در حال بارگذاری ...
...

گفت‌وگو با ”نصرالله قادری”، نویسنده و کارگردان نمایش ”کشتار خاموش”

روشنفکری را باور دارم که می‌تواند در جامعه اتفاق ایجاد کند، در درون فرهنگ جامعه می‌تواند اتفاق ایجاد بکند و حتا الینه هم نمی‌شود. در جهان سوم روشنفکر را ساخته‌اند و خودش روشنفکر نیست.

گفت‌وگو با ”نصرالله قادری”، نویسنده و کارگردان نمایش ”کشتار خاموش”

روشنفکری را باور دارم که می‌تواند در جامعه اتفاق ایجاد کند، در درون فرهنگ جامعه می‌تواند اتفاق ایجاد بکند و حتا الینه هم نمی‌شود. در جهان سوم روشنفکر را ساخته‌اند و خودش روشنفکر نیست.

رضا آشفته: "کشتار خاموش" نوشته و کار نصرالله قادری، هفت سال پیش برای اجرا در جشنواره تئاتر فجر ارائه شد که در آنجا هیات بازخوان به دلیل برخی از سوءتفاهمات متن را رد کردند. قادری بر آن بود تا با یکی از آن داوران به مناظره بنشیند که نشد. اما حالا این نمایش به صحنه آمده است.

"کشتار خاموش" درباره یک عده افغانی است که الان در امریکا و در فضایی موهوم، فعالیت سیاسی می‌کنند. آنان که در گذشته در لباس طالبان به آمریکا خدمت می‌کرده‌اند، امروز از زندان گریخته‌اند تا در لباسی دیگر همچنان وفادارانه به آمریکا خدمت کنند.
گفت‌وگوی سایت ایران تئاتر را با "نصرا... قادری" درباره این اجرا می‌خوانید:
***
نظرتان درباره این متن که هفت سال از نگارش آن می‌گذرد، چیست؟
به نظرم به لحاظ معنایی، "کشتار خاموش" بی‌خاصیت‌ترین متنی است که من دارم.
شاید بهتر باشد که بگوییم معناگریزترین متن شماست.
به این دلیل دارم می‌گویم بی‌خاصیت‌ترین متن  که در تئاتر پُزی وجود دارد که همه دنبالش هستند و من نیستم. پُزی که دنبالش هستند این است که می‌خواهند عمدن کاری بکنند که جلوی اجرای‌شان را بگیرند. حتا اگر دکورشان آماده نیست، بیرون پر می‌‌کند جلوی اجرای‌مان را گرفته‌اند. به این وسیله می‌خواهند مخاطب را به سالن‌ها بکشانند. به نظرم این مخاطب منفعل است و اصلن مخاطب تئاتری نیست. خود راه هم شرافت‌‌مندانه نیست. تو که می‌خواهی جار و جنجال کنی، برو بیانیه سیاسی بنویس. از منظر ممیزی عرض می‌کنم، کشتار خاموش بی‌خاصیت‌ترین است که هر چیزی را از ساحت سیاسی نگاه می‌کنند و من اصلن این طور نگاه نمی‌کنم. اصلا و ابدا حرف سیاسی در این متن نزده‌ام.
پس وجه یا وجوه اهمیت متن از نظر خودتان چیست؟
آنچه برایم مهم است، تقابل دو نسل است که روبروی هم ایستاده‌اند. بعد در این ارتباط، رسیدن به خلا یا خدا که کدام یک ‌اتفاق می‌افتد. این آدم‌‌ها سعی‌شان بر این بوده که آزادی و عدالت را به جامعه‌‌شان بیاورند، چه طور شده که مطلقن به یک ظلم رسیده‌اند و چطور همدیگر را می‌کشند و لت و پار می‌کنند. همه این آدم‌ها آلت دست ِ یک جایی هستند که ظاهرن دارند با آنجا مبارزه می‌کنند، مثلن به نام آمریکا. آمریکا همه را گذاشته است سر کار! دلش هم بخواهد همه را از سر کار برمی‌دارد. این وسط چیزی که فدا می‌شود، مونیکاست! به عنوان نسل آینده که گریزی هم ندارد جز خودکشی! خودکشی می‌کند به این دلیل که به یاس رسیده است. خدایش را دزدیده‌اند و با صراحت می‌گوید که من خدایم را گم کرده‌ام. در این راه مادرش، پدرش و آن سازمان خاص مقصر هستند.
