یادداشت”حمیدرضا آذرنگ” نویسنده و کارگردان نمایش”روزی روزگاری آبادان”
گفتم شاید بتونم دردم رو با یه تیکه حلبی به اسم موشک در میون بذارم. این شد که”روزی روزگاری آبادان” رو نوشتم تا شاید جون چند نفر رو از مصیبت تلخِ جنگ و اجتناب ناپذیر مرگ رها کنم ولی ....
مدتی از جنگ عراق و آمریکا(اولین جنگ) میگذشت و من این قدر از حادثه جنگ لباس سیاه به تنِ احساسم کرده بودم که دچار دوگانگی احساس شده بودم از یک طرف مشتاق لطمه دیدن دشمنِ گذشته سرزمینم یعنی عراق بودم و از طرف دیگر زخم خورده تهاجم خونین بودم که همین اشتراک معنایی همه اشتیاقم رو خنثی میکرد یه جور استیصال معنایی بود. مونده بودم که به خودم فکر کنم و جای ترکشهای ویرانگر دشمن روی خاک سرزمینم، یا به اشتراک تلخیِ این تجربه برای یه کسی مث خودم توی عراق که حالا دچار یه تهاجم با مفهوم مشترک، عقیدتی من شده! مونده بودم برای چه کسی باید دل بسوزونم. خودم؟! چه فرقی میکرد؟! چه فرقی میکنه؟! وقتی یه میم شناسه به آخر همه مناسبتها میچسبه؟! تا این که آخرین ضربه هم خورد، به همونجایی که هنوز مرحم زخماش آرزوی غریب و شاید محالمه! یه موشک آمریکایی تو آبادان! از ارتباط عجیب آدمها و سیاستها که بیبهره بودم، گفتم شاید بتونم دردم رو با یه تیکه حلبی به اسم موشک در میون بذارم. این شد که”روزی روزگاری آبادان” رو نوشتم تا شاید جون چند نفر رو از مصیبت تلخِ جنگ و اجتناب ناپذیر مرگ رها کنم ولی ....
بیخیال ... هنوز تو دو دو تا چارتاهای از دست رفته نوجوونی و جوونیم غوطه میخوردم که شنیدم دیگه همه چیز تموم شده... دو تا خط لوله گاز یا نفت... چه فرق میکنه؟! تو بگو خاک، موجبات رفع تموم کدورتها شده... جنگ بَدِ.... صلح .....