منولوگ؛فیلم نامهای کوتاه از اینگمار برگمان (مقدمهی کتاب ”پرده پنجم” نوشته برگمان)
New Page ۱ &#۱۵۷۵;&#۱۶۱۰;&#۱۶۰۶;&#۱۶۰۵;&#۱۵۷۵;&#۱۵۸۵;&#۱۷۱۱; &#۱۵۷۶;&#۱۵۸۵;&#۱۷۱۱;&#۱۶۰۵;&#۱۵۷۵;&#۱۶۰۶;: &#۱۵۷۸;&#۱۵۸۵;&#۱۵۸۰;&#۱۶۰۵;&#۱۶۰۷;: &#۱۵۸۲;&#۱۵۸۷;&#۱۵۸۵;&#۱۶۰۸; &#۱۶۰۵;&#۱۵۸۱;&#۱۶۰۵;&#۱۶۰۸;&#۱۵۸۳;&#۱۶۱۰; &#۱۶۰۶;&#۱۶۰۵;&#۱۵۷۵;&#۱۶۱۰;&#۱۶۱۰; &#۱۶۰۶;&#۱۵۸۶;&#۱۵۸۳;&#۱۶۱۰;&#۱۶۰۳; &#۱۵۷۵;&#۱۵۸۶; &#۱۶۰۵;&#۱۵۸۵;&#۱۵۸۳;&#۱۶۱۰; &#۱۶۶۲;&#۱۶۱۰;&#۱۵۸۵; ...
New Page 1 اينمارگ برگمان: ترجمه: خسرو محمودي نمايي نزديك از مردي پير با ريشي خاكستري. در سكوتي طولاني تماشاچيان ناپيداي خود را ورانداز ميكند. هر از گاهي شروع به حرف زدن ميكند. سخنران نيست. از اون موقع كه يادم مياد خوندن با صداي آروم برام مشكل بوده. آهسته و با دقت ميخونم. اگر سعي كنم گامي بردارم همه چيز به يكباره از هم ميپاشه. سر نخ رو از دست ميدم. تكههاي نامربوطي از افكار و احساساتم در امتداد صفحات ميرند و مياند و مجبور ميشم كه دوباره كار رو از سر بگيرم. در واقع فكر ميكنم تقريباً با همان سرعتي كه آهسته ميخونم، بلند هم ميخونم. يك رمان 300 صفحهاي، حدوداً شش هفته زمان ميبره البته با فرض اين كه يك ساعت در روز خودم را در اون غرق كنم. يك نمايشنامه معمولي ـ حالا منظور از معمولي هر چه باشد ـ دو يا سه هفته طول ميكشه. شكسپير، بيشتر. اما اين بدترين حالتش نيست. متنهاي مشخصي هرگز برام مفهوم نميشند حتي اگر به زبان مادريام باشند. مثلاً سعي كردم به كنه كتاب بيوگرافي”تروتسكي آلماني موقر” پي ببرم ولي افسرده و مايوس شدم، چون اصلاً مفهوم نوشته رو درك نكردم. پيتر وايس يكي از دوستان من بود. من برنامهاي از”اوراتوريوي[1]” او را با نام”تحقيق” اجرا كردم. اما كتاب او با نام”زيبايي شناسي مقاومت”، حتي بعد از تلاشهاي مكرر همچنان برام غير قابل فهم بود. ”برتور اشتراوس” هم به يك شكل ديگه، هر دو به آلماني اند و با ترجمهاي عالي. اما متنهاي نمايشي او اصلاً دشوار نيستند. آزادانه و آسوده خاطر در ميان تركيب لغات، جملهها، خطوط و صحنههايي كه همچون موسيقي با احساس من حرف ميزنند، حركت ميكنم. زمانهايي كه بعضاً مجبور به خواندن يك كتاب با صداي بلند ميشوم، لحنم يكنواخت، تپق آلود و پر از خطا ميشه. هميشه همين جور بوده، به رغم اين حقيقت كه مادربزرگم هنر خواندن رو تو پنج سالگي يادم داده. برخلاف تواناييام، ميل به خواندن هميشه با من بوده. يك كتابخانه، يك كتابفروشي، يك كتاب جديد، يك كتاب بسيار قديمي، يك كتاب گمنام يا راستش را بخواهيد يك نمايش معروف. نيرويي پرجاذبه را به اطراف پخش ميكند، حتي بعضي مواقع جادويي، با اين همه به خودم ميگم:”ويتگنشتاين” يا”لاكان”. بعد از دو صفحه گيجي و عصبانيت، فكر ميكنم: آيا دارم از بعضي كاستيهاي بنيادي در تواناييام در فهميدن رنج ميبرم يا اين كه چيز ديگهايه؟ آهسته خواندن يك امتياز دارد، امتيازي حرفهاي. وقتي بر روي يك متن دراماتيك كار ميكنم، كلمات دگرگون كننده را خيلي به وضوح ميبينم و ميشنوم. معمولاً در طي اولين برخورد، تصميم به اجرا كردن آن ميگيرم. متوجه ميشم كه اين متن، مال من است، حتي اگر مسائل غير قابل حل همچون سَدهاي گرانيتي باشند. هرگز برام اتفاق نيفتاده بود كه بخوام چيزي رو به شعر يا نثر بنويسم. تابستان 1940، با خود پاياني بر اين تفكر به همراه داشت. براي مدتي طولاني در چنين شرايط نفرت انگيزي زندگي كرده بودم. در اون سپتامبر، اين فرصت به وجود اومد كه من خودم را از چنگ افسردگي و جهان واقع بيرون بكشم، آن زماني كه در اتاقك زير شيرواني كوچكي واقع در خانه تابستاني مادربزرگ و پدربزرگم كه در ايالت غربي دالارنا بود، زندگي ميكردم. بعد از اين كه مدام و بيوقفه در چشمانداز دوران بچگي و نور و عطر آن دوران، گام برداشتم، شروع به قرار دادن لغات بر روي كاغذ كردم. حسي بود كه قبل از اين هرگز تجربه نكرده بودم. ميلي كه اين چنين بيسر و صدا و به آرامي منفجر شد. در كمتر از دو ماه، 12 نمايشنامه نوشتم. يكي از اين كارها در تئاتر دانشجويي به صحنه رفت. خجالت آور نيست كه بگويم اين كار سرقتي ادبي از”سه شنبه پربار كاسپر” نوشته استريندبرگ بود. اين اجرا در واحد دانشجويي يك كار موفقيت آميز بود. اين كار در جاي خود موجب استخدام تمام وقت من در”Film Indus Try Swedish” با سمت”پادوي متن” شد. ما شش نفر بوديم كه هر كدام در اتاق زير شيرواني موسسه، فرمانروايي ميكرد، مسلح به يك ميز تحرير و يك تلفن. رئيس و استاد ما”استينا برگمان” بيوه هيالمار برگمان نويسنده بود. وظيفه ما ويرايش كردن، به پايان رساندن، اصلاح كردن و شايد حتي نوشتن فيلمنامهها بود. حجم فوقالعاده زيادي بود، شركت در يك سال 25 فيلم توليد كرد. فقط جزءاي از اين تعداد قابل ملاحظه از فيلمنامههاي تمام شده به توليد رسيد. در همان زمان من به نوشتن نمايشنامه براي تئاتر ادامه دادم. بعضي از آنها چاپ و منتشر شدند. بعضيها هم توليد شدند. بيشتر نقدها، مايوس كننده بودند. گفته ميشد، من كارگردان با استعدادي هستم اما نويسندهاي اسفناك. بعد از دوبارهخواني باقيمانده توليدات نمايشيام، حاضر شدم، با منتقدينم موافقت كنم. بتهاي من عبارت بودند از استريندبرگ، كه از 12 سالگي شروع به بلعيدنش كردم و هيالمار برگمان كه كمي ديرتر او را كشف كردم. عدم اطمينان هميشگي من منتج به اين شد كه سعي كنم مثل استريندبرگ و برگمان بنويسم. ورق ورق از ديالوگهاي پرطمطراق استريندبرگ و ورق ورق تبحر مست كننده برگمان. فقدان هر گونه شيوه شخصي از آن بيرون ميزد. به تدريج ناشران و كارگردانان تئاتري از من خسته شدند و متفقاً مرا كنار گذاشتن، كاري كه در آن زمان آزار دهنده بود. اما امروز در اكثر موارد، سپاسگذارم. نتيجه، منطقي بود. روش من در داستانهاي كوتاه، رمان و نمايشنامه كاملاً برچسب خورده بود. فقط فيلم باقي مانده بود. مزيتها روشن بودند. فيلمنامههاي سوئدي بدون استثناء بد بودند و شايد هم فاجعه بار، به طرز غم انگيزي فاجعه بار. هيچ كس خواستار هويت ادبي شخصي نبود. اگر روزي روزگاري يك”نويسنده واقعي” فيلمنامهاي را سر هم ميكرد، مسئلهاش يا نيازهاي اقتصادي اضطراري بود و يا دلبستگي بانوان دلربا به حرفهشان. من جايگاه خودم را پيدا كردم. بيشتر مواقع با ويرايش كتابها و داستانهاي ديگران و بعضي مواقع