بستر جغرافیایی را از ایران خارج کرده‌اید و به جای آن افغانستان جایگزین شده است. چرا؟
من به عمد این کار را نکرده‌ام. من همان موقع برای اولین بار که متن را نوشتم، شواهدی داشتم که این وضعیت در منطقه ثبات نداشته و نخواهد داشت و این وضعیت فرو خواهد پاشید. به دلیل  اینکه تمام شواهد جهانی بعد از فروپاشیدن دیوار برلین و قدرت دنیای شوروی نشان می‌داد که قطعن دیکتاتوری‌های کوچک نمی‌توانند با ثبات باقی بمانند. در افغانستان یک جذابیت خاص وجود داشت که دو تا عقیده با هم می‌جنگیدند. مارکسیست‌ها و مسلمان‌ها با همدیگر و در مقابل یک نیروی خارجی می‌جنگیدند. مارکسیست‌ها و مسلمان‌ها در مقابل آن نیروی خارجی احساسات قبیله‌ای داشتند، و قبیله به قبیله با هم می‌جنگیدند و همدیگر را تکه تکه می‌کردند. وحشتناک این بود که نجیب‌الله با نگاه ماتریالیستی آمد و با تفکر مارکسیستی آدم‌کشی و دیکتاتوری به راه انداخت. تا منتج شد به طالبان که به اصطلاح با نگاه اسلامی به کشتار مردم پرداخت.
آنچه که برایتان در "کشتار خاموش" مهم بوده بحث استعمار و امپریالیسم است؟
 الیناسیون آدم‌ها! آدم‌هایی که استعمار یا هر چیزی جایش بگذاری، الینه و دگرگونه می‌کند، بی‌ آنکه خودشان بفهمند. این آدم‌ها به ظاهر مبارزه می‌کنند و فکر می‌کنند که دارند مبارزه می‌کنند، در حالی که ادای مبارزه کردن را درآورده‌اند چون خودشان نیستند. امپریالیسم هر وقت بخواهد این آدم را عوض می‌کند. در نسل‌های بعدی آدم‌هایی که می‌فهمند بازی خورده‌اند، عاقبتشان منجر به خودکشی خواهد شد. ولی آدمی که تمام عمرش مبارزه کرده، سیستم حاکمیت را برانداخته و یک حزب جدید به وجود آورده است برای این که دوباره آزادی را به دست بیاورد، آن آدم در جدی‌ترین لحظه که هیچ انسانی حاضر نمی‌شود، بچه‌اش را رها کند، تا صدای پا می‌شنود که به سراغش آمده‌اند، فرار می‌کند که جان خودش را نجات دهد. عاطفه در این آدم به عنوان پدر از بین رفته است، برای اینکه صراحتن می‌گوید تو دختر من هستی، و مرا نفهمیده‌ای و وقتی مساله جان‌اش پیش می‌آید به سادگی او را رها می‌کند و می‌رود. حتا جسد همسرش را وقتی می‌بیند. آنقدر تشکیلاتی و سازمانی به ماجرا نگاه می‌کند که به اخطار دخترش که او مادر است به او نزدیک نشو، نزدیک همسرش نمی‌رود. در تمام مدتی هم که هست، نگاهش می‌کند و هیچ احساسی هم به او ندارد. آنقدر این آدم‌ها عوض شده‌اند که عشق، عاطفه و انسانیت را فقط در متنی می‌بیند که نوشته است. این پدر به دخترش می‌گوید که اگر من را هم کشتی، بکش! اما نگذار متن کشتار خاموشم کشته بشود. تصور می‌کند که این متن می‌تواند یک انقلاب در جهان ایجاد کند، در حالی که آنچه را در متن‌اش هست، نمی‌تواند زندگی کند. این زندگی نیست، بلکه ادای زندگی است.
آن متن همین چیزی نیست که ما روی صحنه داریم می‌بینیم؟
دقیقن همان است! همان چیزی است که روی صحنه اتفاق می‌افتد.
