نگاهی به نمایش”روزی روزگاری آبادان”
ضعف در روند داستانی، تحول آدمها، رسیدن به نتیجه ماجرا و نگه داشتن روند تکاملی ساختار نمایش و همچنین، عدم هماهنگی دیالوگها از لحاظ ساختار اندیشه و ریتم نمایش، مشکلات متعددی را پیش روی اجرا میگذارند.
مشهود محسنیان:جنگ ایران و عراق، پایان یافته است. آوارههایی که از سر ناچاری از خانه و کاشانه خود کوچ کرده بودند و در سراسر ایران با اوضاعی آشفته و با تحمل غم غربت، زندگی میکردند، تصمیم به بازگشت به شهر و دیار خود میگیرند و باز میگردند. اکنون زندگی(نه چندان عادی) در آبادان جریان دارد اما هنوز سایه مرگ و نیستی بر سر مردمان سنگینی میکند. چیزی از آغاز نبرد آمریکا و عراق نگذشت است که میشنویم، باز هم خرمشهر و آبادان، هدف گلولههای راه گم کرده قرار گرفته است. ارتش آمریکا عذرخواهی میکند اما چه فایده، خانهای ویران شده است و بوی نیستی و هراس دوباره در شهر، همراه باد، میگردد.
این موضوع برای نویسنده و کارگردان نمایش”روزی روزگاری آبادان” بهانهای میشود تا زندگی یک خانواده معمولی را در یک چنین اوضاعی به نمایش درآورد. به هنگام تحویل سال است و این خانواده آبادانی، مشغول تدارک عید و درگیریهای روزمره خود هستند. ناگهان، تقدیر مرگبارشان فرود میآید و دیگر هیچ.
نکته مهمی که در نگاه به موضوع این نمایش به ذهن میرسد، این است که قصد نویسنده از طرح این ایده و سر و شکل دادن به یک ساختار حول محور آن، چه بوده است؟ مسلماً اولین مسئلهای که خود را به شکل روشنی در رویارویی با این طرح مینمایاند، مسئله زایش دوباره مرگ و هراس در سرزمین و میان مردمانی است که سالها این تجربه را چشیدهاند و هنوز زخم آن را به پیکرد دارند. اما این نمایش رویه ثابتی را در مواجهه با این موضوع در پیش نمیگیرد و بیشتر به لایه سطحی آن میپردازد. در واقع، خلق یک موقعیت بدون بازشگت هدف اصلی نویسنده بوده است و آدمها در این موقعیت رها شدهاند. اساسیترین مشکلی که نمایشنامه این اثر با آن روبروست، فقدان حضور شخصیت است. تمامی آدمهای این نمایش با توجه به نحوه قرارگیری آنها در بطن ساختار نمایش و ارتباطشان با یکدیگر، بیشتر به تیپهای آشنا شباهت دارند. در واقع انفعالی که آنها در مقابل موشک از خود نشان میدهند و انفعالی که در روابط و سیر تحول آنها موج میزند، باعث میشود، تماشاگر نیز، موقعیت به وجود آمده را جدی نگیرد و در نتیجه توقع عکسالعملهای جدی را نیز از آدمهای نمایش نداشته باشد.
از ظاهر نمایش این گونه برمیآید که نویسنده و کارگردان قصد داشته است فضایی تراژیک را به خصوص در لایههای زیرین و در انتهای نمایش و تصویر کند. اما نگاه سطحی به طنزی که در آدمها و کلام نمایش جاری است، آن را به سمتی میکشاند که حتی از فضای گروتسک هم دور میشود و هیچ گاه در هیچ لحظهای از نمایش، هراس واقعی و محتوم بودن سرنوشت این آدمها به چشم نمیآید.