با نوشتن كتابهاي خودم مثل شكنجه و زندان. الگوي منحصر به فرد ما، دراماتورژي آمريكايي بود: وضوح، نظم و ترتيب، سادگي، ساختار. اين چيزي بود ميتوانستيد بهش اعتماد كنيد. تدريجاً در همان حال كه حس اطمينان در شما به وجود ميآمد، ميتوانستيد گل كنيد و رونقي بگيريد. و اين طوري بود كه اجازه دادند تا به نوشتن ادامه دهم، بدون اين كه كسي بهم بگه كه چه جوري بنويسم. چيزي كه اهميت داشت، فيلم تمام شده بود. فيلمنامه يك محصول نيمه تمام بود مثل يك متن موسيقي. ذره ذره جرات كردم امتحان كنم و از تعابير خودم را استفاده كنم. خوشبختانه كافي بود و تقريباً نامشهود و لذتي بيحد و اندازه داشت. چيزهايي كه از ديد من، فيلمنامه به نظر ميرسيدند بايد چنين ميبودند: تقسيمات مشخص صحنهاي و خطي، دستورات ويژه درباره طراحي صحنه، نورها، لباس خانه و اثاثيه صحنه.”پرسوناژ” اولين فيلمي بود كه در آن از آنها جدا گشتم و به راحتي جرات كردم كه يك داستان بنويسم. يكي از نتايج خوشايند شهرت اين بود كه مديران خارجي تقاضاي چاپ كردن نوشتههاي من را داشتند. حتي سوئديها هم علاقه خود را ابراز ميكردند. ناخوشايندي جمع شده من بيرون زد و من پيشنهادهاي خارجي را قبول كردم و پيشنهادهاي سوئدي را رد كردم. اين طرز برخورد تركيبي از غرور زخم خورده و عشوهگري نهاني من بود. نتيجه: تعدادي از فيلمنامههاي من به زبان خارجي موجودند در حالي كه نسخههاي اصلي ناپديد شدهاند. من حتي نسخه كارگردان را هم نگه نداشتم. بنابراين اين نسخه هم گم ميشود. نماي نزديك به نماي متوسط ميخورد. حالا ميتوانيم ببينيم كه مردي به چهارپايه تكيه داده است. حالت او بيشتر حاكي از خجالت زدگي است تا هر چيز ديگري. با اين وجود، به گفتارش ادامه ميدهد. من همين طور مطالعهگر افتضاحي هستم. اما از آن لذت ميبرم. آرام و با دقت مينويسم، تغييراتي به وجود ميآورم، دوباره نويسي ميكنم، تغييرات بيشتري به وجود ميآورم. اين كار باعث لذت هم ميشود. نميتوانم نقاشي كنم. حتي تصوير يك عصا. طراح صحنه با نرمشي آشفته تلاشهاي مرا به وسيله نقاشي براي شرح آن چه در طراحي صحنه و ديگر اجزاء ديداري ميخواهم، برانداز ميكند. عشق من به موسيقي يك جانبه است. اگر مستعدش بودم چيزي كه حالا هستم، نميشدم، به احتمال زياد يك رهبر موسيقي بودم. درست است كه از گوش راست كاملاً كر هستم آن هم از زمان خدمت سربازي وقتي كه مسئول يه چيزي به نام مسلسل مدل 14 بودم. اما گوش چپم هنوز ميتواند صداي يك كريكت را بشنود. چشم راستم چيزيه كه قانوناً بهش ميگويند كور اما ميتوانم يك كلاغ را با چشم چپم ببينم. در اجراي حرفهام، توانا، خستگي ناپذير و منظم هستم. اغلب در روز چندين بار به مرگ فكر ميكنم. اين كار تبديل به يك عادت شده است. شايد بخشي از سن و سال است. بعضي مواقع تا سر حد يك هول و هراس افزايش مييابد، مواقع ديگر فكر ميكنم كه معما را حل كردهام و احساس ناشناسي از سلامتي دارم، انگار كه به درون يك توافق شكستني صلح آميز با زندگي، وارد شدهام. يك نماي نزديك كوتاه كه با نماي قبلي هماهنگ نيست، يا از نظر نور يا پرسپكتيو دوربين، تصوير ظاهراً موقعيت قبلي را گرفته است. پيرمرد، سر