اما بر اساس آنچه در اجرا می‌بینیم هیچ تحول و انقلابی شکل نمی‌گیرد. خود این پدر هم از خودبیگانگی را به نسل بعد از خودش منتقل کرده است. اصلا او مسبب این ماجرا بوده است.
او این موضوع را نفی نمی‌کند، بلکه تاکید می‌‌کند که اگر اتکا به مردم نکنید، انقلابی صورت نخواهد گرفت. من معتقدم ‌اگر مردم را نداشته باشی نه انقلابی صورت می‌گیرد و نه اتفاقی خواهد افتاد. و مردم با تاکید بر این است، خود مردم! یعنی نه به عنوان سیاهی لشکری که تا وقتی به آن‌ها نیاز داری، از آن‌ها استفاده کنی، بعد بیایی و بگذاری‌شان کنار. اتفاقی در دوره شاه مسعود و برهان‌الدین ربانی، رئیس‌جمهور وقت افغانستان می‌افتد. او و نخست‌وزیرش گلبدین حکمتیار مردم را حذف می‌کنند. غیر از شاه مسعود که با مردم است. بعد بین خودشان دعوا می‌شود. در میان این دعوا به سادگی طالبان می‌تواند پیروز بشود. طالبان ظاهرن مسبب انفجار برج‌‌های دو قلو در آمریکاست. اما اسناد تاریخی نشان می‌دهد که آمریکا سر کارش گذاشته است. هر وقت دلش خواست هست و هر  وقت هم خواست از بین خواهد رفت. به همان سادگی که می‌تواند بن لادن را بکشد.
با توجه به استناد به افغانستان ما می‌بینیم که مبحث مسیحیت هم وارد این داستان می‌شود در حالیکه ما اصلن چنین جریان فکری و عقیدتی را در افغانستان نداریم.
نمایش در دو جا اجرا می‌شود، یک بخش افغانستان است که در فلاش بک آورده می‌شود. یک بخش دیگر به صراحت در فلاش‌بک اشاره می‌شود که این آدم‌ها را از زندان خارج می‌کنند که فرار کنند تا به آمریکا بیایند. بنابراین بخش دیگر در داخل یک کلیسا در آمریکا می‌گذرد. در آن کلیسا هم نه مجسمه مسیح شکل مسیح را دارد و نه صلیبی وجود دارد. این کلیسا کاملن ساختگی است؛ به همین دلیل شموئیل قبل از اینکه به آمریکا بیاید در افغانستان ردا بر تن می‌کرده و در آمریکا لباس یک کشیش را پوشیده است. علت بحث مسیح به آمریکا ربط پیدا می‌کند. او می‌گوید در هر کجا که باشم در لباس مرد خدا هستم و می‌خواهم به ملت خدمت کنم. در حقیقت مذهب وسیله‌ای در دست این آدم‌هاست تا به قدرت برسند. مهم نیست این مذهب اسلام، مسیحیت یا یهودیت یا هر چیز دیگری باشد. هر جایی بنابر اقتضائات زمان خودش لباس آن مذهب را می‌پوشند تا بتوانند قدرت را دست بگیرند.
شاید بشود گفت که یک جور نماد سازی شده است؟
یک جور جنگ مذهب با مذهب است. یک اصطلاحی در روان‌شناسی داریم، و در نمایشنامه‌نویسی هم دو شیوه برای ادراک یک درام وجود دارد، خود درمانی و دگردرمانی. میکروب را به وسیله خودش از بین می‌برند و شما را واکسینه می‌کنند. مذهب را با ضدش نمی‌توانی از بین ببری. مذهب را با مذهب می‌شود تهی‌اش کرد. شموئیل برای برنادت وقتی در افغانستان هستند و پیشوا حکم داده که زن‌ها نباید بیایند بیرون، نباید درس بخوانند و نباید در خیابان باشند؛ ولی در خلوت‌شان می‌بینیم زن به کریه‌ترین شکل حضور دارد و اشاره می‌کند که تو می‌دانی من چرا اینجا هستم. در آنجا هم حکم مذهبی را که پیشوا داده است، و واجب‌الاطاعه است، اطاعت نمی‌کند. وقتی هم به آمریکا به عنوان خواهر و راهبه می‌‌‌آید، باز به مذهب باور ندارد، بلکه مذهب فقط یک وسیله است تا به حاکمیت برسد. در هر دو حالت هدف از بین بردن ذات مذهب است. به هر معنایی که در نظر بگیریم، به خلا رساندن آدم‌هاست. مهم رودررویی این مذهب دروغین با مذهب حقیقی است که از بین‌اش می‌برد. وقتی این اتفاق بیفتد، انسان به خلا می‌رسد. یعنی دیگر نقطه‌ اتکایی وجود ندارد. موعود ندارد و به همین دلیل نمی‌داند برای چه باید مبارزه کند.
