یادداشت یکی از همکاران تئاتری ”مجید فروغی” به مناسبت چهلمین روز درگذشت وی

فردا پنج‌شنبه ۱۰ آذرماه چهلمین روز درگذشت مجید فروغی است. به همین مناسبت مهدی صفاری‌نژاد همکار فروغی یادداشتی را در اختیار سایت ایران تئاتر قرار داده که می‌خوانید:
در گرمای دلنشین بهاری به ساختمان قدیمی اداره تئاتر رفتم و پشت در پلاتوی 21 رسیدم. صدایی میآمد "آی گذر از غصه و اندوه زمانه و بشو زود روانه به سوی جنگل انبوه گلی رنگ که در ختان در آن هست نشانه ...."در میزنم و وارد میشوم آقای بازیگر چنان با محبت و مهربانی دستم را میفشارد که انگار سالهای سال است آشنایی داریم و این تصویر کاملکننده تصاویر حک شده در ذهنم از مجید آقای فروغی است. سخت است از عزیزی بنویسی که جز بزرگتری در سر تمرینها و اجراهای گروه تماشا برای ما جوانترها و تازهکارها چون پدری دلسوز بود که میخواست همیشه ما بهترین باشیم و اینقدر خوب راهنمایی میکرد تا آن شویم. آقا مجید برای ما عمو مجید بود و همیشه از ندیدنش دلتنگ میشدیم و در تمرینهایی که بود خستگی را حس نمیکردیم- این حرف ها را نه الان که ایشان در بین ما نیستند، میزنیم بلکه به واقع چنین بود- این روزها چند باری یادداشت آقای نمایش ایرانی ـ داود فتحعلی بیگی ـ به آقا مجید را مرور کردم.
"کدام خصلت تو را ستایم مجید عزیز
مهربانیات را ،هنر و حضورت را
خلاقیت درخشانت را
بازی در باغ زالزالک، سلطان و سیاه، مبارک و خاتون پرده نشین، بیژن و منیژه و یا .....
از هر زاویهای که مینگرم تو برتر از آنی که در وصف این قلم بگنجی همان بهتر که بگوییم تو مجیدی.
آقا مجید خیلی زود از بین ما رفت و جایش بسیار خالی است. فکر میکنم در ادامه بهتر باشد نامهای که برای ایشان نوشتم را با شما مرور کنم:
سلام آقا مجید یا بهتر بگویم عمو مجید
حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن. راستی جایت در بین ما خالی نیست، چون همیشه یک نفر خاطرهای شاد از شما دارد و شما در کنار ما هستی مثل همیشه.
این روزها هرکسی دلش برای شما تنگ می شه یا یه سر میاد پیشت و توی سرما این روزا از کنار شما بودن گرم میشه یا اینکه در دور هم بودنا یادتون میکنن، اما بعضیها هستن که نمیتونن بیان و خیلی دلشون برای شما تنگ شده.
عمو مجید سراغ نمایشنامه تون را نگیر چون هنوز در همون تو ضیح صحنه شروع نمایش مونده و نمی دونم باید چی کارش کنم و شما همیشه می گفتی صبر کن میام برات تعریف می کنم و تا بتونی شروع کنی . حالا همان شروع صحنه اول را براتون مینویسم و منتظر که بگید چی کارش کنم.
[صحنه کوچهای با دیوارهای کاهگلی. پدر و پسر مشغول وصل کردن اجزای یک دو چرخه دو نفره هستند و پدر بزرگ کمی آن طرفتر ایستاده و لبخندی بر لب دارد و آنها را تماشا می کند..در تمام طول نمایش پدر بزرگ را فقط پسر میبیند]
خب حالا کی قرارمون باشه که بشینیم و متن را کامل کنیم؟ تماشاخانه های زیادی منتظرن....
مهدی صفاری نژاد
پاییز 1390 نزدیک چهلمین روز نبودنت