیم. ما اتوبوس می‌گیریم و افتال و عمران و آقای مسعودی سواری. لحظه خداحافظی می‌رسد. خداحافظی مفصلی می‌کنیم و باقی دوستیمان منتقل می‌شود به آنچه در شبکه مجازی امکانش را داریم. در اتوبوس در ادامه بیشتر خوابم یا موزیک گوش می‌دهم یا تا آن حد که سرم گیج نرود کتاب می‌خوانم. پس از صرف شام با سرعت راه می‌افتیم. 10 به هتل می‌رویم و 10:30 نشده بیرون می‌آییم. باقی راه 3 ساعتی هست که بیشتر خوابم. به فرودگاه امام که می‌رسیم با سر و صدا بلند می‌شوم. گروه ترکیه به پروازشان نرسیده‌اند. ماشینشان پنچر شده. نمی‌دانم این بد شانسی است یا یک موقعیت ابزورد؟ فردایش افتال در تهران برایم پیغام می‌گذارد که سرانجام برگشتیم.