من فکر می‌کنم بنابر همان ابزورد موجود در دنیا این متن را شکل داده‌اید.
بله!
آیا می‌توانیم این متن و اجرا را با توجه به اشاره به مفاهیمی که شد و در اجرا جزء متون پسا مدرن تلقی کنیم؟
وقتی من به عنوان نویسنده یا کارگردان کار می‌کنم به این فکر نمی‌کنم. اما وقتی به عنوان معلم یا منتقد به متن‌هایم نگاه می‌کنم، بر این عقیده‌ام که اگر این متن را به بسیاری از منتقدان بدهیم به آن ایراد خواهند گرفت. بگویید چرا؟ چون شما اگر "دشمن مردم" ایبسن را هم بدهید به منتقدان، می‌گویند این رمان است. علت‌اش این است که ایبسن توضیح صحنه‌هایش را توصیف می‌کند. اگر آن توضیح صحنه توصیفی را حذف کنی، نمایشنامه‌اش از بین می‌رود. در دنیای پست مدرن اتفاقی که می‌افتد، با تمام اتفاقاتی که افتاده است، و همه تجربیات ضد داستانی که انجام می‌شود، به یک دستاورد جدیدی می‌رسند. این یک نوع رویکرد به سنت است. این رویکرد به سنت، خود سنت نیست. سنت مدرن است که دارند به آن می‌رسند. دقیقن این نوع نگاه را دارم برای آنکه در زمانه‌ای زندگی می‌کنم که باید بتوانم به آن زمانه جواب پس بدهم. شما برای پاسخ دادن به این زمانه دیگر نمی‌توانی با منحنی سینوسی ارسطویی متن را پیش ببری و متن را هم به تحول برسانی. من این را بعد از نوشتن ادراکش می‌کنم.
[:sotitr1:]در دنیای پسامدرن، قطعیت ماجرا را زیر سوال می‌برند. یعنی به جای اینکه حکم قطعی صادر بشود به دنبال آن هستند که نسبی‌گرایی را در متن تشدید کنند که این به باور درست‌تر تبدیل خواهد شد. در "کشتار خاموش" چگونه نسبی‌گرایی را لحاظ کرده‌اید؟
اگر از ساحت عنصر تکنیکال نگاه کنید؛ غافل‌گیری در متن اتفاق می‌افتد و آن این که تا آخرین لحظات احساس می‌شود که مونیکا پدر را می‌کشد. اصلن چنین تصوری نیست که مونیکا خودش را خواهد کشت. فرمانی هم که برایش صادر شده، این است که باید بزرگ (پدر) را بکشد. اما تمام متن آن دنیایی را که برمی‌گرداند، هیچ حکمی نمی‌دهد. بر مبنای یک نسبیت یا یک پرسش است؛ یا خدا یا خلا؟ کدام یکی؟ مطلق حکم نمی‌کند که هم خدا یا هم خلا! و همه وقایع را نسبی می‌بیند و نه مطلق. همه آدم‌ها مطلقن بد یا خوب نیستند. مطلقن حکمی که آدم‌ها صادر می‌کنند، حکم بدی نیست، حکم خوبی هم نیست. این سرگردانی آدم‌هاست و این وضعیت نسبی است که شما از بیرون چطور به آن نگاه می‌کنید. این برمی‌گردد به این که این آدم‌ها را چطور ببینید و حکم نهایی در ذهن شما صادر شود. مشارکت فعال تماشاگر در متن پست مدرن این است که کنش بعد از اجرا در ذهن اتفاق بیفتد. آنچه او به دست بیاورد آن پاسخی است که درست است. اثر، او را باید با این نسبیت پیش ببرد که خودش حکم صادر کند. اگر از ساحت معنا تماشاگر بگوید خلا، می‌‌گویم درست است! اگر هم بگوید خدا بازهم درست می‌گوید. این بسته به دانش، نگرش و رفتار مخاطب است که حکمی را صادر می‌کند و حتمن حکم در گروه مخاطبان اتفاق می‌افتد، نه در خود متن.