درگم به نظر ميرسد. فراموش كردم يادآور شوم ـ شايد بايد يادآور ميشدم كه همه اين حرف زدن، تلاشي براي شرح دادن است. نميدونم بايد اين رو چي بنامم شايد يك”ضعف”، اگر زياد دراماتيك به نظر نميرسد، به خاطر اين است كه ناتواناييهاي من، منظورم مشكلم با مطالعه، نوشتن، نقاشي كردن و موزيك است كه در اين لحظه فقط دردآورند. مشكلاتي را كه توضيح دادم چيزهايي هستند كه مرا به سوي يك فرد متخصص قابل قبول سوق دادند. عوامل ديگري نيز نقش داشتند و ميتوان همه را پيدا كرد. نماي درشت بوسيله يك نماي خيلي دور شكسته ميشود، نمايي كه اطراف سخنگو را نشان ميدهد و البته يك صحنه تئاتر، صحنهاي به هم ريخته از يك حالت نيمه تغيير يافته، بيشتر به تمرين آن روزها از اجرايي شبانه، شبيه است. زنگي به طور يكنواخت صدا ميدهد، هشداري از آهسته پايين آمدن پرده آهني، كه در نيمه راه ميايستد(آيا عمدي، استعاري، سمبليك است؟) نور هم در اين آشفتگي صحنهاي تاثيرگذار است: تاريكي در بالاي سقف، خط افقي پيش صحنه به نرمي نشان داده ميشود، به نرمي روشن ميشود، اشياء جدا از هم به وضوح مشخص ميشوند، قهرمان داستان همچنان در همان جا ميايستد، در حالي كه به يك چهارپايه تكيه داده است. من متنها را تو اين كتاب نوشتم، بدون اين كه به رسانههاي موجود، شيوه تفكريي را ارائه دهم، استفاده از يك روش تقريباً مثل سونات هارپيسكورد باخ ـ گرچه طور ديگهاي قابل مقايسه نيستند. آنها ميتوانند به وسيل كوراتتهاي زهي، همنوازي سازيهاي بادي، گيتار، ارگ، يا پيانو اجرا شوند. من آنها را با همان شيوهاي كه براي بيش از 50 سال عادت كردم بنويسم، نوشتم ـ مثل رمان هستند اما ميتوانستند دقيقاً همانند يك فيلم، فيلم تلويزيوني يا فقط متنهايي براي خواندن، باشند. از روي شانس بود كه ”بعد از تمرين” به صورت فيلمي براي تلويزيون توليد شد و ”آخرين فرياد” براي صحنه. همچنين نيت قبلي من اين بود كه ”در حضور يك دلقك” در تئاتر اجرا شود. نماي عمومي با زاويه باز به يك نماي درشت نهايي تغيير مييابد. شايد فراموش كردم اشاره كنم كه فيلم سياه و سفيد است. آقاي پيري كه شايد به او گفته شده است كه كمي در مورد كتابش حرف بزند. به نظر ميرسد آسوده خاطر است درست از زماني كه تك گويياش به وضوح نزديك به اتمام است. پرده پنجم در رابطه با ياران خستگي ناپذير من است: صحنه، بازيگران و فيلم، فيلم تئاتر، فيلم سازي. آنها از زماني كه اولين تئاتر عروسكي خودم را زير يك ميز سفيد در اتاق بازي دوران بچگيام اجرا كردم همراه من بودهاند و چند سال قبل به گنجهاي جادار منتقل شدند به همراه يك ماشين حلبي مجهز به هندل، يك صليب مالتي، يك لنز، يك چراغ پارافيني و يك حلقه فيلم سپيا. در اين چند سال اوضاع و احوال و صحنهها ـ چطور بايد بگم ـ پرشكوهتر شدهاند اما احساس به نحو انكارناپذيري، به همان شكل است. منظورم از احساس چيست؟ اشتياق؟ لذت؟ عشق؟ دل مشغولي؟ پرطمطراق به نظر ميرسد اما شايد همينه. دل مشغولي. به تدريج تاريك ميشود. اسامي موزيك” والتس بيوه مقدس”. فارو، 18 جولاي، 1994 [1] - (تركيبي موسيقيايي از صداهاي تك خوان، كرو اركستر كه معمولاً داراي كم مذهبي هستند.)