نمایش”روزی روزگاری آبادان” خوب شروع میکند اما با گذشت حدود 20 دقیقه از نمایش، ریتم آن به شدت دچار افت میشود و همین امر زمانی که ما به گره اصلی یعنی سقوط موشک میرسیم، بیشتر نمایان میشود. آشفتگی فراوانی که در خط سیر داستانی نمایش پس از سقوط موشک وجود دارد، باعث میشود، جذابیت ابتدایی نمایش نیز که از طریق کنایهها و درگیریهای لفظی و ... ایجاد شده بودند، کم رنگ جلوه کنند. زبانی که نویسنده در خلق این اثر از آن بهره میجوید، با خود لهجهای آشنا را به همراه دارد. این لهجه آشنا به علاوه اصطلاحات خاص آن و حتی شیوه در هم ریختن بعضی کلمات، میتوانند به خدمت طنز نمایش درآید اما متاسفانه بدگویی و استفاده فراوان از کلمات نه چندان زیبا به حدی در نمایشنامه به چشم میآیند که تماشاگر نمیتواند با آدمهای نمایش ارتباط درستی برقرار کند و هر از گاهی ممکن است آنها را آدمهایی بیارزش و هرزه بشمارد.
نکته دیگری که در یک دست نبودن نمایش اثر گذار است، از کارگردانی نشأت میگیرد. حرکتهای نابهجا، جابهجاییهای دائم، بزن و بکوبهای بیدلیل و سرگردانی میزانسن بازیگران همه و همه سبب میشوند، نتوانیم روی قصه نمایش و سرنوشت آدمها متمرکز شویم. از آن جایی که کارگردان قصد داشته است، فضای مرگ این خانواده را برخلاف مرگهای عادی و تکراری نشان دهد، تصمیم میگیرد با ایجاد حرکتهای پرشتاب و درگیریهای فراوان فیزیکی و کلامی، رنگ و جلوهای تازه به ماجرای خود ببخشد. اما در عمل این رویکرد به ضرر نمایش تمام میشود. آدمهایی که جدی نیستند و حتی در برخی لحظات کوتاه هم جدی نمیشوند و با مسئله مرگ خود نیز بیتفاوت، نا آشکار، مبهم و سرگردان مواجه میشوند، حال با در هم ریختگی فضا و ایست زمان و زیر و زبر شدن زندگیشان مواجه شدهاند.
طراحی صحنه نمایش اما فضای رئالیستی مد نظر کارگردان را به شکل قابل قبولی ارائه میدهد. زمانی که با فضای بازی بازیگران روبهرو میشویم، به این باور میرسیم که زندگی در چنین فضایی جریان دارد. استفاده از رنگها و تقسیمبندی فضاها به گونهای انجام شده است که حرکات و اجرای بازیگران و نحوه قرارگیری آنها را بر صحنه تنظیم میکند.
در میان بازیگران، بازی حمیدرضا آذرنگ در نقش مصیب از همه بیشتر به چشم میآید. او با آشنایی و پس زمینه ذهنی که نسبت به نقش دارد آن را باورپذیر بازی میکند. به علاوه این که شیوه گویش او با توجه به تسلطش به لهجه جنوبی به خصوص لهجه آبادانی، دلنشین است و اوج و فرودها و لحظات طنز عصبی این آدم را به خوبی مینمایاند. در کنار او متاسفانه نمایش از بازی برخی بازیگران به دلیل عدم هماهنگی انرژیک و حرکتی با دیگران، نحوه ادای کلمات و لهجه گویش و ... رنج میبرد. البته وظیفه کارگردان را در هماهنگ کردن این بازیگران با یکدیگر نبایستی فراموش کنیم. این امر از آن جا برمیآید که کارگردان، خود در گیر و دار اجرای نقش است و نمیتواند از بیرون شاهد و ناظر درستی برای کلیت نمایش خود باشد.
در یک جمع بندی کلی نمایش”روزی روزگاری آبادان” اولین لطمه را از نمایشنامه خورده است. ضعف در روند داستانی، تحول آدمها، رسیدن به نتیجه ماجرا و نگه داشتن روند تکاملی ساختار نمایش و همچنین، عدم هماهنگی دیالوگها از لحاظ ساختار اندیشه و ریتم نمایش، مشکلات متعددی را پیش روی اجرا میگذارند.
اما با نگاهی دیگر و تاملی تازهتر برانگیزه آدمها و قصه نمایش و همچنین تلاش برای باورپذیر ساختن حضور موشک به عنوان یک شخصیت ناطق و تصویر مرگ در قالب یک درام و نه نمایش تلویزیونی، میتوان به شکل مطلوبتری از این نمایش دست یافت.