من فکر می‌کنم بنابر تئوری مرگ مولف به دلیل حضور جسمانی بزرگ یا نویسنده، این انتظار پیش می‌آید که ما مرگ جسمانی او را هم در صحنه ببینیم اما او از این صحنه و مرگ فرار می‌کند. چرا این مرگ اتفاق نمی‌افتد؟
اگر به شکل اثر نگاه کنیم، می‌بینیم کمدی است، ولی کمدی گروتسک است. یعنی مرگ او خیلی مفتضحانه‌تر از مرگ جسمانی است که برایش در صحنه انتظار می‌رود. اگر مرگ جسمانی‌اش در صحنه اتفاق می‌افتاد، از او یک عظمت می‌ساخت. به همین خاطر گذاشتم بیرون برود. شکلی که او می‌میرد، بسیار مضحک است! شوخی خیلی بدی با مرگ می‌کند. آدمی که یک عمر برای انسانیت، عدالت، دانایی و ...مبارزه کرده است، حتا این قدر دانایی ندارد که برای عزیزترین کسانش (همسر و دختر از بین رفته‌اش) صبر و تعمق کند! این آدم در ذهن مخاطب مضمحل می‌شود. ما او را دوست نداریم. با توجه به ابهتی که از او ساخته شده، این مرد لایق این شرایط است. اگر می‌مرد به ناچار نوعی همدلی با او به وجود می‌آمد که مظلوم واقع می‌شد! اگر آن آدم‌های قدرت بزرگ یا آمریکا می‌آمدند و او را می‌کشتند، باز هم او به هدف‌اش رسیده بود. مشکل بر سر راه و نوع عملی است که بزرگ انتخاب می‌کند. این عمل باید وحشت‌آور و خنده‌آور باشد. ما جرات نمی‌کنیم به او بخندیم. همه ما نوعی بزرگ هستیم ولی در عمل قرار نگرفته‌ایم. آیا اگر ما جای او بودیم می‌توانستیم بایستیم و از دخترمان دفاع کنیم؟ ما هم یک جور بزرگ هستیم و این اتفاق ممکن است برای ما بیفتد به این دلیل به او نمی‌خندیم. پدر با تمام علقه‌های دنیایی از دخترش می‌گذرد و حتا اعتقادش را زیر پا می‌گذارد. با تمام شعارهایی که در صحنه می‌دهد مبنی بر این که من آمده‌ام برای عدالت و غیره! در لحظه آخر برایش مهم است که زنده بماند. پس حرف مونیکا درست است که از نسل آینده است. او می‌گوید شما فقط در پی آن هستید که به قدرت برسید آنچنان که پیشوا در پی این است که قدرت خودش را تثبیت بکند. هیچ کدام شما در پی این نیستید که آدمیت را پیدا بکند. همه شما ادای آدمیت را درآورده‌اید.
آیا این فضا تعمیم‌پذیر است به جهان روشنفکری جهان سوم که به گونه‌ای با الینه شدن و پذیرفتن دسیسه‌های امپریالیسم جامعه خودش را به سمت ویرانی می‌برد؟
حقیقت‌اش اگر حرف دلم را بگویم یک جور خودزنی کرده‌ام در جمع هنرمندان! چون همه هنرمندان خودشان را روشنفکر می‌دانند و من البته خوشبختانه روشنفکر نیستم و از آن سوی هم از ساحت مذهبی‌ها مذهبی نیستم. ولی حقیقت‌اش به این نوع روشنفکری که به آن منورالفکرنمایی می‌گویند، ایمان ندارم. روشنفکری که نمی‌تواند با جامعه‌اش حرف بزند و مردم‌اش را نمی‌فهمد، و نمی‌تواند با مردم ارتباط بگیرد، مضمحل می‌شود. اتفاقی که در جهان سوم افتاده همین است که ژان پل سارتر می‌گوید: "ما از جهان سوم یک عده را انتخاب می‌کنیم و می‌آوریم به دانشگاه سوربن و آنها را متجدد می‌کنیم و برشان می‌گردانیم به کشورشان و می‌گوییم شما روشن‌فکر شده‌اید. ما در فرانسه می‌نشینیم و می‌گوییم، تمدن! و آن‌ها در کشورشان می‌گویند؛ دُن... دُن... دُن... پژواک صدای ما هستند بی‌ آنکه خودشان باشند." این روش فکرنمایی تفاوت دارد با آدمی مثل فرانتس فانون که روشنفکر باشد. این روشنفکر فی‌الذات هست. این تفاوت دارد با خود سارتر که روشنفکر است. یعنی سارتر اگزیستانسیالیست که اصلن اندیشه‌اش هیچ تطابقی با دنیای مارکسیست‌ها ندارد، وقتی روزنامه مارکسیست‌ها را می‌بندند حاضر می‌شود روزنامه‌شان را دست بگیرد و سر چهاراه بایستد و آن را بفروشد و وقتی از او می‌پرسند چرا این کار را می‌کنی؟ می‌گوید که من حاضرم سرم را بدهم تا رقیبم اعتقادش را بگوید. اما روشنفکرنمایی در این‌جا تک صدایی است. عصبیت و قومی‌گری است. در جهان سوم می‌گویم و نه فقط در ایران. این عصبیت این است که می‌گوید من فقط درست می‌گویم. و هر کس علیه من هست و عقیده‌ای دارد، او مضمحل است و از بین می‌رود. این دسته‌بندی در ایران خیلی بارزتر و روشن‌تر است. روشنفکرها می‌گویند مذهبی‌ها عقب مانده و مرتجع‌اند، مذهبی‌‌ها هم می‌گویند روشنفکرها کافر و ملحدند! این‌ها به هیچ وجه نمی‌توانند با هم حرف بزنند و حتا نمی‌توانند با مردم هم حرف بزنند. این دو نوع نگاه نمی‌تواند با مردم حرف بزنند. به همین دلیل مردم هم روشنفکر جهان سومی را باور نمی‌کنند. فقط بدل می‌شوند به مضحکه روشنفکری و نه خود روشنفکری. روشنفکری را باور دارم که می‌تواند در جامعه اتفاق ایجاد کند، در درون فرهنگ جامعه می‌تواند اتفاق ایجاد بکند و حتا الینه هم نمی‌شود. در جهان سوم روشنفکر را ساخته‌اند و خودش روشنفکر نیست.
می‌توانید نمونه‌ای بیاورید از جامعه خودمان که فردی به غرب هم رفته باشد اما از خودبیگانه (الینه) نشده نباشد و بتواند روی جریان‌های فکری جامعه‌اش تاثیر مثبتی بگذارد؟
شهید دکتر شریعتی در دوره پیش از انقلاب تاثیر بی‌بدیلی روی نسل آن دوران گذاشته است! بعد توانسته تغییر ایجاد بکند. او به عنوان یک روشنفکر این کار را کرده و توانسته تاثیر بگذارد.
بنابراین از تک ساحتی بودن بیرون آمده است؟
بله! خیلی از تک ساحتی بودن بیرون آمده است. ولی هنوز نوعی دگماتیسم هم در درون‌اش وجود دارد. این به خاطر فرهنگ شرقی است که ما این نوع نگاه را داریم. او در عین‌حال تاثیرگذار است و یک روشنفکر است اما به دلیل آنکه فرهنگ ما فرهنگ متکلم‌الوحده است، در نگاه‌اش این موضوع وجود دارد.
در طراحی صحنه تقریبن شکل و شمایل ثابتی را می‌بینیم، اما در زمان اجرا به دلیل فلاش‌بک‌ها و جابه‌جایی مکانی احساس می‌شود که بهتر است دکورها متحرک و متغیر باشد.
تا جایی که برای ما امکانش بوده، تغییر را به وجود آورده‌ایم. در قسمت‌هایی که در فلاش‌بک هستیم با نور آبی و گذاشتن عکس پیشوا و دیده نشدن صلیب و آکواریوم، و با پوشاندن بک‌راند صحنه تلاش می‌کنیم قسمت جلویی صحنه را به آن بخش اختصاص دهیم. وقتی هم به کلیسا و آمریکا برمی‌گردیم، همه آن بک‌راند دیده می‌شود. ما طراحی را برای تالار چهارسو در نظر گرفته بودیم. اما وقتی مجبور شدیم کار را در تالار سایه اجرا کنیم که عمق صحنه ندارد و امکان تغییر صحنه هم ندارد، دیگر نمی‌توانستیم بیش‌تر از این پیش بیاییم. دکور قبلی پرتابل بود و می‌توانستیم با تغییر صحنه‌ها دکور را ببریم و بیاوریم که در تالار سایه چنین چیزی، شدنی نیست و بین صحنه‌ها فاصله می‌اندازد.
ماه و ماهی چیستند. فکر می‌کنم ماه مشخصه اکثر کارهای شمایند؟
ماه در تمام کارهایم هست و همیشه هم قرمز است. برای همین توضیح‌اش نمی‌دهم اما ماهی در فرهنگ مسیحیت است و نشانه این فرهنگ است. با طراح صحنه تا روزهای آخر درباره کارکرد ماهی و آکواریوم بحث و گفت‌وگو داشتیم. شب دوم اجرا با شوق و ذوق آمد درباره ماهی درمسیحیت برایم توضیح داد و من گفتم بله این بخشی از آن چیزی است که مرتبط با این نمایش خواهد بود. ما قرار بود که یک آکواریوم بزرگ داشته باشیم که الان نه سازه آن را داریم و نه بودجه ساخت‌اش را.    
با توجه به نو بودن متن چرا از مشارکت عملی و نظری تماشاگران که جزیی از اجراهای نوین هستند، اجتناب کرده‌اید؟
در واقع آن قدر این شکل در ایران دستمالی شده که نمی‌توان به سادگی به طرف‌اش رفت. نه آن را فهمیده‌ایم و نه می‌توانیم درست تماشاگر را به کار بگیریم. کاری که در ایران انجام می‌دهند در حد مشارکت تماشاگر در تعزیه و معرکه‌گیری است. ادراک این قضیه از سوی یک گروه تئاتری ساده نیست. یک دفعه رفتن سراغ این مشارکت، صرفن پس زدن تماشاگر در کل نیست. خود گروه را هم پس می‌زند. یعنی خود گروه هم نمی‌خواهد این را ایده‌آل خود قرار دهد و تلاش کند که به آن برسد. باید گام به گام به سمت‌اش رفت و یک دفعه نمی‌شود آن را به کار گرفت. گروه باید این را ادراک و باور کند تا بتواند به مخاطب‌اش بباوراند. باوراندن این مشارکت برای تماشاگری که این شکل اجرایی را ندیده خیلی سخت است. در ضمن به فضای مخاطب هم برمی‌گردد. تئاتر تنها هنری است که بدون مخاطب معنا ندارد. مخاطب ما به این مشارکت عادت نکرده. مشارکتی که در ایران هست، این است که یک عده یا رقیب من یا خود من عده‌ای را تحریک بکنند اجرایی را ببینند و وسط اجرا بگذارند بروند. اینکه مخاطب وارد اجرا بشود و مشارکت فکری داشته باشد، نباید تحمیلی باشد. باید برخاسته از درون اجرا باشد و بازیگر قدرتمند آنچنانی هم داشته باشد که بتواند آن را انجام بدهد. گروه این چنینی هم داشته باشد. این مستلزم کار کردن زیادی است. در ایران چنین چیزی ممکن نیست. حتا مکان تمرینی که بتوانیم به این شکل اجرایی برسیم، نداریم. ما باید در طول تمرین از تماشاگران زیادی دعوت کنیم تا بیایند و ببینند که چطور می‌توانند مشارکت داشته باشند. من با 30 سال سابقه کار در اداره تئاتر مجبورم در یک اتاق 15 متری با 12 بازیگر کار کنم. هیچ وقت این امکان برایم فراهم نمی‌شود که با تماشاگران هم بتوانم تمرین کنم. این شکست مطلق است. بنابراین بازیگر بدون تمرین سخت خواهد بود که بتواند از رویاروشدن با تماشاگر موفق بیرون بیاید. این تجربه سخت و ریسک خطرناکی است. این امکان اگر دست آدم باشد حتا به ریسک و باختن‌اش هم می‌ارزد. در حقیقت من چنین امکانی را نداشته‌ام، هر چند ایده‌آلم بوده است.